گاهی واسه فرار از روزمرگی تن به حضور تو جمعهایی میدی که ممکنه حالت رو خوب نکنن،
ولی بازم تصمیم میگیری تو جمعشون باشی تا بلکه حااالت عوض بشه
آدم همیشه حالش یه جور نیست
تازه تغییرات هورمونی هم میتونه این حال رو بدتر کنه...
اینکه به یه چیزایی نیاز داری مثل یه سفر خوب، یکی که خوب حالت رو بفهمه...
وقتی هیچکدوم رو نمیتونی داشته باشی، ❌نباید بهم بریزی
✅باید سعی کنی خودت واسه خودت یه کاری بکنی
اینکه غمباد بگیری و یه گوشه بشینی و از بقیه فاصله بگیری، مطمئن باش حالت بدتر میشه
🤗پس حداقلش اینه که بزنی بیرون از خونه و چند قدم پیادهروی کنی،
بری بشینی تو صف نانوایی و چند تا نون بگیری،
یه بسته آدامس بخری و یه دونه بذاری دهنت و با جویدنش حواس خودت رو پرت کنی...
اصلا بیا دلنگرانیت رو بنویس
بعدش میبینی چقدر سبک میشی
اونوقت یه آخِیش😌 بگو و لبخند بزن
#انگیزشی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوشش نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونهم رو خیس کرد چه متن جذابی بود. رو ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهفت
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سروصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم؟
نگاهم رو روی خودش حس کرد و گفت: چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یادآوری نبود بابا حالش رو بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت: واقعا؟ چرا اتفاقا دوست داشت بیاد برم بهش بگم
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفم رو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم به وجود اومده بود و باعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخودآگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت: بهش گفتم. خیلی خوشحال شد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد: واییییی برنجم سوووخت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
فاطمه:
امروز سومین روزی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت: امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی یه دونهش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم: عاشقتم مامان
واسه شام پایین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همهش میگفتم: خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد؟
وای اگه بشه چی میشه پنج روز کنار محمد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پیام داد: فاطمه جون چی شد؟مشخص نشد میای یا نه؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد. گفتم بگه فعلا کسی رو ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن سه روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم دعا کن بابام اجازه بده من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتما باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همهش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا پشت میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم رو شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
ناامید شده بودم
بابام پرسید: خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودم رو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم: اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش زو خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم: ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم احساس می کنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چه خبره. چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت رو خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه، از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین و بهم اعتماد کامل دارین
پدر من، اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن رو
تا کی گوشه لباس مامان رو بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن رو
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم؟
میخوام اجازه بدین این سفر رو برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم. میگن سفر راحتیم نیست، این برام یه تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت: خب باشه تونستی قانعم کنی. برو. ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم
مامانمم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خوابآلودش به گوشم خورد:
+الو
_سلاااام ریحون جونمممم بابااامم قبول کرد باید چیکار کنم حالا
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم رو چک کردم
همه چی رو گرفته بودم
از هیجان همهش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت هفت شه
نمازم رو خوندم و لباسام رو پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چند تا هنوز ِرو میز بود
شال سورمهایم رو شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سورمه ای بلندم رو پوشیده بودم با شلوار مشکیم
چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم
گذاشتم.
ریحانه گفت یه چیز که گرمم نگه دارم بردارم شبا سرده
سوییشرتم رو گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهفت نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهشت
مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنهت شد بخوری.
نایلون رو ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت: خیلی مراقب خودت باش هرچیزی رو نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هوات رو دارن که یهخرده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت:
+فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هفت شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم رو سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود هفت همه اونجا جمع شن که هشت حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولهم رو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم رو گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم رو کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی رو نشناختم
یهو یکی زد رو شونهم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من، لبخندش نامحسوس شده بود آروم سلام کرد
مثه خودش جوابش رو دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی میپرسید
مامان به ریحانه گفت: ریحانه جون مراقب فاطمه من باش
ریحانه: چشم. نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت: فاطمه فاطمه! خانوم محسن رو دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش تازه اومدن تو
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روبوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت: فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد: سلام فاطمه خانوم خوبی؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت: شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم: سلام عزیزم خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابت انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت: آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی رو بدن بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلم رو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یه چیزایی و راجع به سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفید و زرد
اونایی که اسمشون رو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم من رو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم اونم به چیزی که من فکر میکردم فکر کرد
ریحانه گفت: عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش رو آورد بالا نگاهش رو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم رو گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بذار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهتتر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابا با چند تا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
🥀🕊
#شهیدانه
میخواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم، خسته بودم، دراز کشیدم و خوابیدم، بلافاصله پسرم به خوابم آمد
گفتم: حسن تو رفتی و شهید شدی و من ماندهام با این همه کار، راستی امشب اینجا میمانی برای هیئت؟
پسرم لبخندی زد و گفت: نه پدر جان امشب نیستم، بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت:
امشب شب اول قبر فلانی است او حقی گردن من دارد، باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم
گفتم: این شخصی که میگویی از اراذل و ... بود او چه حقی گردن تو دارد؟
گفت: روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند این بنده خدا یک شلنگ آب از خانهاش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد او همینقدر گردن من حق دارد
از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم، درست بود حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود...
راوی: پدر شهید
#شهیدحسنطاهری
#یادشهدا
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهشت مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودونه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت:
+فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و من رو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یهخرده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازکتر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه که گفت:
بفرمایید
بابا کولهم رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش درآورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفت: همراهم هست
بابا: حالا اینم داشته باش رمزش رو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان رو هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت: همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت: آقا محمد ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبهروی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچهها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و آسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولهم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
از پشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت دراومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت: همه هستن انشاءالله؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن: هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت: ریحانه جان کولهم کجاست
ریحانه: گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولهش رو آورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشون رو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولهش رو گذاشت بالا و نشست سرجاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بیقرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی می.ترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت: واسه سلامتی خودتون، آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چندبار دیگهم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه با هم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخوانی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیاومد
یهخرده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامون رو عوض کنیم
_نه نه نمیخواد تو بشین سرجات
+خب تو که دوس داشتی کنار پنجره بشینی
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریم رو درآوردم و گذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میاومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولهمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولهم رو داد دستم.
ازش تشکر کردم و کولهم رو گرفتم که گفت
+هر چی میخوای بگیری بگیر بذارمش بالا.
سوییشرتم رو از توش برداشتم و زیپش رو بستم.
از زیر چادر سوییشرتم رو تنم کردم و زیپش رو تا ته کشیدم بالا
پاهام رو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم
نمیدونم از بیمهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواست دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرم رو برگردوندم عقب.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهشت مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گ
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود
از نگاهم روش رو برگردوند سمتم.
میخواستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم.
بیخیال شدم و سرم رو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا یک بود.
بیاختیار گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم
به مامان
نمیدونم بعد چند تا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم دراومد.
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودونه بابا به چشمام نگاه کرد و گفت: +فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صد
خودمرو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟ چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید مامان
+جانم
_من خیلی سردمه
+سوییشرتت رو پوشیدی؟
_آره
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_آره مامان. خیلی سردمه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه آدم هست اونجا.
گریه میکنی دیونه؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم و گفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیاومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریههام رو
ولی مطمئن بودم به خاطر سرما نیست
سرما بهونه بود
چادرم رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ آهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد
چشام رو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم
گوشیم رو به سختی از تو جیبم درآوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد
سرمو از زیر چادر درآوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود
چشام رو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه
پالتوی محمد بود همونی که اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینو رو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟ وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودم و ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود با گوشیش ورمیرفت
یعنی محمد؟!
مگه میشه اصلا
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکار رو نمیکرد!
اصلا از کجا فهمید که من سردمه؟!
یا اصلا مگه این به من نزدیک میشه که بخواد
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگهای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه که این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجان بود
چه متناقض نمایِ آرامبخشی
چه تضادِ قشنگی
گرما و عطری که رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریههاش رو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم یه دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیاومد که چهجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرش رو روی سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم رو درآوردم
میخواستم بذارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخوام بذارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمی.کنه.
پشت چشش رو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولهم درآورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیم رو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم رو میبینه.
اصلا میدونه مالِ منه؟
خب
این از کجا بدونه
اگه ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافهش خندهدار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یهخرده جابهجا میشدم
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودم رو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یهخرده گذشت که دیدم پالتوم رو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا...
ولی فقط یه چیزی رو خوب می.دونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرم رو بردم پایین و دستم رو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم
یهخرده که گذشت خوابش برد.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🦋
روایتی از رشادت یک جوان ۲۰ ساله که با غیرت خود باعث عقب نشینی دشمن شد
از اخراج از مدرسه به خاطر نهی از منکر در دوران قبل از انقلاب تا عضویت در کمیته استقبال از امام خمینی (ره) و حضور در جنگ تحمیلی
شهید علی اصغر امینی بیات، پس از بیست ماه جهاد، ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ شهید شد و در گلزار شهدای شیخان قم آرام گرفت.
#شهید_امینی_بیات
#شهیدانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#انگیزشی
ساز زندگیت را چنان کوک کن،
که هر شنوندهای از شنیدن آن
مست شود و ناخودآگاه لب به
تحسین بگشاید...
مهم نیست چند نفر مهمان
موسیقی زندگیت میشوند!
مهم اینست طوری بنوازی
که تا آخرین لحظه خودت
از این موسیقی لذت ببری
پس زیبا بیاندیش تا زیبا ببینی...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صد خودمرو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ چیشده؟ اتف
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدویک
اذان صبح رو چند دقیقهای میشد که دادن
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن
هوای بیرون سرد بود
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه
نگام افتاد به پالتوم
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون
از یه طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتوم رو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودش رو درست کرد
چشم ازش برداشتم و بغل دستیم رو که از اول راه تا خود الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازم رو خوندم
بقیه آقایون تازه وارد مسجد شدن
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدم گفتم
_حاج آقا التماس دعا!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله
از سرما به خودم میلرزیدم ولی جز تحمل هیچ راه چارهای نبود
رفتم سمت دستشویی
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتم و سریع رفتم تو اتوبوس
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یهخرده عادیتر شده بودم
ریحانه و فاطمه آخرین نفر بودن
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود
یه لبخند بهش زدم و دوباره روم رو برگردوندم
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بیاعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم
دیگه بعد نماز کسی نخوابید
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش رو درآورد و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست به منم بده
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچش رو خورد
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم.
فاطمه:
ریحانه خوابیده بود
حوصلهم سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم بردارم
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولهم آوردم پایین و کتابم از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتو از تنم درآوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم رو تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم رو نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چه عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد رو تکون داد و گفت: داداش پاشو صدات می.کنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور که میرفت تسبیحش رو دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توش رو نمی.دیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون رو سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت و یکی رو انداخت بغلم
دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش رو آب زده بود چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا آبمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونسی آبجوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم آبمیوه داد
کارتون خالی رو دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانهم برداشت
چند دقیقه بعد همهش رد پر آبجوش کردن و آوردن
داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم رو دربیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسهش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجهی نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت:
+چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم:
-تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت:
+آره داشتی یخ میزدی محمدم سردش نبود پالتوش رو درآورده بود گرفتم انداختم روت
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم رو روی کتاب چرخوندم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقهای میشد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن هو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدودو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم
داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکرهای احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که به خودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من آدم ضعیفی نبودم ولی به شدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم
ترجیح دادم از الان طور دیگه رفتار کنم
با این کارام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همه چی بدتر هم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر از آقا روحالله تون؟خوبین باهم؟ چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچکترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنهمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو درآورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد رانندهها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرفت
گیرههای روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_آهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هی فاطمه خانوم به این زودی من رو فروختی؟ نو دیدی رفیق کهنهت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمون رو کنترل کردیم
شمیم گفت: بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادهش نشسته بود
رفتیم و روبهروی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیم رو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بذارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یهخرده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافش رو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پلهها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:
_نمیشه جاشون رو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی این رو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یهخرده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقهای میشد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن هو
به ریحانه گفت:
+من و بغل دستیم جامون خیلی راحته
ناراحتیی نداریم که
هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟آخه این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همین رو میخواستی؟
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقدهای.
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واکنش رییس ستاد ارتش اسراییل وقتی وزیر جنگ میگه تا حزبالله رو خلع سلاح نکنیم آروم نمیگیریم😄
#جوکر
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای بیمادر شدن نزدیک شد...💔🥺
#فاطمیه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدودو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم داشتم به این فکر میک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوسه
همهش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکیارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زد جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
ماشین رو نگه داشتن
وسایلمون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباسای خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیم اون سمت تونل
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد که تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو درآوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میایم عکس میگیرم حالا، کولهت سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
به حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خاردار و کلاه خود و فشنگ و...اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامش رو به ریههام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوما
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر
پام رو گذاشتم تو سوله
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو درآورد و باهم خندیدیم
یه سری پتو اونجا بود
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن
پتوهاش خیلی بد بود
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفاده میکردن
دلم نمیکشید بهش دست بزنم
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخوردت، دو شب مث شهدا بودن رو تحمل کن
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه
+شپش؟!
مثل اینکه تو خیلی مامانی هستیا
از خطابش خنده.م گرفت که ادامه داد:
+نه عزیزدلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدم و پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم
دلم میخواست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو
رفتم از سوله بیرون و کولهم رو با خودم آوردم.
درش رو باز کردم یکی از شالام رو گرفتم و دور بالش پیچیدم
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت میخواد بخوابه
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون که شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام
منتظر موندم تا بیاد
ریحانه دیگه هفت تا پادشاه رو خواب میدید
کفشامون رو پوشیدیم و تا دستشویی دویدیم
من مسواک زدم و شمیم رفت دسشویی
یهخرده صبر کردم تا اومد
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد
آقا محسن بود
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+آره
_من که مسواک کردم که.
