eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار جنگ اگر باشد زمین کارزار ما «تل آویو» است، تهران نه. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
دائـم الوضـو بود! موقـع اذان خیلی‌ها می‌رفتنـد وضو بگیرنـد؛ ولی حسـن اذان و اقامـه می‌گفـت و نمازش را شـروع می‌کرد. میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه، حیـف زمین خدا نیسـت که آدم بدون وضو روش راه بـره..؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و یک صدای ریحانه من رو از فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم _چی؟؟؟ +اه فاطمهههه دو ساعته دارم برات فک می‌زنم تازه میگی چیی؟ حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!! دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم _غرررر نزنننن چطورییی تو؟! دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده تمام تلاشم رو می‌کردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه _چه خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟ +خوبم. نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم. _نه نه همین‌جا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برم +عه اینطوری که نمیشه. یه خرده بمون حداقل _نمیشه عزیزم باید برم +خب پس صبر کن نی نی رو بیارم ببینی حداقل رو ایوون بشین. خسته میشی اینجوری _اشکالی نداره بدووو بیارش ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشین رو جاروبرقی می‌کشید نوشته پشت شیشه ماشین توجه‌م رو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه رو شنیدم که با صدای بچگونه گفت: +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم _ واییی خدااا چههه نازه این بَشر! +بله دیگه فرشته خانوممون به عمش رفته _اسمش فرشته است ؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته‌س. _ای جونم قربونش برم الهی بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما... ولی میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم! +عه ترس واسه چی. بشین بدم بغلت نشستیم با هم بچه رو آروم گذاشت تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده‌ای شدن می‌کردم دست کوچولوش رو آروم بوسیدم که بوش دیوونه‌ام کرد. یهو با ذوق گفتم: _وایی بوی نی نی میده! ریحانه زد زیر خنده و +نی نیه ها دلت می‌خواد بوی چی بده؟؟ با تمام وجود بوش رو به ریه‌هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش. دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن. خواب بود. مژه‌های بلندش باعث می‌شد هی دلم واسه‌ش ضعف بره ریحانه بلند گفت: +بسه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای؟ دنباله نگاهش رو گرفتم که رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و با پارچه شیشه.هاش رو تمیز می.کرد در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم به خاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت: عه جزوه‌ت رو نیاوردم. یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل. تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه‌اش نگیره. ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی سریع با دست آزادم جعبه زنجیرم رو از کیفم درآوردم و گذاشتم تو پتوش صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمی‌تونستم با دقت نگاه کنم هر چی می‌گذشت اخمای بچه بیشتر توهم می‌رفت اومد سمتم داشت از پله‌ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد خیلی ترسیدم تجربه نگهداری بچه رو نداشتم. نمی‌دونستم وقتی گریه می‌کنه باید چیکار کنم. همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه می‌کنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه بچه شدت گرفت چاره‌ای برام نمونده بود یهو با یه لحن ترسیده، جوری که انگار یه صحنه ترسناک رو دیده باشم بلند گفتم: +واییی بچه گریه می‌کنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. مردد و با تعجب ایستاده بود. نمی‌دونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم. یه خرده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش رو گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه. چون من یه پله پایین‌تر بودم فاصله‌مون کم نشده بود ولی تونستم بوی عطرش رو حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه‌اش گرفت. فرشته رو گرفت و رفت داخل. دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم رو بستم و بندش رو گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد جزوه رو ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چه حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم: _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم. +عهه حیف شد که زود داری میری. خوشحال شدم دیدمت گلم. خداحافظ جوابش رو دادم و ازش دور شدم در خونه‌شون رو بستم و نشستم‌ تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم: _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچه‌شون رو دیدم سرگرمش شدم یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و یک صدای ریحانه من رو از فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کش
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و دو محمد: بچه رو بردم داخل. از پتو درش آوردم و دادم دست مامانش یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین. رو فرش رو نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد برش داشتم و بازش کردم و رو به زن‌داداش گفتم _ این واسه فرشته است؟ +کو؟ ببینم؟ جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت +نه! کجاا بود؟ _تو پتوی فرشته ریحانه اومد و گفت +عه کی گذاشت؟ امروز که کسی نیومده بود خونه‌مون... جز فاطمه! _ خو لابد اون گذاشته دیگه زن‌داداش با اخم گفت +دوست ریحانه چرا باید برای بچه من زنجیر بگیره؟ وا نه بابا فکر نکنم! _خو پ کی گذاشت؟ کسی جوابی نداشت ریحانه گوشی‌ش رو گرفت و گفت +خب می‌پرسم ازش زن داداشم با بچه رفت تو اتاق یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ورمی‌رفت که گفتم _ریحانه +هوم؟ _میگما این دوستت چرا این مدلیه؟ +وا چه مدلیه؟ _اصن یه چیز عجیبیه. خیلی زشته این‌جوری میگم می‌دونم خودم. ولی احساس می‌کنم خُله یه خرده +عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن _ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن. یه آدم با ۲۶ سال تجربه داره این رو بهت میگه. +برو بابااا سیب رو پرت کردم براش که جا خالی داد _تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی‌ادب شدیا. خب داشتم می‌گفتم. باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی می‌بری اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان می‌بره تا چیزی رو متوجه شه بهش سلام می‌کنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده‌. یا اصن آخه این چه رفتاری بووود؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟ عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه. واییی مگه داریم؟ نکنه این کاراش رو از قصد می‌کنه واسه جلب توجه؟ +محمد واقعا تو چته برادر من؟ چرا حرفای الکی می‌زنی؟ تک فرزنده!!! خانواده‌شونم شلوغ نیست شاید.‌ حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژه‌ش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟ _حالا من نمی‌دونم. از ما گفتن بود. تو می‌خوای دفاع کن ولی اینم بگم قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستات رو نیاری خونه. امیدوارم این رو یادت مونده باشه! + توکه اصلا نیستی همه‌ش تهرانی. تا کی نه من جایی برم نه بزارم کسی بیاد؟ دوستای من چیکار به تو دارن؟ نمی‌خورنت که! _باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد. چندین بار نزدیک بود... استغفرالله هاااا!!! +برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی. این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه؟ یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی؟ _تو که همه‌چی رو نمی‌دونی همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش. حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو. ارزشای ما واسه‌ش ارزش باشه. +بی‌خیال محمد. من دیگه خسته شدممم سیبم رو پرت کرد برام یه گاز بهش زدم ریحانه درست می‌گفت کلی غیبت کردم خدا ببخشه من رو زن داداش از اتاق بیرون اومد و گفت +شما دوباره به جون هم افتادین؟ ریحانه گفت +زن‌داداش زنجیر رو فاطمه واسه فرشته گرفته زن‌داداش با تعجب گفت +عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واسه بچه من زنجیر کادو آورده؟ چه چیزایی می‌شنوه آدم باور نمی‌کنه! پولدارن؟ +آره خیلی. می‌خواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنم‌ و کلا از فکرش بیرون بیام چیه هر دفعه یا غیبت می‌کنم یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟ اصلا همه‌ش تقصیره این دخترس. از وقتی که پاش باز شد به زندگی‌مون اینجوری هی راه به راه گناه می‌کنیم از چاله در میایم می‌افتیم تو چاه‌ نمی‌دونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا نه... ولی دلم نمی‌خواست هیچ وقت ببینمش. ساعدم رو گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سر‌و صدای بچه نذاشت. رفتم بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه. چند بار فاصله بین اتاق ریحانه تا هال رو آروم قدم زدم تا بچه خوابش برد. سعی کردم خیلی آروم بشینم تا بیدار نشه. ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم. به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم‌ مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟ مژه‌های بلندش به من رفته بود! البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگ‌ میشه موهاش و مژه و ایناش عوض میشه. یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود. دستای کوچولوش رو آروم بوسیدم و گذاشتم‌ش کنار خودم. چقدر دوسش داشتم. ینی اونم دوستم داره؟ بچه‌س خب! حس داره! بی‌خیالِ افکار بچه گونه‌م شدم و مشغول گوشیم شدم... دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زن‌داداش و رفتن خونه‌شون. اذان مغرب رو که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره. خودمم وضوم رو گرفتم و نمازم رو خوندم. به ساعت نگاه کردم رفتم سمت قرصای بابا‌ دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و دو محمد: بچه رو بردم داخل. از پتو درش آوردم و دادم دست مامانش یهو ی
رمان زیبای قسمت پنجاه و سه بهش نگاه کردم و گفتم _حاج آقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +آره خوبم _ان‌شاءالله این هفته باید بریم تهران +چه خبره ان‌شاءالله؟ _واسه عملتون دیگه. این هفته نوبت داریم. +عمل چیه آخه!! بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم. _عههه حاجی این چه حرفیههه خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین. شما تنها امیدِ ما هستین. ما جز شما کی رو داریم؟ +امیدتون به خدا باشه... سرش رو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون. ابروهام جمع شد و گفتم _کجا به سلامتی حاج خانم؟ +روحی اومده دنبالم می‌خوایم بریم خونه مامانش. _روحی چیه بچهههه. اسمش رو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله تو آخر این رو دق میدی. بابا که از خطابِ ریحانه خنده‌ش گرفته بود گفت +اذیت نکن این بچه رو گناه داره. ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم _میگم بی‌ادب شدی میگی نه! الان فکر می‌کنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟! باشه خواهرم باشه هر جور می‌خوای رفتار کن. بعد که انتقامش رو ازت گرفتم ناراحت نشو! +تا انتقامت چی باشه حالا میزاری برم؟ _چرا روح الله نمیاد بالا؟ +عجله داریم _باشه برو به سلامت. سلام برسون ریحانه دست تکون داد: +خدافظ بابا خدافظ داداش _خدافظ بابا هم ازش خدافظی کرد که رفت. رو کردم به بابا و: _هعی پدرِ من دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!! آخرشم منم که برات موندمممم!! یعنی به پسرت افتخار نمی‌کنی؟ +نه چرا باید به تو افتخار کنم؟ زن و بچه که نداری! تو هم از رویِ بی‌خانوادگی این‌جا نشستی. اگه زن داشتی خودتم می‌رفتی! _بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ من ازدواج کنم هم پیش‌تون میمونم. در ضمن زن کجا بود حالا! +همینه دیگه. همیشه آخرش به اینجا می‌رسیم که زن کجا بود!؟ واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده! دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن. تو کی می‌خوای دست بجنبونی پسر؟؟ _بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست. یعنی نه که نباشه من نمی‌بینم +خدا چشاتو کور کرده _اصن هر چی شما بگین. هر چی که بگین من میگم چشم! +چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه، هم دختر خوبیه. چشام از حدقه زد بیرون _کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟ بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟ آخه سلما چیش به من می‌خوره؟ اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست. یه همه بدبینم کرده. آدمی نیست که... لا اله الا الله من نمی‌دونم شما واسه همه خوب می‌خواین به من که می‌رسه باید... از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه. همین که پاشدم صدام زد +همیشه از مشکلاتت فرار می‌کنی محمد!!! هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حل‌شون کنی. تا کی می‌خوای مجرد بمونی؟ خب سلما نه! یکی دیگه!! یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟ اصن این جا نه تو تهران چی!!! من نمی.دونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی‌ای پسرررر. تو هیئت‌تون این همه پسر یه خواهرِ خوب ندارن؟ بابا نمیشه که! پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو می‌خوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟ اصلا مردم هیچی تو نباید دین‌تو کامل کنی؟ دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل می‌خونه از هفتاد رکعت نمازی که تو می‌خونی بهتره! اینارو که خودت بهتر از من میدونی! باید ازدواج کنی امسال محمد.‌ _چشم بابا. چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه... +بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه. سه بار صورتم رو شستم. دیگه حالم بد شده بود پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود رو از تو یخچال درآوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه. سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم آوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم. دلم نمی‌خواست دوباره همون بحث رو ادامه بده. برا همین گفتم: _بابا جهیزیه ریحانه رو چه کنیم +نمی‌دونم پسر. یه مقداری پس‌انداز از قبل داشتم الانم می‌خوام یه مقدار وام بگیرم. تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمی‌دونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم _خب منم هستم می‌تونین رو منم حساب کنین. +نمی‌خواد. تو باید پولات رو برا عروسی خودت جمع کنی. _ولی به ریحانه قول دادم چهار تا از لوازمش و من بخرم. با خنده گفتم: خب روح الله هم چهارتا چیز می‌خره شما هم چهار تا چیز علی هم چهار تا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی بابا هم خنده‌ش گرفته بود. وسط خنده نمی‌دونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت +خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشون رو ببینن! بیچاره‌ها چه آرزوها داشتن برا این بچه. یکم مکث کرد و ادامه داد: +محمد اگه من مُردم حواست به ریحانه باشه‌. باشه پسرم؟ اون هیچکی رو جز ما نداره
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و دو محمد: بچه رو بردم داخل. از پتو درش آوردم و دادم دست مامانش یهو ی
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکرنویسندگان شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و سه بهش نگاه کردم و گفتم _حاج آقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +آره
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و چهارم سرم رو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه هر زمان که حرف از نبودش می‌زد قلبم تیر می‌کشید تیغای ماهی رو که برداشتم، ماهی رو براش تو بشقاب ریختم. رفتم دستم رو شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم. نمی‌خواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودم رو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمی‌خورم. یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا و مشغول خوردن شدم که بابا گفت: _چرا غذا نمی‌خوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم _خب الان پرتقال خوردم نگاهش رو از روم برداشت و مشغولِ غذاش شد. تلویزیون رو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالا بودم که بابا گفت +آروم بگیر بچه سرم گیج رفت. مگه سرِ جنگ داری با کنترل! _نه آقاجون نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده‌ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست غذاش رو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود! رفتم تو اتاقم. می‌خواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودشون یکی‌ش رو باز کردم. دونه دونه صفحه‌هاش رو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد. چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانم رو...! مگه میشه کار و زندگی انقد آدم رو به خودش مشغول کنه که... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چی‌شد که فراموش شد؟ عکس دست جمعی‌مون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بین‌شون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکس دو زن‌داداش انداخته بود. بیچاره زن‌داداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود. از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما. به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌. روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و دردام رو براش بگم. تنها کسی که همیشه بهم گوش می‌داد با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود. به چهره خودم نگاه کردم اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود. ینی دقیقا روزِ تولدم بود. دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسه‌م زن بگیرن... همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما. همیشه بددهنی و بی‌اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌ برا همین نمی‌ذاشت بریم خواستگاری سلما‌. دو سال ازم کوچیک‌تر بود. ولی... از خامی و بچگی خودم خندم گرفت. چه پسر بچه تندی بودم باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیه‌م انقدر آروم و آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر می‌کردم، شش سال منتظر موندم. چقد دیوونه بودم! به ریحانه پیامک زدم: _فردا بریم سر مزار مامان، که بعد چند دقیقه گفت: +باشه‌. از اتاق بیرون رفتم. بابا جلو تلویزیون تو رختخواب خوابش برده بود. تلویزیون رو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم‌. خودمم رفتم‌تو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه‌های هیئت شدم. ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربین رو منتقل کنم به گوشیم و و چند تا پست بزارم. دوربین و گوشیم رو به لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستان و به لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم. رسید به عکسای عقد ریحانه! عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم. رو چهره ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود! زوم شدم رو خودم چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم... درکل تو عکس خیلی خوب افتادم. عکس رو عوض کردم عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود. دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان! ان‌شاءالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن. عکس رو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود. خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری من رو به خودش جذب کرد. با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود. بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ آرایشی رو زبونش بیاره بنده خدا. چقدر سختی کشید از دست من. دلم می خواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشی‌م. پی سی رو باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخودآگاه چشم رفت سمت دوستش. اسمش چی بود... آها فاطمه‌! فوری عکسُ بستم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نویسندگان شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 همه پای کاریم و ان‌شاءالله بتوانیم در مسیر حق شهید شویم، فردا در نماز جمعه شکوهمند ولی امر مسلمین جهان حاضر خواهیم شد. 💫🔸💫🔸💫 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فردا در نماز جمعه تاریخی تهران ۲۰۲۴ تکرار این خطبه دیدن داره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برشی از کتاب «حاج قاسم‌ـ۲»؛ خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اسلحه‌ی جدید در عملیات فتح‌المبین که برای اولین‌بار تیپ خودمان را تشکیل داده بودیم، تعدادی از بچه‌های کم سن و سال به منطقه اعزام شده بودند. آن زمان از اعزام این‌ها جلوگیری می‌شد، ولی به هر حال با ترفندهای مختلف می‌آمدند. به‌عنوان مثال سنگ‌ریزه‌ توی پوتین‌هایشان می‌گذاشتند که بلندتر دیده شوند؛ یا با مداد برای خودشان ریش و سبیل می‌گذاشتند. مرسوم‌ترینش هم دستکاری شناسنامه بود که تقریباً تمام بچه‌های کم سن و سال این کار را انجام می‌دادند. روز سوم عملیات فتح‌المبین (5 فروردین 61)، چند نفر از همین رزمنده‌های نوجوان قصد داشتند به سوی خط بروند. من اجازه ندادم. هر چه اصرار کردند، موافقت نکردم. چند ساعت بعد، شنیدم همین بچه‌ها تعدادی عراقی را اسیر کرده‌اند و با خودشان به مقر تیپ در چاه نفت آورده‌اند. سراغ‌شان رفتم و با تعجب پرسیدم: «جریان چیه؟ عراقی‌ها کجا بودند؟» یکی از آن‌ها گفت: «بعد از این‌که شما اجازه حضور در خط را به ما ندادی، در حال بازی و جست‌وخیز به سوی ارتفاعات رفتیم. سلاح هم نداشتیم. میان راه، لوله‌ اگزوز ماشینی را پیدا کردیم. آن را برداشتیم و مانند آرپی جی به اطراف نشانه رفتیم. ناگهان این عراقی‌ها از پشت سنگر بیرون آمدند. دست‌ها را روی سرگذاشتند و تسلیم شدند.» توسط مترجم از یکی از عراقی‌ها پرسیدم: «این بچه‌ها اسلحه نداشتند، چرا تسلیم شدید؟» پاسخ داد: «اسلحه‌ی جدیدی که تا به امروز ندیده بودیم، دست این‌ها بود.» ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔘 از ساعت سه صبح مردم پشت درهای مصلی حضور یافتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ تصاویری از اولین اقامه نماز جمعه توسط رهبر انقلاب تا نماز جمعه ۲۷ دی‌ماه ۹۸
