eitaa logo
مسیر روشن🌼
44 دنبال‌کننده
790 عکس
537 ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمان زیبای قسمت سی و هفت _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمی‌تونی بری! _مامان هم نیست؟ کجاست؟ +گفت امشب شیفتِ! _اهههه لعنت به این شانس. شما ساعت چند میاین خونه؟ +من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم! _اووفف! باشه. اینو گفتم و دوییدم سمت اتاقم. حوصله هیچکی رو نداشتم. کتابام رو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیم رو گرفتم دستم. که بابا با چند تا ضربه به در اتاق وارد شد! +حالا ساعت چند هس؟ _هفت!!! +خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم! پریدم پایین و با جیغ گفتم _مرسییی بابایِ خوبم در اتاق رو بست و رفت مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته! با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود ‌و واضح نبود چهره‌های آشنا می‌دیدم ولی دور وایستاده بودن همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه می‌رفتن. تو کپشنشم نوشته بود "شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!" پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت. ۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم حس خوبی بهم می‌داد! یه حسّ پر از آرامش تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکام رو نمی‌فهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیم رو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه آورده بود نظرم رو جلب کرد دستمو دراز کردم برش داشتم به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا "! بی‌خیالش شدم انداختمش رو تخت. برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم در یخچال رو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم. کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز درآوردم و ریختم‌شون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم. ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم می‌خواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم. یه خانمی رو نشون می‌داد که گریه می‌کرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ! دست نگه داشتم.و تا آخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت. چقدر دلم براش میسوخت. زنِ بیچاره! چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داشت. تخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور می‌جنگن می‌میرن بی‌جنازه و هیچی آخه یعنی چی؟ معلوم نی فازشون چیه چشونه؟ خدایی پول انقدر ارزش داره؟ تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرفت! دقت کردم ببینم چی میگه حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچه‌ای که تو بغلش بود زوم کردن! نمی‌دونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد! به ساعت نگاه کردم. فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرفت! تلویزیونُ خاموش کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود . دلشوره گرفته بودم. کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمه‌ای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم موهام دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم. یه کیفِ اسپورت هم برداشتم وسایلم رو ریختم توش. یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم. این دفعه بدون هیچ آرایش. نمی‌دونم چرا ولی وجدانم‌ اجازه نمی‌داد آرایش کنم. کیفمُ گرفتم و رفتم پایین نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم‌ عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس می‌گرفتم می.ترسیدم که نرسم. تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم. جواب نمی‌داد‌ کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم ‌ کانالا رو جابه جا کردم و بی‌حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ می‌داد. از گرسنگی دل ضعفه گرفتم .تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده عزیزم. به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود _مثلا می‌خواست به خاطر من زودتر بیاد. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون با عجله کفشم رو پوشیدم و بندش رو نبسته رفتم تو ماشین ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده خدا رو قوانینش پا گذاشته بود. با عجله سلام کردم و آدرس رو بهش دادم اونم با آرامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که گفتم _اینجور که شما می‌رونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون و یه لبخند مضخرف زدم بدون اینکه به من نگاه کنه گفت +چه فرقی میکنه ما می‌ریم یا می‌رسیم یا نمی‌رسیم دیگه هم فالِ هم تماشا تا قسمت‌مون چی باشه...
