هر شاهکاری
یه کپیِ بیارزش داره.....
#وعده_صادق_۳
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادودو به قیافهم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم و لبه
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوسه
دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت:
+بهشون زنگ بزن بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت:
+حرف نباشه زنگ بزن
_آخه...
+آخه بیآخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد و گلهارو برداشت
چند تا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه قبرها گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت:
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشمهاش رو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت:
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش رو تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید:
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت:
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیگه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه میاومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم:
+چیشد؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و من و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم:
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میاومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چهجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون
تا اومدیم بیرون چشمم خورد به تابلوی روبهروم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یهخرده اونورتر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه در دیدم
تنم از ترس مورمور شد
نگاهم خیره موند به نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بیاراده به محمد چند قدم نزدیکتر شدم که ریحانه هم اومد
قدمهام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غمهام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش رو پوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبهروم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یهخرده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم و گفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداحی رو نمیشناسم جز یه نفر که پسرعموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم:
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست. یه حس خوبی میده اصلا. با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده. خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظتر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یاحسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و چشمهام رو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یهخرده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم: عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیست؟
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادودو به قیافهم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم و لبه
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم رو که دید دوباره به روبهروش خیره شد
و دستش رو از جلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوسه دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت: +بهشون زنگ بزن بگو ما میرسونیمت نگر
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوچهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون درد نکنه همین جا نگه دارید نزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو رد کرد و پیچید تو کوچه دومی که خونهمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چرا پرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون درد نکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله رو بهش بگم
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعههای قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش رو بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
+باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟ چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که. واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو از کجا گرفت؟
شاید بچهها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی این رو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم رو خوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی
نگاهش کردم و بعد چند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته حالا خودش کجاست
با انگشت اشارهاش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافهش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر میایستاد و چند تا شاخه گل روشون میذاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدمهایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دو تا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تو این مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم رو داد
داشتن با هم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکسالعملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم:
_بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چند تا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هوا هم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت و فاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندهم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم و میخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشام رو پام کردم و رفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونه شون رو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یادآوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوسه دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت: +بهشون زنگ بزن بگو ما میرسونیمت نگر
گوشهام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چندرویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بیشیله پیله یه شیطنت ریزی هم تو رفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدر صادقانه حرف میزد
که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریفهاش خوشحال شدم و بیشتر خندهم گرفت.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
🔴 نفرین بر شما...
💠 امام علی علیه السلام: نفرین بر شما
که از بس سرزنشتان کردم خسته شدم
دشمن برای حمله به شما خواب ندارد ولی شما در غفلت به سر میبرید.
سرزمینهایتان را پیاپی میگیرند و شما پروا ندارید!
شما را فريب مىدهند امّا فريب دادن نمىدانيد، به خدا تا زمانی که همدیگر را تنها بگذارید، مغلوب خواهید بود
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
🔸 یک عکس و یک دنیا حرف 🔸
▫️اگر همه حمله کنند نجات این گاو حتمی است!
▫️نمی دانند شکار بعدی همین تماشاگرانند
🟤اما درد آور اینست که:
♦️25 دولت عربی .. /430 مليون عرب ..
♦️57 کشور اسلامی .../ 2 مليارد مسلمان ..
▪️برخی ها خاموش اند و مانند این گاوها تماشاچی تا نوبت کشته شدن شان برسد!!!
🔹 رسول الله صفرمود:
▫️زمانی بیاید که همه کفار دنیا برای نابودی شما هم دیگرشان را صدا بزنند....
▫️پرسیدند: یارسول الله آیا ما در آن زمان تعداد مان کم اند؟
رسول الله فرمود: نخیر شما زیادید ولی شما مثل چوبک های سیل آورده هستید،(بی انگیزه و بی هدف) و این دو چیز شما را خراب ساخته است :
🔴حب الدنيا و كراهية الموت" ..
«دوستی دنیا و ناپسند داشتن مرگ
🔹سنن ابی داوود ؛ حدیث ۴۲۹۷🔹
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
..🌱
مادر میگوید: «او آرامش خود را در حرم یافته بود. هر وقت قصد زیارت حرم شاهچراغ(ع) را میکرد، قبل از آن اول زیارت خاصه احمدبن موسی الکاظم(ع) و سپس دعای امام زمان(عج) را با حالتی خاص میخواند و راهی حرم شاهچراغ(ع) میشد.
میگفت مادر شاهچراغ به من آرامش عجیبی میدهد وقتی آنجا هستم انگار در بهشتم.»
یک روز یکی از خادمین حرم مطهر شاهچراغ به منزل ما آمد و گفت:
مدتی جوانی را در گوشه حرم در حال عبادت میدیدم. او گاهی آنقدر در سجده میماند که فکر میکردم شاید خواب رفته باشد. یک روز رفتم و دست به روی شانه هایش گذاشتم. سر از سجده برداشت و دیدم صورتش غرق در اشک است.
او در حرم برای خود یک جای ثابت داشت و آن هم بالای سرِ حرم در مسجد بود، در آنجا با خدای خود راز و نیاز می کرد. آن خادم میگفت مدتی فرشی که در آن قسمت پهن بود را برداشتم ولی باز دیدیم آن جوان آمد و در آن قسمت راز و نیاز کرد. یک آینهی سبزی که در سقف بود را برای خود نشانه گذاشته بود که در یک مکان ثابت راز و نیاز کند.
مجتبی دقیقا درهمان مکان بهشهادت رسید🌱
#شهید_مجتبی_ندیمی
#شاهچراغ
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوچهار به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون درد نکنه همین جا نگه دارید نزدی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوپنج
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم رو پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم رو کم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندهم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها به خودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بیاراده خندهم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده
واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونهشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه
یهخرده از مسیر رو که رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام کرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش رو برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسید چی بگم بهش؟ نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب
اه.
بیاراده لبخند زدم و جوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتر از قبل شده؟
شاید به خاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید به خاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم!
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره همشکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود.
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش رو بگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزهش خندیدم و لپش رو کشیدم
قرار بود روحالله امشب بیاد خونه ما.
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود.
میخواستم یهخرده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران.
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکر هم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه. اصلا گفته باشه هم به تو چه.
جریان چیه؟ مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_نه چه اتفاقی
+چه میدونم والله
_به کارت برس بزار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه.
سرم درد گرفته بود دوباره.
یه استامینوفن خوردم و چشام رو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زد و منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه من رو با این حجاب میدیدن مسخرهم میکردن و سوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نذارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.
مامان اینا تقریبا آماده شده بودن.
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایل اومدن و نشستن.
بابا استارت زد و رفت از خونه بیرون.
دیتای موبایلم رو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرام رو بستم و رفتم تلگرام.
هنوز پیامهای محسن رو حذف نکرده بودم
رفتم پیویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده.
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون آهنگ رو بفرستید
+آهنگ؟ منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت.
اه.
ازین خرابتر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچههای هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد.
حدود نیم ساعت گذشت. همهش تو فکر این بودم که کی می تونه باشه
بعد از چهل دقیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه وجودم آتیش گرفت. محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوچهار به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون درد نکنه همین جا نگه دارید نزدی
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد.
+چیشد؟
_هیچی
یهخرده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت.
قلبم داشت از سینهم میزد بیرون.
چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟
چرا همیشه خودم همه چی رو خراب میکنم؟
مگه داریم آدم بدشانستر از من. لابد با اون حرفام وای....
محمد از من متنفرتر شده...
وای خدای من
من چقدر بدبختم آخه.
آبروم رفت.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نویسندگان شرعا حرام است.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوپنج انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه ش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوشش
پس بگو بدبخت همهش داشت به شاسگولبازیم میخندید و مسخرهم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرم رو درست کردم و خودم رو تو دوربین موبایلم نگاه کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستاد و بابا گفت:
+پیاده شین رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که آقا محمود شوهرخالهم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنهاترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مزخرف همه زندگیش رو از دست داده بود.
مادر، پدر، خانواده.
حالا که یک دفعه همه ما رو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا خونه مادرشوهرش بود
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریهش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روحالله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خداروشکر که روحالله بچه خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده روحالله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت و شاید هیچی نبود که حالم رو روبهراه کنه و آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دمدمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوعآور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم و رفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبتنام کرده بود.
حدود یک ماه و خرده میشد که نه ریحانه رو دیدم نه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم که امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونهمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسهش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جورواجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاش رو درنیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاش رو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارهش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمویی بود و حاشیهش سورمهای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میز و
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسری رو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتم رو درآوردم و دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید.
خیلی کم آرایش کردم و موهام رو آزاد گذاشتم.
دمپایی روفرشیم رو درآوردم و پام کردم.
یهخرده به خودم عطر زدم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
لازانیا و موادش رو درآوردم و مشغول پختن شدم.....
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوشش پس بگو بدبخت همهش داشت به شاسگولبازیم میخندید و مسخرهم میکرد
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوهفت
لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو ببنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستا.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو درآورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیت رو در نیاوردی؟
+نمی.تونم به خدا
_عه این چه کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس به خدا اینجوری خودت رو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسریای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشمهات رو ببند دستهات رو باز کن
ریز خندید و کاری رو که گفتم کرد
لپش رو بوسیدم و روسری رو گذاشتم تو دستش که چشمهاش رو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله! ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن که مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چه کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب به درک.
دو تا گوشه روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو درآوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چه.
روسری رو گذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری درآریش.
+فاطمه گفتم که نمیتونم به خدا
_چیه همهش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی این رو نمیتونی دربیاری.
وای تو رو خدا نگاه کن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی آره
دوباره بوسیدمش و
-برو تو اتاقم ببین خودت رو تو آیینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه!
نمیپوشه.
به جاش سرمهای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیده ست.
ریحانه چشمهاش گرد شد که گفتم:
_نه جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با دادوبیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستم بخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه. ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم که
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر درآوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده که به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و:
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه. روحالله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دقیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زد و گونهم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذرخواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم.
ریحانه رفت بیرون و در رو بست.
ظرفها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تاپم تموم شده بود و بیحوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختوپز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشمهام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روحالله به گوشم رسید
از جام تکون نخوردم
روحالله به ریحانه گفت:
+محمد نیست؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
برقها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یهخرده روشن کرده بود...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🇬🇧🇬🇧بفرمایید تمدن!!
🔴🔴🔴 مجبور کردن دولت هند به استفاده از مدفوع انگلیسیها🤢 در غذاهای مردم هند
🔴🔴🔴 گوستاو لوبون مینویسد: ...
استعمار دولت انگلیس دولت هند را وادار میکند که با اسرار زیاد از بگوان- شخص انگلیسیی که انگلیسیها وی را به عنوان خدا برای هندیها تعیین نموده بودند- درخواست نماید، ادرار و مدفوع خود را به دولت هند اختصاص دهد.
سپس دولت هند دو توالت یکی از طلا برای مدفوع و یکی از نقره برای ادرار بگوان ساخته است و او هم با پررویی تمام... 🚽
آنگاه دولت هند، ادرار و مدفوع این شخص را با قیمت زیاد خریداری مینماید و مدفوع خشک شده او را در پاکتهایی که از طلا تهیه شده میگذارد و ادرار او را در شیشههای بلوری ریخته، برای سُفرای خود در هر مملکتی که هستند میفرستد و سفرا هم آن را در ضیافتهای مهم، در غذا میریزند و میخورند.*
* - عطایی اصفهانی، کتاب اعترافات.
#تمدن
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥من به هوای تو
گریه برای تو
کربوبلای تو
محـــــــتاجم
#شب_جمعه
#کربلا
#اللهم_ارزقنا🤲
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
دعا برای ظهورش چه لــــذتی دارد
غلام درگه مهــدی چه عزتــی دارد
🌸دعای فرج و یاد امام غریبمان را فراموش نکنیم🤲
مسیر روشن🌼
دعا برای ظهورش چه لــــذتی دارد غلام درگه مهــدی چه عزتــی دارد 🌸دعای فرج و یاد امام غریبمان را ف
گاهی یه بیت شعر،
یادمون میندازه که عمر زودگذر دنیای فانی رو داریم بدون دیدار صاحب میگذرونیم😔🥺💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊️🇮🇷
🎙️ رهبر معظم انقلاب:
کیفیت فهماندن
قدرت و اراده ملت ایران
به رژیم صهیونیستی
را باید مسئولان
تشخیص دهند.
#وعده_صادق۳
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی(ره) و آغاز دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان (۱۴۰۳/۸/۱۲)
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
تفسیر کوتاه از آیه زیبای:
وکان الانسان عجولا....
🍀چرا برای رسیدن به خواستههات شتاب داری؟
یادت باشه اون مسیری که تو رو رشد میده فقط مسیرِ طاعت و بندگیه،
برای رسیدن به خواستههات از مسیرِ اصلی فرار نکن!
#شتاب_مکن!
#تفسیر_کوتاه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوهفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت_هشتاد_و_هشت
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خندههاشون رو میشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمهام رو باز کردم ریحانه بود
با یه لیوان آب برگشت و گفت:
+آقا روحالله!
روحالله گفت:
_جونم دست شما درد نکنه
لیوان آب و ازش گرفت و سر کشید
نگام بهشون بود خندهم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روحالله گفت:
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونهشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روحالله:
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روحالله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روحالله:
+سلام. چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت:
_داداش؟ چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات. صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برقها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونی که من غذاهای اینجوری دوست ندارم.
+حالا یه بار بخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روحالله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه.
گشنهم بود به ناچار نشستم سر سفره. ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبهروم
+خب حالا یهخرده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت بابا ندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت:
+هدیه فاطمه است. سرم کرد و نذاشت دربیارم
لبخند زدم و گفتم:
_کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:
+اونم گفت تو خیلی فهمیدهای
_چی؟
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدهس ازش یاد بگیر.
بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات؟
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همهش رو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه؟
_گشنهم بود
+بمیرم الهی سیر شدی؟
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بذاریش
گونهام رو بوسید. خداحافظی کرد و از خونه خارج شد
یاد چیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم و لبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصلهام سر رفته بود.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت.
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم.
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میآوردم.
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم.
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت.
فقط چهارشنبهها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد.
روزایی هم که بین دو تا کلاسام دو سه ساعت بیکار بودم و فرجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم.
چون از خونهمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود.
ولی خب رفتوآمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد.
مثل بقیه روزها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم.
بابا نمیذاشت تاکسی بگیرم.
هر وقتم که واسه صرفهجویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد.
قرار بود امروز عصر بریم تهران.
فردا عروسی دخترخالهم بود.
خداروشکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت.
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم.
راننده دم خونه نگه داشت.
پیاده شدم.
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از تو کیفم درآوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل.
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم.
صندوق ماشین رو باز کرده بود و دونه دونه کیف و ساکها رو میذاشت توش.
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+آره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.
چادرم رو درآوردم.
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوهفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم.
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم.
چند تا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش.
کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان.
به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود.
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خندههاشون رو میشنیدم یکی رفت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادونه
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخوای حاضر شی؟
با این حرفش یه روسری گره زدم و چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش در رو بست قفلش کرد و دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و مشغولش شدم
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خالهها و دخترخالهها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خالهجون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو درآوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق
یه لاک سبز آبی درآوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانهست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریهش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چی.شده؟
چیزی نگفت
_با توام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم. به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟ یعنی چی خبر نداری. کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانه حرف بزن. سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست. فاطمه من دیگه تحمل مصیبت ندارم. فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم از ترس رو به هلاکت بودم گفتم: آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم
من...من چیکار میتونم بکنم؟
+گفتی تهرانی آره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تو رو خدا کمکم کن. به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟ بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم و یهخرده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بهخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چند تا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پلههارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم. شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت:
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندهست. ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسیده. چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟ چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشتزده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده. لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه. گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت:
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجهی به حرفهاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم
قدمهام جون نداشت و به نوعی مادرم من رو با خودش میکشید
پلههارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چند نفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا پنج سانتی شهادت رفتی و برگشتی اگه گلوله یهخرده پایین.تر میخورد شهید میشدیا.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خندههاشون رو میشنیدم یکی رفت
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور