مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتهش شده بودم...
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتادوپنج
یه محوطه سرسبز بود که کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت
خیلی رمانتیک بود
دنبالش رفتم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دورتر و اطرافشم خلوت بود نشستیم
تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون
از بلاهایی که سرش آوردم میگفت
+فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون، بعد خودم رو به مردن میزدم
توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟
الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم.
وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت؟ تو هم جدی میگرفتی؟
اینا رو میگفت و میخندید
ادامه داد:
یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری
آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم؟
انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده
+فاطمه، میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟
جوابی ندادم
با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن
+تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم
وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگام رو نمیدی
الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی
میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم
تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود
ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی، چون دیگه خسته شدم
چرا جوابم رو نمیدی؟
چی شده که به من نمیگی؟
خودم رو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم
گلوم خشک شده بود
نمیدونستم جملههامو چه جوری بسازم
واسه اینکه از استرسم کم شه
دستام رو تو هم گره کردم
و به چشماش نگاه کردم
صدام میلرزید:
ببین مصطفی نمیدونم چه جوری بگم
تو خیلی خوبی من خیلی دلم میخواست همه چی یه جور دیگهای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم، من دوستت دارم مثه همیشه ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگترشه!
+به کسی علاقه داری؟
چیزی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم
نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم رو پایین انداختم
نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد
خواستم بحث رو عوض کنم
_ببین مصطفی ربطی ندا...
حرفم رو قطع کرد و دوباره پرسید: کسی رو دوست داری؟
ابروهام گره خورد و سرم رو پایین انداختم
همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود رو آورد
تا آب و گذاشت لیوان رو برداشتم و پرش کردم و یه قلپ رو به هزار زحمت قورت دادم
یه پوزخند زد و گفت:
+دلم نمیخواست به تو بدبین باشم، ولی از اونجایی که تو این اواخر با پسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی...
از تعجب چشام چهارتا شد
نگاهم افتاد به گردنش!
رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود
از ترس زبونم بند اومد
ترسیدم یه کلمه نابجا بگم و محمد رو واسه همیشه از دست بدم
ترسم رو که دید پوزخندش پررنگتر شد
+چرا چیزی نمیگی؟؟ چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟
برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همه چی رو فهمیده بود!
جوری دستش رو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش رو پاره میکنه
تو همون حالت بود و فقط چشماش سرختر میشد
با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم
نگاهم به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید
خیلی همهچی خراب شده بود
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای لرزون گفتم:
-مصطفی جان! خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی.
+خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟
واقعا خفه شدم
+هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی
فاطمهه من دوستت داشتمم
اینهمه سال دوستت داشتم
خودت که بهتر میدونسی؟
مگه چه بدی کردم در حقت؟؟
چرا زودتر نگفتی بهم؟؟
چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم؟؟
فاطمه اون شبم به خاطر این پسره رفتی هیاتت؟
کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم!
چرا من الاغ نفهمیدم؟
فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟
تو موهاش دست کشید
دیگه نتونستم بغضم رو حفظ کنم
صدای هق هقم سکوت نفسگیر بینمون رو شکست
هی تو دلم میگفتم کاش همهچی جور دیگهای بود
صداش آروم شد و گفت: اون گفت چادر سرت کنی؟
آخی چقدر خاطرش عزیزه برات...
کاش حداقل به در و دیوار زدن من رو هم میدیدی!
کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی!
کاش حداقل یه بار حالم رو میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و تو هم نخواستی بشنوی...
من چی از اون پسره کم داشتم؟
فاطمه بد کردی
حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتهش شده بودم...
نتونم داد بزنم
نتونم بگم چقدر حالم بده
نتونم بگم چطور شکستیم!
گریه میکنی؟ گریه چرا؟
دلت سوخته برام؟
چرا الان؟ چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟
خوشت میومد شاید،
خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!
خوشت میومد هی خردم کنی و هی نازت رو بکشم
نه؟؟
چرا خفه شدی عشقم؟ بگو دیگه بازم بگو
بازم بگو دوسم داری، خوشبختیم آرزوته، بگوووو...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
یه هفته کار و جلسه و کلاس، باعث تاخیر تو ارسال داستان قشنگمون شده بود
امشبم چند قسمت دیگه رو میفرستم🌸
بعدش میریم سراغ جذابیتای دیگه😉
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوپنج یه محوطه سرسبز بود که کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتادوشش
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب رو از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه آدمای اطرافمون رو جلب کرده بود
مصطفیای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بیدفاع شده بود
سرش رو با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد رو میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روی موهای خیسش دست بکشم و بگم که همهچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلختر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هر چیزی برام دردناکتر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
و باید به خاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجرکش کردنم راه خوبی رو انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش رو آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبهای رو از جیبش درآورد
آه پر دردی کشید و گفت:
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود، یا هزار چیز دیگه رو بهونه میکردی و میگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی!
پدرم دراومد تا چیزی رو برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم!
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم رو جمع کنم و به ریههام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی رو تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم رو پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردهمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چند تا ظرف یه بار مصرف
برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون و گذاشت رو پام و گفت: رفتی خونه تا تهش رو بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمام رو سوزوندن
با اینکه حال خودش داغون بود، بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم رو میخواست
میخواستم پناه ببرم به تختخوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یهخرده نشستم در ماشین رو باز کردم و آروم گفتم: ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جملهم پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم رو انداختم پایین و در رو باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم
خداروشکر کسی رو ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در رو بستم
سریع لباسام رو عوض کردم نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
به خاطر خودم یه دلی رو شکسته بودم
اونجوری که باید نمیتونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش رو خونده بودم که حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده میماند
از بیرون همه چیز روبهراه است
اما هر نفسی که میکشی
دردیست که میکشی
همهش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هر کاری کردم خوابم نبرد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوشش حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتادوهفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضحتر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودم رو به خواب بزنم
بابا که چشمهای بازم رو دید
به قیافه وحشتزده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدم و روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدیتر از همیشه. این بار چاشنی خشم هم به چهرهش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنم و بگم چی شده با شدت ضربهای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته بابا نگاه میکردم
ناخودآگاه پرده اشک چشمهام رو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغهای مامانم رو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه؟ زیادی بازی کردی باهاش دلت رو زده؟ چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد؟ تازه فهمیدی دوستش نداری؟ تا الان چه غلطی میکردی؟
روبهروش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدام رو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم رو مجازات میکردم.
حقم بود
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناکتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارم می.داد
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخودآگاه از خستگی زیاد خوابم برد.
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن، چشمهام رو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم:
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت:
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم به بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبهست. دوست داری بیای باهامون؟
_شما؟!
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی رو نداشتم که من رو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونهمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردم و خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقم و آروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بیرحم بیدرک.
گوشم هنوز سوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
آروم از پلهها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشمهام.
+از کی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتم و
_مدت کوتاهیه!
+شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه چندین و چندساله ما؟
خواستم جواب ندم که دستم رو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم با هم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تا حالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد:
+از کی تا حالا بیصاحاب شدی که به خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه آقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره بیچشموروی بیخانواده
ببین چهجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی که من چه جوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
چادرم رو محکم کشید و پرتم کرد عقب
جوری که چادرم از سرم دراومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوهفت هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند ش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتادوهشت
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم
دلم میخواست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بیدرک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدام رو صاف کردم که دیدم
ریحانهس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم. بیا دیگه...
شرمندهم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریهم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیذاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چی شده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت:
+بابات خونه است الان؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه. گریه نکن قربونت برم شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای. بهت زنگ میزنم دوباره
_باشه مرسی ریحانه جون خداحافظ
خداحافظی کرد و تلفن قطع شد
دلم گرفت
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه غم هام یادم افتاد و تو بغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش رو گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد.
+این چه حرفیه شما خیلی لطف کردین به ما بگو ببینم چی شده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همهچی رو گفتم
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون به من
از بیوفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی که خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه. خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی
یهخرده مکث کرد و گفت:
+ولی فاطمه تو که همهش از این پسره تعریف کردی چی شد که اینجوری مخالفت کردی؟ فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوهشت بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم دلم میخواست
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتادونه
+با چیزایی که از تو شنیدم، مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشد بهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخواد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارهم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث رو عوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شد و گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟ از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بهخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بیجونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری. دیگه هم اینجوری گریه نکن سکته کردم. نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه.
_چشم. خیلی بد شد بعد مدتها اومدی خونهمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری میام بازم عزیزم
دست کشید رو گونهم که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کرد و داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
نمیخواد بابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم رو سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو، تو لحظات بدم باهام نموندی؟ من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم به محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نامرتبتر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونهم. سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود و چیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه. ولی برام عجیب بود صبرشون، کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونهشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقتکشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون داد و شمارهش رو گرفت
بعد از چند تا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریههایی که از پشت تلفن میومد حواسم رو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یهخرده که گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟ نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
باباش سختگیر بود ولی نه در این حد که...
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چیشده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟ کی میخواد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسم رو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونهشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز داد و ماشین از جاش کنده شد
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونهشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتم و صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلندتر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بیحال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیم رو پرت کردم تو داشبورد.
چشمهام رو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت. از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
شلوارم رو با دست تکوندم که دیدم
ریحانه اومد نزدیک ماشین.
بهم اشاره زد که سلام کنم.
منم سرم رو تکون دادم و
آروم سلام کردم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوهشت بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم دلم میخواست
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادونه +با چیزایی که از تو شنیدم، مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتاد
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه فاطمه نظرم رو جلب کرد.
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین.
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم.
یکم که از خونهشون دور شدیم پرسیدم:
_چی شد؟
+چه میدونم بابا
پدر نیست که این پدر.
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا.
یه چند ثانیه سکوت کرد و:
+ندیدی چهجوری دختره رو کتک زده؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده.
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکار رو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه که دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی که دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخواد طرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه؟
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی. همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون که خوشگله که.
+فاطمه نمیخوادش.
قیافهش رو جدیتر کرد و:
+تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره من.
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد.
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوند سمت شیشه و چیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار بابا و منم رفتم گل فروشی کنار مزار.
دو تا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه.
تقریبا یه ساعتی بود نشسته بودیم که روحالله و علی هم به ما اضافه شدن.
قرآن گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم.
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهدا و براشون فاتحه خوندم.
تموم که شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روحالله و ریحانه و علی خداحافظی کردم و رفتم خونه.
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم.
همه سلولهام دلتنگیشون رو فریاد میزدن.
خیلی سعی میکردم ریحانه اشکهام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن.
دلم واسه خندههاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود.
چقدر زود رفت از پیشمون.
چقدر خاطره گذاشت برامون!
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونهم پیدا کرده بودن و محاسنم رو خیس میکردن.
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه.
لحظه لحظههام رو رصد میکنه.
دهنم بیاراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم میرود...)
هعی آقاجون!
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو.
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم.
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز.
بعد چند دقیقه صداش دراومد.
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش.
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده.
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی و شیر آب سرد رو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم.
بیخیال چایی شدم.
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپتاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم.
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی.
ولی حال و حوصله پختن غذا رو نداشتم. لپتاپ رو بستم.
پا شدم چراغهارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
فاطمه:
یک هفته گذشته بود.
بابا نمیذاشت حتی پام رو از خونه بذارم بیرون
مصطفی هم من رو بلاک کرده بود.
فکرکنم نه میخواست حرفام رو بشنوه نه صدام رو
بهتر!
هر چی بود بالاخره حرفام رو زدم و الان راحتتر از قبل بودم.
اونم دیگه کمکم باید کنار میاومد با این شرایط.
داشتم پستهای مختلف رو لایک میکردم و کپشنهاش رو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود.
صبر کردم تا لود شه.
مداحی بود.
ولی با همه مداحیایی که تا حالا به گوشم خورده بود فرق داشت.
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود.
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشمهام تر شد. راجع به حضرت زهرا بود.
کوتاه بود و دردناک.
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقهای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض و گریه همراه بود و غمناک، در کمال تعجبم باعث شد آروم شم.
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم.
خیلی خوشم نمیومد.
ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم.
شاید بهخاطر شعر یا نوع خوندنش بود
بیخیالش نشدم.
رفتم دایرکت محسن و گفتم:
+سلام ببخشید. میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیجها میگشتم تا جواب بده
پنج دقیقه بعد گفت:
+سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادونه +با چیزایی که از تو شنیدم، مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو
تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم.
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه.
سریع تغییرش دادم.
چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد.
پایینش نوشته بود "فایل صوتیش!"
دان کردم و صدای گوشیم رو زیاد کردم
از اون موقع به بعد قفل شدم
رو این مداحی
گذاشتمش رو آهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیم کرده بود تو خونه خودم رو با کارای هنری مشغول کرده بودم...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتاد خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه فاطمه نظرم رو جلب کرد. فوری ا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادویک
چارهای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیر منتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنشآمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشمهام به عکسهای قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گفت:
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورش رو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدیییی!
این حرف رو که زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی"
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصد حرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا.
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم.
بابا چند قدم اومد نزدیکتر.
نشست پیشم دستش رو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم.
صورتم از ترس جمع شده بود.
دوباره میخواست بزنه؟
صورتم رو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش.
چشام رو بستم که نبینم چهجوری میزنه.
دیدم داره رو گونهم رو نوازش میکنه.
دقیقا همونجایی که زده بود.
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد.
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم.
من رو بوسید.
+ببخشید خانم دکتر.
من ازتون عذر میخوام بابت رفتارم.
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت.
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی رو باز کرد و
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم.
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم.
یهو شدم مایه افتخار.
یه پوزخند یواشکی زدم.
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون.
مامان خم شد و سرم رو بوسید.
یه شیرینی گذاشت تو دهنم.
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییییی منننن قبول شدممممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت.
تخت بالا پایین شد.
وایسادم و دو سه بار پریدم روش.
مامان با تعجب داشت نگام میکرد.
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچهت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ آقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه آبرومون میرفت پیششون.
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد.
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت.
صدای خندههای بابا از پایین شنیده میشد.
با خندههاش منم میخندیدم و جیغ میزدم.
اومدم جلوی آینه و چهار تا حرکت موزون درآوردم که مامان گفت:
+یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟
جوابش رو با صدای خندههای بلندم دادم.
وای خدایا شکرت.
من دوباره شدم همون فاطمه خل و چل.
همون که صدای خندههاش گوش دنیا رو کر میکرد.
بیخیال خل بازی شدم.
لپتاپم رو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش.
شماره و رمز ورود و بقیه چیزا رو وارد کردم تا صفحهم بالا بیاد
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردم و جیغ کشیدم.
رفتم ببینم درصدها رو چهجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!!!
+سلام خوبی؟ خودتی فاطمه؟ کبکت خروس میخونه؟ چیشده؟
نکنه قبول شدی؟؟؟
جیغ کشیدم و:
_آرهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم آره الهی فدات بشم.
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟؟؟؟
+بح بح چه کردی تو دختر.
مبارکت باشه الهی.
هیچی منم تقریبا همونی که میخواستم قبول شدم
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه. چه کنیم.
مثل شما خرخون نیسیم که.
البته شبانه قبول شدما!
_آها. منم تبریک میگم بهت.
الهی همیشه موفق باشی.
میای بریم بیرون؟
+میای مگه؟
_آرره. بریم سر مزار بابات.
+عه! باشه.
_با کی میای؟
+من تنها دیگه!
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه که!
از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی درنیارم ادامه دادم
_خیلی خب.
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی!
+باشه پس میبینمت.
_حتما پس فعلا.
+فعلا عزیزم. خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت و مشغول چک کردن رتبه و درصدهام شدم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادویک چارهای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادودو
به قیافهم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
و لبههای روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق رو پر کرده بود بس که با فاصله زدم.
گوشیم رو برداشتم.
این بار مانتو قهوهایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم نگه دارم
به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم.
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم.
هم پاهام درد گرفته بود و هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم.
داشتم به این فکر میکردم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غمهام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رو دادم و پیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشسته بود کنار قبر پدرش و سرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونهاش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد و گفت:
+سلام با کی اومدی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمدهام
+خداروشکر که خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش که صداش بلند شد
با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم.
یهو یاد چیزی افتادم و زدم رو صورتم و گفتم: -ای وای میخواستم گل بخرم بذارم رو مزار شهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_آخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا.
_اشکالی نداره میرم زود میام.
چیزی نگفت و با لبخند بدرقهام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدمهام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی رو پیدا کردم
هر چی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم
حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظهام کنار نمیرفت برگشتم
به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه دنیا شیرینی بدم
از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کرد و گفت:
+فاطمهه کل مسیر رو دویدی؟
_نه چطور؟
+خیلی زود رسیدی
خندیدم و دوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارش و
چند تا شاخه گل تو دو تا دستم گرفتم
بلند شدم که گفت:
+کجا؟
_میرم اینارو بذارم رو سنگ قبر شهدا.
تو هم بقیه رو بزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید.
به عکسش نگاه کردم و بعد گل رو گذاشتم رو مزارش.
وقتی به چهرههایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه.
گلهای توی دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه.
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم
به خیال اینکه روحاللهست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیکتر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روحالله نداره.
چند قدم رفتم جلو
سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بیحس شد.
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستهش داشت و تمام سعیش رو پنهان کردنش بود نگام کرد
چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم.
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم
غرور الکی
وقار الکی
خانومی الکی
و خلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودم رو هلاک کرده بودم
همه از یادم رفت
سرش رو انداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم.
ریحانه شرمنده گفت:
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد.
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چند تا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم و التماسشون کردم که من رو به آرزوم برسونن خواستم بهم آرامش بدن صدای تالاپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم
بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم:
_اشکالی نداره بیا بریم بقیهش رو بذاریم.
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد.
_عه ندیدی کی بود؟
+مادرت بود ولی جواب ندادم.
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد.
گوشیم رو سنگ قبر بود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیام دنبالت؟
_الان؟
+آره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلها افتاد و گفتم:
_آخه الان که...
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادویک چارهای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا
ولی چارهای نداشتم:
+باشه بیا
+چند دقیقه دیگه میرسم فعلا خداحافظ
ناراحت گوشیم رو قطع کردم
دوباره توجهام به محمد جلب شد حس
کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد.
ریحانه گفت:
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت؟
با لب و لوچهای آویزون گفتم:
_آره
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 حملات تعمدی علیه محجبهها 😱
🔴 اخیراً زنان بهایی، یک سلسله حملات برنامهریزی شده را در سطح شهر، علیه زنان محجبه انجام میدهند که برخی از آن، توسط دوربین های مداربسته کشف شده. بانوان مراقب باشند🚨
⚠️ آقایان مسئول حواستون به لایحه عفاف و حجاب هست؟!!
✍ ر.میربمانی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
این حرم، همچون حرم رسول خدا و اهلبیتش، حرمت دارد👌💪
#وعده_صادق_۳
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch