❤️ زندگی نامه نادر شاه افشار💙
((بخش دوم قسمت دهم))
نادر پس از حضور در سراپرده شاهی در مشهد مطلع شد ، اشرف افغان که از لشگر کشی نادر به افغانستان و شکست یارانش مطلع شده و احساس خطر کرده لشگر چهل هزار نفره ای تدارک دیده تا ابتدا به مشهد آمده و پس از یکسره کردن کار شاه تهماسب سرگردان ، که اینک به همت او ، دارای اعتباری گردیده ، افغانستان را که اینک در چنگ سپهسالار شاه تهماسب بود مجددا از آنِ خود کند.
باری ، نادر بدون اینکه حتی به خانواده اش که اینک در کلات نادری بودند سری بزند از شاه تهماسب اجازه خواست که با سپاه بیست هزار نفره و خسته خود ، شر اشرف افغان را از سر ملت ایران کم کند و گفت اکنون زمان آن رسیده تا گستاخانی که جرات کرده و در وطن ما جا خوش کرده اند گوشمالی سختی را تجربه کنند ، شاه تهماسب که از حرکت اشرف افغان وحشت زده شده بود فرمانی صادر کرد و نادر به مصاف اشرف شتافت ، گوئی آرامش و استراحت برای این شاهین تیز جنگ ایران زمین حرام بود ، هنوز جوهر فرمان شاه تهماسب خشک نشده بود که نادر کیلومترها از مشهد دور شده بود.
نادر شاه و سپاهش فقط یک روز پس از توقف در مشهد بدون معطلی به راه افتادند و در حوالی روستائی بنام مهماندوست ، در نزدیکی دامغان به سپاه اشرف رسیدند.
دو سپاه بدون هیچ حرکتی در مقابل هم به صف آرائی پرداختند ، اشرف افغان منتظر بود جنگ از طرف سپاه نادر آغاز شود ، ولی پس از دو روز مشاهده کرد که هیچ حرکتی از سوی سپاه نادر انجام نمی شود لذا در روز سوم به تصور اینکه لشگریان نادر از برتری نفرات سپاه او وحشت زده شده اند دستور حمله را صادر کرد ، نادر که منتظر همین لحظه بود با حمله همه جانبه سپاه اشرف دستور داد سپاهیانش کمی عقب بکشند.
💜پایان قسمت ۱۰💚
💛زندگینامه نادرشاه افشار 💜
((بخش اول قسمت ۱۱))
با رسیدن سواران نادر به خط آتش عثمانیان ، شلیک تفنگ ها خاموش ، شمشیرها از نیام کشیده شد و جنگ هولناکی درگرفت که مدت دو ساعت با شدت هر چه تمام تر بطول انجامید ، ناگفته پیداست که چه سرهائی شکافته و چه سینه هائی دریده ، و چه آرزوهایی که برباد می رفت.
سپاهیان جنگ دیده عثمانی بدستور فرمانده خود بلافاصله آرایش جدیدی گرفته و مجددا با شلیک های پی در پی ، ضربات مهلکی به سواران نادر ، وارد می کردند ، نادر دستور عقب نشینی داد.
سپاه اشرف که موقتا از فشاری جانکاه خلاصی یافته بود ، هنوز طعم شیرینی همان پیروزی محدود خود را نچشیده بود که با شوربختی تمام مشاهده کرد که هزاران سوار که بدنبال آنان ، هزاران سربازان پیاده مانند سیل بسوی آنان در حرکتند با فریاد های خشم آگین با سرعت تمام به آنان در حال نزدیک شدن به آنانند ، سرعت سپاه نادر و آمیختن دو سپاه متخاصم ، بحدی سریع بود که از توپخانه و تفنگ ، کاری ساخته نبود.
در این یورش همگانی ، نادر بهمراه سیصد نفر سوار ورزیده ، از سوی راست میدان ، تبرزین کشان و شمشیر زنان ، در حالیکه سپاه اشرف را دور می زد به پهلوی سپاه اشرف کوبید و آنان را بشدت تحت فشار قرار داد ، در این هنگام سیدال خان ، فرمانده ارشد سپاه اشرف که متوجه شد ، نادر فقط با گروهی اندک و در گوشه میدان در حال نبرد و تاخت و تاز است ، به یکباره با چند برابر سرباز افغان و تفنگدار عثمانی ، بسوی وی تاخته و به امید از بین بردن وی ، دست به محاصره نادر و فدائیانش زد.
نادر و سواران همراه که غافلگیر شده بودند مردانه می جنگیدند ، سیدال خان که می دانست تا زمانی که نادر زنده باشد خواب خوش نخواهد دید با تمام وجود و حداکثر نیرو حلقه محاصره نادر را ، تنگ تر و تنگ تر می کرد تا جاییکه براستی ، هر لحظه احتمال کشته شدن نادر دور از انتظار نبود و او به معنای واقعی ، به تله افتاده بود.
در این اثناء ، یکی از سرداران نادر بنام حاجی بیک افشار (او همیشه نگران نادر بود) که از دور ، متوجه وخامت فرمانده خود شده بود بیدرنگ با نیمی از سواران خود ، بسوی نادر شتافت و پس از حمله ای شدید ، تمامی محاصره کنندگان در نهایت فراری شده و یا شربت مرگ نوشیدند.
از آنطرف نیز ، پیاده نظام نادر چنان ضربات سختی به پیادگان سپاه اشرف وارد کرده بود که بعلت آن ، شیرازه سپاه اشرف و عثمانی ها ، از هم پاشیده و اشرف و همراهان عثمانی اش ، میدان را به نادر واگذار نموده و با شتاب به سوی اصفهان متواری شدند ، در این جنگ علاوه بر غنیمت های جنگی ، شمار زیادی از سپاهیان ترک عثمانی نیز ، به اسارت سپاه ایران درآمد.
اشرف پس از این شکست در حالیکه از خشم به حالت دیوانگی درآمده بود به اصفهان رفت ، مردم اصفهان که از شکست اشرف آگاه شده بودند شروع به مخالفت و سرکشی از دستورات ماموران اشرف می نمودند ، اشرف به ماموران خود دستور داد در صورت مشاهده هرگونه مخالفت از سوی مردم ، بلافاصله فرد متخلف را اعدام نمایند ، در این میان عده ای از مردم اصفهان ، روزانه توسط ماموران اشرف ، اعدام و به قتل میرسیدند.