با مقامات بلند پایه ایران اومدیم کنار میلیون ها نفر ایرانی نشستیم زیر آسمون، توی فضای باز باهم حرف زدیم دوتا خطبه طولانی قرائت کردیم نماز جمعه خوندیم نماز عصر هم خوندیم ولی شما فقط جرأت نگاه کردن داشتید😎 با من از بگو ❤️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیل ببین!!! این یک امام جمعه است😁 دیگه خودت ببین مردم چکار خواهند کرد🤨 خود دانی✅ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
توییت نویسنده عراقی: «آیا به ما نگفته بودند که شیعه‌ها نماز جمعه نمی‌خوانند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها مجوس هستند و آتش را می‌پرستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها از صهیونیست‌ها می‌ترسند، همان‌طور که عرب از یهودی می‌ترسد؟ آیا به ما نگفته بودند که علمای شیعه حتی یک آیه از قرآن را حفظ نیستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها عربی صحبت نمی‌کنند و آن را نمی‌فهمند؟ پس امروز در تهران چه اتفاقی افتاد؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
زیباترین تصویر 🇮🇷🇮🇷
🔴تصویر روی یونیفرم سربازاشونو ببینید! ترجمه متن عبری روی لباس: سرزمین موعود اسرائیل! 🔹دقیقا مناطق آبی رنگ روی نقشه است، بله دوستان اینا از نیل تا فرات رو می‌خواهند. 🔸حالا فهمیدین چرا ایران و محور مقاومت حق دارند از خودشون دفاع کنند و به کمک هم بروند؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و چهارم سرم رو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و پنج با صدای آهنگ ملایم گوشی‌م از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رختخواب بلند شدم و به صورتم آب زدم لباسام رو عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم. بعد خوردن چای، نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دقیقه بعد ریحانه و روح‌الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران رو گرفتم دستم شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر می‌گفت ریحانه گلاب رو ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر رو پاک کرد روح‌الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه‌های ریحانه بود که این سکوت رو می‌شکست! چند صفحه که خوندم قرآن رو بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثل همیشه، وقتایی که از پیش مامان برمی‌گشتیم دلم می‌گرفت. هر کی به کار خودش مشغول شد ریحانه می‌خواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش رو بخونه و وسایلش رو جمع کنه رفتم سراغ لپ‌تاپم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه‌سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارش‌مون رو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله‌ام سر رفته بود ناهار که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین رو گرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگ‌چین‌های کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم. دیگه باید حرکت می‌کردیم برگشتم خونه. ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب رو که خوندیم وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم سکوت بین.مون آزار دهنده بود ولی به نظر می.رسید کسی حال شکستنش رو نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش می‌ترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم بیهوش شده بود. برام سوال بود چطور می‌تونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ بابا هم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین رو بشکنم. بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بالاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر رو خواب بود، بیدار کردم و به کمکش وسایل رو از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل رو تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگی‌م از تنم دررفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا رو جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستم‌شون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم رو برداشتم وقتایی که تنها و بیکار بودم چند تا آیه حفظ می‌کردم. این چند تا آیه رو هم۱۴ جزء شده بود.ولی می‌خواستم بقیه‌شم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونی‌ش رو بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره بابا بهم آرامش می‌داد. حس می‌کردم از نبودش خیلی می‌ترسم. دستش رو گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از ۲ شبم گذشته بود. قران رو بوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و پنج با صدای آهنگ ملایم گوشی‌م از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه ا
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و شش با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌ نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم رو به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همه‌ش به ساعتم‌ نگاه می‌کردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل بابا که تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه‌های قرآن باعث آرامشم می‌شد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد قرآن و بستم و انگشتام رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نمازخونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه‌ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش رو شونه روح‌الله گذاشته بود و گریه می‌کرد روح‌الله هم به رو‌به‌روش خیره شده بود. علی با دستاش سرش رو می‌فشرد. زن داداشم کلافه و مضطرب بچه رو تکون می‌داد تا شاید آروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم سعی کردم روحیه‌شون رو عوض کنم باید توکل می‌کردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم _چته آبغوره گرفتی؟ خودتو واسه شوهرت لوس می‌کنی!! فاصله رو حفظ کن خواهر! مکان عمومیه!! علی با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و یه نیم‌چه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت: + ولم کن محمد _چی رو ولت کنم پاشو ببینم بازوش رو گرفتم و کشیدم‌ش طرف آب سرد کن لیوان رو پر آب سرد کردم یه خردش رو روب دستم ریختم و پاشیدم روی صورت ریحانه که صداش بلند شد: + اههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم درآوردم و دادم دستش و گفتم: _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه می‌کنی که چی بشه؟ چیزی نشده که بابا هم چند دقیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی‌عرضه‌ت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه دستش رو گرفتم و با لبخند ادامه دادم: _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی بقیه آب و هم دادم دستش و گفتم: _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم: _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه می‌رفتم و آروم سوره‌های کوچیکی که حفظ بودم می‌خوندم بچه هم دیگه گریه نمی‌کرد و ساکت شده بود انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد، هم فرشته خوابش برد دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت: + عمل خوبی بود خداروشکر. مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان‌شاءالله منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکر کردم و خبر رو به بقیه که جمع شده بودن رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلم، در گوشش گفتم: _ اییش دختره لوس!! انقدر خوشحال بود که بی‌خیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم می‌کردم از دیدن قیافه خودم تو آینه می‌ترسیدم شده بودم چوب خشک کتابمو که می‌دیدم کهیر می‌زدم واقعا دیگه مرز خرخونی رو گذرونده بودم از خونه بیرون نمی‌رفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهایی‌م رو می‌دادم. دیگه جونی برام‌ نمونده بود دراز کشیدم‌ تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو و گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که به خاطر زنجیرم بهم گیر نمی‌داد مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بی‌خیالش شده بود. درِ کشوی دِراور رو باز کردم و کلوچه و پسته‌هامو از توش درآوردم و مثل قحطی‌زده‌ها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتاب رو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌ نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد. از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمی‌تونستم چشام رو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو. پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی. بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتی رو. بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت: +بسه دیگه یه ساله داره می‌خونی هر روز. چرا انقدر سخت می‌گیری!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمه رو تو پنج دقیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه می‌گفت واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دقیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنت رو هدر بدی.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و شش با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌ نگه داره به پشتی تکیه
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و هفت بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم، گاز ماشین رو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیشتر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ بهش نگاه کردم؛ دستش رو برد سمت کتش و یه شکلات درآورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتم و تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیاده‌م کرد. ازش خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات به هیچ کدوم از بچه‌ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیم رو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله‌ها و تعریفا رو رد می‌کردم ماشاءالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاس‌مون و مراقب‌مون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم‌. بعد اینکه ورقه‌ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه‌ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ پنج دقیقه از وقت‌مون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه دلم نمی‌خواست نگام کنه. منم رفتم گوشه دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمی‌خواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونه‌م و گفت: +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا این‌جوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن چیه آخر خودت رو به کشتن میدیا. _بی‌خیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + آره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونه‌تون +عه !ببین چیکارا می‌کنیا. می‌خواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد هر دومون خیره شدیم بهش. می‌خواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گفت داداشم ضربان قلبم تند شد! خیلی وقت بود که ندیده بودمش. دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مثل جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن رو بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم. دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین‌آمیز و قیافه... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدم رو باز می‌کنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه‌ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم می‌گیری درس رو بهونه می‌کنی فکر می‌کنی من خنگم؟ دلم نمی‌خواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خرد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخری‌م رو برداشتم و از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشم رو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب می‌دادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی می‌رفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله‌های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسه‌م که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدا بودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و هفت بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم، گاز ماشین رو گرفت و ح
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و هشت چند دقیقه گذشت تا ورقه.ها رو پخش کردن خودکارم رو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورقه. تموم که شد کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون. همین‌طور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود می‌خواستم داد بزنم گریه کنم. حس بد همه وجودم رو گرفته بود از حیاط مدرسه خارج شدم و یه گوشه نشستم رو زمین. سرم رو گذاشتم رو زانوم آخه اینم امتحانه؟؟ بلند گفتم چه وضعشه کصافطای عقده.ای. کسایی که دم در بودن اومدن سمتم. یکی‌شون گفت +عه فاطمه چرا گریه می‌کنی؟ سرمو رو آورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود. یکی از هم‌کلاسیا کلافه گفتم _شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن +ن بابا رها داد زد ان‌شاءالله شهریور همدیگه رو ملاقات می‌کنیم عزیزم بقیه بچه‌ها با حرفش زدن زیر خنده. +تو به خاطر این داری گریه می‌کنی جوش می‌زنی؟ _گریه نداره؟ +نه اصلا. به درک ول کن بابا ‌به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم. جیغ زد: یوهووو. آخری‌ش بود!!! کی فکرش رو می‌کرد تموم شه؟ واقعا کی فکرش رو می‌کرد دستم رو گرفت و از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه‌ها خدافظی کردم. تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟ از امروز تازه من زندانی شدم‌ رفتم سمت ماشین که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم می‌کرد منو تا مرز سکته برد آب دهنم رو به زور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن. تو این همه روز اینجا نبودی که!! یه روز که من... وااای. نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد. به مامان نگاه کردم که گفت +سلام گریه کردی؟ چی‌شده؟ چرا سرخ و برافروخته‌ای؟ چیزی نگفتم دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم. مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت +عه عه اینو نگاه کن! _اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم. +باز کدوم امتحانت رو گند زدی داری خودکشی می‌کنی؟ _عربی مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه. محمد: این هوای گرم حال آدم رو بد می‌کرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همه‌ش ما رو می‌کاره. بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد. یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من. این دیگه کیه‌ به چهره‌ش دقت کردم فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود. داشتم نگاش می‌کردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی. چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین. با یه لحن عجیب گفت +سلام علیکم چطوری داداش؟ _چه عجب تشریف آوردین شما. ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار. +آره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق‌تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه. _بله. خسته نباشید واقعا. +ممنون. _میگم ریحانه. +جانم داداش؟ _هیچی +خب بگو دیگه _هیچی. +محمد میزنمتا _این رفیقت ناراحت بود فکر کنم. +کدوم _همون دیگه +عه از کجا فهمیدی؟ _خب دیدم داشت گریه می‌کرد با ناراحتی گفت +عه حتما یه چیزی شده‌ دستش رو دراز کرد سمتم و +یه دقیقه گوشی‌ت رو بده _چه خبره ان‌شاءالله؟ +می‌خوام زنگ بزنم بده بدو! _اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما می‌خوای به چی زنگ بزنی؟! ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!! و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن! قربون آبجی‌م برم. به قیافه پر از خشمش نگاه کردم یه چشم غره غلیظ داد و روشو برگردوند. با لبخند گفتم _عه آقا!!! نکن روح‌الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندید و +خیلی پررویی محمد! خیلی!! دستم رو بردم سمت ضبط و یه چیزی پلی کردم تا خونه. ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن. بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم از پله‌ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ، سمت ماشینم. تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود. موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشین رو با دزدگیر باز کردم و نشستم استارت زدم و روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود. با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده کنارش پارک کردم و قرصایی که می‌خواستم رو یه پاکت ازش گرفتم‌ زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه. بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه. چند تا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین. درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست. دوباره سرجام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.