🔹زندگینامەنادرشاە افشار (پسر شمشیر )
👈قسمت: ۱۳۰
فردای آن روز احمدافندی بەهمراه چند تن از بزرگان به اردوی نادر شتافته و او را که در بستر بیماری بود. مشاهده و درخواست صلح کردند. نادر شرط پذیرش صلح را، تسلیم شدن احمدپاشا و تصرف شهر عنوان کرد. احمد افندی از نادر مهلت خواست تا با ارسال نامەای به دربار عثمانی و کسب تکلیف از آنجا آتش بس بر قرار شود. نادر برآشفت و گفت:
به فرمایش پیامبر اسلام (ص) انسان عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود. یا شهر را تسلیم کنید یا آن را بر سرتان خراب می کنم! بزرگان و ریش سفیدان شهر به پای نادر افتادند و با التماس از او خواهش کردند تا تعیین تکلیف از ناحیه دربار عثمانی از بمباران شهر خودداری نماید. پس از کِش و قوس های فراوان، خواهش بزرگان شهر در نهایت مورد پذیرش نادر قرار گرفت و آتش بس موقت به اجراء درآمد.
با قبول آتش بس توسط نادر، هیئت مذاکره کننده نزد احمدپاشا رفته و با خوشحالی، خبر متارکه موقت جنگ را به احمدپاشا اعلام نمودند. پاشا گفت: من می پنداشتم که چون نادر سخت بیمار است این بار برگ برندەای در دست دارم. ولی دیدم که این گرگ گرسنه، بیماری و تندرستی اش هیچ فرقی ندارد و من دچار اشتباهی بزرگ شدم که این چنین و بی محابا به کسی حمله کردم که توپال عثمان پاشا را شکست داده بود.
با شروع آتش بس، نادر که اندکی بهبود پیدا کرده بود برای یکسره کردن کار لزگیان و داغستانی ها که هر از چند گاهی، به تحریک روس ها و عثمانیان و حمایت های مالی و سخاوتمندانه آنان، سر به شورش بر می داشتند و به پادگانهای مرزی ایران حمله می کردند به سوی آن سامان، حرکت کرد.
نادر که اندکی بیماری اش بهبود پیدا کرده بود و توانسته بود، بر روی اسب بنشیند. علیرغم توصیه اکید پزشکان، بەطور پنهانی بەطوری که احمدپاشا و مدافعین دژ آگاه نشوند، بەهمراه نیمی از سپاهیان خود با راهپیمائی سریع بەسوی داغستان حرکت کرد. (داغستان، شمالی ترین ناحیه قفقاز است که به دریای سیاه و اوکراین دسترسی دارد و در حال حاضر جزء خاک روسهاست)
همانطور که در بخشهای قبل اشاره نمودیم. شیوه راهپیمائی سریع بدین گونه بود که سپاه، بدون توقف برای خوردن و نوشیدن و حتی قضای حاجت توقف نمی کرد و سواران سپاه هر کدام یک یا دو اسب بەهمراه خود داشتند و در طول مسیر برای اینکه اسبها از پای در نیایند. غذای اسبها نیز در طول مسیر نواله بود که بەصورت گلولەهای خمیری آماده شده در خورجین، به آنها خورانده می شد و اسبها احتیاجی به چرا کردن و معطلی ناشی از آن را نداشتند. سرعت حرکت سپاه نادر که با راهپیمائی سریع حرکت می کرد، بەقدری زیاد بود که اغلب از پیک هائی که خبر آمدن دشمن را می دادند زودتر به مقصد می رسیدند و اغلب پیش می آمد که وقتی سپاه ایران حرکت می کرد قبل از اینکه خبر حمله به شهر و مدافعین برسد تا آماده دفاع شوند. بەطور ناگهانی و غیر مترقبه خود را با سپاهی جرار و تا بُنِ دندان مسلح، پشت دروازه های شهرهایشان روبرو می دیدند.
پس از رسیدن به قفقاز، نادر نیروهای خود را به چهار بخش تقسیم کرد و آنها را بەسوی پناهگاههای لزگیان و داغستانیها روانه کرد. قصد نادر آن بود پیش از آنکه بهار فرا برسد و رهبران شورشی و مزدور عثمانی ها و روس ها دوباره سرکشی و شورش نمایند و بلوا و جنجال بپا کنند برای همیشه هرگونه تحرکی را در نطفه خفه کند و سرِ مار را با سنگ بکوبد.
