✨ #مخاطب_خاصم ♥️
کنار منی
و لبخندت
تزریق جان است
در من...♡
✨ #فاطمه_کوروشی
✨ #حدیث_دل
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_شش پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه رنگش در پی آنها میراند. حاج علی
✨ #پارت_هفت
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر
دردونه ی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی باال انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین
شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را
گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید
عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و
محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود
گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و
پوتین های واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با
یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
نه سال گذشته با هم مرتب کردند...
ُ
و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
✨ #ادامه_دارد...
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_هشت
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت
و عطر تن مردش را به جان کشید
آنقدر نفس گرفت و
اشک ریخت که خوابش برد
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛
شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران
رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزی های بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر
مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی
و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده ی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گل گاو زبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتن ها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم
باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین
همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و
هماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با
گلزار شهدا هماهنگ میکنیم.
✨ #ادامه_دارد...
@nabz_eshgh💛
همیشه وقتی دلتنگش میشم ،
تبدیل به بداخلاق ترین و احمق ترین
آدمِ روی زمین میشم!
@nabz_eshgh💛
🌸🍃
The only thing which its taste never changes is loving #you.
تنها چيزی كه طعمش هيچوقت عوض نمیشه، دوست داشتنِ #تُ ئه
✨#دارایی_من ❤️
@nabz_eshgh💛
عشقِ من!
بارها با نفسهایم به نقطه نقطهی تنت گفتهام؛ دوست داشتنِ تو گفتنی نیست، تماشایی ست، دستهایم شاهدند!🧡
@nabz_eshgh💛
با من بمـــــــان...
زلزله هم اگر تمام جهان را تکان دهد...
دل من...
کنار تو...
اقیانوس آرام است...😍😍❤
@nabz_eshgh💛
#دعای_روز_یازدهم_ماه_مبارک_رمضان🌸🍃
ای خدا!
در این روز احسان ونیکویی را محبوب من، وفسق و معاصی را ناپسند من قرار ده،
و دراین روز خشم و آتش قهرت را بر من حرام گردان
به یادی خود ای فریاد رس فریادخواهان....
@nabz_eshgh💛
✨ #صاحبُنا
غروب روز سہ شنبہ دلم هوایے توست
و عاجزانہ نگاهش بہ میزبانے توست ...
@nabz_eshgh💛
...🗣
كلافه كه ميشدم اسمشو صدا ميزدم ،
با يه "ميم" اضافه تر ؛
جواب كه ميداد جانم،
يادم ميرفت از چى كلافه بودم ...
@nabz_eshgh💛