eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودونه بابا به چشمام نگاه کرد و گفت: +فاطمه جون هنوزم فرصت هست می‌تونی نری
🍃رمان زیبای قسمت صد خودمرو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید مامان +جانم _من خیلی سردمه +سوییشرتت رو پوشیدی؟ _آره +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _آره مامان. خیلی سردمه. نمی‌تونم بخوابم‌ +گریه می‌کنی فاطمه؟ بچه شدی؟ از ریحانه یه چیزی بگیر. این همه آدم هست اونجا. گریه می‌کنی دیونه؟ سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم و گفتم که یه کاری می‌کنم. دلم نمی‌اومد بیدارش کنم. نمی‌دونستم دلیل گریه‌هام رو ولی مطمئن بودم به خاطر سرما نیست سرما بهونه بود چادرم رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم‌. صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ آهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشام رو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم گوشیم رو به سختی از تو جیبم درآوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود. خب خوب بود. بالاخره داره می‌گذره این تایمِ نفرین شده. خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر درآوردم‌ یه چیزی روم بود. دادمش کنار و بهش خیره شدم. پالتو بود چشام رو مالوندم و بیشتر دقت کردم‌. یه پالتوی مردونه بود. عه پالتوی محمد بود همونی که اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم. همونی که لاش قرآن گذاشتم. چسبوندمش به بینی‌م و بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود. ولی! ولی کی اینو رو من کشیده بود؟ امکان نداره! یعنی میشه؟ وای خدایا! از هیجان جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم. با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودم و ریحانه عقب و نگاه کردم. محمد بیدار بود با گوشی‌ش ورمی‌رفت یعنی محمد؟! مگه میشه اصلا امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من می‌شناختم اینکار رو نمی‌کرد! اصلا از کجا فهمید که من سردمه؟! یا اصلا مگه این به من نزدیک میشه که بخواد فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه‌ای بود. اخه اونم امکان نداره خب کار کی می‌تونست باشه؟ یعنی میشه که این پالتوی محمد باشه؟ من دارم خواب می‌بینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینی‌م رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجان بود چه متناقض نمایِ آرامبخشی چه تضادِ قشنگی گرما و عطری که رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم. نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروری‌مون برسیم. برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده‌. جریانِ گریه‌هاش رو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم یه دل سیر خندیدیم. دلم براش سوخت. اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود. فقط با عقلم جور در نمی‌اومد که چه‌جوری رو اون صندلی چپیده. چادرش رو روی سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود‌. دلم سوخت به حالش. ریحانه محو فاطمه بود و بهش می‌خندید. داشتم نگاشون می‌کردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا می‌نشست می‌خواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم می‌خواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود‌. به محض ورود به اتوبوس پالتوم رو درآوردم‌ می‌خواستم بذارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش _بیا اینو بنداز روش. من که می‌خوام بذارمش رو صندلی. حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمی.کنه‌. پشت چشش رو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه نشستم سر جام و به ساندویچی که از کوله‌م درآورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود. گوشیم رو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌. دلم می‌خواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم رو می‌بینه. اصلا می‌دونه مالِ منه؟ خب این از کجا بدونه‌ اگه ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده. مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌. قیافه‌ش خنده‌دار بود برام. دقیق نمی‌تونستم ببینمش مگه اینکه یه‌خرده جابه‌جا می‌شدم‌ حس کردم داره برمی‌گرده سمت من که دوباره خودم رو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود. یه‌خرده گذشت که دیدم پالتوم رو تو دستاش گرفته. دیگه نتونستم خودم کنترل کنم. می‌خواستم یهو بترکم از خنده. نمی‌دونم رفتارش عجیب بود یا... ولی فقط یه چیزی رو خوب می.دونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم. سرم رو بردم پایین و دستم رو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم می‌خندم یه‌خرده که گذشت خوابش برد‌. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🦋 روایتی از رشادت یک جوان ۲۰ ساله که با غیرت خود باعث عقب نشینی دشمن شد از اخراج از مدرسه به خاطر نهی از منکر در دوران قبل از انقلاب تا عضویت در کمیته استقبال از امام خمینی (ره) و حضور در جنگ تحمیلی شهید علی اصغر امینی بیات، پس از بیست ماه جهاد، ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ شهید شد و در گلزار شهدای شیخان قم آرام گرفت. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 ساز زندگی‌ت را چنان کوک کن، که هر شنونده‌ای از شنیدن آن مست شود و ناخودآگاه لب به تحسین بگشاید... مهم نیست چند نفر‌ مهمان موسیقی زندگی‌ت می‌شوند! مهم اینست طوری بنوازی که تا آخرین لحظه خودت از این موسیقی لذت ببری پس زیبا بیاندیش تا زیبا ببینی... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صد خودمرو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ چی‌شده؟ اتف
🍃رمان زیبای قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقه‌ای می‌شد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ هوای بیرون سرد بود اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه نگام افتاد به پالتوم نمی‌دونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون از یه طرفم خجالت می‌کشیدم بهش بگم پالتوم رو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودش رو درست کرد چشم ازش برداشتم و بغل دستیم رو که از اول راه تا خود الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازم رو خوندم بقیه آقایون تازه وارد مسجد شدن نگام خورد به محسن. یه لبخند بهش زدم گفتم _حاج آقا التماس دعا! اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله از سرما به خودم می‌لرزیدم ولی جز تحمل هیچ راه چاره‌ای نبود رفتم سمت دستشویی بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتم و سریع رفتم تو اتوبوس چهار ستون بدنم از سرما می‌لرزید این دختره هم با پالتوی من رفت. ای خدا چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن. دیگه یه‌خرده عادی‌تر شده بودم‌ ریحانه و فاطمه آخرین نفر بودن همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد. به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود یه لبخند بهش زدم و دوباره روم رو برگردوندم به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود. دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمی‌دونم چی‌شد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی‌اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون می‌خندم دیگه بعد نماز کسی نخوابید فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش رو درآورد و با ریحانه تقسیم کرد. نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست به منم بده‌ بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچش رو خورد بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم. فاطمه: ریحانه خوابیده بود حوصله‌م سر رفته بود و خوابمم نمی‌برد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم می‌خواستم بردارم ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمی‌گرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدم و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کوله‌م آوردم پایین و کتابم از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا نگاهی به محمد ننداختم نشستم سرجام‌ پالتو از تنم درآوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرم رو تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام ساعتم رو نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چه عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین ریحانه بازوی محمد رو تکون داد و گفت: داداش پاشو صدات می.کنن محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت جلو همونطور که می‌رفت تسبیحش رو دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توش رو نمی.دیدم اومد وقتی به ما رسید کارتون رو سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشت و یکی رو انداخت بغلم دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به من و ریحانه انگار صورتش رو آب زده بود چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا آبمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونسی آبجوش بگیر برامون. محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم آبمیوه داد کارتون خالی رو دستش گرفت رفت پیش راننده برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش می‌خواد فلاسک بده براش بیاریم محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه‌م برداشت چند دقیقه بعد همه‌ش رد پر آبجوش کردن و آوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم رو دربیارم محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسه‌ش لقمه می‌گرفت سختش شده بود پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم ولی توجهی نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم ریحانه گفت: +چی می‌خونی؟ _دختر شینا +عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه _اوهوم داشت نگام می‌کرد که گفتم: -تو پالتو روم انداختی ؟ خندید و گفت: +آره داشتی یخ می‌زدی محمدم سردش نبود پالتوش رو درآورده بود گرفتم انداختم روت یه پوزخند زدم که باعث شد با تعحب نگاهم کنه. به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم رو روی کتاب چرخوندم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقه‌ای می‌شد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ هو
🍃رمان زیبای قسمت صدودو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر فکرهای احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که به خودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من آدم ضعیفی نبودم ولی به شدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون می‌دادم ترجیح دادم از الان طور دیگه‌ رفتار کنم با این کارام نه تنها چیزی عوض نمی‌شد بلکه همه چی بدتر هم می‌شد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست. چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم می‌خواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم می‌شه چه عشق قشنگی داشت دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه می‌کرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم: _چه خبر از آقا روح‌الله تون؟خوبین باهم؟ چرا نیومدن؟ ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچکترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنه‌مون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کرد بطری رو درآورد و داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن ساعت دوونیم شده بود واسه ناهار و نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده‌ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود سوییشرتم رو تنم کردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بود خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم. چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم: _چه خوب بستی روسریتو لبخند زد و گفت: +لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم وضوش رو گرفت گیره‌های روسری‌ش رو گذاشت تو جیبش و گفت: +نگاه! اینجوری باید ببیندی با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم: _آهان فهمیدم چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت: +هی فاطمه خانوم به این زودی من رو فروختی؟ نو دیدی رفیق کهنه‌ت رو ول کردی خندیدیم و گفتم: +من غلط بکنم وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود با وارد شدن به رستوران خودمون رو کنترل کردیم شمیم گفت: بچه های ما اونجان هرکی با خانواده‌ش نشسته بود رفتیم و روبه‌روی محمد و محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیم رو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو می‌گفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت: +وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بذارمشون غذام رو زودتر از همه خوردم و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم رفتم مغازه و یه‌خرده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافش رو نگاه می‌کرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله‌ها گذشتم که ریحانه گفت: +فاطمه کجا رفتی ؟ _هیچی رفتم یه دوری بزنم +اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی _عه لابد متوجه نشدم نشستم سر جام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم: _عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش می‌گذشت ریحانه گفت: +اره لابد جا نبود جلو نشستن دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم: _نمیشه جاشون رو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟ متوجه نگاه محمد شدم نمی‌دونستم کاری که می‌کنم درسته یا نه ولی این رو می‌دونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه‌خرده مکث کرد و به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمی‌کرد فقط دلم می‌خواست با دور کردن محمد از خودم خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقه‌ای می‌شد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ هو
به ریحانه گفت: +من و بغل دستیم جامون خیلی راحته ناراحتی‌ی نداریم که هر کی مورد داره بسم الله! بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟آخه این چه کاری بود؟ به خودم گفتم: خاک بر سرت فاطمه همین رو می‌خواستی؟ زدی ضربتی، ضربتی نوش کن خاک بر سر عقده‌ای. ✍فاطمه‌زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واکنش رییس ستاد ارتش اسراییل وقتی وزیر جنگ میگه تا حزب‌الله رو خلع سلاح نکنیم آروم نمی‌گیریم😄 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای بی‌مادر شدن نزدیک شد...💔🥺 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدودو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم داشتم به این فکر می‌ک
🍃رمان زیبای قسمت صدوسه همه‌ش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکیارو برداشتم یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شد و برداشت مامانم زنگ زد جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه می‌رسیم مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود ماشین رو نگه داشتن وسایلمون رو گرفتیم و پیاده شدم با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباسای خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد می‌گفتن رد شدیم و رفتیم‌ اون سمت تونل یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش می‌شد که تو جبهه می‌ذاشتن گوشیم رو درآوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت: +فاطمه تا صبح وقت داریم میایم عکس می‌گیرم حالا، کوله‌ت سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم به حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم با سیم خاردار و کلاه خود و فشنگ و...اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامش رو به ریه‌هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوما تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم. یه سوله به ما دادن قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌ پام رو گذاشتم تو سوله‌ اولش بوی نم و نا اذیتم می‌کرد جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو درآورد و باهم خندیدیم یه سری پتو اونجا بود یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو می‌داد‌ پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن پتوهاش خیلی بد بود رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌ دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفاده می‌کردن دلم نمی‌کشید بهش دست بزنم خادم که تعلل من رو دید گفت +بیا لولو نمی‌خوردت، دو شب مث شهدا بودن رو تحمل کن با یه حالت چندش گفتم _شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌ +شپش؟! مثل اینکه تو خیلی مامانی هستیا از خطابش خنده.م گرفت که ادامه داد: +نه عزیزدلم شپش نداره. به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. یه لبخند زدم و پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم دلم می‌خواست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل می‌کردن؟ خدایا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدم و گوشه سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو رفتم از سوله بیرون و کوله‌م رو با خودم آوردم. درش رو باز کردم یکی از شالام رو گرفتم و دور بالش پیچیدم شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش می‌خندیدن منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت می‌خواد بخوابه به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون که شمیم صدام کرد. +بایست منم میام منتظر موندم تا بیاد ریحانه دیگه هفت تا پادشاه رو خواب می‌دید کفشامون رو پوشیدیم و تا دستشویی دویدیم من مسواک زدم و شمیم رفت دسشویی یه‌خرده صبر کردم‌ تا اومد داشتیم برمی‌گشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد آقا محسن بود یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +آره _من که مسواک کردم که. ریحانه هم‌ خوابه‌ +نمی‌دونم آقا محسن اصرار کرد همه بیان دوباره تا سوله دویدیم روسری و چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام غذام رو برام بیار شمیم به بقیه خانوما اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه می‌کردیم ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورش رو با گونی‌های خاکی محکم کرده بودن از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه با بقیه خانوما وارد شدیم بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ می‌کردیم یه‌خرده که گذشت از پشت پرده‌ای که خانوما رو از آقایون جدا می‌کرد یه آقایی چند تا نایلون از ظرفای غذا گذاشت شمیم رفت و از اون پشت نایلونارو گرفت. من رو صدا زد که برم‌ کمکش جز بچه‌های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود‌ غذاها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت بقیه خانوما هم تو پخش کمک کردن تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون شام رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن می‌خواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خسته‌س ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوسه همه‌ش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم ک
🍃رمان زیبای قسمت صدوچهار ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه گوشی‌م رو روشن کردم داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم دقت کردم صوت زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ می‌خوند رفتم پشت سنگر بلند بلند می‌خوند و گریه می‌کرد پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم با اینکه می‌ترسیدم با اون صدا آروم شدم هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود دیگه رسیده بود به سجده زیارت عاشورا منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌ کیه پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون به اطراف نگاه کرد و بعدش کفشش رو پوشید با دستهاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر نوشته بود (دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صدای قدمها نزدیکتر می‌شد دلم‌ نمی‌خواست از سنگر برم بیرون یه‌خرده که گذشت صدا زد +ببخشی چیزی نگفتم صدای محمد بود دوباره گفت +یاالله! از سنگر اومدم بیرون بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت _خیلی عذر می‌خوام فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشی‌م رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش گرفتمش و دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ دراز کردم سمتش که ازم گرفت دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر نمازم رو بستم و مشغول شدم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۲ بود تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم از خدا خواستم که مهر من رو بندازه به دلش زیادی معنوی شده بودم همه‌ش حس می‌کردم یکی داره نگام می‌کنه، حواسش بهم هست خیلی می‌ترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله رو گرفتم و رفتم سمتش کفشم رو درآوردم و در رو باز کردم‌ چراغها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌ دراز کشیدم دیگه احساس چندش نداشتم‌ انگار واسهم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: +فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت می‌کنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک رو از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره‌های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گفت: +عجله کنید به نماز جماعت برسیم نگاهش که به من افتاد گفت: +چه ملوس شدی تو خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم‌ الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلکام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم و با بچه‌ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف می‌زد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشون رو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت می‌کنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم با بچه‌ها برگشتیم سوله و به خانمهایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینیه و رفتم طرف غرفه ای که زده بودن داشتم به کتابها نگاه می‌کردم نمی‌دونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت غرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟ +نمی‌دونم خانوم همه‌ش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه غرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم رو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره ✍فاطمه‌زهرا درزی، غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل یک بانوی غیرمسلمان درباره نحوه پوشش بانوان در انظار... بانویی که خودش را متعهد به همسرش معرفی می‌کند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره، دوره‌ی یه تنه یه لشکره استقامت، استقامت میاره هر وقت توی کُنش‌گری انقلابی کم آوردی، برو سراغ این ترفند... جواب میده👌 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸 شیاطین می‌گویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز می‌کنند!! اما انبیاء می‌گویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد می‌کنند! انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد می‌کنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست می‌کنند. انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات می‌دهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی می‌کنند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
🔥💥 در حالی که زنان و کودکان غزه در گرسنگی و جنگ و سرما به سر می‌برند و با بمبهای آمریکایی خانه و زندگیشان تبدیل به ویرانه شده است، 🚀 بن سلمان و خانواده سعودی در ریاض به بهانه طرح مد و لباس و مثلا رونق اقتصاد⛔️ بساط عیش و بزم و رقص جنیفر لوپز و سلن دیون و چندین خواننده مشهور آمریکایی رو برای به فساد کشاندن مسلمانان و جوانان فراهم آورده. آن‌وقت ادعای خادمین حرمین شریفین را هم دارند. ⚠️⚠️ 🔸 ر.میربمانی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
♨️نیویورک‌تایمز: ملاقات ایلان ماسک مشاور ارشد رییس جمهور منتخب آمریکا دونالد ترامپ با ایروانی نماینده دائم ایران در سازمان‌ملل 🔹ایلان ماسک روز دوشنبه در نیویورک با سفیر ایران در سازمان ملل دیدار کرد. دو مقام ایرانی آن را به عنوان بحث در مورد چگونگی کاهش تنش بین ایران و ایالات متحده توصیف کردند. . 🔹ایرانی ها گفتند که دیدار آقای ماسک و سفیر امیرسعید ایروانی بیش از یک ساعت به طول انجامید و در مکانی محرمانه برگزار شد. ایرانی‌ها که به شرط ناشناس ماندن صحبت کردند، به دلیل اینکه مجاز به بحث در مورد سیاست‌های عمومی نبودند، این نشست را «مثبت» و «خبر خوب» توصیف کردند. ✍هشدار به پزشکیان و کارگزاران دولتش! سریعا تکذیب کنید و حد و حدود خود را بشناسید. خون سردار ما قابل مذاکره نیست! دست ترامپ و اطرافیانش به خون سردار ما آلوده است و باید تاوان بدهند. تاوانش جز خروج نیروهای تروریست آمریکایی از منطقه نیست! عِرض خود میبری و زحمت ما میداری... پ.ن.: حیرتم از وقاحتی است که از سر گذشته است... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✅🪥قبل صبحانه مسواک بزنيد 🔹 وقتی قبل از صبحانه دندون‌هاتون رو مسواک بزنید دیگه عفونت‌های ناشی از باکتری‌هایی که شب در دهان‌تون رشد کرده رو با غذا نمی‌خورید! 🔹 کسانی که این عادت رو دارن پوست بسیار بهتری هم دارند! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوچهار ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه گوشی‌م رو روشن کردم داشتم اطراف رو نگا
🍃رمان زیبای قسمت صدوپنج اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه‌هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره گفتم: _چقده قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش رو گرفتم رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینیه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل پیش بچه‌ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتن‌مون یادم افتاد آخرم نشد چند تا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودی‌ش عکس گرفتم. محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخودآگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کرد و برام مهم شده حرفاش و چرا وقتی بهش فکر می‌کنم آروم می‌شم از این حسای مسخره‌ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش می‌کردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود و پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی می‌کردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمی‌خواست نگاهم حتی ناخواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تکیه دادم که محسن گفت: +داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد می‌گیره برو رو صندلی‌ت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا می‌خوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش درآورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دقیقه گذشت و حاج آقا که راوی بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش می‌کردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف می‌زد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو می‌داد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج آقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دو شهید رو داره چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه می‌فهمیدم‌شون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمی‌کردن مطمئن باشین نمی‌تونستین بیاین این حرفا حس خوبی رو بهم القا می‌کرد کم کم داشتم درکشون می‌کردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: -آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم: -من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر می‌خوام ازتون شمام لطف کنید بشینید جاتون محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه هم از رو صورتم کنار نمی‌رفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم: _آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت: +خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد می‌چرخید خنده‌م گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاهای پر از تعجب محمد باعث می‌شد ناخودآگاه لبخند بزنم محمد: رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: +داداش نمیای؟ _شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا می‌رفت داشتم نگاهشون می‌کردم متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: _چی‌شده چرا نمیاین؟ ریحانه: +کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد‌ بعد یه‌خرده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه‌های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +ای وای پاره شد! فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی فاطمه رو پاهاش نشست و دونه‌های تسبیح رو جمع می‌کرد و تو دستش می‌ریخت گفتم: _خودم جمعشون می‌کنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکرد و همه‌شون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بی‌خیال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین. رسیدیم‌ به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو می‌رفتن و من پشتشون بودم به قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون می‌خورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید. توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم. از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن فاطمه: زدم رو پیشونی‌م تا همه چیز یه‌خرده بهتر میشد با سوتیای من برمی‌گشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایتگری... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوپنج اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه‌هاش رو ورق زدم رفتم نزد
🍃رمان زیبای قسمت صدوشش ریحانه و شمیم با هم حرف می‌زدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟ _بزار برم ببینم زود برمی‌گردم +باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی می‌شدن. خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره یه خادم داشت رد می‌شد گفتم _ببخشید وایستاد +بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟ +لجن خور اینو گفت و رفت چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ آدمایی که تو آب شهید شدن مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن _ما نمی‌تونیم سوار شیم؟ +چرا نمی‌تونیم الان نوبت ماست _آها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون می‌کردیم شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک درآورد و گفت +می‌خندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و _عمراااا +نپوشی نمی‌ذارن سوار شی _آقا یعنی چی؟ من نمی‌خوام رو چادر گنده میشم پف می‌کنم شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی می‌ندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمی‌خواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خنده‌م می‌گرفت وقتی خودم و توش تصور می‌کردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه‌های تسبیح محمد تو جیبم تکون می‌خورد ترسیدم گم شه روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد می‌خواستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت +یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم _مرقد چیه؟ +شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز می‌خونه به ریحانه گفتم _عه عه این داداشت نیس؟ خندید و +آره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته، کله‌ش شپش نزنه؟ جلو دهنش رو گرفت که صداش بلند نشه +اه. توعم چقد سوسولیا! نترس شپش نمی‌گیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهم و +عه عه ببین! من هنوز زنده‌م داری راجع به داداشم اینجوری حرف می‌زنیا _وا من که چیزی نگفتم دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار می‌رفتن منم دست ریحانه رو گرفتم و پشتشون حرکت کردیم یه آقایی رو دیدم که یخ در بهشت می‌فروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که می‌تونستم با خیال راحت بخورمش بدون حضور مامان چون هر وقت که بود کلی اذیتم می‌کرد و می‌گفت که کثیفه و مریض میشی خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسه‌مون ریخت دستم رو بردم تو جیبم پولش رو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمی‌خواد بابا با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولش رو حساب کرد در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس محمد: بعد از سلام نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد می‌شد داد زد +آقا محمد میشه جات رو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌ رد شد به قدماش خیره بودم که منظورش رو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه... لا اله الا الله. نمی‌دونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت از دست خودم و کارام آسی شده بودم با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم شاید به خاطر اینکه توقع این حرف رو ازش نداشتم شاید چون فکر می‌کردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود من داشتم فراموشش می‌کردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا می‌دونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش من چرا فکر می‌کردم فاطمه به من علاقه داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه می شد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کسی که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم شاید دلم نمی‌خواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده ولی خودمم خوب می‌دونستم این جواب دل ناآروم من نیست اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود نباید ضعف نشون می‌دادم چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم می‌آوردم نباید روش انقدر دقیق می‌شدم. نباید به دلم اجازه زیاده‌روی می‌دادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار می‌کردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم از اینکه نمی‌دونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم من از خودم افکارم از دلم خسته بودم ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 کتاب کرایه می‌کردم و هر جلدش را یک شبه می‌خواندم... 🔹️بازنشر مستند غیررسمی ۶ به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی 📥 مشاهده نسخه کامل مستند👇 khl.ink/f/55271 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch