مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نود هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهید داشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودویک
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی دربیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو. غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدمهای محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم به عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم میخواست گریه کنم
حواسم رو جمع میکردم اینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟ محمد مگه مغز خرخورده بود بیاد آدم بیدست و پایی مثل من رو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که با صدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغضآلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه بندبند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن، غذاخوردن، خندیدن
لیاقت که نداشتم واسه شهادت
ولی خب...
خواستم سینهم رو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچهها بریم تو
جمله ش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچهها هم حملهور شدن.
حامد؛ مهدی؛ حسام؛ امیرماهان، محمدحسین و کاوه
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و:
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟
یه لبخند کمرنگ و بیجون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکم و سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوههای تو دستشون رو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش می دادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه کج و کولش لبخند زدم و آروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد آقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرت رو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه که از محمد خبر میخوای
داد زد گف ریحانه من رو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادیتر از قبل برخورد کنم.
خودم رو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتم رو محو کردم و جاش رو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست آبجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یهخرده بیار بالاتر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابهجا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچهها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودم رو کشیدم بالاتر
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه! زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم آروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشمهاش رو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلیی که نشسته بود ما رو میپایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندهم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خواهرِ بیچارهت رو نگران کردی آقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم
سرفهم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشام رو بستم و آروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودویک مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی بخور اینارو
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت_نود_ودو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم نگاه کرد و
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یهخرده مکث کرد و گفت
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شد و گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگید بهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار
برادرم هم نمیتونه
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از هخرده مکث گفت
_ببخشید من رو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستهس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندهم واقعا
باعث زحمت شما هم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بیاراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین
نمیتونستم لبخندم رو پنهون کنم
بیاراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیقتر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش من رو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن
جواب سوالهای مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم یه نفر بالش زیر گردنم رو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گفت
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یهخرده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناک رو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گفت
+تو جای پسر منی
دیگه نفهمیدم حرفاش رو
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرش رو کشید
از کارای عجلهایش خندهم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندهم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون که گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونهم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اَه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم که تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم و برای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو به پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونهشو رو انداخت بالا و گفت:
+انشاءالله
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همهش پنهون کردن انگشتش تو آستین چادرش من رو به خنده وامیداشت.
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن من رو از تهران آورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شبها راحتتر بخوابم
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
یه دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه پیرهنم و باز کردم و به زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن
خودم هم دیگه توان بدنیم
نمیتونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه به ماموریت.
کمد رو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونهم رو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهام رو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_نود_ودو فاطمه اومد نزدیکتر با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم نگاه
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوسه
_می خوام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
می خوام برم دریا
+عه دریا چراا؟
_چقدر سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. آخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشام رو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی می خوای بری دریا؟
نه به من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها. بعد به من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمهس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم با هم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه آفرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسهم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایهها
_من بنویسم؟ خب خودت بنویس
+آخه خط تو قشنگتره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون رو هم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو آورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یهخرده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویس رو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد
با خط نستعلیق که قبلنا خیلی تمرین میکردم تو تنهایی، نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه عزیزتر از جان")
از نوشتم خندهم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یهخرده صبر کردم تا خشک شه.
بعد از چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی که بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچینها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوتتر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
آروم در گوشش گفتم
_چی شد؟
ریحانه:
+روحالله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی عروسای دیگهش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری اشکالی نداره مامانش مریضه دیگه بیچاره وظیفهمه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و درآورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااشه
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم و فاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چهجوری جملهم رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بود و جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجهم جلب شد و ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار ميرقصند
(قطعا بلند خوندش نمی تونست بیعلت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش میرسم
و با گرمی نفسهايت جانی دوباره میگيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظهیش گفت:
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری که کردم فکر می کردم
با اینکه میترسیدم همه چی رو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به در و دیوار زل زدم تا یه معجزهای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخودآگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
_واایییی
از ذوق اشکم دراومده بود
مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت:
+چیشد؟
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
i┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوسه _می خوام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوچهار
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کارهای عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چی شده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعر رو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزهها در بهار میرقصند
من در کنار تو به آرامش میرسم
و با گرمی نفسهايت، جانی دوباره میگيرم
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یهخرده ازم خوشش اومده باشه گریهم گرفت
وای خدا یعنی ممکنه؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمههای کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونستم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن. لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوالبرانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاههای ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظتر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم:
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشمهام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم. شما هم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی رو که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچهها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونهش تکیه دادم و از تمام نگرانیهام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم...
گریهم گرفت
اشکام رو پاک کرد و گفت:
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آمادهای براش؟ عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم و دوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود
خیلی سختتر از چیزی که فکرش رو میکردم.
محمد:
دکمههای پیرهن سورمهایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار زو از تو کشو درآوردم و مشغول حالت دادن به موهای پرپشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روحالله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روحالله نشستم از تو جیبم پاکت رو درآوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم درآوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنهدار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روحالله رانندگی کنه.
رسیدیم دم تالار ریحانه روش رو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روحالله هم تو حیاط با بقیه بچهها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماهداماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندید و:
+مخلصم داداش. ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_انشاءالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچهها دور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحالتر از همیشه بود.
خداروشکر که سروسامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روحالله بگه:
_چیه؟ حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابش رو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
آخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه
ولی خب من که خواستم چند بار
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
فاطمه:
ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحانها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش می.کردم و با گوشی ورمیرفتم که هانیه پیامک داد
+نمره بیوشیمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوسه _می خوام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوچهار پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم با بهت به کارهای عجیبم نگاه میکرد
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوپنج
و مشغول چک کردن نمرهم.
عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال پیامک بازی شدم
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپ رو بستم و رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم
یه چند دیقه بیهدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
می خواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون که کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم به ریحانه ببینم در چه حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزهش اصلا هم رو ندیده بودیم
شمارهش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟ کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر چه عجب شما یادی از ما کردی. باکلاس شدی دیگه به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چه حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا آره گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون که نه والا دارم یه سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخوای بیای خونهمون؟
کسی نیستا! میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباسهایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردم و بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونهشون.
صدام رو صاف کردم و درزدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در رو باز کرد
با هم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونهشون
چادرم رو درآوردم و گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟ داری چیکار میکنی؟
+چه میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دیگه. چه میدونم اَه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخواد
رفتم جلو و مشغول نگاه کردن به کاغذها شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطهمان را با خدا آنچنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال، خدا را همراه خود بدانیم وقتی که خدا را همراه خود دانستیم، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود:
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچهار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم
((سلام رفیق
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم را بشنو
وقتی روی رملهای فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بیکسی کانال کمیل را میشنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس میکشیدی
وقتی از غربت علمالهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند را دیدی و روزهای ناآرام گذشتهاش را با دستان بسته غواصها یاد کردی،
وقتی بر سجدهگاهی به وسعت آسمان در دوکوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه زهرایی ساخت،
کنارت بودم، همه جا
همه حرفهایت را شنیدم
همه قولهایت را
راستی حواست به قولهایت باشد
داری میروی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تو را از نفس انداخته
تویی که خستهای از گناه
تویی که...
دعوتنامهات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید دعوتت کردم
که بگویم از زمینهای خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت
که بگویم من هم، همین روزها را گذراندم، در همان جایی که تو هستی بودم و...
که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخابهایت (چه شخصی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان
که بگویم هوای انقلاب را داشته باش
راستی هر وقت که دلت گرفت
صدایم کن
من همیشه آماده از جان مایه گذاشتن برای توام...
سال بعد هم منتظرت هستم!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوپنج و مشغول چک کردن نمرهم. عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵!! تو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوشش
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونهم رو خیس کرد
چه متن جذابی بود.
رو کردم به ریحانه که با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه؟!
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم!
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندهش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_تو خودت رفتی؟
+آره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟ مگه اون میبره؟
+نه سپاهشون هر سال جووناشون رو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟ بینظیره فاطمه. بینظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخواد برگردی
_امسالم میخوای بری؟
+آره. اگه خدا بخواد.
منو روحالله و محمد.
+آهان
چند تا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش، از فکه و غربتش
از طلائیه و سه راهی شهادتش
از علقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و با هم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستم دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم که گفت
+دم درم بیا پایین.
وسایلم رو جمع کردم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم.
رو به ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم که رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوهای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یهخرده ازش کمرنگتر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی به خاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بو و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راهرویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکسها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانومها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد:
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو پنجمین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه! دلم نمیگیره. برعکس با روحیه قویتری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه!
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم، یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه خدان و به بهترین جا رسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود
یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم
گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور
گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبتنام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته.
صدام زدن
از فکر دراومدم و برگشتم داخل
بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسیلهها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد و تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه
دوش گرفتم اومدم بیرون
خستگیم از تنم دررفته بود
به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود
با دیدنم گفت:
+عافیت باشه داداش
+سلامت باشی عزیز دلم
یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
آرزوی مادر شدنِ لیلا فروهر
بخشهایی از مصاحبه #لیلا_فروهر در سال ۱۳۵۲، در مورد آرزوها و خواستههایش از زندگی؛ آرزو دارم #ازدواج کنم و مادر شوم. به خاطر رسیدن به این آرزو حاضرم هرگونه که لازم باشد فداکاری بکنم. حتی اگه لازم شد خوانندگی رو کنار بگذارم و به حداقل امکانات لازم برای یک زندگی خانوادگی اکتفا کنم.
#پهلوی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
Samavati-Dua-Simaat.mp3
28.25M
دعای سمات
غروب جمعه و یاد غربت صاحبالزمان (عج)💔
#امام_زمان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
گاهی واسه فرار از روزمرگی تن به حضور تو جمعهایی میدی که ممکنه حالت رو خوب نکنن،
ولی بازم تصمیم میگیری تو جمعشون باشی تا بلکه حااالت عوض بشه
آدم همیشه حالش یه جور نیست
تازه تغییرات هورمونی هم میتونه این حال رو بدتر کنه...
اینکه به یه چیزایی نیاز داری مثل یه سفر خوب، یکی که خوب حالت رو بفهمه...
وقتی هیچکدوم رو نمیتونی داشته باشی، ❌نباید بهم بریزی
✅باید سعی کنی خودت واسه خودت یه کاری بکنی
اینکه غمباد بگیری و یه گوشه بشینی و از بقیه فاصله بگیری، مطمئن باش حالت بدتر میشه
🤗پس حداقلش اینه که بزنی بیرون از خونه و چند قدم پیادهروی کنی،
بری بشینی تو صف نانوایی و چند تا نون بگیری،
یه بسته آدامس بخری و یه دونه بذاری دهنت و با جویدنش حواس خودت رو پرت کنی...
اصلا بیا دلنگرانیت رو بنویس
بعدش میبینی چقدر سبک میشی
اونوقت یه آخِیش😌 بگو و لبخند بزن
#انگیزشی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوشش نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونهم رو خیس کرد چه متن جذابی بود. رو ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهفت
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سروصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم؟
نگاهم رو روی خودش حس کرد و گفت: چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یادآوری نبود بابا حالش رو بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت: واقعا؟ چرا اتفاقا دوست داشت بیاد برم بهش بگم
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفم رو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم به وجود اومده بود و باعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخودآگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت: بهش گفتم. خیلی خوشحال شد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد: واییییی برنجم سوووخت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
فاطمه:
امروز سومین روزی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت: امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی یه دونهش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم: عاشقتم مامان
واسه شام پایین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همهش میگفتم: خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد؟
وای اگه بشه چی میشه پنج روز کنار محمد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پیام داد: فاطمه جون چی شد؟مشخص نشد میای یا نه؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد. گفتم بگه فعلا کسی رو ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن سه روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم دعا کن بابام اجازه بده من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتما باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همهش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا پشت میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم رو شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
ناامید شده بودم
بابام پرسید: خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودم رو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم: اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش زو خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم: ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم احساس می کنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چه خبره. چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت رو خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه، از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین و بهم اعتماد کامل دارین
پدر من، اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن رو
تا کی گوشه لباس مامان رو بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن رو
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم؟
میخوام اجازه بدین این سفر رو برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم. میگن سفر راحتیم نیست، این برام یه تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت: خب باشه تونستی قانعم کنی. برو. ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم
مامانمم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خوابآلودش به گوشم خورد:
+الو
_سلاااام ریحون جونمممم بابااامم قبول کرد باید چیکار کنم حالا
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم رو چک کردم
همه چی رو گرفته بودم
از هیجان همهش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت هفت شه
نمازم رو خوندم و لباسام رو پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چند تا هنوز ِرو میز بود
شال سورمهایم رو شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سورمه ای بلندم رو پوشیده بودم با شلوار مشکیم
چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم
گذاشتم.
ریحانه گفت یه چیز که گرمم نگه دارم بردارم شبا سرده
سوییشرتم رو گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهفت نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهشت
مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنهت شد بخوری.
نایلون رو ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت: خیلی مراقب خودت باش هرچیزی رو نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هوات رو دارن که یهخرده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت:
+فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هفت شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم رو سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود هفت همه اونجا جمع شن که هشت حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولهم رو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم رو گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم رو کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی رو نشناختم
یهو یکی زد رو شونهم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من، لبخندش نامحسوس شده بود آروم سلام کرد
مثه خودش جوابش رو دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی میپرسید
مامان به ریحانه گفت: ریحانه جون مراقب فاطمه من باش
ریحانه: چشم. نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت: فاطمه فاطمه! خانوم محسن رو دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش تازه اومدن تو
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روبوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت: فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد: سلام فاطمه خانوم خوبی؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت: شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم: سلام عزیزم خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابت انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت: آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی رو بدن بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلم رو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یه چیزایی و راجع به سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفید و زرد
اونایی که اسمشون رو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم من رو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم اونم به چیزی که من فکر میکردم فکر کرد
ریحانه گفت: عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش رو آورد بالا نگاهش رو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم رو گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بذار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهتتر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابا با چند تا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
🥀🕊
#شهیدانه
میخواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم، خسته بودم، دراز کشیدم و خوابیدم، بلافاصله پسرم به خوابم آمد
گفتم: حسن تو رفتی و شهید شدی و من ماندهام با این همه کار، راستی امشب اینجا میمانی برای هیئت؟
پسرم لبخندی زد و گفت: نه پدر جان امشب نیستم، بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت:
امشب شب اول قبر فلانی است او حقی گردن من دارد، باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم
گفتم: این شخصی که میگویی از اراذل و ... بود او چه حقی گردن تو دارد؟
گفت: روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند این بنده خدا یک شلنگ آب از خانهاش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد او همینقدر گردن من حق دارد
از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم، درست بود حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود...
راوی: پدر شهید
#شهیدحسنطاهری
#یادشهدا
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهشت مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودونه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت:
+فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و من رو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یهخرده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازکتر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه که گفت:
بفرمایید
بابا کولهم رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش درآورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفت: همراهم هست
بابا: حالا اینم داشته باش رمزش رو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان رو هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت: همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت: آقا محمد ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبهروی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچهها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و آسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولهم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
از پشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت دراومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت: همه هستن انشاءالله؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن: هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت: ریحانه جان کولهم کجاست
ریحانه: گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولهش رو آورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشون رو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولهش رو گذاشت بالا و نشست سرجاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بیقرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی می.ترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت: واسه سلامتی خودتون، آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چندبار دیگهم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه با هم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخوانی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیاومد
یهخرده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامون رو عوض کنیم
_نه نه نمیخواد تو بشین سرجات
+خب تو که دوس داشتی کنار پنجره بشینی
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریم رو درآوردم و گذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میاومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولهمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولهم رو داد دستم.
ازش تشکر کردم و کولهم رو گرفتم که گفت
+هر چی میخوای بگیری بگیر بذارمش بالا.
سوییشرتم رو از توش برداشتم و زیپش رو بستم.
از زیر چادر سوییشرتم رو تنم کردم و زیپش رو تا ته کشیدم بالا
پاهام رو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم
نمیدونم از بیمهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواست دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرم رو برگردوندم عقب.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهشت مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گ
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود
از نگاهم روش رو برگردوند سمتم.
میخواستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم.
بیخیال شدم و سرم رو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا یک بود.
بیاختیار گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم
به مامان
نمیدونم بعد چند تا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم دراومد.
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودونه بابا به چشمام نگاه کرد و گفت: +فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صد
خودمرو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟ چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید مامان
+جانم
_من خیلی سردمه
+سوییشرتت رو پوشیدی؟
_آره
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_آره مامان. خیلی سردمه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه آدم هست اونجا.
گریه میکنی دیونه؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم و گفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیاومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریههام رو
ولی مطمئن بودم به خاطر سرما نیست
سرما بهونه بود
چادرم رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ آهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد
چشام رو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم
گوشیم رو به سختی از تو جیبم درآوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد
سرمو از زیر چادر درآوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود
چشام رو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه
پالتوی محمد بود همونی که اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینو رو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟ وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودم و ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود با گوشیش ورمیرفت
یعنی محمد؟!
مگه میشه اصلا
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکار رو نمیکرد!
اصلا از کجا فهمید که من سردمه؟!
یا اصلا مگه این به من نزدیک میشه که بخواد
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگهای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه که این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجان بود
چه متناقض نمایِ آرامبخشی
چه تضادِ قشنگی
گرما و عطری که رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریههاش رو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم یه دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیاومد که چهجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرش رو روی سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم رو درآوردم
میخواستم بذارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخوام بذارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمی.کنه.
پشت چشش رو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولهم درآورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیم رو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم رو میبینه.
اصلا میدونه مالِ منه؟
خب
این از کجا بدونه
اگه ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافهش خندهدار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یهخرده جابهجا میشدم
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودم رو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یهخرده گذشت که دیدم پالتوم رو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا...
ولی فقط یه چیزی رو خوب می.دونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرم رو بردم پایین و دستم رو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم
یهخرده که گذشت خوابش برد.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🦋
روایتی از رشادت یک جوان ۲۰ ساله که با غیرت خود باعث عقب نشینی دشمن شد
از اخراج از مدرسه به خاطر نهی از منکر در دوران قبل از انقلاب تا عضویت در کمیته استقبال از امام خمینی (ره) و حضور در جنگ تحمیلی
شهید علی اصغر امینی بیات، پس از بیست ماه جهاد، ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ شهید شد و در گلزار شهدای شیخان قم آرام گرفت.
#شهید_امینی_بیات
#شهیدانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#انگیزشی
ساز زندگیت را چنان کوک کن،
که هر شنوندهای از شنیدن آن
مست شود و ناخودآگاه لب به
تحسین بگشاید...
مهم نیست چند نفر مهمان
موسیقی زندگیت میشوند!
مهم اینست طوری بنوازی
که تا آخرین لحظه خودت
از این موسیقی لذت ببری
پس زیبا بیاندیش تا زیبا ببینی...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch