eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوهفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر
🍃رمان زیبای متوجه نمی‌شدم چی میگن ولی صدای خنده‌هاشون رو می‌شنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم‌هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح‌الله! روح‌الله گفت: _جونم دست شما درد نکنه لیوان آب و ازش گرفت و سر کشید نگام‌ بهشون بود خنده‌م گرفت دلم می‌خواست برم بترسونمشون ولی بی‌خیال شدم ریحانه می‌خواست برگرده تو اتاق که روح‌الله گفت: +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم می‌ریم خونه‌شون. ریحانه: +عه کاش زنگ می‌زدی روح‌الله: +دیگه دیره فرقی هم نمی‌کنه روح‌الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح‌الله: +سلام. چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت: _داداش؟ چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات. صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که این‌جوری ببین چقدر لاغر شدی آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق‌ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _می‌دونی‌ که من غذاهای این‌جوری دوست ندارم. +حالا یه بار بخور خوشمزه است به خدا تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح‌الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش می‌مونه. گشنه‌م بود به ناچار نشستم سر سفره. ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +می‌خوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه‌روم +خب حالا یه‌خرده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت بابا ندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است. سرم کرد و نذاشت دربیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت تو خیلی فهمیده‌ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیده‌س ازش یاد بگیر. بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چی‌شد مهم شده برات؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست می‌گفت خوشمزه بود انقدر گشنه بودم که تند همه‌ش رو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه؟ _گشنه‌م بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بذاریش گونه‌ام رو بوسید. خداحافظی کرد و از خونه خارج شد یاد چیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم و لبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله‌ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم می‌گذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس می‌خوندم ولی بازم وقت کم می‌آوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو می‌گرفت. فقط چهارشنبه‌ها کلاسام ساعت ۲ تموم می‌شد. روزایی هم که بین دو تا کلاسام دو سه ساعت بیکار بودم و فرجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه می‌شستم و درس می‌خوندم یا استراحت می‌کردم‌. چون از خونه‌مون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت‌وآمد واسه هر روز خیلی برام سخت می‌شد. مثل بقیه روزها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمی‌ذاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه‌جویی این کارو می‌کردم کلی دعوام می‌کرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخاله‌م بود. خداروشکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از تو کیفم درآوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بود و دونه دونه کیف و ساک‌ها رو می‌ذاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که می‌خوای و لازم داری رو جمع کن می‌خوایم بریم‌ _عه الان؟ +آره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو درآوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که می‌خواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوهفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم. چند تا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمی‌شدم چی میگن ولی صدای خنده‌هاشون رو می‌شنیدم یکی رفت
🍃رمان زیبای قسمت هشتادونه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام می‌کنه‌ +دیر شد کی می‌خوای حاضر شی؟ با این حرفش یه روسری گره زدم و چادرم رو سرم کردم. رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین. قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون. مامان پشت سرش در رو بست قفلش کرد و دزدگیر و روشن کرد. نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم. من هم گوشی‌م رو از تو جیبم درآوردم و مشغولش شدم تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود. همه خونه خاله جمع بودن. مامان و بقیه خاله‌ها و دخترخاله‌ها رفته بودن آرایشگاه. من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله‌جون موندیم. دستگاه بابلیسم رو درآوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو. موهام رو باز کردم و شونه کشیدم. موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه. آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره‌ روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی. دوباره برگشتم تو اتاق یه لاک سبز آبی درآوردم و با دقت مشغول شدم. خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد‌. رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانه‌ست. با ذوق جواب دادم و گفتم: _ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاته خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ +سلام فاطمه جون صدای گرفتش باعث شد نگران شم‌ که یک دفعه صدای گریه‌ش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت. _ریحانه چی.شده؟ چیزی نگفت _با توام ها حرف بزن ببینم چی شده؟ +از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم. به دوستاش هم زنگ می‌زنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه _کدوم داداش؟ یعنی چی خبر نداری. کجا بود؟ +محمد صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم: _ریحانه حرف بزن. سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت. یهو دلم ریخت یعنی...! +یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست. فاطمه من دیگه تحمل مصیبت ندارم. فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ با اینکه خودم از ترس رو به هلاکت بودم گفتم: آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم من...من چیکار می‌تونم بکنم؟ +گفتی تهرانی آره؟ _آره تهرانم +می‌تونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق می‌کنم تو رو خدا کمکم کن. به خدا جبران می‌کنم _این چه حرفیه؟ بگو آدرس بده فردا میرم. از ریحانه آدرس رو گرفتم و یه‌خرده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم. نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟ اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا به‌خاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران. شب رو به سختی گذروندم آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چند تا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه می‌کردیم که راهنمایی‌مون کردن به طبقه بالا داشتم پله‌هارو بالا می‌رفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم: _عه مامان این پسره رفیق محمده. رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم: _سلام +علیکم السلام بفرمایید؟ _می‌خواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم. شما نمی‌دونین کجان؟ حالشون چطوره؟ محسن با تعجب بهم نگاه می‌کرد. اخم کرد و گفت: +شما نسبت‌تون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟ مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم: خواهرشون دوست صمیمیه بنده‌ست. ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسیده. چرا چیزی نمگید بهش؟ +خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم. _الان ایشون کجان؟ چی‌شده؟ مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: +بیمارستان وحشت‌زده پرسیدم: +بیمارستان چرا؟ +تیر خورده. لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه. گفت خودش زنگ می‌زنه بهشون حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت: +کدوم بیمارستان؟ +بیمارستان سپاه. دیگه توجهی به حرف‌هاشون نداشتم فقط از خدا می‌خواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین. پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم قدمهام جون نداشت و به نوعی مادرم من رو با خودش می‌کشید پله‌هارو گذروندیم. محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چند نفر ایستاده بود و می‌خندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود. فقط یه سری صدا میشنیدم: +حاجی تا پنج سانتی شهادت رفتی و برگشتی اگه گلوله یه‌خرده پایین.تر می‌خورد شهید می‌شدیا.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادونه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم ماما
🍃رمان زیبای قسمت نود هم یه حلوایی می‌خوردیم هم رفیق شهید داشتیم شفاعت‌مون کنه. دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. +خوبه دیگه آقا محمد با ملک‌الموتم یه ملاقات چند دیقه‌ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ می‌گفتن و می‌خندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چند دقیقه اومد و گفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستام رو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوونتر بقیه به نظر می‌رسیدن با دیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمد ساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد. لبخندی که دوست داشتم رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودش رو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلومتر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود. مامانم رفت نزدیک تختش سلام و علیک کردن که مامانم گفت: +بازهم که خواهر بیچاره‌ت رو نگران کردی آقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمی‌تونستم زنگ بزنم بهش. می.فهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمی‌خواستم کاری کنم اذیت شن و به خاطر من این‌همه راه رو بیان. رفتم جلوتر و گفتم: _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین و با لحن آروم‌تری گفتم: _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی می‌خوام بگم +میشه لطف کنید نگید بهش؟ خواهش می‌کنم! شوهرش هم درس داره هم کار می‌کنه. به‌خاطر من کلی تو زحمت میافتن. برادرم هم نمی‌تونه خانم و بچه‌هاش رو ول کنه بیاد اینجا. من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله‌ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم. حس قشنگی بود که من رو مخاطب حرف‌هاش قرار داده بود دلم می‌خواست این گفت‌وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشید من رو ولی نمی‌تونم نگم بهش. ریحانه خیلی به شما وابسته است. مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو آورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت: +من شرمنده‌ام واقعا باعث زحمت شما هم شدم نگاهش رو چرخوند سمت من نگاهش که به من می‌افتاد قلبم خیلی تندتر می‌زد گفت: +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین. ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس می‌کردم از ذوق می‌تونم پرواز کنم من رو شما خطاب کرده بود شیرین‌ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که از چشم های مامانم دور نموند نگاه محمد می‌خندید می‌دونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمی‌تونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت: +می‌تونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی می‌کردم لبخندی که از ذوق از لبم کنار نمی رفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و تو همون حالت موندم که با صدای مامان سرم رو بلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقا محمد با شماست حس کردم دیگه نمی‌تونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که این‌دفعه علاوه برچشمهاش لباشم می‌خندید این بار سعی نکرد خنده‌ش رو پنهون کنه و گفت: +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم. به هیچ وجه نیاد تهران. مطمئنا شما می‌تونید راضی‌ش کنید آروم گفتم: _چشم که دوباره لبخند زد قند تو دلم آب شد مامانم راجع به داروهایی که بهش می‌دادن سوال کرد از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم گوشی‌م زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم: _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ می‌زنم میگم همه چی رو چون نمی‌تونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم. به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌ شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینه‌م دستام رو تو هم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام. همه حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمی‌خواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه. تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود. قبلا یه نگاهم بهم نمی‌نداخت. اصلا وجود من رو حس نمی‌کرد.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادونه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم ماما
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت: +ما نمی‌دونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمی‌اومدیم دیگه ببخشید. از یخچال آبمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نباید اینجوری بشینی بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت: +آها درست شد حالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش می‌کرد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. ▫️دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» ▫️یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت:مامان از طرف تو هم بوسیدم. 🔻یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. شهید مدافع حرم خدایا مارا مدیون فرزندان شهدا نگردان ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نود هم یه حلوایی می‌خوردیم هم رفیق شهید داشتیم شفاعت‌مون کنه. دفعه بعدی دقت
🍃رمان زیبای قسمت نودویک مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی دربیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمی‌خواست دوباره خراب کنم همه چی رو. غرور ساختگی‌م رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدمهای محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم به عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌ می‌خواست گریه کنم حواسم رو جمع می‌کردم اینطوری بود جمع نمی‌کردم چی می‌شد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟ محمد مگه مغز خرخورده بود بیاد آدم بی‌دست و پایی مثل من رو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون می‌رفتم که با صدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض‌آلودم گفتم: _خواهش می‌کنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم محمد: تقریبا ده روز می‌شد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه بندبند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن، غذاخوردن، خندیدن لیاقت که نداشتم واسه شهادت ولی خب... خواستم سینه‌م رو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه‌ها بریم تو جمله ش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه‌ها هم حمله‌ور شدن. حامد؛ مهدی؛ حسام؛ امیرماهان، محمدحسین و کاوه تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و: +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چی‌شدی تو پسر؟ یه لبخند کمرنگ و بی‌جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکم و سلام و احوال‌ پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه‌های تو دستشون رو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف می‌زدن و می‌خندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون می‌گذشت. داشتم به حرفاشون گوش می دادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه کج و کولش لبخند زدم‌ و آروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد آقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمی‌دونم والله اومده بودن سپاه خبرت رو می‌گرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه که از محمد خبر می‌خوای داد زد گف ریحانه من رو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی‌تر از قبل برخورد کنم. خودم رو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتم رو محو کردم و جاش رو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست آبجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما می‌تونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یه‌خرده بیار بالاتر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه‌جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه‌ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف می‌زدن و می‌خندیدن. به سختی خودم رو کشیدم بالاتر درد کتفم اجازه نمی‌داد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت می‌شدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه! زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمی‌دونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم آروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو می‌دیدم. چشمهاش رو بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی‌ی که نشسته بود ما رو می‌پایید و همینجور حرص می‌خورد از رفتارش خنده‌م می‌گرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خواهرِ بیچاره‌ت رو نگران کردی آقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم _تا چند روز پیش نمی‌تونستم زنگ بزنم بهشون می‌فهمید یه چیزی شده نگران می‌شد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمی‌خواستم کاری کنم اذیت شم سرفه‌م گرفت. نمی‌تونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشام رو بستم و آروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودویک مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی بخور اینارو
🍃رمان زیبای فاطمه اومد نزدیکتر با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم ‌نگاه کرد و +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه‌خرده مکث کرد و گفت +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شد و گفت: +نگفتم.ولی می‌خوام بگم _میشه لطف کنید نگید بهش؟ خواهش می‌کنم شوهرش هم درس داره هم کار برادرم هم نمی‌تونه خجالت می‌کشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ه‌خرده مکث گفت _ببخشید من رو ولی نمی‌تونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابسته‌س با اینکه دلم نمی‌خواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمنده‌م واقعا باعث زحمت شما هم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی‌اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین نمی‌تونستم لبخندم رو پنهون کنم بی‌اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق‌تر هم می‌شد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه می‌کردم قیافه پر از استرسش من رو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره فاطمه اضطراب دیده می‌شد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن جواب سوالهای مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم یه نفر بالش زیر گردنم رو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گفت +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یه‌خرده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناک رو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گفت +تو جای پسر منی دیگه نفهمیدم حرفاش رو فقط نمی‌فهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمی‌شد مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه تختم. انگشتایی که هی سعی می‌کرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرش رو کشید از کارای عجله‌ایش خنده‌‌م می‌گرفت. به نظر آدم آرومی می‌رسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خنده‌م گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم می‌خندم تا خجالت نکشه چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون که گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش می‌کنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونه‌م تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اَه. محسن که با غضب نگاه می‌کرد از جاش پا شد و اومد سمتم +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم که تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست می‌گفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم و برای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم _نه فکر می‌کنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو به پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونه‌شو رو انداخت بالا و گفت: +ان‌شاءالله این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمی‌دونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمی‌رفت و همه‌ش پنهون کردن انگشتش تو آستین چادرش من رو به خنده وامی‌داشت. از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن من رو از تهران آورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش می‌خوردم که شبها راحتتر بخوابم دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمی‌تونستم چیزی بلند کنم. زن‌داداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام می‌کرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. یه دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه پیرهنم و باز کردم و به زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن خودم هم دیگه توان بدنیم نمی‌تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه به ماموریت. کمد رو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمی‌پوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمی‌کردم. شلوار تو خونه‌م رو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام می‌دادم. داشتم موهام رو با دست راست شونه می‌کردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_نود_ودو فاطمه اومد نزدیکتر با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم ‌نگاه
🍃رمان زیبای قسمت نودوسه _می خوام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. می خوام برم دریا +عه دریا چراا؟ _چقدر سوال می‌پرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. آخه منم می‌خواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشام رو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی می خوای بری دریا؟ نه به من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها. بعد به من میگه چقدر سوال می‌پرسی. تولد فاطمه‌س خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم با هم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه آفرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم می‌کنی؟ _بستگی داره حالا بگو +می‌خوام واسه‌م اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه‌ها _من بنویسم؟ خب خودت بنویس +آخه خط تو قشنگتره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون رو هم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو آورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه‌خرده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویس رو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد با خط نستعلیق که قبلنا خیلی تمرین می‌کردم تو تنهایی، نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه عزیزتر از جان") از نوشتم خنده‌م گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یه‌خرده صبر کردم تا خشک شه. بعد از چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش می‌کرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی که بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین‌ها جایی که بیشتر اوقات می‌رفتم و خلوت‌تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم می‌خورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست آروم در گوشش گفتم _چی شد؟ ریحانه: +روح‌الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی عروسای دیگه‌ش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری اشکالی نداره مامانش مریضه دیگه بیچاره وظیفه‌مه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و درآورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااشه داشتن سلفی می‌گرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم و فاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید می‌رفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق می‌زد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ می‌خواستم بگم اگه می‌خواد برگرده می‌تونه با ما بیاد ولی نمی‌دونستم چه‌جوری جمله‌م رو بگم اگه می‌دونستم هم روم نمی‌شد بگم بی‌خیال شدم و فقط گفتم _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بود و جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه‌م جلب شد و ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي‌رقصند (قطعا بلند خوندش نمی تونست بی‌علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش می‌رسم و با گرمی نفسهايت جانی دوباره می‌گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم می‌خواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه‌یش گفت: +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری که کردم فکر می کردم با اینکه می‌ترسیدم همه چی رو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان می‌کردم باید یه جوری می‌فهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به در و دیوار زل زدم تا یه معجزه‌ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخودآگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم دراومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چی‌شد؟ ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور i┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوسه _می خوام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو
🍃رمان زیبای قسمت نودوچهار پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم با بهت به کارهای عجیبم نگاه می‌کرد +فاطمه چی شده؟؟؟ _وایییی هیچی مامان هیچی بوسش کردم و هلش دادم بیرون در اتاقم رو هم بستم دوباره رفتم سر گوشیم بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعر رو (زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه‌ها در بهار می‌رقصند من در کنار تو به آرامش می‌رسم و با گرمی نفسهايت، جانی دوباره می‌گيرم دوستت دارم، با همه هستی خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را ) از تصور اینکه حتی یه‌خرده ازم خوشش اومده باشه گریه‌م گرفت وای خدا یعنی ممکنه؟ رفتم سراغ کتابام همه کلمه‌های کتاب رو محمد می‌دیدم هرکاری کردم نتونستم واسه فردا درس بخونم انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی می‌تونستم ببینمش؟ مامان و بابام عجیب نگام می‌کردن. لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمی‌رفت براشون سوال‌برانگیز بود احساس کردم مامانم دستم رو خونده مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه‌های ضایعم به محمد تو بیمارستان. ترجیح دادم برای فرار از نگاه‌شون برگردم تو اتاقم برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ‌تر شد مامانم اومد تو اتاق کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم: نشست رو صندلی جلوی تختم نگاه نافذش رو به چشم‌هام دوخت و گفت: +فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟ با ذوق جواب دادم: _نه شما عشق منی! +دارم جدی میگما _خو منم جدی گفتم قربونت برم. شما هم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه وجودم +خب پس به رفیقت بگو چیزی رو که داری ازش پنهون می‌کنی سرم رو انداختم پایین نمی‌دونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه ولی اگه بهش می‌گفتم مطمئنا کمکم می‌کرد تو فکر بودم که یک‌دفعه گفت: +فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست خیلی وقته منتظرم بهم بگی فقط نگاش کردم که ادامه داد: +می‌دونی بچه‌ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟ خیلی راحت می‌تونم بخونمت با خجالت نگاهش کردم که گفت: +اونم دوستت داره؟ نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم: _نمی‌دونم مامان اومد نشست کنارم رو تخت دستم رو گرفت به شونه‌ش تکیه دادم و از تمام نگرانی‌هام براش گفتم از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم... گریه‌م گرفت اشکام رو پاک کرد و گفت: +آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته ولی فاطمه مسیر سختی پیش روته آماده‌ای براش؟ عشق امتحان سختیه. چیزی نگفتم و دوباره بهش تکیه کردم مامانم درست می‌گفت. راه پیش روم خیلی سخت بود خیلی سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. محمد: دکمه‌های پیرهن سورمه‌ایم رو بستم. یه کت تک هم‌رنگش برداشتم و پوشیدم. کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم. سشوار زو از تو کشو درآوردم و مشغول حالت دادن به موهای پرپشتم شدم. کارم که تموم شد رفتم پیش روح‌الله که آماده تو هال نشسته بود. منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم. کنار روح‌الله نشستم از تو جیبم پاکت رو درآوردم و _میگم روحی +بله _چقد باید کادو بدیم؟ +نمی‌دونم والله. دوتا تراول از تو جیب شلوارم درآوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه‌دار تو دستش اومد. +بریم داداش روحی پاشو. از خونه رفتیم بیرون. تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح‌الله رانندگی کنه. رسیدیم دم تالار ریحانه روش رو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه. من و روح‌الله هم تو حیاط با بقیه بچه‌ها ایستاده بودیم تا محسن برسه. تلفنم زنگ خورد. محسن بود. با اشتیاق جواب دادم و _بح بح ماه‌داماد!!! کجایی تو پسر؟ +سلام داداش. هیچی نزدیک تالاریم. همه چی راست و ریسه؟ _بله خیالت راحت داداش. خندید و: +مخلصم داداش. ایشالله عروسی تو جبران کنم تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم _ان‌شاءالله. بعدش هم تماس رو قطع کردیم. نزدیک تموم شدن مراسم بود شام رو خورده بودیم و بچه‌ها دور هم می‌خندیدن‌. تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم. محسن خوشحالتر از همیشه بود. خداروشکر که سروسامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد. یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح‌الله بگه: _چیه؟ حسودی می‌کنی؟ انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه. در جوابش فقط یه لبخند زدم. بدبخت راستم می‌گفت. واقعا چی می‌تونستم جوابش رو بدم. حرف حق تلخه دیگه واقعا دیگه پیر شده بودم. آخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود فقط خودم موندم و خودم. خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه ولی خب من که خواستم چند بار شاید خدا نخواسته‌ قسمت نبوده. فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود. منتظر نتایج امتحانها بودم‌. خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش می.کردم و با گوشی ورمی‌رفتم که هانیه پیامک داد +نمره بیوشیمی۱ اومد. چند شدی؟ با حرفش از جا پریدم. فوری لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوچهار پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم با بهت به کارهای عجیبم نگاه می‌کرد
🍃رمان زیبای قسمت نودوپنج و مشغول چک کردن نمره‌م. عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بی‌خیال پیامک بازی شدم بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپ رو بستم و رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ یه چند دیقه بی‌هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم. می خواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون که کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم به ریحانه ببینم در چه حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزه‌ش اصلا هم رو ندیده بودیم‌ شماره‌ش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟ کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر چه عجب شما یادی از ما کردی‌. باکلاس شدی دیگه به ما نگاه هم نمی‌کنی _برو بابا این چه حرفیه نمی‌دونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا آره گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون که نه والا دارم یه سری چیز درست می‌کنم. ولی تو می‌خوای بیای خونه‌مون؟ کسی نیستا! می‌تونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار می‌رسم پیشش! تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسری‌م رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباسهایی که می‌خواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردم و بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونه‌شون. صدام رو صاف کردم و درزدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در رو باز کرد با هم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونه‌شون چادرم رو درآوردم و گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی می‌گفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟ داری چیکار می‌کنی؟ +چه میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنم‌شون از هم‌ محمده دیگه. چه می‌دونم اَه. میگه واسه اردوی راهیان نور می‌خواد‌ رفتم جلو و مشغول نگاه کردن به کاغذها شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه‌مان را با خدا آنچنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال، خدا را همراه خود بدانیم وقتی که خدا را همراه خود دانستیم، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود: "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچهار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم ((سلام رفیق از وقتی که می‌خواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم هم مسیرت باشم حالا که داری می‌روی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم را بشنو وقتی روی رمل‌های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی‌کسی کانال کمیل را می‌شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می‌کشیدی وقتی از غربت علم‌الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد می‌شد وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند را دیدی و روزهای ناآرام گذشته‌اش را با دستان بسته غواص‌ها یاد کردی، وقتی بر سجده‌گاهی به وسعت آسمان در دوکوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه زهرایی ساخت، کنارت بودم، همه جا همه حرفهایت را شنیدم همه قولهایت را راستی حواست به قولهایت باشد داری می‌روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تو را از نفس انداخته تویی که خسته‌ای از گناه تویی که... دعوتنامه‌ات را که می‌خواستم امضا کنم دلم برایت می‌تپید دعوتت کردم که بگویم از زمینهای خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم، همین روزها را گذراندم، در همان جایی که تو هستی بودم و... که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب‌هایت (چه شخصی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده از جان مایه گذاشتن برای توام... سال بعد هم منتظرت هستم! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوپنج و مشغول چک کردن نمره‌م. عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵!! تو
🍃رمان زیبای قسمت نودوشش نمی‌دونم چرا ناخودآگاه اشکم گونه‌م رو خیس کرد چه متن جذابی بود. رو کردم به ریحانه که با تعجب نگام می‌کرد _راهیان نور چیه؟! همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟ دانشگاه ماهم می‌خواد ببره. ولی من ثبت نام نکردم! یعنی چی دعوت کرده. هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟ ریحانه که از سوالای زیادم خنده‌ش گرفته بود گفت +اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرم رو تکون دادم و گفتم: _تو خودت رفتی؟ +آره بابا! دو بار رفتم با محمد! _چرا با اون؟‌ مگه اون می‌بره؟ +نه سپاه‌شون هر سال جووناشون رو می‌بره. منم دو سال با محمد رفتم. _قشنگه؟ +قشنگه؟ بی‌نظیره فاطمه. بی‌نظیر وصف شدنی نیست. ببین مث اصفهان و شیراز نیست. ولی می‌تونم تضمین کنم اگه بری دلت نمی‌خواد برگردی _امسالم می‌خوای بری؟ +آره. اگه خدا بخواد. منو روح‌الله و محمد. +آهان چند تا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب می‌داد. از شلمچه و غروبش، از فکه و غربتش از طلائیه و سه راهی شهادتش از علقمه و رودش! همه رو با حوصله برام تعریف کرد خوشم اومده بود. ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک می‌کردم و هم‌زمان به حرفاشم گوش می‌دادم. اذان شد. وضو گرفتیم و با هم نماز مغرب رو خوندیم. خواستم‌ دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد جواب دادم که گفت +دم درم بیا پایین. وسایلم رو جمع کردم و‌ چادرم رو روی سرم مرتب کردم. رو به ریحانه گفتم _خداحافظ ریحون خوشگلم. از هم خداحافظی کردیم که رفتم پایین. تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه نمی‌دونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی می‌پوشیدم یا نه شال مشکی‌م رو برداشتم و سرم کردم مانتوم قهوه‌ای سوخته بود شلوار کتان کشی‌م یه‌خرده ازش کمرنگتر بود چادرم رو سرم کردم و عطر زدم مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی به خاطر من اومد نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی بو و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود یه راهرویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم می‌رفتیم و به عکسها نگاه می‌نداختیم چهره بیشترشون جوون بود داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت. رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانومها نشسته بود جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود ریحانه بهم زنگ زد: +نیومدی؟ _چرا اومدم تو کجایی؟ +بیا جلو پنجمین صف نشستم. براتون جا گرفتم _باشه اومدم. تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم. ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم. یه سوالی ذهنم رو مشغول کرد برگشتم سمت ریحانه و گفتم: _میگم شما دلتون نمی‌گیره همیشه تو این مراسمایین و گریه می‌کنین؟ خندید و گفت: +من که نه! دلم نمی‌گیره. برعکس با روحیه قویتری خارج می‌شم. می‌دونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه! میایم چند ساعت می‌شینیم تا چیزی یاد بگیریم، یادمون بیاد کجای کاریم، اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره. اگه هم گریه می‌کنیم واسه اینه که دلمون می‌سوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم. وگرنه شهدا که گریه مارو نمی‌خوان اونا خودشون عزیز دردونه خدان و به بهترین جا رسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش می‌دادم. محمد: خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار می‌کردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم گوشی‌م زنگ خورد از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن. اگه کسی هست که بخواد ثبت‌نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون. تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته. صدام زدن از فکر دراومدم و برگشتم داخل بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسیله‌ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون برد و تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوم‌مون حاضر نمی‌شد با چیزی عوضش کنه دوش گرفتم اومدم بیرون خستگی‌م از تنم دررفته بود به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود با دیدنم گفت: +عافیت باشه داداش +سلامت باشی عزیز دلم یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
آرزوی مادر شدنِ لیلا فروهر بخش‌هایی از مصاحبه در سال ۱۳۵۲، در مورد آرزوها و خواسته‌هایش از زندگی؛ آرزو دارم کنم و مادر شوم. به خاطر رسیدن به این آرزو حاضرم هرگونه که لازم باشد فداکاری بکنم. حتی اگه لازم شد خوانندگی رو کنار بگذارم و به حداقل امکانات لازم برای یک زندگی خانوادگی اکتفا کنم. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Samavati-Dua-Simaat.mp3
28.25M
دعای سمات غروب جمعه و یاد غربت صاحب‌الزمان (عج)💔 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 گاو شیرده اثری از کمال شرف کاریکاتور یمنی در وصف کشورهای عربی پ ن: هر غرب زده ای پتانسیل قرارگیری در این تابلو رو داره...
گاهی واسه فرار از روزمرگی تن به حضور تو جمع‌هایی می‌دی که ممکنه حا‌لت رو خوب نکنن، ولی بازم تصمیم می‌گیری تو جمع‌شون باشی تا بلکه حااالت عوض بشه آدم همیشه حالش یه جور نیست تازه تغییرات هورمونی هم می‌تونه این حال رو بدتر کنه... اینکه به یه چیزایی نیاز داری مثل یه سفر خوب، یکی که خوب حالت رو بفهمه... وقتی هیچ‌کدوم رو نمی‌تونی داشته باشی، ❌نباید بهم بریزی ✅باید سعی کنی خودت واسه خودت یه کاری بکنی اینکه غمباد بگیری و یه گوشه بشینی و از بقیه فاصله بگیری، مطمئن باش حالت بدتر میشه 🤗پس حداقلش اینه که بزنی بیرون از خونه و چند قدم پیاده‌روی کنی، بری بشینی تو صف نانوایی و چند تا نون بگیری، یه بسته آدامس بخری و یه دونه بذاری دهنت و با جویدنش حواس خودت رو پرت کنی... اصلا بیا دل‌نگرانی‌ت رو بنویس بعدش می‌بینی چقدر سبک می‌شی اون‌وقت یه آخِیش😌 بگو و لبخند بزن ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch