🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_۴۳ آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد. _دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم
✨ #پارت_۴۴
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد
فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد...
_چشم حتما...
شماره اش را گرفت و در گوشی اش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها
به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد.
میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در
بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی
َ می کرد. آیه در پیچ و تاب مردش بود...کجایی مرد روزهای تنهایی من؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد
داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی و
مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که
مرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه
چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینه ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن
مردش نبود.مردش برای دین خدا می
جنگید.مردش گفته بود اگر در کربلا
َ بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟مردش گفته بود
الان وقت انتخاب است آیه. ِآیه سکوت کرد و مردش سکوت را علامت
َ رضایت دانست. حال مادرت چه می گوید مرد من؟من مانعت شوم؟ من
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_۴۵
زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟
مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:
_یا زینب کبری(س)..
مردش زمزمه اش را شنید. لبخند به تمام اضطراب هایش زد، قلبش آرام
َ گرفت. دستهای لرزانش را مشت کرد مردش حمایت می خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه،
ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیق تر شد راضی شدی مرد من؟!
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آن روز تلاش کردی برای رضایت مادرت َمرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به
محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجب تره! گفتم کارای قم رو انجام بده که
برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی
شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از
پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من،
طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟
_تو از پسش بر میای!
_برمیام؛ باید بربیام!
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
چقدر چشمهایی
که کم سو شدند
در انتظار رسیدنتان ...
و چقدر چشمهایی
که حسرت دیدارتان را به گور بردند ...
ای نابترین صبح خداوند بیا
✨ #أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
✨ #سلام_امام_مهربانم
@nabz_eshgh💛
امروز؛ از خدا ؛ از زندگی
از خندهی گل؛ از عطر صبح لذت ببر
گلایه و تلخی را بسپار
به نسیم تا با خودش ببرد
زندگی پُر است ازشادیهای کوچک
آنها را دریاب
روزتون پُر از اتفاقات خوب 🌸🍃
@nabz_eshgh💛
آن کس که خدارا دارد
چه ندارد؟...
وآن کس که خدا را ندارد
چه دارد؟..
✨ #بهرنگخدا
@nabz_eshgh💛