eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
662 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
. شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیاره‌ت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭 . . . . . . ‍ عاشق شوید . نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی . به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر شوید . وفاداری لذت دارد . همانقدر که زن را باید فهمید . مرد را هم باید درک کرد . همانقدر که زن بودن میخواهد . مرد هم اطمینان میخواهد . همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت . باید فدای خستگی های هم شد . همانقدر که باید بی حوصلگی های را طاقت آورد . کلافگی های مرد را هم باید فهمید . خلاصه مرد و زن ندارد . به نقطه ی مــا شدن که رسیدی . بهترین باش برایش . بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. @nabz_eshgh💛
روزه ام با ربنای دیده ات وا می‌شود العجب از آن همه ذکری کہ در چشمان توست ... @nabz_eshgh💛
با من ساده سخن‌ بگو... و شعرهایی ساده تر بخوان، من تنها‌ کلامی که می دانم، و تنها شعری که ‌می‌پسندم این است... که‌ بگویی ‌دوستم ‌داری، با من از دوست داشتنت بگو! @nabz_eshgh💛
‌ شب برای من نشانی از تو دارد مرا پر می کند از یاد تو، از آرامش تو ... من راه را در دل شب با تو پیدا خواهم کرد يَا هادِىَ الْمُضِلِّينَ! ✨ 😍 ✨ @nabz_eshgh💛 ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀 همان "آغاز" باید بر حذر می‌بودم از عشقت همان دیدار اول باید "استغفار" می‌کردم . . . @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_شش پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه رنگش در پی آنها میراند. حاج علی
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی باال انداخت و گفت: _شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. -آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! -َاه! من نمیتونم خودت درستش کن! -نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ نه سال گذشته با هم مرتب کردند... ُ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند ✨ ... @nabz_eshgh💛
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛ شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزی های بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده ی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل گاو زبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتن ها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟ _مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ _بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم. ✨ ... @nabz_eshgh💛