ܢ̣ܚܚܩܢ رܢ̣ߺࡉ ܟ݆ࡄ݅ܝܩࡆܢߺ߳ߺࡉ :). .♥️
خمار لبات:)
مست چشات:)
محو لبات:)
دلبر❤️ ️
|♡
عشق بهتر است
یا
کشک؟
من می گویم کشک،
چون کلسیم دارد و از پوکی استخوان جلوگیری می کند
ولی عشق مغز را پوک می کند!!! 😕
اگر کسی استدلال بهتری داره بگه، من نظرم عوض بشه!!! 😕
🔔
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همبستگی و دعوت ورزشکاران کرمانشاهی در راستای مشارکت حداکثری در انتخابات اسفندماه
#مشارکت_حداکثری
#کرمانشاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
📹 خاطرهبازی انتخاباتی با استاد درسهایی از قرآن
قرائتی هم دل خوشی از بعضی مسئولان ندارد ...
#انتخاب_مردم
هدایت شده از بهارستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قدیم گفتن تاکسی دانشگاه است
پای درس رانندگان عزیز تاکسی برای #دعوت به انتخابات.
#انتخاب_مردم
♥️
با #تُ بودن
آرزویی تا ابد شاید محال...
خوش به حـال هر کسی
دلتنگ و بی تابش #تُ یی...!!
#شهراد_میدری
#والپیپر
#پس_زمینه
♥️
💓نبض عشق
💝
❤️
🧡
💛
💚
💙
💜
💖
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
C᭄ @Nabzeshgh
💓نبض عشق
💝
❤️
🧡
💛
💚
💙
💜
💖
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
C᭄ @Nabzeshgh
♥️
كاش نبضت را میگرفتم
و منتشر میكردم،
تا دنيا
به حال طبيعیاش برگردد...
#شمس_لنگرودی
💓نبض عشق
💝
❤️
🧡
💛
💚
💙
💜
💖
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
C᭄ @Nabzeshgh
🔸کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
☀️هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰
دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
پائولو کوئلیو
نتیجه اخلاقی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
🔹مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد،
مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟"
او می گوید: "شن."
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
🔸یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
قاچاقچی می گوید: دوچرخه!