از آن طرف اشرف ، شاه سلطان حسین را نزد خود احضار و از او خواست به پسرش یعنی شاه تهماسب که اینک در مشهد بود بگوید ، که به نادر دستور دهد اصفهان را ترک و به مشهد بازگردد ، شاه سلطان حسین که خبر کشته شدن روزانه برخی مردم شهر را شنیده بود رو به اشرف کرده و گفت ، ای ظالم ، مردم کشور مرا برای چه می کشی ، مگر از انتقام خدا نمی ترسی ، مطمئن باش من چنین دستوری نخواهم داد ، اشرف که تا آنروز ، جز ترس و بزدلی از شاه سلطان حسین ندیده بود با شنیدن این حرف ، در حالیکه از خشم بخود می لرزید بسوی شاه سلطان حسین حمله ور و در حالیکه گلوی آن مرد تیره بخت را می فشرد به او گفت ، ای مردک احمق ، هیچگاه اجازه نخواهم داد که پادشاهی فرزندت را ببینی ، شاه سلطان حسین بی نوا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از چنگال آن مرد دیوانه خلاص کند و اشرف آنقدر گلوی این مرد نگونبخت را فشرد تا پیرمرد بیچاره در بین دستان وی جان داد.
اشرف که می دانست اصفهان دیگر جای او نیست ، با جمع آوری گنجینه های نفیس و قیمتی که در طول این هفت سال جمع آوری کرده بود بهمراه حرمسرایش بسوی شیراز گریخت ، چند نفر از زنان حرمسرای اشرف از رفتن با او خودداری کردند که بدون ترحم ، به تیغ دژخیم دچار شدند.
و بدینگونه بود که اشرف ، در حالی از پایتخت ایران بیرون رفت که در پشت سر خود ، شهری سوگوار و ماتم زده به یادگار گذاشته بود.
💜پایان بخش اول قسمت۱۱ 💛
💜زندگینامه نادرشاه افشار💚
((بخش دوم قسمت یازدهم))
نادر داستان ما حتی مسیر عقب نشینی و فرار اشرف را محاسبه کرده بود و پانصد نفر از سربازان خود را به فرماندهی یکی از سردارانش بنام حاجی بیک افشار در محلی دور از تنگه مستقر کرده بود ، تا راه را بر دنباله کاروان فراری اشرف سد کنند و اشرف که می دانست نتیجه درگیری با همین سپاه کوچک ، رسیدن نادر و یارانش خواهد بود ، با رها کردن الباقی بار و بنه سپاه خود فقط توانست جان خود و لشگرش را از آن مهلکه رهانیده و به سمت اصفهان عقب نشست.
اشرف که از رویارویی با نادر و شکست های پی در پی خود به ستوه آمده بود و بشدت خشمگین بود بی درنگ پیکی به دربار عثمانی فرستاد و بعنوان شاهنشاه ایران ، اشغال و تصرف آذربایجان و کردستان و همدان و لرستان و ایلام و خوزستان توسط آنها را به رسمیت شناخته و در نامه خود به دربار عثمانی چنین نوشت:
*برادران دینی عزیز ما ، یکی از نواده های شاه عباس ، دشمن خونی ما و شما ، که با حمایت یکی از سردارانش نوظهورش بنام نادر ، در حال گسترش دامنه نفوذش در جای جای ایران است و چنانچه نتوانیم او را مهار کنیم مطمئن باشید پس از من بدون لحظه ای توقف به سراغ شما نیز خواهد آمد ، لذا از آن دولت معظم ، انتظار داریم به پاس برادری و وحدت مذهب مشترک ما و شما ، ما را یاری نموده تا دمار از روزگار این مشرکان شیعه درآوریم.
اشرف در راه فرار به اصفهان ، هنگامی که به قم رسید جاسوسانش خبر دادند نادر با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به قم است ، او که از شدت خشم در حالیکه به زمین و زمان ناسزا می گفت سراسیمه بهمراه سپاهیانش ، قم را به سوی اصفهان ترک کرد ، پیک های اشرف مدام به شهرهای تحت تسلط او رفته و دستور اشرف مبنی بر اعزام نیرو و آذوقه را به فرمانداران ابلاغ می کردند و به این ترتیب تعداد نفرات سپاه اشرف ، حتی در حال عقب نشینی در حال افزایش بود ، تا اینکه در پنجاه کیلومتری اصفهان به محلی بنام مورچه خورت رسیدند و اشرف بعلت موقعیت ممتاز محل برای جنگ و دفاع ، بنا به پیشنهاد و مشورت سردارانش ، در آنجا اردو زد و منتظر رسیدن نادر شد.
با استقرار اشرف در مورچه خورت ، تعداد هشت هزار سرباز تازه نفس از شهرهای مختلف ایران نیز به وی پیوستند و پس از آن نیز اشرف با خوشحالی و شعف تمام شاهد بود که سلطان عثمانی به درخواست او پاسخ مثبت داده و پنج هزار نفر از بهترین سربازان خود را با ساز و برگ جنگی برای حمایت از وی ، از مسیر کرمانشاه و همدان به دشت مورجه خورت اعزام کرده است ، سردار عثمانی که به تازگی از جنگ در اروپا بازگشته بود ، به اشرف قول داد بینی سربازان شیعه ایرانی را بخاک مذلت خواهد مالید ، اشرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
اشرف ، که جان تازه ای گرفته بود ، دستورات لازم را برای گرفتن بهترین آرایش های جنگی و استقرار واحد های توپخانه و ایجاد سنگرهای دفاعی صادر ، و منتظر ورود نادر شد.
انتظار اشرف مدت زیادی بطول نینجامید و گرد و غبار و سیاهی سپاه نادر ، با بوق و کرنا و همهمه و فریادهای رعد آسا ، به مورچه خورت رسیدند و بلافاصله بدستور نادر ، در سه کیلومتری لشگر اشرف ، مستقر و شروع به گرفتن آرایش های معمول جنگی کردند.
بسیار شگفت آور بود که پس از استقرار لشگر ، نادر باز هم علیرغم مخالفت و سپس خواهش و بعد از آن ، التماس های سرداران خود ، بهمراه تنی چند از سربازان خود ، شخصا برای شناسائی مواضع و استعداد جنگی سپاهیان اشرف ، اقدام می نمود و بی محابا و بی باکانه به نزدیک آنان می رفت و در مواقعی حتی با تغییر لباس ، به میان آنان رفت و آمد می کرد بطوریکه از ترس ، موی بر تن همراهانش ، سیخ می شد.
این جنگ برای اشرف ، نبرد نهائی و سرنوشت ساز بود و در صورت شکست ، آینده شومی در انتظار او بود ، دیری نگذشت که بدستور اشرف ، توپخانه وی شروع به کوبیدن مواضع و سنگر های سپاهیان نادر کرد و اینگونه بود که دشت مورچه خورت آبستن حوادث تلخ و شیرین ، و آماده مشاهده تن های بی سر ، و اسب های بی سوار و غلطیدن دلاوران در خون خود بود و بی صبرانه انتظار می کشید.
💙پایان قسمت ۱۱❤️
💜زندگینامه نادرشاه افشار💙
((بخش اول قسمت دوازدهم))
نادر بهمراه سوارانش ، پیروزمندانه وارد اصفهان شد ، مردم با دیدن پیکر رشید و استوار نادر ، در حالیکه می دانستند او همان کسی است که غرور از دست رفته ایران و ایرانی را مجدد به آنان بازگردانیده ، بسوی او می دویدند و با فریادهائی از عمق جان ، زنده باد نادر سر می دادند ، سپاهیان نادر که با دیدن موج بی پایان و فشرده مردم ، جان فرمانده خود را در خطر می دیدند ، با دشواری و زحمت زیاد ، راه را برای نادر می گشودند ، اصفهان دیروز ماتَم زده بود و امروز از فریادهای شادی بخود می لرزید ، دیروز از غم و اندوه و امروز از شوق و شادی ، های های می گریست.
پس از رسیدن به کاخ شاهی ، نادر فرمان داد پیکر شاه سلطان حسین بی نوا و همچنین پیکرهای آغشته بخون چند تن از زنان حرمسرای اشرف که او را همراهی نکرده بودند ، با احترام به خاک بسپارند ، مردم با وجود گِلِه و شکایت هائی که از بی عرضگی و بی کفایتی شاه سلطان حسین ، در ترس از جنگ ، برابر محمود افغان داشتند از مرگ او اندوهگین شده و در ماتم او می گریستند.
کمی بعد ، مردم به خشم آمده اصفهان که در طول هفت سال فرمانروائی محمود و اشرف ، از شهروندان عادی افغان که ساکن اصفهان بودند کینه به دل داشتند ، در صدد برآمدند با حمله به آنان تا آخرین نفرشان را گوشمالی داده و بکشند ، نادر که از تصمیم مردم اطلاع یافته بود در میدان نقش جهان به میان آنان آمد و گفت:
ای مردم ، اگر کسی دزدی کند و یا بی ناموسی نماید فرار کند آیا شما اجازه دارید که پدر یا برادر او را مجازات کنید ، مردم گفتند ، نه ، هرگز نمی توان کسی را بجای دیگری مجازات کرد ، نادر ادامه داد ، اینها برادران دینی و هموطنان ما هستند که در این هفت سال به کسب و تجارت مشغول بوده اند ، با شما جوشیده و از آنها زن گرفته اید و دختران خود را به عقد آنان در آورده اید ، هیچ جرمی نیز مرتکب نشده اند ، لذا چنانچه از سوی هر کسی تعرضی به این افراد که هموطنان ما هستند صورت پذیرد ، ضمن اینکه موجب عذاب اخروی است با مجازات قانونی نیز مواجه خواهد شد ، سخنان نادر با اقبال عمومی مردم روبرو شد و افغانهای ساکن اصفهان نفس راحتی کشیدند ، نادر سپس نامه ای به شاه تهماسب که ساکن مشهد بود نوشت و از او دعوت کرد برای جلوس بر تخت سلطنت ایران ، به اصفهان تشریف بیاورد ، چند روزی نگذشته بود که شاه تهماسب بی خبر از قتل پدرش وارد اصفهان شد.
نادر پیشاپیش سربازان خود به پیشواز شاه رفته و افسار و لگام اسب شاه را به نشانه احترام بدست گرفت ، شاه تهماسب که همه اعتبار و تاج و تخت پادشاهی اش را مدیون نادر می دانست بلافاصله از اسب پیاده شد و نادر را در آغوش گرفت و با هم بسوی قصر به راه افتادند ، نادر می کوشید دنباله رو شاه تهماسب باشد ولی شاه اجازه نداد و شانه به شانه نادر ، در میان شادی و هلهله مردم به کاخ پادشاهی رسیدند.
شاه تهماسب پس از حضور در قصر ، از قتل پدرش توسط اشرف افغان اگاه شده و با افسوس ، به سیَه روزی پدرش که از هر گونه جنگ و خونریزی گریزان بود و در طول سلطنتش بجز رنج و خواری چیزی ندیده بود می اندیشید و زار زار می گریست ، چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که ناگهان رو به نادر کرد و گفت ، به تو دستور نمی دهم ولی از تو میخواهم اشرف پلید و جنایتکار را ، زنده دستگیر کرده و او را به نزدم بیاوری ، من زنده او را میخواهم ، نادر تعظیمی کرد و گفت البته دستور پادشاه را اطاعت می کنم ولی هنوز شیراز و کرمان و دیگر شهرهای جنوب کشور ، در اختیار اشرف است که ابتدا باید آنها را از این مرد یاغی باز پس بگیریم.
نادر پس از اینکه خیالش از بابت پایتخت ایران آسوده شده بود دو روز پس از آمدن شاه تهماسب نزد وی آمده و اجازه خواست که به تعقیب اشرف پرداخته و شر او را برای همیشه از سر ایران کم کند ، شاه تهماسب بدون درنگ ، درخواست نادر را پذیرفت و نادر با نیمی از سپاهیان خود به سمت شیراز حرکت کرد.
اشرف وقتی حرکت نادر به سوی شیراز را شنید به پیشنهاد سردار آزموده خود بنام سیدال خان ، که اشرف را از محاصره شدن در شیراز توسط نادر بر حذر می داشت ، با مشورت وی تصمیم گرفت شهر زرقان را که دارای موقعیت کوهستانی و تنگه های پر پیچ و خم بود را برای دفاع و شکست نادر برگزیند ، لذا با تجدید قوائی که با نفرات اعزامی از چند شهر تحت تسلط حود بدست آورده بود با بیست هزار نفر بر نقاط حساس تنگه مستقر شده و با پنهان شدن در آنجا ، منتظر رسیدن نادر شد.
💛پایان بخش اول قسمت ۱۲💜
💚زندگینامه نادرشاه افشار💛
((بخش دوم قسمت ۱۲))
نادر پس از چهار روز به محل تنگه رسید و با چشمان تیزبین خود ، پی به اختفاء لشگر اشرف در آن نقطه برد ، نادر مطمئن بود هر گونه حرکت ناشیانه برای عبور از تنگه ، باعث نابودی تمام لشگریانش خواهد شد ، لذا توپچی های سپاه خود را در نقاطی دورتر ، که تا حد زیادی ، مشرف به بالا دست نیروهای اشرف بود مستقر کرده و با توجه به سرمای استخوان سوز کوهستان ، در روشنایی روز به نیروهای پیاده خود دستور آماده باش داده و به توپخانه نیز دستور داد با شدت هر چه تمام تر ، مواضع اشرف را گلوله باران کنند.
اشرف که متوجه شد کمینگاه سربازانش لو رفته و هر لحظه با انفجار گلوله های توپچی های نادر ، سپاهش در شُرُف نابودی است ناچارا دستور حمله سراسری داد و سپاهیانش بناچار ، شروع به پائین آمدن از تنگه نمودند که در حقیقت از چاله به چاه افتادند و مبتلا به پیاده نظام نادر که در پائین دست آن مکان مستقر بود ، شدند.
جنگ در سرمای سخت زمستان ، تا غروب همانروز بطول انجامید ، رفته رفته آثار شکست در سپاه اشرف نمایان شد و سپاه اشرف که روحیه خود را باخته بودند بی هدف بسوی دشت می دویدند و صف های آنان نیز درهم می ریخت ، در این جنگ ، پنج هزار نفر از سپاه اشرف و ششصد تن از سپاه نادر ، از پای درآمدند.
اشرف که مقاومت را بی فایده می دید در تاریکی شب از پشتِ کوه ، دست به عقب نشینی زده و در تاریکی شب ، با پنج هزار مرد جنگی باقیمانده سپاه خود بسوی کرمان عقب نشست و در پناه دژ آنجا پناه گرفت ، نادر بدون توقف به کرمان شتافت و دست به محاصره شهر زد.
اشرف که اینک غبار نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود نامه ای به نادر نوشت و سیدال خان را بهمراه چند نفر از ریش سفیدان لشگرش ، برای صلح با نادر به اردوی وی فرستاد ، نادر به گرمی هیئت صلح را پذیرا شد و پس از گشودن مهر نامه متوجه شد اشرف پیشنهاد داده ، در قبال صرفنظر از سلطنت ایران ، فرمانروائی وی بر کرمان و سیستان و بلوچستان و افغانستان به رسمیت شناخته شود ، نادر با دیدن نامه ، خون در چهره اش دوید و گفت ، حتی یک وجب از خاک ایران را به او نخواهم داد ، به او بگوئید اگر تسلیم شد در امان است ، در غیر اینصورت شمشیر بین ما حاکم خواهد بود ، سیدال خان از نادر ، سه روز مهلت خواست تا پاسخ اشرف را بیاورد ، نادر موافقت کرد.
سیدال خان پس از رسیدن به دژ کرمان ، به اشرف گفت ، اکنون دیگر صلاح نمی دانم که با این اعجوبه ، که در تمام عمر ، به تیزهوشی و بی باکی و سماجت وی ، ندیده ام روبرو شوی ، سه روز از وی مهلت گرفته ام ، صلاح بر این است با باقیمانده لشگر ، به قندهار (شهری بسیار دور در افغانستان هم مرز با چین و پاکستان ) برویم ، اشرف با قبول پیشنهاد سیدال خان ، شبانه و با احتیاط تمام با پنج هزار نفر باقیمانده سپاه خود ، از کرمان بسوی قندهار در افغانستان ، دست به عقب نشینی زد ، از آن سو ، نادر که از فرار اشرف آگاهی یافته بود به فاصله سه ساعت سپاه خود را آماده و به تعقیب اشرف پرداخته وارد افغانستان شد و در نهایت ، نزدیک رودخانه ای در مرز افغانستان به اشرف رسید.
اشرف که از سماجت نادر به ستوه آمده بود پس از جنگ و گریزی کوتاه به پیشنهاد سیدال خان ، پل روی رودخانه را شکسته و با سرعت تمام به سوی قندهار حرکت کرد.
سردار گریز پای افغان ، اینک با خاطری آسوده و با دقت زیاد ، نقدینه ها و گنجینه ها را از راههای پر پیچ و خم کوههای افغانستان گذرانیده و در نهایت خود را به دژ قندهار رسانید ، دژ قندهار بیش از دو هزار نفر جمعیت نداشت و اشرف که شمار سپاهیانش بالغ بر سه هزار تن بود خیالش از بابت سرکشی و خیانت اهالی دژ آسوده بود ، موقعیت دژ نیز بگونه ای بودکه هر گونه حمله مستقیم بداخل آن ناممکن بود ، لذا اشرف آسوده دل و با آرامش تمام در بهترین نقطه دژ ساکن شده و به عیش و نوش پرداخت.
هنوز چهار روز آرامش خاطر اشرف نگذشته بود که دیدبان های وی خبر دادند ، گرد و غبار فراوانی از دور ، از کرانه دشت مشاهده می شود ، اشرف در شگفت شد که در این گوشه دور افتاده ، گرد و غبار ، مربوط به چیست ، مدت زیادی نگذشت تا اشرف متوجه شود نادر از پائین دژ در حال ورانداز کردن راههای ارتباطی دژ می باشد.
اشرف هرگز باور نمی کرد که این ببر بیشه های ایران زمین ، به همین زودی در این نقطه دور افتاده به او برسد.
❤️پایان قسمت دوازدهم💙
💚زندگینامه نادرشاه افشار💛
((بخش اول قسمت ۱۳))
پس ازجنگی طولانی وطاقت فرسا نادر براشرف ظفریافت.
سپس نادر بیدرنگ شخصا ، خود بهمراه ده نفر از زبده ترین و چابک ترین افراد سپاهش و با راهنمایی کدخدا ، مستقیما بسوی لانه اشرف شتافت.
هنوز سپیده دم نشده بود که نادر و یارانش بداخل خانه اشرف ریختند ، نگهبانان وی تا بخود بیایند بجز حلقوم های بریده و سینه های شکافته شده نصیبی نبردند و مانند چوبی خشک بر زمین افتادند ، کدخدا که بهمراه نادر آمده بود نخستین کسی بود که اشرف را که کاملا مست و لایعقل بود را دید و او را به یاران نادر معرفی کرد ، بلافاصله شمشیرها برای کشتن اشرف ، با پیچ و تاب در حال فرود بر فرق او بود که ناگهان با فریاد رسای نادر ، در هوا معلق ماند ، نادر با فریادهای هراس انگیز می گفت ، نکشید ، او را نکشید ، من به پادشاه قول داده ام او را زنده به نزدش ببرم ، سربازان ، شمشیرها را پایین آورده و بسوی اشرف که هنوز بعلت مستی ، از همه جا بی خبر بود دویدند و دستهایش را بستند و با لگدی بر ساق پای اشرف ، او را در مقابل نادر به زانو درآوردند ، و بدین سان بود که خیاط در کوزه افتاد و روباهی در دام ، به اسارت درآمد.
نادر از کدخدا تشکر کرد و گفت به پاس اینکه خدمتت که باعث شدی خون جوانان ایرانی از هر دو طرف ، بر زمین نریزد پاداش ویژه ای نزد من خواهی داشت ، کدخدا تعظیمی کرد و گفت من از سپهسالار ایران بجز خون اشرف چیزی نمی خواهم ، به من اجازه بده که به قصاص خون پسر نوجوانم و دیگر ساکنان بیگناه دژ که بدست این آدمکش پلید کشته شده اند ، خون او را بریزم ، نادر یکه ای خورد و سپس گفت ، من با شاه ایران پیمان بسته ام او را زنده به پیشگاهش ببرم ، چیزی از من بخواه که در حد توانائی ام باشد ، کدخدا که جنین دید رو به نادر کرد و گفت ، همینکه ما را از دست این جلاد خون آشام خلاص کرده ای ، دعا گوی شما هستم و خواهش دیگری ندارم.
از آنطرف افراد نادر ، با راهنمائی اهالی دژ ، یکی پس از دیگری به سکونت گاههای افراد برجسته سپاه اشرف می رفتند ، تمامی آنان بدون مقاومت تسلیم و به اسارت در آمدند ، تنها کسی که در مقابل یاران نادر تن به اسارت نداد سیدال خان بود که با جنگ و گریز طولانی و کشتن چندین سرباز نادر ، تن به اسارت نداد و در نهایت با وجود زخم های متعدد ، خود را از بالای صخره های کوهستان به پائین انداخت و به هلاکت رسید ، خبر کشته شدن سیدال خان به نادر رسید ، وی از شنیدن خبر چهره در هم کشید و بسیار اندوهگین شد و پس از آن سربازانش را مورد سرزنش قرار داد و گفت ، او دشمن ما بود ولی دلاوری و وفاداری به فرماندهش ستودنی و شایسته تکریم است ، بدستور نادر ، پیکر سیدال خان از پائین صخره ها به دژ آورده و با احترام به خاک سپرده شد.
نادر سپس سراغ شاهزاده خانم صفوی را که اینک در زندان بود را گرفت و وی را بهمراه دیگر همسران اشرف ، که اغلب آنان از دختران اشراف و بزرگان صفوی بودند را با احترام ویژه به اردوی خود فرستاد و سپس به صورت برداری غنائم بی شمار و صندوق های مملو از گنجینه های اشرف گردید ، سرداران نادر از وجود این همه جواهر و زر و سیم ، شگفت زده شده بودند ، در شمارش بعمل آمده ، فقط یک قلم از گنجینه های اشرف بجز اشیاء نفیس و پر بهاء و جواهرات گوناگون ، بالغ بر شش میلیون سکه زر ناب بود (عیار 24)
مستی آرام آرام از سر اشرف می پرید ، و اندک اندک متوجه می شد گرفتار چه بلائی شده ، او را دست بسته به میدان دژ ، به حضور نادر آوردند ، اشرف تا چشمش به نادر افتاد سراپای وجودش به لرزه افتاد و تا مغز استخوانش بجوشش درآمد ، او در میان هیاهو و غوغای تشویق ساکنین دژ خود را در مقابل مردی درشت اندام و بلند بالا که با چشمانی نافذ و گیرا او را نظاره می کرد ، شکست خورده و گرفتار ایستاده بود و به سرنوشت سیاه خود می اندیشید.
💜پایان بخش اول قسمت ۱۳💛
💙زندگینامه نادرشاه افشار💚
((بخش دوم قسمت ۱۳))
به یکباره سکوتی سنگین میدان دژ را فرا گرفت ، همگی خاموش شدند تا ببینند نادر چه می گوید ، نادر پس از حمد خدای توانا رو به اشرف کرد و گفت ، امروز ، روز حساب است ، در برابر اینهمه کشتار و ویرانی که برای مردم به ارمغان آورده ای ، چه پاسخی داری ، اشرف که سعی می کرد ترس خود را پنهان نماید گفت ، من اختیار دار سرزمینی بودم که با ضرب شمشیر و لیاقت خود بدست آورده بودم ، زیرا حکومت و فرمانروایی ، شایسته افراد دلیری امثال من و توست که بی محابا از جان خود می گذرند ، و نه امثال کسانی مانند شاه سلطان حسین ، که لیاقت اداره یک روستا را هم نداشت ، نادر به اشرف گفت ، از دید تو پادشاه بی لیاقت بود مردم بیگناه را چرا کشتی ، آنها که در برابر تو سرکشی نکرده و دست به شمشیرنبرده بودند ، اشرف گفت ، من پادشاه ایران بودم و حق داشتم با دشمنانم به سختی رفتار کنم و کشورم را بدلخواه و صلاحدید خود اداره کنم ولی در حال حاضر ، چون من گرفتار تو هستم بحث و گفتگو بین ما هیچ حاصلی ندارد ، تو در جنگ پیروز میدان بودی و اینک هر چه بگویی حق با توست و هر جه من بگویم از دید مردم باطل است.
البته اگر من بر تو دست می یافتم بیدرنگ فرمان قتلت را صادر می کردم و به تقاص شکست هائی که با خواری به من تحمیل کردی دستور می دادم به شدیدترین وجه ، به آن دنیا روانه ات کنند.
نادر دستور داد اشرف را به اردو ببرند ، و ضمن قدردانی و تشکر از کدخدا دستور داد بیست کیسه ، سکه طلا نیز به او پاداش دهند ، کدخدا مجددا نزد نادر آمده و با بوسیدن دست وی ، با التماس از نادر خواست به تقاص پسر نوجوانش که به فرمان اشرف کشته شده بود ، اشرف را به وی واگذارد تا بدست خود ، او را قصاص کند.
نادر رو به کدخدا گفت ، پدر جان ، قبلا هم به تو گفته ام من به پادشاه قول داده ام اشرف را زنده نزد او ببرم تا انتقام پدرش را بدست خود ، از این ناجوانمرد بگیرد ، کدخدا که این سخن را شنید رو به نادر کرد و گفت ، حال که چنین است پس به من اجازه بده چشمان این مرد پلید را از کاسه در بیاورم تا هم قلب جریحه دار من التیام پیدا کند و هم شما به قولت عمل کرده باشی ، نادر قدری به فکر فرو رفت و پس از آن رو به کدخدا کرد و گفت ، من به تو اجازه می دهم که انتقامت را از قاتل پسر نوجوانت بگیری ، این گوی و این میدان ، چشمان اشرف مال توست
اشرف که تا این لحظه غرور خود را حفظ کرده بود با شنیدن این حرف نتوانست تعادل خود را حفظ کند و به یکباره به زانو درآمده و با التماس می گفت ، رحم کنید ، رحم کنید.
💜پایان قسمت ۱۳💛
💙زندگینامه نادرشاه افشار💛
((بخش اول قسمت چهاردهم))
نادر که درخواست ترحم اشرف را شنید گفت ، مگر تو به آن همه مرد و زن و کودک رحم کردی ، مگر به شاه سلطان حسین بی نوا که طاقت دیدن بریدن سر یک گنجشگ را نداشت رحم کردی ، اشرف جوابی نداشت ، کدخدا که درخواست ترحم اشرف را دید برای اینکه نظر نادر برنگردد بیدرنگ به پشت سر اشرف که با دستان بسته به زانو درآمده رفت و به او گفت ، ای سگ هار ، مگر تو به پسر نوجوان من رحم کردی ، سپس به فوریت خنجر حود را کشید و نوک تیز آنها را در چشمان اشرف فرو برد و سپس چشمان ترکیده اشرف را از حدقه بیرون آورد.
نادر سپس متوجه سربازان اشرف که اینک به اسارت یاران او درآمده بودند شد ، ماموران نادر تمامی آنها را که تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود را با دستان بسته به حضور نادر آوردند ، نادر رو به آنان کرده و گفت ، حق این است که آنچه در مورد فرمانده شما اجراء شد در مورد شما نیز انجام شود ، این گفته نادر ، سربازان گرفتار اشرف را در وحشت و هراسی کشنده انداخت و وحشت مرگ همگی آنان را فرا گرفت ، نادر که حال آنان را مشاهده میکرد ادامه داد.
ولی آنچه مرا وادار می کند از گوشمالی و مجازات شما صرفنظر کنم دو نکته است ، یکی اینکه ما همگی برادر و از یک آب و خاک و یک ملتیم ، ولی نکته مهم تر آن است که شما تا واپسین دم و در لحظات سخت به فرمانده خود وفادار ماندید و او را رها نکردید و وظیفه سربازی خود را به انجام رساندید ، لذا از این ساعت همه شما آزادید که نزد خانواده خود بروید و یا مطیع دولت مرکزی ایران باشید و به پادشاه و وطن خود خدمت نمائید ، هنوز سخنان نادر تمام نشده بود که غریو شادی از سربازان اشرف برخاست و به یکباره قلبهای آنان در سینه هایشان به تپش درآمد و به زندگی دوباره امیدوار گشتند ، نادر به ماموران خود دستور داد تمامی حقوق سربازی آنان را حتی حقوق زمانی که برای اشرف می جنگیدند را به آنها پرداخت کنند ، دو هزار و پانصد نفر از سربازان موضوف که جوانمردی نادر را دیدند سوگند خوردند تا آخرین لحظه در رکاب او جانفشانی کنند و دو هزار و پانصد تن از آنان با خشنودی و رضایت تمام به سپاه نادر پیوستند ، در این میان تنها فرد اندوهگین لشگر ، اشرف افغان بود که در تب و بیماری بسر می برد و درد چشمانش ، امان او را بریده بود ، علاوه بر اینکه آینده ای تاریک در انتظار او بود.
فردای همان روز ، اردوی سپاه برچیده شد و نادر بهمراه سپاه خود که اینک به حدود پنج هزار نفر رسیده بود پس از سرکشی از فرمانداری شهرهای هرات و قندهار و چند شهر دیگر در افغانستان به سوی شیراز که فرماندار آنجا هنوز به اشرف وفادار مانده و از قبول فرمان شاه تهماسب در گشودن دژ ، خودداری نموده بود حرکت کرد.
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد نادر پس از جنگ زرقان و شکست اشرف ، بیشتر سپاه خود را تا تسلیم شیراز که هنوز تحت سلطه افراد وفادار به اشرف بود ، مامور محاصره شهر نموده و خود نیز به جهت تعقیب اشرف ، سبک بار و با سه هزار سوار به سوی قندهار در افغانستان شتافت ، از آن سو ، شاه تهماسب برای اینکه در مقابل پیروزی های چشمگیر نادر ، خودی نشان دهد شخصا به شیراز آمده و فرماندهی سپاه محاصره کننده نادری را بعهده گرفت و از آنجا که میخواست پیش از بازگشت نادر ، کار شیراز را یکسره کند پیوسته دستور حمله و گلوله باران دژ شیراز را صادر می کرد اما مدافعان شهر بعلت استحکام قلعه ، بلافاصله خرابی های گلوله های توپ را مرمت و بازسازی کرده و بخوبی از عهده دفاع بر می آمدند.
💚پایان بخش اول قسمت ۱۴ 💙
💜زندگینامه نادرشاه افشار💙
((بخش دوم قسمت ۱۴))
دو ماه از محاصره می گذشت و هیچ پیشرفتی در کار این شاه جوان مشاهده نمی شد تا اینکه روزی در حالیکه در چادر سلطنتی خود بسر می برد جلو داران سپاه نادر که در حدود صد نفر بودند در حالیکه اشرف نابینا و بیمار را بهمراه داشتند به حضور پادشاه رسیدند.
شاه تهماسب با دیدن اشرف در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با خشم و نفرت بسیار ، رو به او کرد و گفت ، ای پست فطرت ، چرا پدر و خانواده مرا کشتی ای سگ هار ، اشرف خاموش ماند و هیچ نمی گفت ، خاموشی اشرف ، شاه را بیشتر خشمگین کرد و گفت ، ای بی شرف ، چرا لال شده ای ، اشرف باز هم سخنی نگفت ، شاه تهماسب که نفرت از سر و رویش می بارید به اشرف نزدیک شده و لگد محکمی به صورت وی زد ، اشرف ناله ای کرد و در حالبکه سعی می کرد غرور خود را حفظ کند بر روی زانوانش نشست و در حالیکه پوزخندی بر لبان ورم کرده اش نقش بسته بود به شاه تهماسب گفت ، آنروزی که چشمان من بینا و تن من نیرومند بود اعلیحضرت کجا تشریف داشتند ، لگد زدن به یک کور ، با دستان بسته که شجاعت نمی خواهد و هر آزادمردی میداند که این کار ناجوانمردانه مختص افراد بزدل و پست فطرت و حقیریست که در خاندان شما به وفور یافت می شود ، می باشد و مردانگی به شمار نمی رود ، شاه تهماسب که اینک در حضور درباریانش خوار و خفیف شده بود
رو به اشرف کرد و گفت ، سزای این جسارتت را بزودی با تمام وجودت حس خواهی کرد.
شاه تهماسب پیکی به دژ شیراز فرستاد و اسارت اشرف را به اطلاع آنان رسانید ، سرداران وفادار به اشرف ، اسارت او را باور نکردند و گفتند ، بزودی اشرف بازگشته و سلطنت ایران را از چنگ شاه تهماسب در می آورد ، شاه پس از اینکه پی برد سرداران اشرف حرف او را باور نکرده اند دستور داد برج بلند و متحرکی ساخته و اشرف را به بلندای برج ببرند تا همگان او را با آن حال رنجور و زار مشاهده کرده و دست از مقاومت بردارند ، سرداران اشرف که او را در آن حال نزار دیدند بر سر و روی خود میزدند و بشدت می گریستند ، اشرف که چنین دید از بالای برج متحرک به سرداران خود گفت ، آگاه باشید که نادر اینک در افغانستان است و در حال حاضر در میان سپاه شاه تهماسب نیست ، او شما را فریب داده و با گماردن نیمی از سپاه خود در اطراف شهر شیراز با نیم دیگر سپاه خود مرا تعقیب و به این روز انداخته همین حالا شورائی تشکیل داده و به محاصره کنندگان خود که اینک فرمانده نالایق آن شاه تهماسب است تاخته و قبل از آمدن نادر ، طومار او را درهم پیچیده و مجددا اصفهان را پس بگیرید.
عکس العمل و سخنان اشرف را به اطلاع شاه تهماسب رساندند ، شاه ، سنگدل ترین جلاد خود را احضار کرد و همگان دیدند چیزی در گوش او گفت که بجز آن دژخیم سنگدل ، کسی دستور شاه را نشنید.
اشرف با همان تن تب دار و حدقه چشمانش که اکنون ، چرکین نیز شده بود از بلندای داربست برج متحرک ، دستورات خود را به مدافعین می رساند که ناگهان متوجه سوزشی شدید در ناحیه قوزک پای خود شده و بدنبال آن پی برد که دژخیم شاه تهماسب در حال فرو کردن نِی به زیر پوست اوست ، اشرف که درد و سوزشی شدید را تحمل می کرد همچنان با صلابت ، غرور خود را حفظ می کرد و هیچ ناله و عکس العملی از خود بروز نمی داد ، دژخیم سنگدل لبهای خود را بر سرِ نِی گذاشت و شروع به دمیدن در آن کرد ، هوا به زیر پوست اشرف میرفت و پوست او را از بافت های زنده و زیرین بدنش جدا می کرد ، سوزش آنچنان شدید بود که تاب و توان و تحمل را از اشرف گرفت و به ناچار نعره ای از سرِ رنج و درد از عمق جان خود برآورد ، نعره های جانسوز اشرف با آه و فغان سرداران و سپاهیان وفادارش در کنار دژ شیراز درهم آمیخته شده و منظره ای بس دردناک بوجود آورده بود ، دژخیم سنگدل اما فارغ از هیاهو و ضجه این سو و آن سوی دژ ، با خونسردی کامل در حال کندن پوست قربانی و سرگرم کار خویش بود ، نعره های اشرف کم کم به ناله و پس از آن به زوزه مبدل و سرانجام خاموش شد ، در حالیکه اشرف هنوز زنده بود و همگان می دیدند که اشرف تبدیل به خیک باد بزرگی شده بود ، جلاد که تا این لحظه فقط نیمی از ماموریت خود را بانجام رسانیده بود دشنه خود را از کمر گشوده و اینک مانند قبل با خونسردی و مهارت تمام به کندن پوست اشرف مشغول شد ، مدت زمان زیادی نگذشته بود که پوست اشرف از نوک پا تا مغز سر بطور کامل کنده شد و سرتاپای بدن خون آلود و گوشتهای بی پوست بدنش در مقابل پرتوهای آفتاب سوزان شروع به خشک شدن کرد ، اشرف در حالیکه هنوز زنده و در حال نفس کشیدن بود اما دیگر رمق و توانی حتی برای فریاد کشیدن نداشت.دژخیم سنگدل بدستور شاه تهماسب پوست اشرف را پر از کاه کرد و به اصفهان فرستاد تا برای عبرت سایرین ، بر سر در بازار بزرگ اصفهان آویخته شود.
💛پایان بخش دوم قسمت ۱۴💛
💜زندگینامه نادرشاه افشار 💛
((بخش سوم قسمت ۱۴))
آن روز به پایان خود نزدیک می شد ، کسی ندانست اشرف که اینک از بالای داربست برج متحرک با دستان بسته ، بین زمین و آسمان آویزان بود تا چه ساعتی زنده بود ، ولی هر چه بود عاقبتی تلخ دامن اشرف افغان و پسرعمویش ، محمود افغان را گرفت و هر دو نفرشان مایه عبرت مهاجمین ریز و درشت و یاغیان ایران زمین شدند.
دیدن این همه بی رحمی و شقاوت بجای اینکه روحیه سرداران محاصره شده اشرف را ضعیف کند نتیجه معکوس داد و آنها تصمیم گرفتند تا واپسین لحظات مقاومت کرده و به شاه تهماسب بتازند ، بهمین خاطر شورای جنگی تشکیل داده و دروازه های شهر را گشوده و با شدت تمام به سپاهیان شاه تهماسب تاخته و پس از زد و خوردی خونین و وارد کردن تلفات به آنان ، شب هنگام برای تجدید قوا و حمله های مجدد به دژ شیراز بازگشتند.
مردم شیراز که اینک می دیدند اشرف کشته شده ، بنای مخالفت با سرداران اشغاگر اشرف گذاشته و با تجمع در مقابل مقر حکومتی شیراز خواستار تسلیم شهر به شاه ایران شدند که البته بجز گلوله و نیزه های ماموران حکومتی و سینه های شکافته شده نصیبی عایدشان نشد ، بزرگان شهر که اینچنین دیدند مخفیانه و شبانه پیکی نزد شاه تهماسب فرستاده و با اعلام وفاداری به وی ، دروازه های شهر را در یک اقدام هماهنگ بر روی سپاه شاه گشودند.
در بامداد روز بعد با هجوم سپاهیان شاهی بداخل شهر شیراز و همچنین حمایت مردمی از آنان در مقابل سربازان اشرف ، جنگ شهری هولناکی سرتاسر شهر را فراگرفت و سرانجام با هلاکت بسیاری از سربازان اشرف و تسلیم عده اندکی که به اسارت درآمدند ، شهر شیراز آزاد شد و به مام میهن بازگشت ، شاه تهماسب پس از باز پس گیری شیراز ، پیروزمندانه به اصفهان بازگشت.
خبر ورود پیروزمندانه شاه در اصفهان پیچید ، مردمی که تا دیروز پس از پیروزی محمود افغان ، شاه سلطان حسین را نفرین می کردند و از بی لیاقتی بی عرضگی وی شکایت داشتند و به وی ناسزا می گفتند اینک در مساجد با برپائی مراسم سوگواری بر سر وسینه خود می زدند و هزاران صفت نیک و پسندیده به او نسبت می دادند و به نیکی از او یاد می کردند.
در چنین اوضاع و احوال ، نادر نیز وارد دربار اصفهان شد ، شاه تهماسب با دیدن نادر از تخت سلطنت که آنرا مدیون نادر می دانست پائین آمده و او را درآغوش گرفته و برای قدردانی از نادر و ارتقاء مقام و جایگاه وی ، خواهر خود را به همسری وی درآورد و از او خواست وزارت جنگ را در اصفهان بعهده گرفته و به اصلاح امور بپردازد ، اما روح نا آرام نادر با این عناوین و مقامات ، رام شدنی نبود لذا در همان جلسه نخست با شاه تهماسب به او پیشنهاد کرد با اعزام پیک حکومتی به حاکم عثمانی شهر همدان بنام عثمان نعیم پاشا ، اولتیماتوم دهد که بایستی ظرف یکهفته همدان را تخلیه و تحویل نماینده اعزامی ایران نماید.
چند روز بعد نادر در حالیکه سپاه خود را آراسته بود بدون مقدمه مجددا به حضور شاه تهماسب رسیده و از وی درخواست کرد به جنگ حاکم اشغالگر عثمانی همدان برود ، شاه با تعجب به نادر گفت ، پیک ما هنوز به همدان نیز نرسیده ، اجازه بده پس از پاسخ به اولتیماتوم ما ، به آنجا خواهیم رفت ، نادر به شاه گفت پاسخ عثمانیان قطعا منفی است ، لذا قبل از هر گونه عکس العمل از سوی آنان باید بی درنگ به آنان حمله کنیم ، شاه که بی قراری نادر را دید ، اجازه حمله را صادر کرد و نادر همان روز با سی هزار جنگجوی جان بر کف ایرانی ، بسوی همدان رهسپار شد.
❤️پایان قسمت چهاردهم💙
💙 زندگی نامه نادر شاه افشار❤️
💜بخش اول قسمت پانزدهم💚
((نخستین رویاروئی نادر با بیگانگان اشغالگر))
نادر که در تمام عمر خود از سکونت در دربار و زندگی مجلل و تشریفاتی گریزان بود مانند ماهی که از تنگ آب بداخل دریا انداخته شده با سرعت تمام به سوی همدان تاخت ، عثمان نعیم پاشا که از مقصود نادر آگاه شده بود بلافاصله پیکی به پادگان کرمانشاه و پیک دیگری به پادگان بغداد فرستاد و درخواست نیروهای پشتیبانی کرد و خود نیز سپاه تحت امر خود را آراسته و در نزدیکی نهاوند منتطر ورود نادر گردید ، مدت زمانی نه چندان طولانی ، نعیم پاشا سیاهی لشگر ایران را بهمراه فرمانده پر آوازه اش که اینک شهرتش در تمام منطقه فراگیر شده بود را صادر و بیدرنگ به تعقیب نعیم پاشا پرداخت و در نزدیکی تویسرکان به او رسید و آرایش جنگی گرفت ، سپس دو سپاه مشغول ورانداز کردن یکدیگر شدند.
از آنطرف به نادر خبر رسید که دروازه های شهر همدان باز و مردم با آذین بندی خیابانها منتطر ورود سپاه ایران هستند ، نادر با احتیاط به شهر وارد شد ، مردم همدان که مزه تلخ تحقیر و زیردست بیگانه شدن را چشیده و پس از هشت سال ، چشمشان به سرباز و سپاهی ایرانی افتاد ناگهان اختیار از کف داده و با شور و هیجانی وصف ناشدنی ، به پیشواز نادر و همراهانش آمدند ، اولین اقدام نادر ، رهائی پنج هزار نفر از مخالفان عثمانیان از زندان بود و دومین آن ، جمع آوری توپخانه مدرن و پیشرفته ترکان و سپس صدور فرمان گوشمالی خائنانی که با عثمانیان همکاری کرده بودند.
به تویسرکان باز می گردیم ، که حسینقلی خان ، ناگهان از سمت غرب ، شاهد ایجاد گرد و غبار ناشی از ورود نیروهای تازه نفس عثمانی به فرماندهی تیمورپاشا و پیوستن آنان به لشگر نعیم پاشا گردید ، آمدن تیمور پاشا که علاوه بر فرماندهی پادگان کرمانشاه ، شمشیر زن یگانه ای بود ، نیروی مضاعفی به عثمانیان بخشید بطوریکه بی درنگ و متفقاً به سواران ایران تاختند.
حسینقلی خان که غافلگیر شده بود پی برد که جنگیدن در مقابل این همه سرباز ترک بیهوده است ، لذا به جای تاخت و تاز ، روش دفاعی را برگزید و در حالیکه از حملات سخت آنان جلوگیری می کرد آرام آرام عقب می نشست ، ضمن اینکه پیکی نیز به نادر که اینک در همدان بود فرستاد و درخواست کمک فوری کرد ، پیک حسینقلی خان در میانه راه با پیک نادر برخورد کرد و به اتفاق نزد نادر رفته و وضعیت بحرانی حسینقلی خان را گزارش کردند.
💚پایان بخش اول قسمت ۱۵💜
💚زندگینامه نادرشاه افشار💜
((بخش دوم قسمت ۱۵))
زمانی که پیک ، گزارش خود را به نادر میداد شیپور خاموشی زده شده بود ولی نادر کسی نبود که معنی استراحت را بفهمد ، هماندم مسئول تدارکات احضار و فورا ساز و برگ و آب و آذوقه مهیا و فقط طی سه ساعت سه هزار سرباز چابک و زبده ، بهمراه ده قبضه توپ به فرماندهی شخص نادر ، شبانه عازم آوردگاه خونین تویسرکان شدند ، نادر دستور داد الباقی سربازان ، ظهر فردای همان روز به تویسرکان اعزام شوند ، نادر را تا رسیدن به حسینقلی خان رها می کنیم و به تویسرگان می رویم.
حسینقلی خان ، این سردار شایسته ، با همه کوششی که کرد ، سرانجام از چهار طرف در حلقه محاصره ترکهای عثمانی گرفتار شد ، او و سوارانش که مرگ را در چند قدمی خود دیدند ، پیمان بستند که حال که قرار است بمیریم مردانه می میریم و نامی از خود در قوم و قبیله و تاریخ سرزمین مان به یادگار می گذاریم ، فشار دشمن هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان صدای غرش توپخانه ، سربازان پشتیبان عثمانی را مانند برگ خزان بر زمین می ریخت و اندکی پس از آن ، طبق معمول همیشه این نادر بود که پیشاپیش سپاه ایران با چرخش تبرزین معروف خود از سه طرف وارد میدان شد.
سواران لر با آمدن نادر با همه خستگی ، دست به پاتک زده و بهمراه نادر ، چنان ضربات سختی به نعیم پاشا و تیمور پاشا وارد کردند که هنوز دو ساعت سپری نشده بود ، سرداران ترک ناچار به عقب نشینی به سوی کرمانشاه شدند ، نادر به حسینقلی خان و سربازانش استراحت داده و پس از آمدن نیروهای تازه نفس از همدان ، بیدرنگ به تعقیب عثمانیان پرداخته و در نزدیکی کنگاور به آنان رسید و بیدرنگ به آنان تاخت و پس درگیری مختصری ، عثمانیان به کرمانشاه عقب نشینی که در این شهر هم مانند همدان ، با شورش مردم کرمانشاه روبرو شدند لذا با عجله شهر را ترک و به قصرشیرین رسیدند ، در آنجا نیز با سپاهیان نادر روبرو و سراسیمه به آنطرف رودخانه دیاله (رودی در عراق امروزی) رفته و در همانجا اردو زده و موضع گرفتند ، نادر صلاح ندید سپاهش از رودخانه بگذرند و عده ای از سربازانش را در همانجا مستقر و به کرمانشاه بازگشت.
اخبار این شکست های پی در پی و مفتضحانه به دربار امپراتوری عثمانی رسید ، خشمی عظیم دربار را فرا گرفته بود ، امپراتور پس از مشورت با بزرگان سپاهیان بی شمار خود ، سرانجام رسما به دولت ایران اعلام جنگ کرد.
💙پایان قسمت پانزدهم💜