اینم ۵ قسمتی که قولش رو دادم🙏🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان عجیب رهبری در مورد اتفاقات آخر الزمانی!!! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
⚠️از به ملت ایران: مبادا ضعف برخی مسئولان، شما را ضعیف کند. مبادا دنیازدگی برخی مدیران، شما را از هواداری انقلاب دور کند. ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب بودیم؛ ⭕️شما چطور؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت سی و هشت آروم گفتم _قسمتُ خودمون می‌سازیم انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم می‌گفت نمی‌رسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا! بعدِ یه ربع تا بیست دقیقه رسیدیم دم هیئت. خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم می‌داد. با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدین، چرا آخه انقدر دیر حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه. _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا. بابا سوییچِ ماشین رو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عه نگه دارین یه دقیقه این رو گفتم و از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم. ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه. ولی مراسم تموم شده. کفشم رو درآوردم و رفتم قسمت آقایون. یه جای خیلی بزرگ بود انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم آروم قدم برمی‌داشتم که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گفت +آروم بچه ها آروم بلندش کنید! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوت رو بلند کردن و گذاشتن رو شونه.شون ‌ حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم. بی اختیار قدمام رو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌ اونا هم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ آخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌ شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا می‌گشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته... با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن....!! اطرافش رو نگاه کرد _با شمام. میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من. _خواهش می‌کنم یه دقیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودم رو رسوندم اینجا دیگه وایستاده بودن مردد نگام کرد و نگاش رو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم +عه اومدی؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌ برات بعدا. میشه به اینا بگی فقط یه دقیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشماش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش. که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه. اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ! به محسن نگاه کرد و سرش رو تکون داد و خودش رفت محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن آروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین. فقط یه خورده سریع‌تر دیرشون شده! _قول میدم. یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ آدمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن. وایستادم کنارش. بهش نگاه کردم همونی که تو خوابم دیدم تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله) ناخوداگاه اشکام می‌ریخت رو گونه‌م شوری اشکم رو رو لبم حس کردم. نمی‌فهمیدم چرا گریه‌م گرفته!! از همه مهم‌تر نمی.دونستم چرا به این شدت. سعی کردم اشکام رو پنهون کنم که کسی متوجه نشه به تابوت نگاه کردم آروم گفتم _تو همونی که دستم رو گرفتی کمک کردی؟ آره؟؟ تویی پسر حضرتِ زهرا؟ تو پستای این بچه‌ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!! آره؟ درسته که میگن آرزوهارو برآورده می‌کنی؟؟ اسمش چی بود آها همون "حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟ منِ بی سروپا!!!؟ من لیاقت داشتم؟ سرم رو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش. دوباره نگاش کردم و دستم رو تروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستم رو ول نکن!! اینو گفتم و ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن. نشستم گوشه هیئت و به رفتن‌شون نگاه کردم. پاهام رو تو بغلم جمع کردم و اشکام و پاک کردم. سرم رو برگردوندم گوشه دیگه هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود. ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت. گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت. بهش خیره شدم این لباس جذبش رو بیشتر می‌کرد. می‌ترسیدم بفهمه دارم نگاش می‌کنم. چقدر خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر از قبل. انگار می‌درخشید. داشتم رفتنش رو تماشا می‌کردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟؟ چی‌شد اومدی؟ تو که گفتی نمیای... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنام نویسندگان شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت سی و نه حرفش رو قطع کردم و گفتم _خیلی سخت اومدم ریحانه... خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو، دختر! بهت حسودیم‌شد تک و تنها... آرزوم بود اینجوری... _فقط همین تعداد اومدن؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن. مراسم تموم شده الان! _آره می‌دونم +نبودی که اصلا جا نبود واسه نشستن. هم آقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن به لطف داداشم مراسم وداع‌شون رو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشییع‌شون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همین‌شم نمی‌خواستی بیای!! _خب بابام... متوجه شد منظورم رو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه‌ای درآورد و سمتم دراز کرد +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود ازش گرفتم و عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت‌زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا...!؟ نمی‌خواستم بیش‌تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتم و از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید، تو امانت داری خیانت نکن! تو نزار چادرِ مادرش این‌دفعه تو کوچه‌ها خاکی شه! تو زمینه حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!" آخی چه متن قشنگی!! ولی! چادرِ مادرش؟ امانت؟! شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم. نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! محمد: _ بچه ها آروم آروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتن و پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانه‌س. واسه چی اومده اینجا الان؟ اگه واسه مراسم می‌خواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روش رو کرد سمت محسن حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ همه‌مون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! می‌خواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!؟ من به زور خودم رو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟ چرا انقدر دیر؟ سرش‌رو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دقیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرش رو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه انتهایی هیئت نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم می‌خواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن رو زمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه می‌کرد... بعدِ چندثانیه سرش رو گذاشت رو تابوت دلم می‌خواست بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانه‌م! از کنار شهید بلند شد با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهید رو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمی‌تونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه می‌خوردم. همچین یه بارَکی اومد یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه؟ این که خوبه که. خب پس حتما می‌دونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگی‌مون رو دادی بهش؟ چش غره داد و +چقد که تو حرف می‌زنی اه. باشه بعد تعریف می‌کنم برات. از جاش پاشد و می‌خواست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چی‌شده؟ پَرِ چادرش رو گرفتم و بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینیه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومون رو برد. کج و کوله نگاش کردم و و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این رو که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ بچه‌ها دورِ جیپ جمع شده بودن تک تک همه‌شون رو به گرمی بغل کردم و ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنویسندگان شرعا حرام مبیاشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
وقتی متن رو خوندم فهمیدم که تولدشه. محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌ پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی که محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همه‌شون تولدش رو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن...! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهلم به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشین رو استارت زد و حرکت کرد. بقیه بچه‌های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمی‌خواست باهم هم.کلام و هم‌نگاه شیم انقدر نگاش نافذ بود که حس می‌کردم همه مغزم رو می‌خونه از یه طرفم حس می‌کردم دختره جریان اون شب هیئت رو برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه... به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستم رو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر می‌فرماد "لحظه به لحظه تو خنده به گریه چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی... هوووو" محسن که دیگه روده.بر شده بود از خنده گفت +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین... هیس. اومد جلو دستم رو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو! چقدر عصبانی. یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد. متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رفت حالا تعریف کن جریانشو. با دیدن ریحانه خودش رو جمع کرد. _من چه می‌دونم قرار بود ریحانه تعریف کنه. ریحانه سرش رو انداخت پایین و +چیو؟ _قضیه همین دختره! +الان شما سوژه‌ش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژه‌س دیگه نیاز نداره که ما سوژه‌ش کنیم. با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم. زدم‌ پسِ گردنش. _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمی‌کشی روم رو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اآها. ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشاءالله! ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه! کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد. میگن باباهه قاضیِ خوبیه‌ها. مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه. سرم رو تکون دادم و _که اینطور... محسنم سرش رو به تبعیت از من تکون داد و +می‌خواین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ این رو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد. منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود. همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستم رو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جاروبرقی شد. روح‌الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌. چقد ذوق می‌کردم می‌دیدم‌شون. چه زوجِ خوبی بودن‌. مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارِت رو درست انجام بده. روح‌الله که تازه متوجه حضور من شد خندید و اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذی رو پرت کردم سمتش و _نیا اینجا مزاحمم نشو می‌خوام بخوابم با این حرفم راهش رو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن. منم چشام رو از خستگی رو هم گذاشتم. ولی صدای جاروبرقی اذیتم‌ می‌کرد. بعد چند دقیقه روح‌الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن. فکر این دختره از سرم نمی‌رفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت. حوصله‌م سر رفته بود از محسن و روح‌الله و بقیه بچه‌ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتم و یه راست حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم. وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران، بابا می‌گفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌. به هر حال بهتر از پراید بود! دزدگیر ماشین رو زدم و نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین. _نمیری خونه شوهرت؟ +نه بابا چقدر اونجا برم. استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زن‌داداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن. بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد در رو باز کرد. ماشین رو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه در رو بست و یه راست رفتیم بالا. فاطمه: حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یه خُرده درس بخونم دو ساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم رو نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم. ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم اینستاگرامم رو باز کردم تا صفحه‌اش رو باز کردم‌ عکس محمد رو دیدم. محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن رو بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن رو سرچ کردم انگار عکس رو تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بود همون مدل مو هم داشت. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
‌ قبلاً فکر می‌کردم سلبریتی فقط شامل بازیگرا میشه ! اما الان آرایشگر، تعویض‌روغنی، پنچرگیری، قصابی، آشپزی و صاحب هر فن و حرفه‌ای می‌تونه سلبریتی باشه، فقط کافیه که توی فضای‌ مجازی یه صفحه داشته باشی ! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
☘🍃☘🍃☘🍃 امام علی علیه‌السلام به امام حسن علیه‌السلام فرمودند: پوشیدگیِ زن باعث افزایش زیبایی وی می‌شود. پس هر چه می‌توانی بر حجابش بیافزای... پ.ن.: وقتی قانون کشور حجابه، چرا رئیس‌جمهور پزشکیان به قانون توهین می‌کنه؟🤔 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حضور «آرمیتا رضایی‌نژاد» در دیدار امروز با رهبر انقلاب 🔹«آرمیتا رضایی‌نژاد» به عنوان سرپرست معنوی تیم پارالمپیک ایران در بازی‌های پاراالمپیک پاریس حضور داشت.
🍃رمان‌ زیبای قسمت چهل و یک وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه‌ای از خدا نمی‌خواستن براش. همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست به پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره‌ش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش می‌کرد دوست و رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن؟ بنظر آدم معاشرتی و اجتماعی نمیاد از دوستاش تشکر کرده بود. آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدم رو شهادت می‌نویسم" خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو می.خواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌ روش نگام به شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر می‌کردم کوچیک‌تر باشه تو ذهنم حساب کردم که چقدر ازم بزرگتره. من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد... نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود. خب ۹ سالم زیاده اصن چرا دارم حساب می‌کنم وای خدایا من چم شده کلافه از خودم گوشیم رو قفل کردم و گذاشتمش کنار تو دلم‌ با خودم درگیر بودم هی به خودم می‌گفتم فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا به تو نمی‌خوره به معیارات عقایدت، از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور درنمیاد در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره که... ای خدا تا کجاها پیش رفتم فکر کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌. تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود. ساعت رو برای یک ساعت دیگه کوک کردم کلی کار نکرده داشتم تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد با صدای مزخرف ساعت بیدار شدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعدِ یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار رو حس نکرده بودم اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری، کور کرده بود. می‌ترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم. کرم پودر و رژم رو برداشتم و باهاشون مشغول شدم. بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم رو پوشیدم یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم رو که یه خرده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدم رو هم سرم کردم بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم چند دقیقه دیگه می‌رسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد. وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد. تا صدای بوق ماشین مامان رو شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینش رو پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس می‌کردم اومدم یه شهر دیگه. یه حس غریبی بهم دست می‌داد خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه‌ها مثه گذشته من رو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفره‌م رو بزارم +آره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه نود همه کاراتو انجام میدی _مامان خانوم کنکوررر دارممما +بهانته نمی‌خواستم بحث کنم واسه همین بی‌خیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم. وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم رو عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی رو گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلم رو دونه دونه درآوردم و به شکل قشنگی چیدم‌شون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم. بعد اینکه کامل هفت سینم رو چیدم و قرآن رو روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم. لباسم رو عوض کردم تلویزیون رو روشن کردیم با بابا اینا نشستیم و منتظر تحویل سال شدیم دلم می‌خواست تمام آرزوهام رو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که می‌خوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه می‌کردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم اصلا دلم نمی‌خواست خودم مجبور کنم که عاشق یکی شم به نظرم آدما باید صبر می‌کردن تا به وقتش خدا بهشون عشق رو هدیه بده. فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون می‌زدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمی‌کردم هیچ وقت به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش رو به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم. همین لحظه سال تحویل شد اشکایی که ناخودآگاه گونه هام رو تر کرده بود رو با آستینم پاک کردم. با لبخند پدر و مادرم رو بغل کردم و از هرکدوم‌شون دو تا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدم‌شون برقارو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و دو امروز سوم فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود رو بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش می‌دادم ریحانه هم نمی‌تونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمی‌دونم چرا شوهرش اونو نمی‌آورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا رو بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم و پیاده شدم دکمه آیفون رو فشار دادم تا در رو باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاط‌شون گذشتم که ریحانه اومد بیرون و بغلم کرد چون از خونه‌های اطراف به حیاط‌شون دید داشت چادر گل‌گلی سرش بود داخل که رفتیم، گفتم _کسی نیست؟ +چرا بابام هست بعد این جملهه پدرش رو صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون می‌کنی شالم رو جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحال‌مون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه میاوردمش پیشت بهش لبخند زدم و گفتم _سلام نه بابا این چه حرفیه من دوباره مزاحم‌تون شدم ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم ان‌شاءالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه می‌کردم خجالت‌زده می‌شدم و نمی‌تونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم به همین خاطر بود. باباش فهمید معذبم رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم ‌کولم رو باز کردم و برگه‌های پخش و پلام رو روی زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباسات رو. به حرفش گوش کردم و مانتوم رو درآوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و... همه رو یه سره ریخته بود تو سینی و آورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چه خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه می‌مونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همه‌ش رو باید بخوری عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه. بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت +حرف نباشه. خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دقیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌ گذاشتم و چاییم رو خوردم. گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو می‌نویسه منم چند تا تست بزنم کتابم رو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسم رو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم رو پاره کرد هم بند بند دلم رو. من و ریحانه یهو با هم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام هشت تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت‌زده و خشک شده محمد رو تو چارچوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده یهو با ریحانه گفتیم‌ _ وایییی ادامه دادم _ داداشت بود؟! مگه نگفتی تهرانه؟ ریحانه هول شد و گفت +آره تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌ مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاد نمی‌دونم اینجا چیکار می‌کنه. اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم می‌کنه آخه من چه می‌دونستم می.خواد اینجوری پرت شه تو اتاق غصه.م گرفته بود ترسیدم و مانتوم رو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب به سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونه‌شون بیرونم کنن جزوه‌ها رو مرتب گذاشتم رو زمین کولم رو بستم و گذاشتمش رو دوشم. آروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال. جز پدر ریحانه کسی نبود. بهش نگاه کردم. دیدم پارچه شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه!!؟ یاعلیی. چقده بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش می‌کنم گفت +ببخشید دخترم نمی‌تونم پا شم شما چرا بلند شدی؟ _اگه اجازه بدین دیگه باید برم. +به این زودی؟ کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحم‌تون شدم. ببخشید. +این چه حرفیه. تو هم مث دختر خودم. چه فرقی میکنه پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. این رو گفتم و ازش خداحافظی کردم. دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط....
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریم رو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت می‌کشیدم. دلم نمی‌خواست چش تو چش شیم. محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود. عصبی سرش رو انداخته بود پایین. صورتش رو نمی‌دیدم‌. ریحانه هم رو‌به‌روش وایستاده بود و باهاش حرف می‌زد. حس کردم محمد الان میاد منو لِه می‌کنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌. داشتم نگاشون می‌کردم که محمد متوجه حضور من شد سرش رو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه. قرمزِ قرمز. ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم در رو بست. بی ادب! اون اومد داخل بدون در زدن. مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه لعنتی!! اه اه اه لعنت به این شانس. ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پا شدی؟ _می‌خوام برم دیر شده دیگه. خیلی مزاحم‌تون شدم. به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید می‌رفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا... نزاشت ادامه بدم دستم رو کشید و بردم تو اتاقش. دیگه اشکم دراومده بود تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود من رو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ! ازش بدم میومد. دلم می‌خواست گلدونِ تو حیاطشون رو تو سرش خرد کنم خب غلط می‌کنم خب بی‌جا می‌کنم خب آخه این پسر خیلی فرق می‌کنه! اصلا واسه چی قبول کردم بیام خونه‌شون. با خودم کلنجار می‌رفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه‌ها رو گذاشتم برات. خودم نمی‌خوام‌شون الان بعدا ازت می‌گیرم. بزار برم خواهش می‌کنم. +نخیر نمیشه. داداشم گفت ازت عذرخواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم آخه تا الان من هیچ‌کدوم از دوستام رو نیاورده بودم خونمون... برا همین... ببخشش گناه داره فاطمه خودش حالش بدتره رو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهام رو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد رو شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت می‌کرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمی‌شدم. رو به ریحانه کردم و _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتت رو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی آورده بود و گذاشت تو کولم و زیپش رو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی می‌خوای بری؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج آقا. +اینجا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف می‌زدیم که محمد از جاش پا شد. کولش رو برداشت از باباش خدافظی کرد سرش رو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگاه کنه در رو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج آقا؟ _حتما الان می‌خوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم. شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرت رو تو راه می رسونی؟ خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگاه می‌کرد سرش رو آورد بالا و زل زد به باباش‌. +آخه چیزه.... من خیلی... نذاشتم ادامه بده حرفش رو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج آقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. این رو گفتم و سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشم رو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟! بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگفت سرش مثل همیشه پایین بود. تو دلم یه پوزخند زدم. +پدر جان فرمودن برسونم‌تون. روم رو برگردوندم از حیاط رفتم بیرون. _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم. با یه لحن خاصی گفت: +چوب می‌زنید؟ می‌رسونم‌تون. دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینش رو زد. کولش رو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم. داشتم به رفتارش فکر می‌کردم‌. سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم. چقدر خوبه این بشر... فکر می‌کردم خیلی پست‌تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی‌نمای بدبخت. صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم‌گریزی که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد. تو افکار خودم غرق بودم. که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونم‌تون؟ _زحمتتون شد. شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابون‌مون از حرفم خجالت کشیدم. خیلی شرمنده شدم. مث اینکه از دفعه قبلی که من رو رسونده بود یادش بود که خونه‌مون کجاست...
✍فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا این قسمت از صحبتهای آقای پزشکیان به طور گسترده نشر داده نشد؟! جنگ رسانه چطور همه را مجبور کرد که به طور گسترده حتی از طرف انقلابیها بخش اول صحبت آقای پزشکیان نشر داده شود؟ به نظرتون، این سبک انتشار محتوای صحبتهای رئیس جمهور به نفع چه کسانی‌ست؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و مهمانان سی‌وهشتمین کنفرانس وحدت با رهبر انقلاب
🏴 با قلبی آکنده از اندوه، جان‌باختن عزیزان در حادثه تلخ انفجار معدن طبس را به خانواده‌های داغدار و مردم عزیز تسلیت می‌گوییم این غم جانکاه را نمی‌توان با کلمات توصیف کرد. از خداوند برای درگذشتگان رحمت و برای بازماندگان صبر و آرامش مسئلت داریم.
🍃رمان زیبای قسمت چهل و چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه بهم نگاخ نمی‌کرد. در ماشین رو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گفت +خواهر حلال کنید منو! خیلی شرمنده‌م به قرآن. حس کردم صداش لرزید ادامه داد، +به خدا از قصد نبود...! عجله داشتم... به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردم و _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم. از ماشین پیاده شدم و _خدانگهدار +یاعلی در رو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد. بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راه رو پیاده رفتم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه بابا هم رسید...!! لباسام رو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت: + بیا ناهار بخوریم از همیشه نافذتر نگاهم می‌کرد رفتم باهاش سر میز نشستم یه خرده که گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم: _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه‌ای بود باید براش توضیح می‌دادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش رو نداشت +عجب به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری می‌خواد برا همین اضافه کردم: _آره دیگه صبح با مامان رفتم یه‌خرده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش من رو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم و مهربونن دیگه ادامه ندادیم بابا رفت سراغ پرونده‌هایی که ریخته بود رو میز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو می.کردم زودتر کنکور لعنتی‌م رو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم. خیلی زور داشت خدای نکرده با تمام اینا قبول نمی‌شدم. طبق برنامه ریزی یکی از کتابام رو برداشتم و مشغول شدم سه ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد. با یه حس بد که از خنکی یهویی رو صورتم نشات می‌گرفت از خواب پریدم تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد حیرت زده به اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه‌ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم: _مامااااان +کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمی‌شیی دیرمون شد. گیج و بی‌حوصله گفتم کجا چی؟ +امشببب دیگه باید بریم خونه آقا مصطفی!! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمی‌خوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت. دلم می‌خواست جیغ بزنم ای خدا چه جوری نگاهای مزخرفشون رو تحمل می‌کردم به هزار زحمت بلند شدم نمی‌خواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی به خرج بدم یکی از ساده‌ترین لباسام رو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در دو باز کرد و گفت: +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد در رو بست اعصابم خرد شده بود. یادمه یه زمان تمام شوقم این بود که بفهمم می‌خوایم بریم خونشون یا اونا می‌خوان بیان اینجا! چقدر تغییر کردم با گذر زمان. سعی کردم نقاب مسخره‌م رو بزنم و چند ساعتی تحمل کنم لباسام رو پوشیدم یه خرده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون. تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهم رو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر می‌کرد هر وقت باهم بودن صدا خنده‌های بلندشون تو خونه می‌پیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک و سنگ‌کاری شده‌شون رو گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همه چی مرتب بود وخونه‌شون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید رو تبریک گفت بعدشم خانومش اومد و مامان رو بغل کرد تا چشماش به من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم رو بوسید سعی کردم یه امشب همه چی رو فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید رو بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده. با عمو رضا هم احوال‌پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومد نزدیک‌تر گفت: +چه عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد جواب پیام و زنگ نمیدین رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون می‌کنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و ...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
30.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش صلوات خاصه امام رضا هر روز هشت صبح حرم حضرت معصومه سلام الله علیها صحن امام رضا علیه السلام ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch