eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
663 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی ها می پرسن: "کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟! امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست. ✨ 476 نهج البلاغه @nabz_eshgh💛
ایتا : آخرین بازدید ؛ 10 دقیقه قبل تلگرام : آخرین بازدید ؛ 8 دقیقه قبل اینستاگرام : آخرین بازدید ؛ 12 دقیقه قبل قرآن : آخرین بازدید ؛ رمضان سال گذشته! اَلَم یَانِ لِلَذینَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللَه آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دل های مومنان برای خدا خشوع کند...؟! |هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ..| و مَن‌خدا... فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال آرامش‌نمۍگردید...!🖇 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 رابطه نامشروع مکرون با معلمش در نوجوانی 🔻 امانوئل مکرون، سیاست‌مدار فاسدی که در ۱۵ سالگی با معلم ۴۰ ساله‌اش رابطه برقرار کرد 🔻 با وجود اینکه مادر و پدرش از این اتفاق عجیب آگاه شدند و مدرسه او را تغییر دادند، او باز هم به رابطه با این معلم که فرزندانش هم‌سن مکرون بودند ادامه داد و در نهایت پس از سال‌ها رابطه نامشروع در حالیکه خودش ۲۹ سال و معلمش ۵۴ سال داشت باهم ازدواج کردند 🔹 قطعا از رئیس‌جمهور فاسد و زناکار فرانسه انتظار احترام به پیامبر اکرم (ص) را نداریم، اما از جمهوری اسلامی ایران انتظار داریم درسی به این حرام‌زاده‌ها بدهد تا این مسئله دیگر تکرار نشود ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو ✨ @nabz_eshgh💛
🌸🍃 براۍ خُـدا باشیم تا↶ نازمان را فقط⇇او بڪشد ناز ڪشیدنِ خُدا... معنایش شَهادت است...♥️✨ @nabz_eshgh💛
🎙 -حجت‌الاسلام‌قرائتی- وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملے یاحتے کارت نمایندگے مجلس رو هم نشون بدے بازم میگه گواهینامه...! وقتی اون دنیا گفتن نمـــــاز؛ هرچے دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کارے رو نشون بده....نمـــــاز🌱؛ نمازت سرد نشہ مسلمون🙃 @nabz_eshgh💛
وقتی گناه می ڪنی ذرات سلول های بدنت باتو دشمن می شوند🍃 |علیرضا پناهیان| ✨ @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ پارت 57 یک ماه گذشت و من ، بهروز را بخشیدم. جادوگرِ قلب من، باز سوار بر احساسات من شد و توانست فاتح قلبم شود. دلبری های بهروز تمامی نداشت .چند وقتی بود که هر روز قبل از رفتنش ، برایم یک جمله عاشقانه روی کاغذی می نوشت و روی میز صبحانه کنار نان تازه ای که برایم خریده بود می گذاشت تا ببینم . و شبها که به خانه برمی‌گشت تک شاخه گلی رُبان زده ، برایم هدیه می آورد . با همین کارهایش بود که باز مرا رام کرده بود . آن روز صبح که از خواب بیدار شدم ، با همان سر و وضع آشفته ، بیقرار حمله ای که برایم نوشته بود ، رفتم سمت میز صبحانه که یادداشت بهروز را بخوانم. روی تکه کاغذی که دور تا دورش را قلب های کوچک کشیده بود ، نوشته بود: " جادوگر شهر قصه ها ، هم به زیبای تو مرا جادو نمی کند چه وِردی زیر لبانت برایم خواندی، که دلم را تا همیشه اسیر نگاهت کرده ای ؟! " از جمله اش خنده ای سر دادم و زیر لب بی اختیار گفتم: دیوونه. سر و صورتم را شستم و برگشتم پشت میز صبحانه . چند لقمه نان و پنیر و گردو که خوردم موبایلم زنگ زد . اول قصد کردم وسط صبحانه جواب ندهم . اما خیلی زود ، از صدای زنگ موبایلم که روی اعصابم بود ، مجبور شدم گوشی را جواب بدهم. _ الو _سلام مهناز جان . دنیا بود که جواب سلامش را دادم که پرسید : _چطوری _خوبم ممنون . _ببخشید دفعه ی قبلی ، نشد که خودمو برسونم کافی‌شاپ . حالا امروز میای با هم بریم بیرون ؟ خواستم بهانه بیاورم. مکث کردم و دنبال بهانه ای بودم که گفت: _ کاری داری ؟ خواستم بگویم " آره " ، که خودش گفت : _ آهان ...نمی خواد بیای ...پس باشه مزاحمت نمیشم . بی اختیار لبانم باز شد: _ دنیا باشی یه وقت بهتر. _ آره یه وقت بهتر ...فقط خواستم که در مورد بهروز چیزی بهت بگم باشه وقت مناسب تر . _در مورد بهروز چی میخواستی بگی ؟ _مهم نیست مهناز جان ....داریوش بهم گفت که در تصمیم مرددی ، خواستم یه حقیقت دیگه هم در مورد بهروز بهت بگم که تردیدت از بین بره .اما حالا که میبینم حال روحیت بهتره ، باشه یه وقت دیگه. _صبر کن.... صبر کن . مگه حقیقت دیگه ای هم تو زندگی بهروز بوده ؟! سکوت ، دنیا داشت دیوانه ام می کرد. دوباره پرسیدم : _دنیا صدامو شنیدی ؟ _مهناز به خدا قسم ، قصد ندارم حالت رو خراب کنم ولی دلم به حالت میسوزه ....من اگه جای تو بودم هر چه زودتر از بهروز جدا می‌شدم . _مگه چی شده؟ بگو دیوونم کردی. _ پشت تلفن نمیشه باید ببینمت. _ من کافی شاپ نمیام . _باشه من میام دیدنت . _خوبه کی میای ؟ _تا یه ساعت دیگه چطوره؟ _ منتظرم . گوشیم را که قطع کردم باز قلبم پر تلاطم شد . انگار قرار نبود آرامش در زندگی من و بهروز جا خوش کند . نفس بلندی کشیدم و با خودم گفتم: _ تا چیزی نشنیدم نباید قضاوت کنم. ♣️♣️♣️
مات♣️ نویسنده: مرضیه یگانه پارت58 نگاهم روی جعبه کادو پیچ شده میان دستان دنیا بود. _ این چیه ؟ _ناقابله. _ به چه مناسبت ؟ _هدیه من نیست ، هدیه داریوشه. قلبم ایستاد .چشمانم روی جعبه خشک شد. حتی پلک هم نزدم. بالاخره بی اراده دستانم سمت جعبه دراز شد. در جعبه را برداشتم .در میان پوشه های رنگی درون جعبه ادکلن زنانه ای خوابیده بود. شیشه ی ظریف و زیبای ادکلن را از جعبه بیرون کشیدم و با برداشتن در شیشه ، آن را بوییدم . عطرش آنقدر مطبوع بود که مستم کرد . _ آخه به چه مناسبتی ؟ دنیا لبخند معناداری به لب نشاند و گفت : _ دیگه دِلِه دیگه . مناسبت نمیخواد . _آخه معلومه این گرونه. دنیا اخمی کرد و گفت : _چه حرفا میزنی تو !... این پول واسه داریوش پولی نیست . حالا فوقش ۵۰۰ یا ۶۰۰ تومن داده باشه . چشمانم گرد شد. _۶۰۰تومن !! _حداقلش . آب گلویم را قورت دادم و ادکلن را که انگار روی دستانم سنگینی میکرد گذاشتم درون جعبه و گفتم : _دنیا جان زحمت بکش ، پسش بده . _خاک به سر مهناز ، !! ناراحت میشه . _ آخه من واسه چی باید یه همچین ادکلن گرونی رو ازش قبول کنم؟! بالاخره هدیه است دیگه . _هدیه است که باشه ، هدیه هم دلیل میخواد. _خواسته روحیت رو عوض کنه ، اشکالی داره ؟ _اگه بهروز بفهمه ، عصبی میشه . دنیا لبش را کج کرد و گفت : _بهروز !! اون بهتره بره اول یه فکری واسه گندکاریهای خودش کنه. _ ببخشید ، منظورت از گنهکاری چیه؟ دنیا آهی کشید و گفت: _ ولش کن مهناز جان ، تازه حال و هوات عوض شده... نمی خوام دوباره حالتو بگیرم. _ دیگه گرفتی... بگو دنیا. نفس بلندی کشید و گفت : _ای بابا اینا رو ول کن ، اول به من بگو تصمیمت در مورد ‌بهروز چی شد ؟ _راستش خیلی فکر کردم ...دوستم هم باهام حرف زد ، راضی شدم که فعلا کوتاه بیام . _دوستت ؟! کدوم دوستت ؟!_نمیشناسیش... فاطمه بانکی. اسم فاطمه را زیر لب ، طوری زمزمه کرد که انگار او را می شناخت . بعد آدرس خانه شان را داد. متعجب از این همه اطلاعات پرسیدم: _ تو از کجا می شناسیش ؟ _بابا اونا همسایه قبلی خونه خاله فضه بودند. _همسایه !! _آره... تازه بهروز خواستگاری فاطمه هم رفته بود. بعد ناگهان کف دستش را جلوی دهانش گرفت و چشمان وحشت زده اش را به من دوخت و زمزمه کرد: _ وای خدا نباید میگفتم ! ♣️♣️♣️