ریحانه هم خوابه
+نمیدونم آقا محسن اصرار کرد همه بیان
دوباره تا سوله دویدیم
روسری و چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام غذام رو برام بیار
شمیم به بقیه خانوما اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم
چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورش رو با گونیهای خاکی محکم کرده بودن
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه
با بقیه خانوما وارد شدیم
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم
یهخرده که گذشت از پشت پردهای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چند تا نایلون از ظرفای غذا گذاشت
شمیم رفت و از اون پشت نایلونارو گرفت.
من رو صدا زد که برم کمکش
جز بچههای اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود
غذاها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت
بقیه خانوما هم تو پخش کمک کردن
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون
شام رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستهس
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوسه همهش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوچهار
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم
داشتم اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
صوت زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود
دیگه رسیده بود به سجده زیارت عاشورا
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم
منتظر شدم بیاد بیرون ببینم کیه
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون
به اطراف نگاه کرد و بعدش کفشش رو پوشید
با دستهاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر
نوشته بود
(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صدای قدمها نزدیکتر میشد
دلم نمیخواست از سنگر برم بیرون
یهخرده که گذشت صدا زد
+ببخشی
چیزی نگفتم صدای محمد بود
دوباره گفت
+یاالله!
از سنگر اومدم بیرون
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت
_خیلی عذر میخوام
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش
گرفتمش و دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه
دراز کردم سمتش که ازم گرفت
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر
نمازم رو بستم و مشغول شدم
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۲ بود
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم از خدا خواستم که مهر من رو بندازه به دلش
زیادی معنوی شده بودم
همهش حس میکردم یکی داره نگام میکنه، حواسش بهم هست
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله رو گرفتم و رفتم سمتش
کفشم رو درآوردم و در رو باز کردم
چراغها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم دیگه احساس چندش نداشتم
انگار واسهم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود
چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک رو از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیرههای شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی تو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم
الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلکام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچهها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چرخوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن، شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشون رو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم
با بچهها برگشتیم سوله
و به خانمهایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن
تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینیه و رفتم طرف غرفه ای که زده بودن
داشتم به کتابها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت غرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟
+نمیدونم خانوم همهش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه غرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل یک بانوی غیرمسلمان درباره نحوه پوشش بانوان در انظار...
بانویی که خودش را متعهد به همسرش معرفی میکند.
#پوشش_صحیح
#عفاف
#حیا
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره، دورهی یه تنه یه لشکره
استقامت، استقامت میاره
هر وقت توی کُنشگری انقلابی کم آوردی، برو سراغ این ترفند...
جواب میده👌
#انگیزشی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸
شیاطین میگویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز میکنند!! اما انبیاء میگویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد میکنند!
انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد میکنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست میکنند.
انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات میدهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی میکنند.
#پندانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
🔥💥 در حالی که زنان و کودکان غزه در گرسنگی و جنگ و سرما به سر میبرند و با بمبهای آمریکایی خانه و زندگیشان تبدیل به ویرانه شده است، 🚀
بن سلمان و خانواده سعودی
در ریاض به بهانه طرح مد و لباس و مثلا رونق اقتصاد⛔️
بساط عیش و بزم و رقص جنیفر لوپز و سلن دیون و چندین خواننده مشهور آمریکایی رو برای به فساد کشاندن مسلمانان و جوانان فراهم آورده.
آنوقت ادعای خادمین حرمین شریفین را هم دارند. ⚠️⚠️
🔸 ر.میربمانی
#حیازدایی
#ژئوپلیتیک_سایبری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
♨️نیویورکتایمز:
ملاقات ایلان ماسک مشاور ارشد رییس جمهور منتخب آمریکا دونالد ترامپ
با ایروانی نماینده دائم ایران در سازمانملل
🔹ایلان ماسک روز دوشنبه در نیویورک با سفیر ایران در سازمان ملل دیدار کرد.
دو مقام ایرانی آن را به عنوان بحث در مورد چگونگی کاهش تنش بین ایران و ایالات متحده توصیف کردند. .
🔹ایرانی ها گفتند که دیدار آقای ماسک و سفیر امیرسعید ایروانی بیش از یک ساعت به طول انجامید و در مکانی محرمانه برگزار شد. ایرانیها که به شرط ناشناس ماندن صحبت کردند، به دلیل اینکه مجاز به بحث در مورد سیاستهای عمومی نبودند، این نشست را «مثبت» و «خبر خوب» توصیف کردند.
✍هشدار به پزشکیان و کارگزاران دولتش!
سریعا تکذیب کنید و حد و حدود خود را بشناسید.
خون سردار ما قابل مذاکره نیست!
دست ترامپ و اطرافیانش به خون سردار ما آلوده است و باید تاوان بدهند.
تاوانش جز خروج نیروهای تروریست آمریکایی از منطقه نیست!
عِرض خود میبری و زحمت ما میداری...
پ.ن.: حیرتم از وقاحتی است که از سر گذشته است...
#سردار_دلها
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch