eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 🟢 🟢 💢صحبت‌های جنجالی یک زن بریتانیایی درباره مسلمانان 🔹من وقتی در اثر مصرف مواد مخدر نشئه بودم و کنار خیابان افتاده بودم، مرد مسلمانی مرا پیدا کرد و مرا پیش همسرش برد 🔹همسرش مرا حمام کرد و لباس پوشاند، غذا داد و به من عشق ورزید و مرا به محل امنی رساند 🔹مسلمانان باعث نشدند این کشور ناامن شود، آن‌ها شگفت انگیز و مهربان و متین و دلسوز و بخشنده‌اند، آن‌ها ستون بسیاری از جوامع هستند. 🔹خیلی خشمگینم که ما آنقدر وقیح هستیم که به یکی از زیباترین و لطیف‌ترین ادیان می‌گوییم خشن. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین
🍃رمان زیبای قسمت بیست و هفتم مشغول تست زدن شدم طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود! خسته به اتاق شلخته‌م نگاه کردم که هرگوشه‌ش یه دسته کتاب روی‌هم تلمبار شده بود دلم می‌خواست از خستگی همه‌شون رو پاره کنم دیگه حوصله‌مم از درس خوندن سر رفته بود ‌ بند بند هر کتاب رو از (از و به و در و را) حفظ بودم دیگه حالم بهم می‌خورد وقتی چشام به متناش میافتاد دلم هیجان می‌خواست بی‌خیال افکارم شدم و تست دینی رو وا کردم تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوال رو بزنم از اینکه نمی‌تونستم زمانم رو مدیریت کنم حرصم می‌گرفت. دوباره زمان گرفتم و با دقت بیشتری مشغول شدم. این دفعه تونستم ۱۲ تا تست رو تو ۱۰ دقیقه بزنم. خوشحال پریدم رو تخت و با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم از شنیدن صدام خجالت بکشم صدای ماشین بابا رو که شنیدم‌ از اتاق پریدم بیرون مامان رو دیدم که با دست پر وارد خونه شد. باعجله از پله‌ها پایین رفتم و ازدستش نایلکس خرید رو کشیدم بیرون و همه خریداشو روی مبل واژگون کردم به لباسایی که واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم ‌ داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود می‌گشتم که مامان داد زد +علیک سلام خانم لباسامو چرا ریخت و پاش می‌کنییی عه عه هی نگرد واس تو چیزی نگرفتم پکر نگاش کردم و _چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو. سلام کردم و از پله‌ها رفتم بالا که بابا گفت +کجا میری؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس رو ازش گرفتم و محتویاتش رو ریختم بیرون یه پیرهنِ بلند بود سریع رفتم تو اتاقم و پوشیدمش. رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام می‌رسید و دامن زیرش سه تا چین میخورد آستین پاکتیشم تا رو آرنجم بود. یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینه‌شم سنگ‌کاری شده بود وا این چه لباسیه گرفتن برا من مگه عروسی می.خوام برم به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو پشتش هم بابا اومد عجیب نگاشون کردم. _جریان این چیه آیا؟ مگه عروسیه؟ بابا خندید و +چقد بهت میاد مامانم پشتش گف +عروسی که نه حالا _پس چیه این؟ +حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم _برین بیرون میخوام لباسو درآرم . از اتاق رفتن و در رو بستن لباسه رو درآوردم و دوباره کنار کمدم گذاشتمش. گوشیم رو گرفتم از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک می‌کردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد. عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ) با خنده گفتم _دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن پیجشو باز کردم تا همه ی پستاش رو ببینم. دونه دونه بازشون می‌کردم و تند تند میخوندم. همش یا مداحی و بود یا لباس بسیجی یا شهید یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم و تعداد بالای کامنتاش کنجکاوم کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟! یاعلیییی این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟ لابد الکین... خب حق داره الکی خودشو بگیره از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا. دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟ عجبا آدم شاخ در میاره! تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد: مرسی عزیزم دستت درد نکنه یه قلب براش فرستادم و گوشیم رو خاموش کردم. که مامان داد زد: +فاطمهههه قرصات و خوردی؟ گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم پایین قرصم رو ازش گرفتم و با یه لیوان آب خوردم _مرسی مامان +خواهش میکنم. آخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتی رو از کی گرفتی _والا خودمم نمی‌دونم اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود ۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم به ساعت نگاها کردم ۶ و نیم بود و نمازم‌ قضا شده بود از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضو گرفتم و نمازم رو خوندم با عصبانیت رفتم‌ پایین که کسی رو ندیدم. با تعجب مامان رو صدا زدم کسی جواب نداد رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ. بی‌خیال در اتاقو بستم‌ وسایلم رو جمع کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشم رو بستم و رفتم تو ماشین! به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد‌...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین
✍فاطمه زهرا درزی،غزاله میرزاپور ✔کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و هفتم مشغول تست زدن شدم طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا
🍃رمان‌ زیبای قسمت بیست و هشتم مشغول حرف زدن با بچه‌ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف آوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف می.کنم. _عجبا بعد آویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره صدام خیلی تغییر کرده؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان؟ +هیچی دیگه از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو: جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خنده‌م شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد. حالا چرا با ذوق میگی؟ تو که قصد نداری حالا حالاها...؟ حرفم رو قطع کرد +چرا قصد دارم با تعجب بهش خیره شدم _خدایی؟ +اره. اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلت رو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی‌حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه همونجور بی.حال مشغول گوش دادن به صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد حرفش رو قطع کردم و _ ریحانه حالا جدی می‌خوای ازدواج کنی؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بی‌خیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم می‌خواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم. به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ حرفاش برام عجیب و خنده‌دار بود! همین‌جور حرف می‌زد و من بی‌توجه به حرفاش فقط سرم رو تکون می‌دادم حرفاش که تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد می‌کنین؟ +اگه خدا بخواد دو هفته دیگه چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه سرم رو تکون دادم و رفتم سمت آب‌خوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها، راهیِ منزل شدم محمد: چند ساعت بود که رسیده بودیم قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفه‌مون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه‌های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشون رو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه آدرسی رفتیم. بعد اینکه شام بچه‌ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام رو بین‌شون تقسیم کردیم. خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامش رو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود همه بدنم درد می‌کرد به گوشی‌م نگاه کردم که دیدم خبری نیست بی‌خیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتم و بعد چند دیقه خوابم برد با کتک محسن از خواب پریدم بطری آبِ بالا سرم رو سمتش پرت کردم _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه.ها دارن میرن منطقه دیر شد انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشی‌م رو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه می‌خورن نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو می‌گیرم خندید و +اگه می‌تونی بگیر خو یه قلپ از چاییم رو خوردم که داغیش زبونم رو سوزوند لیوان چاییم رو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه می‌گرفت. لیوان رو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمت‌مون و با تعجب نگامون می‌کردن ‌ که فرمانده گفت +محمد آقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا!! این رو گفت و قهقهه بچه‌ها بلند شد منم باهاشون خندیدم صبحانه‌مون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بود. _عه عه این بچه سوسول و نگااا می‌خوای مامانتم صدا کنم؟ روش رو ازم برگردوند و چیزی نگفت _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتم و +لا اله الا الله حیف که... از حرفش هم من خنده‌م گرفته بود هم خودش تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم یه خورده هم با گوشی‌م وررفتم و سندِ جنایتم رو محسن رو ثبت کردم بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه پوتینامون رو درآوردیم دما تا حدود ۴۰ درجه می‌رسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ورمی‌رفتن یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه‌ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽صلوات خاصه امام رضا (علیه السلام) التماس دعا🙏💔😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا ضریح امام رضا دقیقا زیر گنبد نیست؟ 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت شهادت علیه‌السلام 🔸 دریافت نسخه با کیفیت 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ چقدر زیباست که خادم الرضا بزرگترین لقب یک انسان باشد ▫️ دلمان برای رئیسی عزیز می‌تپد، مگر می‌شود نام امام رضا علیه السلام بیاید و یادی از بزرگ خادم درگاه‎شان نکنیم و از ته قلب نگوییم صد حیف بر نبودنت😔 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازمه که خیلی مراقب حرفها، لایکها، تعریفها، تهدیدها، و هر نوع حرکت تاییدی و تکذیبی‌مون باشیم... عاقبت بخیری واسه‌مون یه امتیاز و آبرو پیش مولامونه آسون به‌دست نمیادا! لطفِ حق با تو مداراها کند چون که از حد بگذرد رسوا کند ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
تمام شد؛😔 اذانِ مغرب را که بگویند، صفر هم تمام می‌شود... پیرهن مشکیِ عزای تو را تا می‌کنم و نمی‌دانم محرمِ سال آینده قسمتم شود خودم تَنَم کنم یا دستِ کسی گوشه کفنم می‌گذاردش💔 این ناله‌های آخر زمزمه‌ نامَت را از من بپذیر🙏 چه بی‌مضایقه خوبی حسین جان... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
sofre-ashke-2mahe-aza.mp3
3.8M
🍃 شایدکه‌سال‌دیگه‌من‌زنده‌نباشم خوبی‌بدی‌دیدی‌حلالم‌کن‌حسین‌جان ✍ معلوم نیست کی سال بعد حضور جسمانی داشته باشه تو این دنیا و بتونه باز رزق عاشورا و اربعین بگیره بودیم باز با هم صفای روح می‌گیریم نبودیم جامون رو خالی کنید و یه یادش بخیر بگید که همین به اندازه تموم عمر دنیامون می‌ارزه🙏 یاعلی✋ ✍bahar.rasta ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت بیست و هشتم مشغول حرف زدن با بچه‌ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانو
🍃رمان زیبای قسمت بیست و نهم +ها یره تو کاری نداری؟ بیا اینجا به مو کمک کن رفتم‌ سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما! من مسئول هماهنگیَ‌م +ایراد نداره بیا پیش من یاد می‌گیری باشه گفتم و رفتم‌ کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ورمی‌رفت به منم می‌گفت با دقت همین کارو کنم و اگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم کل روز به همین منوال گذشت همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمی‌خوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد +برو دوربین رو از تو اتوبوس بگیر بیار چند تا عکس بگیر با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس تا اتوبوس خیلی راه بود بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوس رو جلوتر از ورودی یادمان بیاره راهِ زیادی رو دوییدم دوربین رو گرفتم و دوباره همین راه رو دوییدم تا بچه‌ها از زوایای مختلف چند تا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود بچه‌ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم از ساعت ۷ صبح تا ۶ غروب، این همه آدم این همه زحمت بی‌نتیجه اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی‌نتیجه موندن رو پای بی‌لیاقتی گذاشتیم. وسط راه من و محسن از بچه‌ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه‌ها رو یه جا از آشپزخونه‌ای که قرارداد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم! با صمیمیتی که با بچه‌ها پیدا کرده بودیم بقیه رو هم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن بعدِ نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره ما هم‌ تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه دیروز رو گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه بچه‌ها خیلی خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز من و محسن دو نفر بودن این دفعه عزم‌مون رو جزم‌ کردیم و زودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان‌شاءالله بتونیم چیزی پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه‌ای بشه به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشون رو شروع کردن هر کسی نشست سر جای خودش و مشغول شد... یازده روز از وقتی که اومدیم می‌گذشت و هنوز هیج خبری نبود! بچه‌ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد بعضی‌ها هم مثل من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح‌الله باهاش حرف زدم همه‌ش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم سه روز دیگه عقدش بود تو این دو هفته چند باری با حضور زن‌داداش رفته بودن بیرون و با هم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌. حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه‌ای هم از قبل می‌شناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود تا صبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم دم دمای صبح بود که بقیه خواب‌شون برد با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز دلم نمی‌خواست دست خالی برگردیم حداقل اگه شده یه شهید فقط یدونه... قبل اذان بچه‌ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که می‌خوان روزه بگیرن! نماز رو به جماعت حاج احمد طلبه ۲۹ ساله گروه خوندیم. روز سه‌شنبه روز آقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم روزِ آخرِ موندن‌مون تو این شهر و این منطقه بود بعدش باید برمی‌گشتیم تهران همه چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه... برا نماز ظهر و عصر پاشدیم و بعدِ خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه فرمانده کمک می‌کردم بچه‌ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌ مداحی می‌خوندم بچه‌ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که هم‌زمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دویدن سمت‌شون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت... همه نشستن منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و نهم +ها یره تو کاری نداری؟ بیا اینجا به مو کمک کن رفتم‌ سمتشو _من
🍃رمان زیبای قسمت سی‌‌ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد! اشکامو با آستینم پاک‌ کردم و با دستم خاک رو از روش کنار زدم یه چفیه و یه دفترچه تیکه تیکه شده. گذاشتم‌شون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستم رو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد! سید مرتضی رو صدا زدم خودم رفتم کنار فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد هیچکی تو پوست خودش نمی‌گنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه‌های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه‌های تفحص رو به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌ انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید از اذان ۴ ساعت می‌گذشت و من و محسن هنوز روزَمون رو باز نکرده بودیم . با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌ که اونم گریَش گرفته ‌ محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم می‌میریم الان سرم رو تکون دادم و _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت. اصلا میل خوردن نداشتم دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصم رو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم شب رو پیش شهدا موندیم خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندَن. تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده‌هاشون چی. تلفن رو قطع کردم زنگ‌ زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همه‌شون گمنامن سریع خودش رو رسوند به من بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برام رو می‌پوشیدم ‌ تو این ده دوازده روز از این سال مزخرف همه توانم رو گذاشته بودم رو درسام چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی‌توجهی کنم ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره‌هاش رو می‌نوشت. چه قلم گیرایی داشت تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا می‌کردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف می‌خوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج حس می‌کردم پربی‌راهم نمیگه ولی هر چی هم بود نباید بی‌ادبی می‌کرد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✅کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از این زاویه به قدرتهای استعماری دنیا توجه کرده بودید؟؟!🙄 ببینید دلیل اصلی که اونا نمی‌خوان شما مسلمان باشید☝️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
📌عاشقان حسینی؛ این عکس را جهانی کنید ⁉️ نهادهای متولی اعم از حوزه علمیه، وزارت ارشاد، هیات های مذهبی و .... باید از این جوان غیور و عزیز حمایت ویژه بفرمایید.....
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی‌‌ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی‌‌ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
🍃رمان زیبای قسمت سی و یکم حوصله‌م سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم رو بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش آوردم. ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی رو باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالی‌ش کردم وقتی با آبجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تو یخچال شکلات تلخم رو هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم +فاطمه جون بد نگذره بهت با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم رو چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابم رو با سوال داد +چی داری می‌خونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم _هر چی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس رو از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب رو بستم لیوان و ظرف رو برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصله‌م نمی‌کشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضو گرفتم نمازم رو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمی‌کشی دست ب سیاه و سفید نمی‌زنیی؟؟؟ امشب شام با توعه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا رو هی باز و بسته می‌کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت می‌کشم و شام درست می‌کنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبه‌ش درآوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دقیقه دیگه آماده می‌شد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتاشون دنبالم اومدن. تا ظرفا رو بذارم لازانیام آماده شد از محدود غذاهایی بود که وقتی میذاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم به خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو و چنگال رو ول کردم و گفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم به جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا رو سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه‌ایم که مونده بود رو خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد... برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطعش کردم و دست و صورتم رو شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌. همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست می‌کردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌ دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار آماده کردم و نمازم رو خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم میز رو چیدم و منتظر بابا موندم چند دقیقه بعد بابا هم اومد داشتیم غذامون رو می‌خوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا؟ _مگه نگفت مامان بهتون؟! عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا رو جمع کردم و شستم یه نگاه به ساعت انداختم که عقربه کوچیکش رو عدد ۳ دیدم رفتم تو اتاقم پیراهنی که می‌خواستم بپوشم رو انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود برداشتم و نشستم و با دقت به ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه به لباسام بعد لاکام می‌خواستم برم موهام رو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه‌ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم...
مسیر روشن🌼
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https:/
🍃رمان زیبای سی و دوم +دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه‌ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟ +پنج و ۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم؟! +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونه‌شون؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس. دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهرمار سکته کردم چته بچه؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدم +خب چه ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چه جوری نماز بخونم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم می‌خواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی که ازم داشت یه لیوان آب بهم داد و بقیه‌شو پاشید روم و گفت +اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خنده‌م گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضوم رو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدن‌شون مطمئن شدم لباسم رو تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهام رو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشون و پشت سرم شکل گل جمع‌شون کرد کناره‌های گیسام رو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله‌م با تاف فیکس و محکم‌شون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جزو موهای بافته شده‌م بود وسط موهامم چند تا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافه‌م شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام به ساعت گفتم _ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا رو بیدار کنم ۶ و ۴۰ دقیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا از اتاق بیرون رفت شالم رو انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونی‌م مشخص شد یه طرف کوتاه‌تر شالم رو انداختم سمت راستم و طرف بلندتر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبی‌م رو ورداشتم با اینکه دلم نمی‌خواست روی پیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره‌ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همه‌ش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم رو پوشیدم البته پاشنه‌هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس رو از تو گوشی‌م واسه‌ش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت که کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد و آدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم رو خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه معلمم اسم کوچه پ‌هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم به کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چند تا ماشین و یه عده جوون رو جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزن اگه بودم بیام دنبالت _چشم ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسط‌شون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد به محمد پیراهن کرم رنگ که یقه.ش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکی‌م پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد می‌ترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشمش بهم خورد به محمد بلند گفت +عه این اینجا چیکار می‌کنه؟ محمد با شنیدن حرفش نگاهش رو گرفت و برگشت سمتم و با دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرم رو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟ خواستم جوابش رو بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه می‌کنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه چهره‌ش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید به خاطر حضور پدرم رفتارش مثل قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال‌پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم رو ازش برداشتم و بی‌توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط رو که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله‌ها گذشت و به در رسید محمد بود... ✍فاطمه زهرا دزری، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch