eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
663 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ جــــــان و جــهانے و جـهـــان بــــا تـــــو خـــــوش اســت ✨ @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ نویسنده: مرضیه یگانه پارت 23 ( خاطرات گذشته ) اولین شب اقامت ما در هتل بود. بهروز آنقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد.اما من ... ماندم و یک دنیا فکر و خیال . کلافه توی تراس نشستم و به منظره ی بیرون هتل خیره شدم. نسیم خنکی می وزید . هوس پیاده روی به سرم زد. مانتو پوشیدم و شالم رو سر کردم و کلید اتاق رو از پشت در برداشتم. از هتل که بیرون زدم ، نسیم خنکی که از سوی دریا به ساحل می وزید به صورتم خورد.لحظه ای جلوی همان درب ورودی هتل ایستادم و نفس بلندی کشیدم . چقدر هوا خوب بود. شبهای کیش مثل شبهای تابستان خنک و مهتابی بود. از پله های جلوی رویم پایین رفتم و جاده ی سنگ فرش شده ی اطراف استخر بزرگ محوطه ی هتل را در پیش گرفتم.قدم هایم آرام و با طمانینه بود تا از لحظه به لحظه ی آن هوای مطبوع و آن منظره ی زیبا ، لذت ببرم.دستانم را پشتم قلاب کرده بودم و نگاهم را به پاهایم که دقیقا وسط چارچوب سنگ فرش های مربع شکل ،مینشست ، دوختم . _ شب بخیر . سرم بالا آمد.مزاحم همیشگی بود .اخم کردم که هم قدم با من شد و پرسید: _ غذا اذیتت کرده که نخوابیدی؟ از لحن خودمانی کلامش بدم آمد. نگاه تندی به او انداختم که ایستاد و دست به سینه گفت: _ حرف بدی زدم ! _ چطور به خودتون اجازه میدید ، خلوت منو با کلام خودمونیتون ، بهم بزنید؟ لبخندی زد و گفت: _ بهم زدم مگه ؟ فقط نگاهش کردم که گفت: _ دنبال فرصت مناسب برای صحبت بودم. _ پس دلیل دعوتتون به اینجا هم همین بوده؟ _ یه جورایی . _در مورد چی میخواید صحبت کنید؟ _ در مورد همسرتون. اخمم محکم تر شد : _ بهروز !! سرش را تکان داد.تمام وجودم اضطراب شد. چرا داریوش باید در مورد بهروز با من حرف بزند.چرا بهروز از داریوش خوشش نمی آمد .شاید جواب این سوال به هر دوی آن ها مربوط میشد . کنجکاو شدم و میدانستم که آتش این کنجکاوی خاموش نمی شود مگر با شنیدن و دانستن. لحظه ای نفس بلندی کشیدم و نگاهم را به او دوختم و گفتم: _ باشه کجا حرف بزنیم ؟ _ بریم چایخونه ی سنتی...چایی و کیک میخورید ؟ _ فقط میخوام حرفاتون رو بشنوم ، همین . _ باشه ...همونجا حرف میزنیم. نگاهش کردم.حسی در نگاهش بود که باور کردم راست میگوید به همین خاطر همراهش رفتم. ♣️♣️♣️
مات♣️ نویسنده :مرضیه یگانه پارت 24 ( خاطرات گذشته ) نگاه خیره ی داریوش به من بود و من برای فرار از نگاهش به میز چشم دوخته بودم. انگار نمیخواست حرف بزند که گفتم: _ گفتید حرف دارید. سکوت ، تنها جوابم شد.حرصم گرفت . سر بلند کردم و بالاجبار به چشمانش نگاه . لبخندی مرموز به لب داشت که مرا میترساند . _ میشه بگید چی میخواستید به من بگید ؟ نگاه مشکوکش با آن لبخند مرموز گره خورد که باز مجبور شدم ، چشمانم را از او بگیرم که جواب داد: _ تا حالا بهروز بهت گفته که چه چشمای قشنگی داری؟ نفسم بند و سرم با تعجب سمت نگاهش بالا آمد که ادامه داد: _ حیف تو نیست واقعا ، که با بهروز زندگی کنی ؟! اخمی کردم و محکم و جدی پاسخش را دادم: _ شما انگار حالتون خوش نیست!...هواستون هست دارید چی میگید ؟ گفتید میخواید در مورد بهروز حرف بزنید ولی انگار قصد دیگه ای دارید و من وقت شنیدن مزخرفات شما رو ندارم. از جا برخاستم که گفت: _ میدونید بهروز قبل از ازدواج باشما عاشق کی بوده ؟ خشکم زد.نگاه پیروزمندانه ی داریوش به من میگفت " دیدی گول رفتار عاشقانه ی بهروز رو خوردی " و من نه عقلم فرمان رفتن میداد، و نه فرمان ماندن . تسخیر شده ی فرمان قلبم که فریاد میکشید : " بپرس عاشق کی ؟! " ، باز مجبور به نشستن روی صندلی ام شدم. نگاه تیز داریوش با زهر مسموم کنایه ای که قلبم را خراش میداد، به من بود که لبخندی به نگاه پیروزِ داریوش اضافه شد و گفت : _ پس بهتون نگفته...حدس میزدم. با عصبانیتی که لحظه به لحظه در وجودم شعله ور تر میشد ، پرسیدم: _ اون کی بوده ؟ خندید و تکیه زد به پشتی صندلیش و دسته ها به سینه زد و گفت: _ فکر میکنید به این راحتی بهتون میگم؟ با خشم نگاهش کردم .مرا دست انداخته بود ! کلافه و عصبی از رازی مبهم که به سرم انداخت و بازگویش نکرد ، باز از جا برخاستم و گفتم: _ اصلا دیگه واسم مهم نیست...نگید...فعلا که من با بهروز ازدواج کردم و اون عاشق منه . خنده اش بلند تر شد و مرا حرصی تر کرد و گفت: ♣️♣️♣️
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد پرسيدم: چجوری؟ گفت: چجوری وابسته به کسی ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم، زياد ميرم و ميام گفت: آفرين زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد كن @nabz_eshgh💛
خدای من اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد ! تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد در برابر بزرگی ات... لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست💚 @nabz_eshgh💛
گاهی خدا را صدا بزن بی آنکه بخواهی از اوگله کنی بی آنکه بگویی چرا؟ ای کاش و بی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را به او نسبت بدهی گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش صدا بزن…💜 @nabz_eshgh💛
{🏡🎈} ɪғ ʏᴏᴜ ғᴇʟʟ ᴅᴏᴡɴ ʏᴇsᴛᴇʀᴅᴀʏ sᴛᴀɴᴅ ᴜᴘ ᴛᴏᴅᴀʏ اگࢪ دیࢪوز افتاد؎، امࢪوز بݪند شو...!🌧 @nabz_eshgh💛
•• میگہ‌ڪہ‌سعۍڪنید همون‌مردےباشید کہ‌آرزو‌میڪنید واردِ‌زندگیہ‌خواهرتون‌بشہ!(:💚 ✨🙋🏻‍♂ @nabz_eshgh💛
|💕✨| ✨ ♥ـدِلْ‌بے‌ٺو ؛ ازبـادبرده‍‌ تمـامِخوشےهایـِ اینـ‌دنیارا |🖐🏻 | و‌یڪ‌لحظـہ‌آمدنٺ‌آبـادمےڪند‌آن‌معشوقہ‌ۍ بےتابت را.. ✨🦋🖇•• @nabz_eshgh💛
‏گفـت: ‌دختر رو چہ‌ بہ‌ ✨؟!💣 🦋گفتـم‌: شاید ✨ ‌توےِ‌ جنگ شهید نشنـ🍃 🦋اما همین ‌بس‌ کہ ‌✨ بعضے مادرهآ ✨ و ‌آوینے‌ و قاسم‌ سُلیمانـے داریم..✌️🏻♥️ @nabz_eshgh💛