eitaa logo
مسیر روشن🌼
44 دنبال‌کننده
790 عکس
537 ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و دو امروز سوم فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود رو بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش می‌دادم ریحانه هم نمی‌تونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمی‌دونم چرا شوهرش اونو نمی‌آورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا رو بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم و پیاده شدم دکمه آیفون رو فشار دادم تا در رو باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاط‌شون گذشتم که ریحانه اومد بیرون و بغلم کرد چون از خونه‌های اطراف به حیاط‌شون دید داشت چادر گل‌گلی سرش بود داخل که رفتیم، گفتم _کسی نیست؟ +چرا بابام هست بعد این جملهه پدرش رو صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون می‌کنی شالم رو جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحال‌مون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه میاوردمش پیشت بهش لبخند زدم و گفتم _سلام نه بابا این چه حرفیه من دوباره مزاحم‌تون شدم ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم ان‌شاءالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه می‌کردم خجالت‌زده می‌شدم و نمی‌تونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم به همین خاطر بود. باباش فهمید معذبم رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم ‌کولم رو باز کردم و برگه‌های پخش و پلام رو روی زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباسات رو. به حرفش گوش کردم و مانتوم رو درآوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و... همه رو یه سره ریخته بود تو سینی و آورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چه خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه می‌مونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همه‌ش رو باید بخوری عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه. بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت +حرف نباشه. خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دقیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌ گذاشتم و چاییم رو خوردم. گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو می‌نویسه منم چند تا تست بزنم کتابم رو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسم رو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم رو پاره کرد هم بند بند دلم رو. من و ریحانه یهو با هم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام هشت تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت‌زده و خشک شده محمد رو تو چارچوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده یهو با ریحانه گفتیم‌ _ وایییی ادامه دادم _ داداشت بود؟! مگه نگفتی تهرانه؟ ریحانه هول شد و گفت +آره تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌ مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاد نمی‌دونم اینجا چیکار می‌کنه. اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم می‌کنه آخه من چه می‌دونستم می.خواد اینجوری پرت شه تو اتاق غصه.م گرفته بود ترسیدم و مانتوم رو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب به سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونه‌شون بیرونم کنن جزوه‌ها رو مرتب گذاشتم رو زمین کولم رو بستم و گذاشتمش رو دوشم. آروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال. جز پدر ریحانه کسی نبود. بهش نگاه کردم. دیدم پارچه شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه!!؟ یاعلیی. چقده بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش می‌کنم گفت +ببخشید دخترم نمی‌تونم پا شم شما چرا بلند شدی؟ _اگه اجازه بدین دیگه باید برم. +به این زودی؟ کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحم‌تون شدم. ببخشید. +این چه حرفیه. تو هم مث دختر خودم. چه فرقی میکنه پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. این رو گفتم و ازش خداحافظی کردم. دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط....
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریم رو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت می‌کشیدم. دلم نمی‌خواست چش تو چش شیم. محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود. عصبی سرش رو انداخته بود پایین. صورتش رو نمی‌دیدم‌. ریحانه هم رو‌به‌روش وایستاده بود و باهاش حرف می‌زد. حس کردم محمد الان میاد منو لِه می‌کنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌. داشتم نگاشون می‌کردم که محمد متوجه حضور من شد سرش رو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه. قرمزِ قرمز. ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم در رو بست. بی ادب! اون اومد داخل بدون در زدن. مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه لعنتی!! اه اه اه لعنت به این شانس. ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پا شدی؟ _می‌خوام برم دیر شده دیگه. خیلی مزاحم‌تون شدم. به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید می‌رفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا... نزاشت ادامه بدم دستم رو کشید و بردم تو اتاقش. دیگه اشکم دراومده بود تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود من رو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ! ازش بدم میومد. دلم می‌خواست گلدونِ تو حیاطشون رو تو سرش خرد کنم خب غلط می‌کنم خب بی‌جا می‌کنم خب آخه این پسر خیلی فرق می‌کنه! اصلا واسه چی قبول کردم بیام خونه‌شون. با خودم کلنجار می‌رفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه‌ها رو گذاشتم برات. خودم نمی‌خوام‌شون الان بعدا ازت می‌گیرم. بزار برم خواهش می‌کنم. +نخیر نمیشه. داداشم گفت ازت عذرخواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم آخه تا الان من هیچ‌کدوم از دوستام رو نیاورده بودم خونمون... برا همین... ببخشش گناه داره فاطمه خودش حالش بدتره رو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهام رو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد رو شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت می‌کرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمی‌شدم. رو به ریحانه کردم و _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتت رو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی آورده بود و گذاشت تو کولم و زیپش رو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی می‌خوای بری؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج آقا. +اینجا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف می‌زدیم که محمد از جاش پا شد. کولش رو برداشت از باباش خدافظی کرد سرش رو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگاه کنه در رو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج آقا؟ _حتما الان می‌خوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم. شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرت رو تو راه می رسونی؟ خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگاه می‌کرد سرش رو آورد بالا و زل زد به باباش‌. +آخه چیزه.... من خیلی... نذاشتم ادامه بده حرفش رو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج آقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. این رو گفتم و سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشم رو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟! بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگفت سرش مثل همیشه پایین بود. تو دلم یه پوزخند زدم. +پدر جان فرمودن برسونم‌تون. روم رو برگردوندم از حیاط رفتم بیرون. _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم. با یه لحن خاصی گفت: +چوب می‌زنید؟ می‌رسونم‌تون. دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینش رو زد. کولش رو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم. داشتم به رفتارش فکر می‌کردم‌. سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم. چقدر خوبه این بشر... فکر می‌کردم خیلی پست‌تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی‌نمای بدبخت. صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم‌گریزی که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد. تو افکار خودم غرق بودم. که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونم‌تون؟ _زحمتتون شد. شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابون‌مون از حرفم خجالت کشیدم. خیلی شرمنده شدم. مث اینکه از دفعه قبلی که من رو رسونده بود یادش بود که خونه‌مون کجاست...
✍فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا این قسمت از صحبتهای آقای پزشکیان به طور گسترده نشر داده نشد؟! جنگ رسانه چطور همه را مجبور کرد که به طور گسترده حتی از طرف انقلابیها بخش اول صحبت آقای پزشکیان نشر داده شود؟ به نظرتون، این سبک انتشار محتوای صحبتهای رئیس جمهور به نفع چه کسانی‌ست؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و مهمانان سی‌وهشتمین کنفرانس وحدت با رهبر انقلاب
🏴 با قلبی آکنده از اندوه، جان‌باختن عزیزان در حادثه تلخ انفجار معدن طبس را به خانواده‌های داغدار و مردم عزیز تسلیت می‌گوییم این غم جانکاه را نمی‌توان با کلمات توصیف کرد. از خداوند برای درگذشتگان رحمت و برای بازماندگان صبر و آرامش مسئلت داریم.
🍃رمان زیبای قسمت چهل و چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه بهم نگاخ نمی‌کرد. در ماشین رو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گفت +خواهر حلال کنید منو! خیلی شرمنده‌م به قرآن. حس کردم صداش لرزید ادامه داد، +به خدا از قصد نبود...! عجله داشتم... به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردم و _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم. از ماشین پیاده شدم و _خدانگهدار +یاعلی در رو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد. بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راه رو پیاده رفتم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه بابا هم رسید...!! لباسام رو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت: + بیا ناهار بخوریم از همیشه نافذتر نگاهم می‌کرد رفتم باهاش سر میز نشستم یه خرده که گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم: _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه‌ای بود باید براش توضیح می‌دادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش رو نداشت +عجب به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری می‌خواد برا همین اضافه کردم: _آره دیگه صبح با مامان رفتم یه‌خرده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش من رو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم و مهربونن دیگه ادامه ندادیم بابا رفت سراغ پرونده‌هایی که ریخته بود رو میز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو می.کردم زودتر کنکور لعنتی‌م رو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم. خیلی زور داشت خدای نکرده با تمام اینا قبول نمی‌شدم. طبق برنامه ریزی یکی از کتابام رو برداشتم و مشغول شدم سه ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد. با یه حس بد که از خنکی یهویی رو صورتم نشات می‌گرفت از خواب پریدم تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد حیرت زده به اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه‌ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم: _مامااااان +کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمی‌شیی دیرمون شد. گیج و بی‌حوصله گفتم کجا چی؟ +امشببب دیگه باید بریم خونه آقا مصطفی!! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمی‌خوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت. دلم می‌خواست جیغ بزنم ای خدا چه جوری نگاهای مزخرفشون رو تحمل می‌کردم به هزار زحمت بلند شدم نمی‌خواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی به خرج بدم یکی از ساده‌ترین لباسام رو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در دو باز کرد و گفت: +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد در رو بست اعصابم خرد شده بود. یادمه یه زمان تمام شوقم این بود که بفهمم می‌خوایم بریم خونشون یا اونا می‌خوان بیان اینجا! چقدر تغییر کردم با گذر زمان. سعی کردم نقاب مسخره‌م رو بزنم و چند ساعتی تحمل کنم لباسام رو پوشیدم یه خرده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون. تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهم رو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر می‌کرد هر وقت باهم بودن صدا خنده‌های بلندشون تو خونه می‌پیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک و سنگ‌کاری شده‌شون رو گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همه چی مرتب بود وخونه‌شون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید رو تبریک گفت بعدشم خانومش اومد و مامان رو بغل کرد تا چشماش به من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم رو بوسید سعی کردم یه امشب همه چی رو فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید رو بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده. با عمو رضا هم احوال‌پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومد نزدیک‌تر گفت: +چه عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد جواب پیام و زنگ نمیدین رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون می‌کنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و ...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
30.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش صلوات خاصه امام رضا هر روز هشت صبح حرم حضرت معصومه سلام الله علیها صحن امام رضا علیه السلام ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حضور زائران اروپایی در حرم بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها🌸 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و پنجم شونه‌م رو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم رو که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم رو که دید بالاخره رحم کرد و رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی رو پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی رو پخش کرد تا به من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی رو وردارم که یه تکون به سینی داد که باعث شد بگم: عه و خودم رو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم رو اذیت نکن بعد انتقامش رو ازت میگیره‌ها با چشم غره استکان رو برداشتم که باعث خنده جمع شد بعد اینکه چای رو پخش کرد شکلاتا رو آورد به من که رسید شیطون‌تر از دفعه قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!! فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتم و همه‌ش رو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چایی‌م رو خوردم یه‌خرده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابام رو حس می‌کردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمی.خواستم مث دفعه‌های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روش رو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینش رو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرم رو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروس و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم. کوله‌م رو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم رو آورده بودم تا دوباره به آرایه‌ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فوراً زیپِ کیفم رو باز کردم و پاکت رو از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" هه چقد خوب بود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخودآگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتم رو تغییر دادم و نشستم که گفت +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودم رو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمی‌گیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا... به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کرد و یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یه‌خرده ازش فاصله گرفتم و گفتم _آقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرم رو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستش رو برد تو موهاش و گفت +اوکی من رو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام این رو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خنده‌م گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعاً چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت: +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یه‌خرده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه‌ای بود ناخودآگاه فکرم می‌رفت سمت محمد و من تمام‌ تلاشم و می‌کردم تا بهش فکر نکنم. فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تو اتاق وسایلم رو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج رو تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من می‌ریزم یه‌خرده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین که یه دستی زیر دیس رو گرفت سرم رو آوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژکوند داره نگام می‌کنه دیس رو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش رو از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم می‌خواستم دستم رو بکشم ولی دیس می‌افتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف می‌زدن ولی توجه‌شون به ما بود با شیطنت دیس رو برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چی رو که بردیم سر سفره، باباها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود. عمورضا رو صندلی اون سر میز نشست خانوم‌شم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و شش صندلی خالی، صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش می‌رسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمی‌دونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت رو با مصطفی هم داشت، قطعاً مصطفی جرات نمی‌کرد به این اندازه بی‌پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم می‌خواست یه زمانی رو بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دقیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت: چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکت‌تون رو زیاد کنه جوابم رو داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم رو با صدا بیرون دادم و خدارو به خاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم رو جمع کردم گفت: فاطمه‌خانوم کم حرف شدیا اینا همه واسه درساته می‌خوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمی‌افته می‌تونی بخونی _لابد نمی‌تونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت: خب حالا چرا دعوا می‌کنی؟ جوابش رو ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرفارو گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشد و نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم رو باز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل درآورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام می‌کردن که گفت: +اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم رو انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌ تشکر کردن و گفتن شرمنده‌مون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم می‌خواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همه چی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجهی به نظر من نمی‌کرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی می‌کردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم می‌خواست برم... تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم، چون‌ اگه اراده می‌کردم واسه حرف زدن بغضم می‌ترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در رو بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم رو چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم رو با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاءهایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام رو باعقلم‌ می‌گرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم رو کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه‌ش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر می‌کردم به خودم تلقین می‌کنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس می‌کنم ازش بدم میاد همه اینام تنها یه دلیل داشت گوشیم برداشتم و یه آهنگ پلی کردم عکسای محمد رو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه‌م شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس می‌کردم چندین ساله می‌شناسمش و مدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه این رو یه ضعف می‌دونستم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به این روز دچار شم. همیشه می‌گفتم شاید عشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم! (اون نگاه من به اون‌ نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمی‌خورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمی‌مُرد) هرچقدر می‌خواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیدا کنم، ته‌ش می‌رسیدم به عشق... زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمی‌کرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمی‌دونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار می‌کرد و من رو واسه خودش یه تهدید می‌دونست هر کاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد... مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمی‌تونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من به خاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یه چیزی که نمی‌دونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا می‌خواست ازم امتحانش رو بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌ وجودم ازش خواستم‌ کمکم کنه من واقعا نمی‌تونستم کاری کنم فقط می‌تونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم که سردرد گرفتم از دیدن چشمام تو آینه وحشت کردم دور مردمک چشام رو هاله قرمز رنگی پوشونده بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و هفت دست گذاشتم زنجیر رو از گردنم درآوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم که خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی‌حوصله سوییچ رو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم درآوردم و انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم که دلم می‌خواست خودم رو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرم رو انداختم وارد اتاقش شدم؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض می‌کرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چه کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمی‌کشید شاید هیچ وقت نه خودم رو می‌بخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش رو دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکم رو فورا می‌رسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینم رو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌ بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور می‌کرد حس بدی بود. ماشین رو تو حیاطِ سپاه پارک کردم صندوق زدم. کوله مدارکم رو گرفتم و در صندوق رو بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیش‌شون. خیلی اذیت کردن هی به بچه ها ماموریت می‌دادن ولی واسه فرستادن من تعلل می‌کردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گفت برم پیشِ سردار رمضانی. این رو گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چی رو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش می‌کنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج آقا. در دو که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت آسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه‌ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله‌ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم به اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده‌ها روشه. منم مدارکم رو از تو کیف درآوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس می‌گیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولش‌‌ رو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشین رو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرم رو خوندم خواستم گوشیم رو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن بی‌حوصله کتابم رو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچی رو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریه‌م‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
📢 با حکم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در حکمی آقای دکتر محمد مخبر را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب و وظیفه ایشان را امتداد سیاست مدبرانه دولت شهید رئیسی برای شناسائی و بکارگیری نیروهای جوان و نخبه جهت کمک به دستگاههای مختلف، تعیین کردند. ✍ متن حکم رهبر انقلاب به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحيم جناب آقای دکتر محمد مخبر دام توفیقه با عنایت به خدمات متعهدانه و تأثیرگذار جناب‌عالی در عرصه‌های مدیریتی و اقتصادی بویژه در دولت شهید رئیسی، و سیاست درست و مدبرانه‌ی بکارگیری نخبگان و جوانان پرانگیزه و تلاشگر در اجرای طرحهای گوناگون، شما را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب میکنم. انتظار میرود در امتداد سیاست مزبور، شناسائی نیروهای جوان و همکاری با آنان را با برنامه‌ریزی منطقی، پی گرفته و در کمک به دستگاههای دولتی و غیره از آن بهره‌برداری نمائید. توفیقات شما را از خداوند متعال مسألت میکنم. سیدعلی خامنه‌ای ۲ مهر ۱۴۰۳
این حکم خیلی حرف دارد ادامه راه شهید پی گیری نشد نیاز کشور به راه شهید حذف شدن جوانان انقلابی و نیاز به حفظ جوانان انقلابی رسیدن حفظ ولایت به نزدیکترین لایه امام جامعه
💔 همونجور که داریم، یعنی میشه سال دیگه «هفته آزادی قدس» رو تو تقویمامون داشته باشیم؟ 🥲 ☕️ @cafe_taamol ツکافه تخصصی تعامل✿ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
سوم مهرماه سالگرد رحلت علّامه حسن زاده آملی رحمة‌الله‌علیه 🥀💚 🤍دل یک نفس از فکر و خیالِ تو تُهی نیست🏴 همه از دست شد و او شده است اَنَا و اَنْـــتَ و هو، هــــــو شده است درس عشق است و الفبائی نیست لایق او دل هر جـــــــــــــــــایی نیست طُرّه‌ی عشــقْ شِکَن در شکن است حَسَن اندر حسن اندر حسن است (نقل از دیوان اشعار علّامه)🌸 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔴شهرک‌نشینان اسرائیلی: تا دیر نشده فلسطین را ترک کنید ↩️ این متن کتاب مقدس است: 🔸هر وقت اورشلیم را در محاصره لشکرها دیدید، بدانید که ویرانی آن نزدیک است 🔹آنگاه کسانی که در یهودیه هستند، به تپه‌های اطراف فرار کنند 🔸و آنانی که در اورشلیم هستند از شهر بیرون بروند 🔹️و کسانی که در بیرون شهر هستند، به شهر باز نگردند 🔸زیرا آن زمان، هنگام مجازات خواهد بود 🔹روزهایی که تمام هشدارهای انبیا تحقق خواهد یافت
❌افزایش شهدای حملات امروز اسرائیل به لبنان به 356نفر 🔹وزارت بهداشت لبنان اظهار داشت در نتیجه حملات رژیم صهیونسیتی به مناطق جنوبی و شرقی این کشور 356 لبنانی به شهادت رسیده و 1246 نفر زخمی شدند. 🏢 مرکز تحقیقات پیشرفته ضد تروریسم ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch