eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
3هزار ویدیو
40 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
41.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••• °• حسنــم غــریب است...! ▪️شیخ احمد ڪافى(ره) مے فرمـــود : يكى از منبــرى هاى مهم تهران مرحوم شيخ على اكبر تــــرك بود خيلى منبری خوبى بود.او دو خوبى داشت يكى آدم رشيـــدی بود ، دوم آدم متــــدينى بود. °• ايام #فاطميه عراق مى آمد فاطميـه اول را كربلا منبر مى رفت فاطميه دوم نجف، من از #خودش ‍ شنيدم . مرحوم حاج شيخ على اكبـر تبريـــزى مى گفت: من جــوان بودم تبريز منبــــر مى رفتم. ماه رمضــان تا شب بيست و هفتـم ماه پيـــش نيآمد که مــن یک شب نـامى از آقـا امـــام #حسن(ع) ببريم غرضى هم نداشتم زمينه حــــرف جور نشد ، گفت همـــــان شب بيست و هفتم میخوانیم، رفتم خانه خوابيدم . °• در عالم رؤيــــــا مشرف شدم محضـر مقدس بى‌بى #فـاطمه(س) سلام كـردم حضرت كِــدرانه جوابم داد. گفتم بى بى جان ،من از آن نوكـرهاى بى ادب نيستم اسائه ادبـى خيـال نمیکنم از من سر زده باشـــد كه از من نــاراحت شده باشيد ! چـرا اين طــــــور جـواب مرا مى دهيد؟ حضرت فرمود: حاج شيخ مگــر #حسن پســر من نيست؟ فهميدم كار از كجا آب خورده ، چرا يـادى از حسنـم نمى كنى؟ #حسنم غریب است ، مظلـوم است... #شهادت_امام_حسن_مجتبی_وحضرت محمد_تسلیت🍂 🌾 @abalfazleeaam
💓نبض عشق💓
#پرسش #مهارتهای_انتخاب_همسر ❓پسری ۳۱ ساله هستم؛ امّا نمی‌توانم همسرم را انتخاب کنم. چه کار باید بک
2⃣وابسته کردن به رضایت دیگران 📛برخی در ، به شدّت روی نظر دیگران حسّاس‌اند. یعنی باید و مادر و خواهر و برادر و حتّی گاهی دورتر از اینها، عمّه و خاله و ... روی یک گزینه نظر مثبت داشته باشند تا او بتواند آن گزینه را به عنوان همسر مطلوب خود بپذیرند. 🔸 گزینیِ چنین فردی، با دو مانع بزرگ رو به روست: 1⃣تفاوت و جنسی او با این افراد 2⃣اختلاف در بارۀ مسائل مختلفی که در ازدواج دخیل است. ⭕️این دو مانع نمی‌گذارد اینها به راحتی روی یک گزینه نظر پیدا کنند. سلیقۀ آدم‌ها حتّی در یک سن و با یک ، تفاوت‌های بسیاری با هم دارد. حالا اگر برخی از این افراد جوان باشند و برخی میان‌سال و برخی پیر، چه خواهد شد؟! ✅انسان باید معیار داشته باشد و تلاش کند با ایجاد رابطۀ رفاقت‌آمیز با دیگران و استقلال شخصیت خود، میزان دخالت دیگران را در به حدّاقل برساند. ❌البتّه دخالت، با مشورت متفاوت است. ⚠️ما باید از دیگران استفاده کنیم؛ امّا اگر این مشورت به گونه‌ای باشد که دیگران ما شوند، تصمیم‌گیری به شدّت سخت خواهد شد. 🔰در همین جا به همۀ خوانندگان توصیه می‌کنیم که: بیایید احترام به نظرات یکدیگر را در خانواده‌های خودمان گسترش دهیم. ⁉️چرا خواهر خانواده اصرار دارد زنی بگیرد که او بپسندد و مادر هم همین توقّع را دارد؟ و از قضای روزگار، آبِ این مادر و خواهر هم به یک جوی نمی‌رود! 🚫اگر برادر یا خواهرمان اشتباه می‌کند و ندانسته در حال افتادن به چاه است، راه نجات او دخالت‌هایی نیست که او را به بیشتر وا دارد. ❇️ باید با رفاقت، اشتباه را به او فهماند و اگر از عهدۀ ما بر نیامد، با یک و یا بزرگ‌تری که مورد قبول اوست،مسئله را درمیان گذاشت تا او مسئله را حل کند . ادامه دارد..... 📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص ۱۱۹ ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ 💓 @nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نوزده فقط تماشایم میکرد... با
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش .😥 درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..😣و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن 🌸آن جوان🌸 از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده🏃‍♂ که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان🧕 وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش 🌸مصطفی🌸. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!😊 من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت😖 و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، 🌸مصطفی🌸 جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی_وشش _.... هم رو جاده دمشق
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی🔥 باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم..😥😥 که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.😢😰 شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها 🔥سعد🔥 را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...😥😢 اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره 😐😒ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد😭 مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.😞😭 داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه😞😭 فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،..😢 صبوری پدر..😢 و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..😢 و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده...😞😞 که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران☔️🍂 پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_وسه از این همه شجاعت ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان😍✨ بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍 فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚 تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥 و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟😢😠 و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌 دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋ و جوان لبنانی😊 این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️ و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢 دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨ و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢 💞پایان💞 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 💜 💙 💚 💛 🧡 ❤️ ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ @NABZESHGH