eitaa logo
« ناجه »
165 دنبال‌کننده
108 عکس
1 ویدیو
0 فایل
در گویـش مـردمـان گیـلان ، ناجه اگرچه آرزو‌یــی‌ست ڪه به حسرت بدل شده ، امـا اندک امیـدِ تحقق، همـیـشه در آن نهفته اسـت... زیـنب کریمــی👇(یـک فقره مـادر تمـامـ وقت) @Zeinab_karimi_n
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالرحمان ریحانه دلش قرآن صورتی می‌خواست. یکی مخصوص خودش. شبی که همسرم به هر کدام از پسرها یک قرآن مخصوص هدیه داد، خواسته‌اش پررنگ‌تر هم شد. تازه می‌خواستم بروم دنبالش که فاطمه پیام داد مادر میثاق به یادش قرآن و مفاتیح خیرات کرده، قشنگ و رنگی‌رنگی، آدرس بدهید پستش کنم. قرار شد بگویم چه رنگی برایم بفرستد که یاد ریحانه افتادم، یاد خواسته‌اش. و این که قرآن رفیقم اگر پیش دخترکم باشم به مراتب خیرات بیشتری به او می‌رسد تا دست من غافل.کیست که نداند بچه‌ها پاکتر و لطیف‌ترند و به خدا نزدیک‌تر. به فاطمه گفتم برای من صورتی بفرستد. کم‌رنگ و پررنگش فرقی نداشت. هدیه‌ها که رسید به یاد میثاق بوسیدمشان. انگار که جسم خسته، نحیف و پر از درد رفیقم را. منتظر فرصتی بودم تا دخترک را غافلگیر کنم. تا این که چند شب پیش، قرآن کوچکی را از توی کمد برداشت که مثلا از رویش بخواند. فرصت خودش جور شد. قرآن صورتی را که گذاشتم بغلش دخترک روی زمین بند نبود از شادی. مطمئنم میثاق هم... امروز بین راهی کردن بچه‌ها خواستم چند خطی قرآن بخوانم. دلم کشید سمت یادگاری رفیقم. بازش که کردم با دیدن این متن غمِ نداشتنش دوباره خزید کنج دلم. آه کشیدم و چشمم چند ثانیه‌ای روی کلمه‌ی کنیز حضرت زهرا (س) بی‌حرکت ماند. چه تقارن قشنگی. یادگاری کنیز حضرت زهرا(س) ایام شهادت بانو مهمان خانه‌ی ما شده بود. و من شک ندارم صاحبش حالا میهمان سفره‌ی خود بانوست. ممنونتان می‌شوم رفیق جوان و حافظ قرآنم را، به صلوات یا فاتحه‌ای مهمان کنید. ۲۹ آبان ۱۴۰۳ @naajeh3 (س)
با کسانی باش که تو را زیاد کنند. ببین هنگامی که با فلان‌ شخص می‌نِشینی، او چه چیزی را در تو بزرگ می‌کند؟ خودش را خودت را دنیا را یا خدا را؟ مرحوم علی صفایی‌حائری
هوالبصیر عکاسی برای من، در وهله‌ی اول همیشه خوب دیدن بود و بعد خوب عکس گرفتن. جوری که همه چیز در زیباترین و در عین حال طبیعی‌ترین حالت خودش باشد. پیمان هوشمندزاده اما نگاهش متفاوت است. عکاسی برای او نوعی از زیستن است که باعث می‌شود جهان پیرامونش را به شیوه‌ای خاص و متفاوت از بقیه ببیند و ثبت کند. او در این کتاب با کمک گرفتن از زندگی شخصی خود، عکاسی را به مفاهیمی انسانی گره می‌زند. مفاهیمی همچون لذت، فراموشی، ترس، غم و ... اگر شما هم مثل من به خواندن تک‌نگاری و جُستار علاقه‌مندید، این کتاب را از دست ندهید. مطمئن باشید نویسنده آنقدر سخاوتمند هست که شما را در سفر به عمیق‌ترین لایه‌های ذهن عکاسانه‌اش، همراه خود ببرد... سفری پر از جست‌وجو، شگفتی، تحسین و گاه تردید... زینب کریمی ۳ آذر @naajeh3
هوالرئوف توی پیش‌دبستانی با شکل حروف ز ن ب آشنا شده و رفته بالای دفترش اینو نوشته. چی گفته باشه خوبه؟ :"مامان یاد گرفتم اسمتو بنویسم"🥺😍 @naajeh3
﷽ هوالمحبوب من تهران ندیده نیستم، اما تهران نزیسته، چرا. از وقتی که یادم می‌آید، تهران برای من جایی بود بزرگ، دور از دسترس و البته مهم. آن‌قدر مهم که هر هفته بچه‌هایی از سراسر ایران، نقاشی‌هایشان را به "انتهای خیابان اَلوند"ش پست می‌کردند، تا تلویزیون نشانشان دهد. بعدها وقتی که کلاه‌قرمزی به امید دیدار یار، دل از دیار کوچکش کَند و راه افتاد سمت تهران، مهم‌تر هم شد و البته به همان اندازه دورتر و بی‌رحم‌تر. با این همه اولین و جدی‌ترین مواجهه‌ی ملموس من با تهران جایی حوالی چهارسالگی‌ام بود. وقتی بابا ما بچه‌ها را سپرد به عمو و زن‌عمو و مامان را برد تهران تا برای جراحی‌اش بستری شود.‌ تهران آن روزها برای من، موجودی بود بی‌رحم که باعث می‌شد دخترهای چهارساله از مادرهایشان جدا شوند و شب‌ها زیر لحاف گلدارشان، آهسته و خفه گریه کنند. طبیعتا مواجه‌ی من و تهران در حد همان کودکی نماند و بعدها بیشتر و جدی‌تر هم شد. اما یک چیزی در من شبیه گذشته‌ها باقی بود. این که تهران با تمام دلبری‌هایش نمی‌توانست شهر دلخواهم برای زندگی باشد. ترافیکش، آلودگی‌اش، بزرگی جنون‌آمیزش، گرانی‌اش و روی هم سوار بودن بی‌انتهای خانه‌هایش، یک‌جورهایی مرا پس می‌زد‌. طوری که با همه‌ی امکانات تحصیلی، کاری و اجتماعی‌ که ره‌آورد زندگی در این شهر بود، مهرش به جانم ننشست. سلمان امین اما در "ته‌ران" مرا با این شهر سختی کشیده آشتی داد. او دستم را گرفت و به کوچه‌ پس‌ کوچه‌های شهری هزارتو در گذر زمان برد‌. کتاب حکایتِ تهران‌ شدنِ تهران است. حکایت تاثیرپذیری بی‌وقفه‌ی این شهر از جهان و به تبع تاثیرات این شهر بر کل ایران. تاثیراتی هم در کالبد و هم در جان و فرهنگ. هفت روایت قابل تامل از یک مهندس معمار جنوب شهری درباره‌ی "ته‌ران، پایتخت بی‌راوی" را بخوانید. زینب کریمی ۴ آذر ۱۴۰۳ @naajeh3
هوالرحیم نصفه شب پاشدم اومدم تو پذیرایی و با این صحنه‌ مواجه شدم. هاشم خان در حال قرائت قرآن. پی‌نوشت ۱: ( عنوان هاشم کاملا خودجوش و از طرف مادرش (ریحانه خانوم) انتخاب شده و سایر اعضای خانواده هیچ دخالتی در این نامگذاری نداشته‌اند) پی‌نوشت ۲ :(هاشم محبوب‌ترین نوه‌ی خانواده و مورد احترام ویژه‌ی همگان است ) آذر ۱۴۰۳ @naajeh3 😅
هدایت شده از انباری و اتاق کناری
آه.
هوالمنتقم چشم‌هایم روی صفحه‌ی گوشی پریشان است. شبیه قلبم توی سینه‌. به سرعتِ اخبار نمی‌رسم و یک سوال پیوسته توی سرم چرخ می‌خورد:" تنی که دست و پاهایش را قطع کرده باشند...." بگذریم... چشم حرامی با حرم روبه‌رو شد.😔 ۱۸ آذر ۱۴۰۳ @naajeh3
هوالرفیق راه رشد آدمیزاد از بین تکه خرده‌هایش می‌گذرد. همان تکه‌های ریزی که تا می‌آید قدم از قدم بردارد، تیزی برنده‌اش خون می اندازد به کف پاهایش و یادش می‌اندازد برای ماندن نیامده بود... آدمیزاد است دیگر... معجونی از آزمودن و درد... و همچنان امید.. و مگر زندگی چیزی جز این است... عکس یک شب بارانیست، در خلوتیِ خیابانی در رشت. شبیه به حال من... بماند به یادگار @naajeh3
هوالصبور... مامان‌بزرگ گفت:" فهیمه". به نظرش "فهیمه" به اسم خواهرم "فاطمه" بیشتر می‌آمد. لابد به خاطرِ "ف" اولش، شاید هم آهنگ "اِ" آخرش. بابا ولی به دلش نبود. گفته بود من اسمم را با خودم آورده‌ام، همین که بعد از "حسین" دنیا آمده بودم کافی بود. باید "زینب" می‌شدم. انگار در نگاهش، "حسین" بدونِ "زینب" نمی‌شد. این‌ها را البته مامان برایم تعریف کرده بود. همان روزی که پرسیده بودم چرا اسمم را زهرا نگذاشتند. بعدش جوری عاشق اسمم شدم که هر بار از شنیدنش، پُر می‌شدم از لذت و غرور. چیز کمی نبود. من به لطف زیباترین رابطه‌ی خواهر برادری عالم "زینب" شده بودم. بانو جان حالا سی و چند سال است این ذره‌ی ناچیز پشت نامتان پناه گرفته‌ و خودش را به بهانه‌ی این همنامی، وصله‌ی چادر خاکیتان کرده. چادری که راویان می‌گویند غروب عاشورا، پس از آنکه بی‌برادر شدید، به غنیمت دشمن رفته است. پس از آنکه تبدیل به "زینبی" شدید که دیگر "حسین"، نداشت. دارم به حرف بابا فکر می‌کنم. این که "حسین"، بدونِ "زینب"، نمی‌شود. اما مگر "زینب"، بدونِ "حسین" می‌شود؟ چه گذشت بر شما در این یک سال. راستی، برگشتن به آغوش امن برادر، گوارای وجوتان بانو. دی ۱۴۰۳ @naajeh3
هوالمحبوب باد سطح آب را پر کرده بود از موج‌های ریز یکدست. زاویه دوربین را از بین نرده‌های چوبی، بستم روی قایقی که تنها و بی‌سرنشین وسط آب می‌رقصید. عکس هنری خوبی شد. بعد دوربین را چرخاندم سمت آسمان. پر بود از ابرهای متراکم و تودرتو که شبیه مه‌پاش ملایمی فضا را تلطیف کرده بودند. پیرمرد، کلاه لبه‌دار گذاشته بود و زیر کت و شلوار سرمه‌ایش جلیقه‌ی بافت پوشیده بود‌‌. عصا زنان نزدیک شد و کنارم ایستاد. آخرین عکس را معذب و زیر سایه‌ی نگاهش گرفتم. _آفرین دخترم...از آب عکس می‌گرفتی؟ سر تکان دادم و نگاهش کردم. چشم‌های گرم و مشتاقش، وسط صورت چروک و سفید پدربزرگانه‌اش، به دلم نشست: " آب خود زندگیه. کنارش هر چیزی که بخوای هست، شادی، آرامش، زیبایی، روشنایی... وقتایی که حالم خوش نباشه، میام اینجا قدم می‌زنم.گاهی اول صبح میام و سهم روزمو از افق می‌گیرم و می‌رم. دیدن نور خورشید روی آب، روزمو می‌سازه". دیگر معذب نبودم. لبخند زدم و گفتم:" حق دارین. آرامش اینجا خیلی قشنگه". پیرمرد عصایش را دست به دست کرد و صاف ایستاد:" روز خوبی داشته باشی دخترم. یه روز پر از نور و روشنایی". و رفت... نگاه کردم به دسته‌ی کبوترهایی که بالای سرش، دَوَرانی پرواز می‌کردند. خورشید از پشت ابر، چشم‌هایم را قلقلک داد. خندیدم. پیرمرد راست می‌گفت. خورشید روز آدم را می‌ساخت. و پیرمرد خورشیدی بود که با حرف‌هایش روزم را ساخته بود. حرف‌هایی از جنس نور و روشنایی. پی‌نوشت: عکس هنری‌ام در گالری‌ ذخیره نشد. عوضش عکس غیر هنری‌ام را گذاشتم. زینب کریمی دی ۱۴۰۳ @naajeh3