مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_هفتم یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا ب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_هشتم .
.
قرآن رو آروم باز کردم
سوره #نور اومد
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود
.
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک
خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده
.
.
آخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعهی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود...
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد
.
-خدایا خودت کمکم کن
.
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون....
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت
چند دقیقهی اول به سکوت گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت
شاید اونم استرس داشت
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
_خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت
_ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشهای نشستم...
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت
_بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...آقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیعتر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...فقط...حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
.
_دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین
.
بغضم گرفته بود. آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
.
ادامه_دارد
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #سی_و_هشتم . . قرآن رو آروم باز کردم سوره #نور اومد شروع کردم
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_نهم
.
با بغض یه نگاه به آقا سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در #ظاهر_تصمیم_سختی بود ولی من #انتخابمو کردم
.
❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️
.
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم
.
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم
که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد
فهمیدم اونم مشکلی نداره
.
همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت
_پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم
.
همه شوکه شدن...
این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:
_دخترم تو نظرت چیه؟!
.
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
.
که مادر سید گفت
_خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه
.
بابام هم گفت:
_گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست
.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم
.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت:
_خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما
.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت
_خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره
.
_بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن
.
-لا اله الاالله
.
-باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت
.
هم من سرم پایین بود هم آقا سید
.
آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
.
-خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه... بالاخره پدرن و نگران شما ...انشاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه...
.
-نمیدونم چی بگم .راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز #سخت تر از دیروز شد
.
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
_(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم #امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرینتر از قبل هست
.
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
ادامه دارد...
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_نهم . با بغض یه نگاه به آقا سید کردم و اونم آروم سرشو ب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #چهلم(قسمت آخر)
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید
.
-اما من یه حرفهایی دارم
.
-بفرمایید
.
-میخواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین آدمی حق داد
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
.
-یعنی که....چطور بگم آخه..
.
-چیو چطور بگید
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
.
اینجا که رسید اشکام بیاختیار جاری شد
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
.
-خیلی بد هستین !
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
.
-به قول خودتون لا اله الاالله
.
-خوب بهتره خانوادهها رو بیشتر منتظر نذاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
.
-بله بفرمایین
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
.
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانوادهها رفتیم...
مادر آقا سید با دیدن این صحنه بیاختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم...
پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
💞یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده... همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
.
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
.
-نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
.
.
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
-ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که
.
-کار دارم
.
-لا اله الا الله...آخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بود...
.
-آها...آها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
.
-آخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
.
-امان از دست شما بانو
.
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه
-اون موقع ها یه آهنگی داشتی نداری الان؟
.
-ااااا سید
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت آهنگه ؟!؟آها آها خوشگلا باید برقصن
.
-سید؟!
.
-باشه باشه...ما تسلیم...
.
_ریحانه ؟!
.
-جان دل
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
.
-آخه الان وقت اذان نیست که
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقعه به جز من و تو...
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم... ولی الان شما دو تا بال داری که اونموقع نداشتی...ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشتهای
.
#تمام
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
عید همگی مبارک❣
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین علیهم السلام
زندگی
تو دو جمله خلاصه میشه:
🌸 لذت بردن از روزای خوب
🌸 صبر کردن تو روزای بد
اگه حالِ خوبی داری،
شکرگزار باش و لذت ببر.
و اگه حالت بده، صبر داشته باش
روزای خوب خواهند آمد...🌸🍃
✍عین
🌺🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺گول زدن مردم با تغییر کلمات توسط شیاطین جن و انس❗️
🔸با تغییر کلمات، به جای اصلاح خودشون گناه رو توجیه میکنند تا از انجام گناه احساس بدی نداشته باشن!
سلام و صدسلام
بیصبرانه منتظر محتواها و کپشن و پادکستهاتون واسه برنامه های عیدغدیر امسالیم
بفرستید لطفا
مخصوصا از مهمونی ۱۰ کیلومتری تهران💚
علی مع الحق
غدیر طرح الهی بود،برای رهبری انسانی برانسانهای دیگر.
دستور برایستادن نبود !!!
دستور براینکه رفتگان باز گردند وعقب ماندگان برسند نبود!.
این اجتماع فقط در یک شهر بود.بااین جمعیت انبوه!
حال تصور کنیم، اگر اجتماع مخصوص سراسر جهان بود. مانند عید غدیر خم، در زمان پیامبر
ودستور بر رسیدن عقب ماندگان وبازگشت رفتگان بود .چه می شدوچه جمعیت انبوهی جمع می شد.
علی مع الحق والحق مع علی ولن یفترقا
✏️F_gh..
اول صبح توسل به امام رضا عليه السّلام ☺️
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ،
أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ،
يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ،
يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا
وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ
بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا،
يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌷ای عقل و دل و دینِ مرا برده به تاراج،
🌷بر حالِ منِ عاشقِِ دیوانه نظر کن💛
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز چهارشنبه که ۲۱ تیرماهه، روز تولد شهید #محسن_حججی هست🌷
همون شهید والامقامی که رهبر عزیزمون، اونو نشانهی خدا و سخنگوی شهدای مظلوم و سر جدا، خواندند.
یه جایی خوندم که آقامحسن یه روزی رو به حرم بیبی حضرت معصومه سلام الله علیها کرده و این دعا رو کرده:🥺
خــــــدایا، آیا میشه نحوهی #شـــــهادت من طوری باشه که مثل شهادت حضرت زهرا و امام حسین علیهماالسلام، رقم بخوره؟
واقعا چی میشه که یه جوونی تو این سن و سال، از زن و فرزند و دنیاش میگذره؟!💔🌷
✍bahar.rasta
38.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻نماهنگ زیبای #حجاب با صدای 🎙#حامد_زمانی✨✨
حجاب و عفاف، امنیت و #غیرت
#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش گریه ی هنگام سجده ...🌱
🎥روایت جالب بانوی تازه مسلمان شده و تاثیر دینداری بر روح و زندگی فردیش
😊سه ماهه گریه نکردم درحالیکه قبلا هر روز گریه می کردم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه حیرت انگیز، عمیق و دقیق قرآن به موضوع حقوق زن و مرد
بی سبب نیست که قرآن، دلها و خردهای متفکران جهان را به خود جذب می کند.
آمده بودند
در گرمای هوای تیرماه قم
هوایی که ریزگردها در آن موج میزد
از همه اقشار
با تیپ و پوشش های مختلف، اما زبان واحد
حرفشان یکی بود،
میخواهند پوشش حیا در جامعهشان، همچنان زنده بماند، دوست ندارند بی حیایی باب شود، سلامت جسم و نفس دختران و پسران سرزمینشان را میخواهند...
همانچه که خداوند مهربان، در فطرت پاک بشر قرار داده، تا نسل پاک را پرورش دهند و یاور منجی باشند...
همان نسلی که پیامبر صلیاللهعلیهوآله به امیرالمومنینعلیعلیهالسلام فرمود جز حلالزاده تو را دوست نخواهد داشت.
و امروز روز مباهله است💚
روزی که نبی خدا، قدرت الهی را در پاکی و طهارت خاندان مبارکش به عالَم اثبات کرد...
✍bahar.rasta
@na_be_afkarepooch
دفاع از امانت مادر!
دودل بودم بروم یا نه
آخه هوا خیلی گرم بود! مسیر هم دور...
اما وقتی به مکان تجمع رسیدم،
از اینکه حتی فکرِ نرفتن را لحظهای در ذهنم مرور کرده بودم، شرمنده شدم.
شرمنده شدم وقتی مادری را با فرزند دو ماهه در بغل دیدم، و یا پیرزنی که روی ویلچر آمده بود...
بله خیلیها آمده بودند
و عقیده داشتند که اگر اجتماعِ برای غدیر دفاع از حریم ولایت است، اجتماعِ برای عفاف و حجاب هم دفاع از حریم حیا و چادر مادرمان زهرا سلاماللهعلیها است.
همه میدانستیم که برای حفظ و رسیدن این امانت الهی به دخترانِ این سرزمین، چه جانهای پاکی فدا شده...
و حالا مثل همیشه افتخار می کنم که امانتدارِ چادر مادرم هستم...
✏️F_gh