فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ چقدر زیباست که خادم الرضا بزرگترین لقب یک انسان باشد
▫️ دلمان برای رئیسی عزیز میتپد،
مگر میشود نام امام رضا علیه السلام بیاید و یادی از بزرگ خادم درگاهشان نکنیم
و از ته قلب نگوییم صد حیف بر نبودنت😔
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازمه که خیلی مراقب حرفها، لایکها، تعریفها، تهدیدها، و هر نوع حرکت تاییدی و تکذیبیمون باشیم...
عاقبت بخیری واسهمون یه امتیاز و آبرو پیش مولامونه
آسون بهدست نمیادا!
لطفِ حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
#بصیرت
#معرفت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
تمام شد؛😔
اذانِ مغرب را که بگویند،
صفر هم تمام میشود...
پیرهن مشکیِ عزای تو را تا میکنم
و نمیدانم محرمِ سال آینده قسمتم شود خودم تَنَم کنم
یا دستِ کسی گوشه کفنم میگذاردش💔
این نالههای آخر زمزمه نامَت را از من بپذیر🙏
چه بیمضایقه خوبی حسین جان...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
sofre-ashke-2mahe-aza.mp3
3.8M
🍃 شایدکهسالدیگهمنزندهنباشم
خوبیبدیدیدیحلالمکنحسینجان
✍ معلوم نیست کی سال بعد حضور جسمانی داشته باشه تو این دنیا و بتونه باز رزق عاشورا و اربعین بگیره
بودیم باز با هم صفای روح میگیریم
نبودیم جامون رو خالی کنید و یه یادش بخیر بگید که همین به اندازه تموم عمر دنیامون میارزه🙏
یاعلی✋
✍bahar.rasta
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و هشتم مشغول حرف زدن با بچهها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و نهم
+ها یره تو کاری نداری؟ بیا اینجا به مو کمک کن
رفتم سمتشو
_من آموزشِ تفحص ندیدما!
من مسئول هماهنگیَم
+ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری
باشه گفتم و رفتم کنارش رو خاک نشستم.
اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ورمیرفت
به منم میگفت با دقت همین کارو کنم و اگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم
کل روز به همین منوال گذشت
همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم
بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره.
دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن
منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد
+برو دوربین رو از تو اتوبوس بگیر بیار چند تا عکس بگیر
با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس
تا اتوبوس خیلی راه بود
بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوس رو جلوتر از ورودی یادمان بیاره
راهِ زیادی رو دوییدم
دوربین رو گرفتم و دوباره همین راه رو دوییدم تا بچهها
از زوایای مختلف چند تا عکس گرفتم
هوا دیگه غروب کرده بود
بچهها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس!
همه پکر بودیم
از ساعت ۷ صبح تا ۶ غروب، این همه آدم این همه زحمت بینتیجه
اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بینتیجه موندن رو پای بیلیاقتی گذاشتیم.
وسط راه من و محسن از بچهها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچهها رو یه جا از آشپزخونهای که قرارداد بسته بودن بگیریم.
صبح با صدای اذان پاشدم!
با صمیمیتی که با بچهها پیدا کرده بودیم بقیه رو هم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه.
طلبه جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن
بعدِ نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره
ما هم تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه دیروز رو گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه
بچهها خیلی خوب بودن.
اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز من و محسن دو نفر بودن
این دفعه عزممون رو جزم کردیم و زودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا انشاءالله بتونیم چیزی پیدا کنیم.
وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس
طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه
تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزهای بشه
به محض رسیدن، بچه ها کارشون رو شروع کردن
هر کسی نشست سر جای خودش و مشغول شد...
یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود!
بچهها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد بعضیها هم مثل من بیدار بودن.
تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم.
به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره!
و یکم هم راجع به روحالله باهاش حرف زدم
همهش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم
سه روز دیگه عقدش بود
تو این دو هفته چند باری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و با هم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم.
حتی پیش مشاور هم رفته بودن.
از طرف دیگهای هم از قبل میشناختن همو.
خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره
با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود
تا صبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم و ذکر گفتیم
دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد
با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز
دلم نمیخواست دست خالی برگردیم
حداقل اگه شده یه شهید
فقط یدونه...
قبل اذان بچهها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن!
نماز رو به جماعت حاج احمد طلبه ۲۹ ساله گروه خوندیم. روز سهشنبه روز آقا امام زمان بود
نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم
روزِ آخرِ موندنمون تو این شهر و این منطقه بود
بعدش باید برمیگشتیم تهران
همه چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه...
برا نماز ظهر و عصر پاشدیم و بعدِ خوندن دوباره همه مشغول شدن.
منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه فرمانده کمک میکردم
بچهها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن
خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود.
تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم مداحی میخوندم
بچهها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن
دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن!
+یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!!
با شنیدن این صدا همه دویدن سمتشون و دورشون حلقه زدن
بچه ها شهیدددد!!!
اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت...
همه نشستن
منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و نهم +ها یره تو کاری نداری؟ بیا اینجا به مو کمک کن رفتم سمتشو _من
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سیام
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد!
اشکامو با آستینم پاک کردم و با دستم خاک رو از روش کنار زدم
یه چفیه و یه دفترچه تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.
دستم رو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد!
سید مرتضی رو صدا زدم
خودم رفتم کنار
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.
شهدا منتقل شدن معراج
از بچههای شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچههای تفحص رو به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمون رو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.
از لرزش صداش فهمیدم که اونم گریَش گرفته
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان
سرم رو تکون دادم و
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت. اصلا میل خوردن نداشتم
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار
به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود.
از هیجان قلبم داشت کنده میشد.
از تو جیبم قرصم رو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم شب رو پیش شهدا موندیم
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندَن.
تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی.
خانوادههاشون چی.
تلفن رو قطع کردم
زنگ زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همهشون گمنامن
سریع خودش رو رسوند به من
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
فاطمه:
فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برام رو میپوشیدم
تو این ده دوازده روز از این سال مزخرف همه توانم رو گذاشته بودم رو درسام
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بیتوجهی کنم
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود
هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطرههاش رو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج
حس میکردم پربیراهم نمیگه
ولی هر چی هم بود نباید بیادبی میکرد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✅کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از این زاویه به قدرتهای استعماری دنیا توجه کرده بودید؟؟!🙄
ببینید دلیل اصلی که اونا نمیخوان شما مسلمان باشید☝️
#جهاد_تبیین
#اسلام_واقعی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
📌عاشقان حسینی؛
این عکس را جهانی کنید
#صادق_بیت_سیاح
⁉️ نهادهای متولی اعم از حوزه علمیه، وزارت ارشاد، هیات های مذهبی و .... باید از این جوان غیور و عزیز حمایت ویژه بفرمایید.....
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و یکم
حوصلهم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم رو بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش آوردم.
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی رو باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با آبجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تو یخچال شکلات تلخم رو هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم رو چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟؟
مامان جوابم رو با سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هر چی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس رو از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب رو بستم
لیوان و ظرف رو برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلهم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضو گرفتم
نمازم رو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه و سفید نمیزنیی؟؟؟
امشب شام با توعه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا رو هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبهش درآوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دقیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتاشون دنبالم اومدن. تا ظرفا رو بذارم لازانیام آماده شد
از محدود غذاهایی بود که وقتی میذاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم به خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو و چنگال رو ول کردم و گفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم به جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا رو سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحهایم که مونده بود رو خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد...
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطعش کردم و دست و صورتم رو شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم. همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برام دلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار آماده کردم و نمازم رو خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.
رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
میز رو چیدم و منتظر بابا موندم چند دقیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامون رو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟! عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا رو جمع کردم و شستم یه نگاه به ساعت انداختم که عقربه کوچیکش رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم رو انداختم رو تخت
شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود برداشتم و نشستم و با دقت به ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه به لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهام رو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بود از همه حرفهها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم...
مسیر روشن🌼
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https:/
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت سی و دوم
+دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟
+پنج و ۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم؟!
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونهشون؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس. دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهرمار سکته کردم چته بچه؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدم
+خب چه ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چه جوری نماز بخونم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی که ازم داشت
یه لیوان آب بهم داد و بقیهشو پاشید روم و گفت
+اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندهم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضوم رو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم رو تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهام رو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشون و پشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کنارههای گیسام رو کشید تا بیشتر واشه هر مرحلهم با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جزو موهای بافته شدهم بود
وسط موهامم چند تا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافهم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام به ساعت گفتم
_ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا رو بیدار کنم ۶ و ۴۰ دقیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا از اتاق بیرون رفت
شالم رو انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
یه طرف کوتاهتر شالم رو انداختم سمت راستم و طرف بلندتر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم رو ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روی پیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چارهای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همهش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم رو پوشیدم
البته پاشنههاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس رو از تو گوشیم واسهش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت که کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد و آدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم رو خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه معلمم
اسم کوچه پهارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم به کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چند تا ماشین و یه عده جوون رو جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزن اگه بودم بیام دنبالت
_چشم ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد به محمد
پیراهن کرم رنگ که یقه.ش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشمش بهم خورد به محمد بلند گفت
+عه این اینجا چیکار میکنه؟
محمد با شنیدن حرفش نگاهش رو گرفت و برگشت سمتم و با دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرم رو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟
خواستم جوابش رو بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه چهرهش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید به خاطر حضور پدرم رفتارش مثل قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوالپرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم رو ازش برداشتم و بیتوجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط رو که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پلهها گذشت و به در رسید
محمد بود...
✍فاطمه زهرا دزری، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸طرح دشمن برای تضعیف رهبری🔸
در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکشند. ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است. اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، دنبال این هستند که ماتش کنند، انفعال در او ایجاد کنند. درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. تحرکش را ببندند. از هر راهی برود کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند راهها را بر او ببندند.
آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود اما واقع نشود. مثلاً بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ تغییری نکند. بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که بودند باشند. اگر اینطور شد، این بزرگترین ضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید. این «کیش» شدن است. اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم کار به اینجا بکشد.
📖 تمثیلات سیاسی اجتماعی، صفحه 42
#بصیرت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🏴 يا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا،
يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
▪️امام حسن عسکری علیهالسلام فرمود: دو خصلت و حالتی که والاتر از آن دو چیز نمیباشد عبارتند از: ایمان و اعتقاد به خداوند، نفع رساندن به دوستان و آشنایان.
◾️شهادت مظلومانه امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد.
سلام دوستان عزیز
وقفهای که بین ارسال داستان #ناحله افتاد و ببخشید🤦🏻♀
انشاءالله به جبرانش، امروز ۵ قسمت رو براتون ارسال میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵وزیر بازرگانی مصر برای توسعه روابط تجاری به کویت رفته، برای خودشیرینی شروع به توهین به شیعیان کرده!
غافل از اینکه اکثر اون جمع پیروان اهل بیت علیهم السلام هستند و شد اونچه نباید میشد😏.......
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔸 شهیدی که تماشاچی در تشییعاش را شفاعت میکند
🔸 ۲۷ سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
🔸 گفت: «به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
🔸 خواهرش با گریه تعریف میکرد: فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
🔸 صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: خواهر اینها همه برای تشییع پیکر من آمدهاند و به اذن خدا همهی آنها را شفاعت خواهم کرد.
🔸بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.
🔸 از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهجالبلاغه تهران شهید گمنام تشییع و تدفین کردهاند.
🔸 بعدها با پیگیری خانوادهی شهید و آزمایشات DNA هویت این شهید اثبات شد.
🔸 اگر به بوستان نهجالبلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط، یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
🔸یادش گرامی ونامش جاودان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت سی و دوم +دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها یهو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و سوم
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش رو که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی رو گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی رو پخش کرده بود
نگام به سفره بود که یهو یکی پرید بغلم، ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
آرایشش خیلی کم بود ولی موهاش رو شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچههایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم رو گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود. به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون رو دعوت کرده بود
همه رو بهم معرفی کرد
دخترخالههاش با غضب نگام میکردن.
چون دلیل نگاهای عجیبشون رو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم. اسمش نرگس بود.
خیلی خانواده خونگرم و دوست داشتنیی بودن. همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود
ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چند تا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفهایش انداختم و گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش رو که از گلای رز سفید و صورتی بود رو دستش گرفت
دوربین رو تنظیم کردم روش، طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقهش و سینهش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پفدار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش و گفتم
_ چه دلی ببری شما از آقاتون
خندید و آروم زد رو بازم و گفت
+مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چند تا عکس دیگه هم ازش گرفتم
و ازش فاصله گرفتم
داشت با فامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم
از آخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی! چند تا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ، بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگتره، یه لبخند عجیب که دلیلی واسهش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین رو خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چند تا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلند شه و در رو باز کنه
وضعش رو که دیدم دلم براش سوخت
باردار بود
گفتم
_من باز میکنم
با تردید نگام کرد و ازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک.تر بودم
شالم رو سرم انداختم و در رو باز کردم
محمد بود
از موهاش فهمیدم کیه!
روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد
بلند گفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت
با خودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی رو میبخشیدم؟؟ مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگید بیاد؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلند شن
با تعجب نگام کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین
صداشو صاف کرد و گفت
+عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا
جملهش رو کامل نکرده رفت
در رو که بستم متوجه لرزش دستام شدم. استرسم برام عجیب بود
نفسم رو با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود رو به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه رو بستیم و چادرش رو سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یه سریا هم فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل.
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در دو بستن
همه با فاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست
شروع کرد به خوندن
و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست، وقتی زیر لفظیش رو از آقا دوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم به گفته عاقد دست زدن دخترخاله.های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن به جیغ زدن و کِل کشیدن...