بے تو
شهریور من
نسخہ اے از پاییز است
سے و یک روز قرار است
کہ ابرے باشم ... !
@nabz_eshgh💛
همواره عشق
بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
✨ #حسين_منزوى
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_153 آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی زینب سادات چقدر بزرگ
✨ #پارت_154
زینب: عمو نبود که بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر
گذاشت.
******************
روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی
کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانهاش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانهای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبل ها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت.
آیه: کی بود در رو باز کردی؟
زینب: بابا اومده!
اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او
چسباند. "چه میخواهی جان مادر چرا اینگونه بی تاب پدر داشتن
شدهای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که
سال هاست که مرا از خودم فراری کرده ای
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_154 زینب: عمو نبود که بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه
✨ #پارت_155
سوال بزرگ هنوز در ذهن همه ی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از
کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی
نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از
ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست
بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه شما رو
تحت فشار بذارم، چطور مگه!
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی
اسباببازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دست های کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود
کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین
شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از
یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه
به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را
انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را
خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود.
بلند شد و خداحافظی کرد. دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد..
✨ #ادامه_دارد
@nabz_eshgh💛
باید براےِ آمدنشـ💍✨
لحظہ را شمُرد
آن لحظہاے ڪه
رخ بنماید بهـارِ ماستـ💛🐾
@nabz_eshgh💛
✨
سوی محبّان کن نظر
محفوظشان دار از خطر
ای حبّ تو حِصنِ حصین
هو یا امیرالمؤمنین...
✨ #صغیر_اصفهانی
✨ #یکشنبه_های_علوی
@nabz_eshgh💛
عشق، مساحت
مشخصی ندارد
گاهی به اندازه یک
دل است وگاهی
به بزرگی یک دنیا
بیاموزیم با دل کوچکمان
یک دنیا عشق بورزیم
روزتون سرشارازمحبت
@nabz_eshgh💛
✨ #بغضانھ
هر ڪھ را مۍنگرم
حال و هوایۍ دارد
دل جاماندھ ۍ ما
نیز نوایۍ دارد
از نجف جانبِ
بین الحرمینتـ"، ارباب
اربعینـ🏴
پاۍ پیادھ چھ صفایۍ دارد
✨ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
@nabz_eshgh💛
اکثرِ آدم هایی که ما را رنج می دهند ؛ رنج کشیده هایی هستند که از زخم هایِ خودشان نتوانسته اند عبور کنند ...
✨#آروین_دیالوم
@nabz_eshgh💛