هنگامی که در رفتار و زندگی نادر غور می کنیم. نمی توان از شگفتی خودداری کرد. مردی با پنجاه و هشت سال سن، بیمار و خسته در سرمای جانگداز زمستان قفقاز، راهی طولانی به درازای صدها کیلومتر را با شتاب می پیماید و از قارص خود را به دربند (مرکز داغستان) برساند. به این می ماند که گوئی آسودگی و استراحت باعث رنج نادر می شد.
باری ورود ناگهانی نادر به دربند همه را شگفت زده کرد و برای لزگیان و داغستانی ها غیر قابل باور بود که نادر به یک باره و با این سرعت باور نکردنی به دربند رسیده باشد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۱
سپاهیان چهارگانه نادری، مانند غلتک بەسوی پناهگاههای زمستانی لزگیان و داغستانی ها بەحرکت درآمدند.
دستور نادر به نیروهای چهارگانه بسیار سخت و خشن بود. به فرمان نادر، فرماندهان دستور داشتند این دو تیره مرزنشین را که پیوسته با بیگانگان در ارتباط بودند پس از درهم کوبیدن مدافعان روستاهایشان، آن را با خاک یکسان کنند و هرگونه مقاومتی را بدون هیچ ترحمی، سرکوب نمایند.
داغستانی ها و لزگیان که می پنداشتند در زمستان از حمله و تاخت و تاز نادر در امان هستند. بەقدری تحت فشار قرار گرفتند که بەناچار، پس از دادن تلفات زیاد به چارەجوئی پرداختند.
بەدستور نادر آبادی های مدافعین یکی پس از دیگری درهم کوبیده می شد. سپاهیان نادر، جوانان را می کشتند و زنان و کودکان و پیرمردان لزگی در سرمای سخت قفقاز آواره و سرگردان ویرانه ها می شدند و عفریت سرما، جانشان را می گرفت.
در این تاخت و تازها، شمار فراوانی تفنگ و شمشیر و تجهیزات جنگی و سکەهای طلا که اهدائی روس ها و عثمانیان بود بەدست سپاهیان نادر افتاد.
نادر که با همان حال بیماری، خود فرماندهی یکی از بخش های چهارگانه را برعهده گرفته بود و بەسوی پر جمعیت ترین پناهگاه لزگیان حرکت می کرد و با خشونت و بی رحمی تمام به مدافعین داغستانی و لزگی که کینه شدیدی از آنان داشت حمله ور و آنان را تار و مار می کرد.
کار بر سران شورشیان لحظه به لحظه، سخت و سخت تر می شد تا اینکه از سوی بزرگان و ریش سفیدان منطقه تحت فشار قرار گرفتند.
شش نفر از بزرگان لزگی و داغستانی با پرچم سفید خود را به اردوی نادر رساندند و به پای او افتادند و درخواست عفو و بخشش نمودند.
نادر که بەعلت ضعف حاصل از بیماری، روی صندلی نشسته بود و بالاپوشی پشمی بر روی دوش خود انداخته بود آنان را به حضور پذیرفت و رو به آنان گفت:
"شما خود بهتر می دانید. دشمنان ایران شما را به بهائی اندک خریدەاند و سزای شما که برای خشنودی بیگانگان، به برادران ایرانی و مرزنشین خود حمله می کنید. چیزی جز مرگ نخواهد بود. سران داغستانی و لزگیان با فروتنی درخواست کردند که بەخاطر عدەای مزدور بیگانه، به مردم بی گناه رحم کند و سوگند خوردند و متعهد شدند گذشته ها را تکرار نکنند و پیمان بستند که با پرداخت خراج به دولت ایران، در آینده نیز پیشاهنگ نگهداری و نگهبان مرزهای ایران باشند و به دولت ایران وفادار بمانند.
#ادامه_دارد...
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۲
نادر که در اندیشه محاصره شهر قارص در عثمانی بود با سامان یافتن اوضاع داغستان، بی درنگ دستور بازگشت نیروها را صادر و با همان حال بیماری با راهپیمائی سریع بسوی شهر یاد شده حرکت کرد.
سلطان محمودعثمانی که پس از رسیدن پیک احمدپاشا از محاصره شهر بزرگ قارص آگاهی یافته بود با اتلاف وقت و معطل کردن پیک احمدپاشا دستور داد نیروهای کمکی بزرگی با همه گونه ساز و برگ و جنگ افزارهای مجهز به کمک احمدپاشا بشتابند.
این سپاه بسیار بزرگ در دو ستون حرکت کردند. ستون نخست به فرماندهی سپهبد محمدپاشا که از دلاورترین و هوشمندترین سرداران عثمانی بود و ستون دوم نیز به فرماندهی عبداله پاشا که او نیز از نام آوران ارتش عثمانی بود به سوی سپاه نادر حرکت کردند. این سپاه عظیم و مجهز با سرداران برجسته و نامدار دیگری مانند علی پاشا و عثمان پاشا همراهی می شدند. شایان ذکر است این سپاه گران را، بهترین شمشیر زنان و نامدارترین دلاوران همراهی می کردند که در حقیقت امپراتوری عثمانی، بهترین نیروهایش را برای تسویه حساب نهائی بەسوی نادر گسیل می داشت.
ستون یکم مستقیم بەسوی شهر قارص حرکت کرد ولی ستون دوم راهی دیاربکر و موصل شد تا از آنجا به خاک ایران بتازد و پشت سرِ نادر را تصرف و از آنجا با همراهی ستون اول، مانند گاز انبر سپاهیان ایران را از دو سو مورد تهاجم قرار دهند.
خبر این لشکر کشی بزرگ به نادر رسید. نادر بلافاصله به نصراله میرزا دستور داد بی درنگ بەسوی مرزهای غربی ایران حرکت کند و اجازه ندهد پای حتی یک سرباز عثمانی به داخل خاک ایران باز شود. نصراله میرزا که دلاوری و جنگاوری را از پدر به ارث برده بود. در حضور نادر و سرداران لشگر گفت: " اگر روزی شنیدید که عثمانیان از مرز ایران گذشته و پای بەدرون خانه ما گذاشتند. بدانید نصراله میرزا کشته شده است."
نادر با شنیدن این سخن فرزند، با غرور او را در آغوش گرفت و نصراله میرزا بەسوی مرزهای غربی ایران حرکت کرد.
پس از رفتن نصراله میرزا، نادر سرداران خود را فراخواند و گفت: همه شما می دانید که نیروی عظیمی به فرماندهی سپهبد محمدپاشا در حال رسیدن به ما هستند. ما باید به آنان نشان دهیم که هرگز آنان را به حساب نمی آوریم. به همین خاطر قصد دارم دو عروسی بزرگ در همین اردو در کنار شهر قارص برگزار کنم، تا سلطان عثمانی بداند که نادر بیدی نیست که از هر بادی بلرزد.
فردای آن روز به قرار شد. دو تن از دختران بزرگان لزگی که نادر با خود به اردو آورده بود به عقد ازدواجِ پسر سوم خود بنام امامقلی میرزا و برادرزادەاش بنام ابراهیم خان درآیند و بدین ترتیب، مقدمات جشن بزرگی در اردوی نادر برپا شد.
خبر این جشن بزرگ و پایکوبی حاصل از آن، بەگوش سپهبد محمدپاشا رسید. او از این گزارش بسیار شادمان شد و به سرداران خود گفت: اینک بهترین زمان برای وارد آوردن ضربەای دردناک و مرگ آفرین به نادر است، زیرا او و سردارانش در تدارک جشن بزرگ زناشوئی هستند و از آمادگی لازم برخوردار نخواهند بود.
بەدستور سپهبد محمدپاشا، ماشین جنگی ترک ها به استعداد یکصد و پنجاه هزار تن سوارِ تا دندان مسلح بەهمراه چهل هزار تفنگدار پیاده، مانند سیلی بنیان کن بسوی شهر قارص به حرکت درآمدند.
🔸نادر و سپهبد محمدپاشا را در کنار شهر قارص، رها می کنیم و بەدنبال نصراله میرزا می رویم.
همان طور که گفته شد. ستون دوم سپاهیان عثمانی به فرماندهی عبدالله پاشا و دو دستیار جنگ دیدەاش بنام علی بیگ پاشا و عثمان بیک پاشا از طریق دیاربکر و موصل قصد نفوذ به مرزهای ایران و گشودن جبهه دیگری برای حمله از پشت سر به نادر را در دستور کار خود داشتند.
مینورسکی تاریخ نگار روسی، ستون تحت فرماندهی عبداله پاشا را یکصد و ده هزار سوار جنگی و سی هزار تفنگدار پیاده و دویست ارابه توپ دور زن تخمین زده است که با پانزده هزار مرد جنگی از کردهای مخالف نادر به فرماندهی سلطان وردی خان، جمعاً به استعداد یکصد و پنجاه و پنج هزار نفر در مقابل نصراله میرزا صف آرائی کرده بودند.
از این سو، نیروهای نصراله میرزا از سواره نظام و پیاده نظام به سختی به هفتاد و پنج هزار می رسید، که با ده هزار نفر از کردهای موافق سپاه ایران به فرماندهی خان بابا شهرزوری و هشتاد ارابه توپ، پشتیبانی می شد.
دو سپاه در حوالی مراد تپه در حوالی شهر ایروان (پایتخت ارمنستان امروزی) به یکدیگر رسیدند و در مقابل هم به صف آرائی پرداختند به دستور نصراله میرزا، توپخانه ایران در خط مرزی مستقر شد و به فرمانده توپخانه دستور داد در صورت کشته شدن همه ما اگر ترک ها خواستند به مرز نزدیک شوند. همه را زیر خط آتش خود قرار دهند. به گفته دیگر نصراله میرزا هیچ نیروی ذخیره و پشتیبان در پشت سر خود نگذاشت و به...
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈 قسمت: ۱۳۳
قماری بزرگ دست زد
فردای آن روز 85هزار سوار و پیاده ایرانی در حالی که فریاد یاعلی و یا محمد سر می دادند با نعرەهائی هراس انگیز بەسوی نیروهای عثمانی یورش آوردند.سرعت عمل سپاه ایران به اندازەای سریع بود که درکمتر ازچند دقیقه با سپاهیان ترک در آمیختند بەطوری که توپخانه آنان فلج شد. زیرا نمی توانست خودی را از بیگانه جدا کند و زیر آتش بگیرد
سواران ایرانی چنان مردانه میجنگیدند که باعث تعجب سربازان عثمانی میشد.
نصراله میرزا مانند نادر،در صف مقدم سپاه،دلاورانه شمشیر می زد.
خورشید آرام آرام به بالاترین نقطه در آسمان نزدیک میشد.کم کم نشانەهای ترس و نا امیدی در نیروهای ترک شدت می یافت تا اینکه سرانجام ترکها به ناچار عقب نشستند و رو به گریز نهادند
نصراله میرزا دستور تعقیب فراریان را داد و فرمان داد به هیچ کس رحم نکنند.عده زیادی از فراریان که در دشت پراکنده شده بودند وعده زیادی از آنان زهر تلخ مرگ رانوشیدند.
در این نبرد دویست توپ به غنیمت سپاه ایران درآمد و12هزار نفر از عثمانیان کشته و5هزار نفر به اسارت درآمدند.شمار کشتەهای ایران 2هزار نفر بود.
دوباره به شهر قارص ونزد نادر باز می گردیم.
پیروزی قاطع نصراله میرزا برستون دوم ارتش تا دندان مسلح عثمانی،باعث شادی در اردوی نادر که اینک درتدارک جشن ازدواج بود،گردید.از آن طرف ستون یکم ارتش سپهبد محمدپاشا به دو فرسنگی اردوی نادر رسید ودر دامنه کوه شروع به سنگربندی واستقرار توپخانه و آرایش جنگی نمودند.
نادر که درظاهر مشغول برگزاری مراسم جشن عروسی پسر و برادرزادەاش بود و در باطن لشکر محمدپاشا را زیر نظر داشت ونظارەگر فعالیت های عثمانیها بود.
محمدپاشا که سرگرم ساختن استحکامات نظامی بود.نتوانست این جشن را برهم بزند.
با طلوع سپیدەدم صبح روز بعد، اکنون نوبت نادر بود که از ساختن استحکامات جنگی محمدپاشا پیشگیری نماید.این بود که دستور تاخت و تاز صادر نمود و با توجه به اینکه بیماری اش تا حدودی کاهش یافته بود.سوار بر اسب بەسوی دشمن شتافت و در جنگ پیش دستی کرد،زیرا میدانست هر چه برسنگرهای نیروهای عثمانی افزوده شود ازموقعیت بهتری برخوردار می شدند که باحمله زودهنگام نادرسنگربندی آنان کامل نشد.
دلاوران ایرانی،با حملات برق آسا به خط مقدم جبهه تاختند.از آن طرف ترکها نیز که از شجاعت سربازان ایرانی در شِگِفت بودند.برای انتقام شکست های قبلی،دست به دفاع زدند و بی محابا با سپاهیان ایران در آویختند وجنگ با شدتی هراس آور رخ می نمود.
امواج 150هزار نفره سپاهیان عثمانی پی در پی درصفهای منظم به خط مقدم جبهه اعزام می شدند.
بەطور متوسط دربرابر هر ایرانی که درخون خود غوطەور میشد.سه یاچهار مرد جنگی ترک در خون خود در میغلتید.
در این هنگامه دلهرەانگیز که خاک و خون به هم در آمیخته و گرد و غبار و دود،فضا را تیره و تار کرده و آوای شیهه اسبها و چکاچک شمشیرها و تبرزین ها و غرش تفنگها،کوه و دشت و بیابان را تکان می داد.گه گاه فریادهای تندر آسای نادر به گوش می رسید،که با ندای الله اکبر فرمان می داد هیچ کس یک گام عقب ننشیند وفقط به پیش بروند.این فریادها باعث حملات بی امان نیروهای ایرانی باجسارت مثال زدنی میگردید.
روز هنوز به نیمه نرسیده بود که دامنه کوه و دشت، پوشیده از پیکرهای بی جان و زخمی سربازان ایرانی و ترک شده بود.
در همین حال بەدستور نادر20هزار نفر از نیروهای گارد ویژه،با عبور از روی پیکرهای بی جان و نیمەجان دوست و دشمن،به مصاف نیروهای محمدپاشا شتافتند.
شدت حمله و سرعت عمل این نیروها بەقدری شدید و کمرشکن بود که روحیه ترکها را متزلزل نمود و پراکندگی چشمگیری در صفوف آنان پدیدار شد.
محمدپاشا که از بلندی به وسیله افسران خود،میدان جنگ را اداره میکرد از این همه دلاوری سربازان ایرانی مات شده و باور نمیکرد.نیروئی چنین اندک،چنان توان ونیروی کوبندەای داشته باشد.او به افسری که درآن هنگام نزدش بود،گفت:آدمهای عادی و طبیعی هرگز نمی توانند این چنین بی باکانه،شمشیر بزنند و اسب بتازند،اینها دیوانەاند.اما او از یک نکته غافل بود که سرباز ایرانی سرداران لشکر را در کنارخود میدید که مانند یک سرباز ساده همانند او می جنگد و شمشیر می زند.زخم می زند و زخم میخورَد.ولی سرداران ترک،از دامنه و ارتفاعات کوهستان و دور از میدان جنگ،سربازانشان را به جنگ می فرستند و روشن است که تفاوت توان جنگی این دو نیرو با هم متفاوت است
در پی حملات 20هزار نفره گارد ویژه نادر، محمدپاشا نیز30هزار نفر از نیروهای تازه نفس خود را به جناح چپ سپاه ایران اعزام کرد. نادر که این چنین دید جناح چپ را با 10هزار نفر پوشش داد و گارد ویژه را از قلب میدان فراخواند و به جناح چپ و رویاروئی با نیروهای تازه نفس گسیل کرد، فرستاد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۴
گارد ویژه نادر مانند گرگ هائی که به گله گوسفندان حمله می بَرَد، به نیروهای عثمانی تاختند و چنان ضرب شستی به آنان نشان دادند که ظرف نیم ساعت نظم و ترتیب آنان را به هم ریخته و گروه گروه به محاصرەای کُشنده، در آمدند و یک به یک طعمه ضربات مرگبار سربازان ایرانی می شدند.
محمدپاشا که متوجه شده بود. اگر جنگ به همین منوال ادامه یابد، جز شکست چیزی بەدست نخواهد آورد. دستور عقب نشینی به سنگرهای از پیش ساخته شده، در چند کیلومتری میدان جنگ و در بیرون شهر قارص را داد.
با فرا رسیدن شب، نادر دستور داد بەصورت نیم دایره، سنگرهای نیروهای عثمانی را محاصره کنند و آنان را بەدقت زیر نظر داشته باشند.
با فرا رسیدن نیمه شب، سپهبد محمد پاشا چند ستون هزار نفره از بهترین سربازان پیاده خود را بەسوی اردوگاه اصلی نادر فرستاد و به فرماندهان خود دستور داد. این ستون های پیاده را از دو سو پشتیبانی کنند و پا به پای آنان پیش بروند و پس از رسیدن به نزدیکی چادر فرماندهی ارتش، با یک شبیخون همه جانبه به سراپرده نادر او را از پای در آورند.
ستون های سپاه ترک، بی آنکه به مانعی برخورد کنند. نزدیک به یک فرسنگ در دل سیاهی شب راه پیمودند و به نزدیک ترین نقطه اردوی اصلی ارتش ایران رسیدند. شادمانی این ستون ها بیش از اندازه بود. زیرا می دیدند با یک فرمان تاخت و تاز در کمتر از چند دقیقه به سراپرده نادر خواهند رسید و کار را تمام خواهند کرد.
ولی این شادمانی بی پایه بود. زیرا آنها نمی دانستند که نادر از نخستین گامی که آنان برداشتەاند، آنها را زیر نظر داشته و به نگهبانان دستور داده خود را کنار بکشند و اجازه دهند راه برای آنان باز باشد، تا پیشروی کنند.
در حقیقت ستونهای اعزامی دشمن و پشتیبانان آنان نمی دانستند، با پای خود بەسوی کشتارگاه می روند.
هنگامی که سربازان به 300متری چادر نادر رسیدند. پیکی به نزد محمدپاشا فرستادند. او که از این پیشروی شگفت انگیز آگاه شد. به اندیشه فرو رفت و با خود گفت: که محال است. نادر تا این اندازه بی احتیاط باشد که نیروهای دشمن تا 300متری چادرش رفته باشند و او غافل بماند. این بود که به پیک دستور داد به فرمانده نیروهای یاد شده بگوید، اندکی عقب نشینی کنند تا با اعزام سربازان پشتیبان و بررسی بیشتر، منتظر فرمان بعدی بمانند تا اگر دام باشد. بتوان از آن بیرون بیایند.
ولی دیگر دیر شده بود و پیش از آنکه پیک برسد. پلنگ تیز چنگ ایران به سواران خود فرمان داد که مانند تندآبی خروشان و بنیان کن، به تک و تاخت بپردازند.
جنگی کور و هراس آور در دل سیاهی شب درگرفت. بەدستور نادر برای اینکه سربازان ایرانی آسیب نبینند و خودی ها یکدیگر را نکشند یا بەدست دوستان خود زخم بر ندارند. پیوسته باید نعره بزنند و با فریاد یا علی و یا محمد بگویند.
این کار دو سود داشت. یکی اینکه سربازان ایرانی یکدیگر را می شناختند و دوم آنکه فریاد همزمان هزاران سرباز ایرانی، وحشتی عظیم در دل دشمن می انداخت. جنگ به سختی مغلوبه شد و عده زیادی از سربازان دشمن که در دام افتاده بودند زهر تلخ مرگ را نوشیدند و عده ای دیگر به سختی عقب نشستند.
نادر دستور داد فراریان را تعقیب کرده و امان ندهند تا خود را به سنگرهایشان برسانند. سواران ایرانی در تاریکی شب بەدنبال سپاهیان دشمن تاختند و در پی آن بسیاری از آنان حتی از سنگرهای عثمانیان گذشتند و آنجا را به تصرف خود در آوردند. سربازان جان به در برده عثمانی به شهر قارص رفته و در دژ پناه گرفتند.
سپیدەدم روز دوم نبرد، سپهسالار ترک که نامش در اروپا، لرزه بر اندام جنگاوران آن سامان می انداخت، پی برد که نه در روز و نه در شب نمی تواند بر این اعجوبه نظامی پیروز شود و لکه ننگی در تاریخ افتخارات گذشته اش توسط نادر بر پیشانی پر چین و چروکش، نقش بسته است.
محمد پاشا که در دلاوری و بی باکی یکی از آزمودەترین سرداران عثمانی بود. اکنون که مزه و طعم تلخ حقارت آمیزترین شکست ها را بەدست این نابغه دوران چشیده بود. اکنون که کاخ آرزوهایش را ویران می دید و در حلقه محاصره نادر افتاده بود. نمی دانست چگونه خود را رها کند؟ و پاسخ سلطان عثمانی را چه بدهد. او که عمری را با سرافرازی در میادین مختلف جنگیده بود و اینک غرورش پایمال گردیده بود تاب نیاورد و از غصه و اندوه زیاد دِق کرد و مُرد!
شایان ذکر است که سرعت عمل نادر در پیش دستی کردن در شروع جنگ، باعث شد که توپخانه عثمانیان حتی فرصت شلیک یک گلوله نیز پیدا نکند و ارزش جنگی آن از دست رفت.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۵
با مرگ سپهبد محمدپاشا که ستون استواری در ارتش عثمانی بود.هرج و مرج در میان نیروهای ترک به اوج خود رسید و جنجال و هیاهوی زیادی پیرامون جانشینی وی درگرفت. از این سو نادر که از مرگ محمدپاشا آگاه شده بود، از بلاتکلیفی لشکر دشمن استفاده کرد و دستور آمادەباش جنگی صادر کرد و در پی آن مانند اخگری سوزان، بەسوی سنگرهای ترک ها که در اطراف شهر قارص احداث شده بود.حمله برد.
هنوز ساعتی از این حملات نگذشته بود که همه توپخانه اردوگاه به تصرف سپاه ایران درآمد و بسیاری از سربازان عثمانی یا کشته شدند و یا به اسارت درآمدند و یا بەدرون دژ شهر قارص پناه بردند
نادر که از خدعه و نیرنگ های چندین باره عثمانیان دل پُری داشت به گارد ویژه خود دستور داد با بی رحمی و سنگدلی تمام به هیچ کس رحم نکنند و همه را از دَمِ تیغ بگذرانند.
او بەخوبی می دانست،این مار زخم خورده به محض اینکه فرصتی بیابد دوباره سر از سوراخ خود بیرون می آوَرَد و نیش زهرآگین خود را بر پیکر میهن ما فرو می کند.این بود که دستور شدت عمل علیه آنان صادر نمود.
در این جنگ دوازده هزار سپاهی ترک کشته و بیش از پنج هزار نفر افسر و سرباز ترک به اسارت ایران درآمد و تمام ساز و برگ جنگی نیز به غنیمت گرفته شد و بدین ترتیب شیرازەی ارتش مجهز و پر ساز و برگ عثمانی که تا دروازەهای وین(پایتخت اتریش)پیشروی کرده بود و نامش لرزه بر اندام اروپائیان و روسها می انداخت از هم پاشید و نابود شد.
پس از نابودی ارتش عثمانی،عده زیادی از سربازان آنان درخواست پناهندگی کردند که بەدستور نادر به شهرهای تبریز و تهران اعزام شدند. از آن طرف احمدپاشا،فرماندار شهر قارص بەهمراه احمد افندی و دیگر بزرگان شهر نزد نادر آمدند و با تقدیم کلید شهر از نادر امان خواستند و درحقیقت شهر را تسلیم کردند.
احمد افندی که مردی سالخورده و روشن اندیش بود به نادر گفت:آن گونه که من حس می کنم، اروپائیان و روسها نمی خواهند،میان ایران و عثمانی صلح و دوستی برقرار باشد.من بارها و بارها، سُفرای کشورهای اروپائی را از نزدیک ملاقات کردەام و بەخوبی از تحرکات آنان آگاهم.
نادر به احمد افندی گفت:پس چرا این موارد را به سلطان محمود عثمانی گوشزد نکردید؟
احمد افندی گفت:متاسفانه در دربار ما افرادی هستند که بر سلطان ما نفوذ دارند و مشاوران برجسته او هستند ولی از آن طرف با سفرای بیگانه رفت و آمد و سَر و سِر دارند و به امثال ما نظامیان اجازه ورود به دربار و گفتگو با سلطان محمود را نمی دهند و از سوی دیگر به فرمانداران شهرهای مکه و مدینه و عتبات مقدسه درعراق بەطور پنهانی دستور می دهند که با زائران ایرانی بد رفتاری کنند و آنان را نزد مردم مرتد و کافر معرفی کنند.ولی ما هم می دانیم که این نظرات وفتواهای مذهبی که از طرف مفتی های امپراتوری عثمانی علیه ایرانیان صادر می شود،هیچ پایه و اساس دینی ندارد و صرفاً سیاسی است و روس ها و علی الخصوص اروپائیان در آن دخیل بوده ومحرک اصلی این جنگ های ویرانگر در دربار عثمانی هستند.
🔸(بد نیست خوانندگان ارجمند بدانند که سوگلی بی رقیب امپراتور عثمانی بنام سلطان محمود، بانوئی بسیار زیبا بنام امه دوبوک یوربوری که دختر خاله ژوزفین،همسر ناپلئون بناپارت بود که نفوذ فوق العاده ای بر روی سلطان عثمانی داشت و با سفرای انگلیس و فرانسه و دیگر دولت های غربی روابط پنهانی و مشکوکی داشت
مادام یوربوری در ابتدا توسط نیروی دریائی الجزایری که تحت سلطه امپراتوری عثمانی بودند در نزدیکی سواحل ایتالیا پس از حمله به کشتی فرانسوی وکشتن ملوانان و ناخدای فرانسوی، کشتی را تصرف و زنان و دختران و جوانان حاضر در کشتی را به اسارت خود درآورده و آنان را در بازار برده فروشان فروختند. لکن دوشیزه یوربوری که در آن زمان چهارده ساله و از لحاظ زیبائی،یگانه عصر خود بود را بەعنوان بخشی از باج و خراج (مالیات)و بەعنوان تحفه ای گرانقیمت بەعنوان کنیز به پدر سلطان محمود بنام سلطان عبدالحمید،پیشکش کردند که پس از فوت وی،سلطان محمود که شرعاً و قانوناً مجاز به ازدواج و یا بهره مندی از کنیز یا همسر پدرش را نداشت.ضمن ایجاد رابطه ای پنهانی با وی، با توجه به اینکه شدیداً به او وابسته و بەعبارتی عاشق سینه چاک وی بود علیرغم نظرات مشاوران و افراد بانفوذ دربار،از مادام یوربوری تبعیت وحمایت می کرد که با توجه به روابط مادام یوربوری با سفرای غربی و نفوذ بیش از حد او بر سلطان محمود،احتمال هر گونه دسیسه و ایجاد اختلافات قومی و منطقه ای بین ایران و عثمانی دور از انتظار نبود.)
در این اثناء برخی سرداران نادر به وی پیشنهاد دادند، حال که ارتش عثمانی از هم پاشیده، تا استانبول پیشروی کرده و امپراتور عثمانی را به سرنوشت امپراتور هندوستان دچار نماید.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەی نادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۶
از آن طرف سلطان محمود که با شنیدن اخبار ناگوار در میادین مختلف جنگی به راستی خطر سقوط خود را حس کرده بود. به هراس افتاد و سراسیمه با اعزام نمایندگانی به نزد نادر و دادن پیشکش های گرانبها، ضمن قبول شروط نادر، درخواست صلح و متارکه جنگ را نمود و متعهد شد که تا آخر به پیمان صلح وفادار بماند و دست از توطئه و توسعه طلبی در خاک ایران بردارد.
این جنگ ها، آخرین جنگهائی بود که بین ایران و عثمانی رخ داد و مرزهای ایران مجدداً پس از سقوط سلسله صفویه تثبیت شد و حاکمیت ایران بر قفقاز و قسمت هائی از عراق بازگشت و مذهب شیعه در دنیای آن روز که سلطان عثمانی، خلیفه و جانشین پیامبر گرامی اسلام (ص) بود، به رسمیت شناخته شد و بهانەهای امرای محلی اهل تسنن از افغانستان و آسیای میانه (پنج کشور فعلی در شمال خراسان فعلی) گرفته تا قفقاز و عراق و امیرنشین های فعلی خلیج فارس تقریباً برای همیشه تا همین اواخر از میان رفت.
تا اینکه جدیداً همان ترفندهای کهنه، این بار توسط روباه پیر و آمریکا و دیگر دولت های غربی اجراء و بەکار گرفته شد و آش همان آش شد و کاسه نیز همان کاسه.
شایان ذکر است که دولت صفویه با آن همه قدرت و شوکت، طی دویست و بیست و هشت سال سلطنت بر ایران موفق به مشروعیت بخشیدن به مذهب شیعه اثنی عشری و فقه جعفری نشدند و در حقیقت آتش زیر خاکستر سیاست های توسعه طلبانه، به بهانه و تحت لوای دین و مذهب همیشه روشن و آماده انفجار بود.
🔸نگاهی به اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در زمان سلسله افشاریه
در اواخر زندگی نادر شاه افشار، وی که تقریباً تمام عمر خود را در میادین جنگی سپری کرده بود. پس از کور شدن رضاقلی میرزا، خلق و خوی او دگرگون شد و دست به جنایاتی بزرگ و هولناک در نقاط مختلف منجمله قفقاز زد. از طرفی حکام و فرمانداران محلی در غیاب نادر که اغلب در میادین جنگی بود و مردم عادی به وی و مشاوران وی دسترسی نداشتند. شروع به سوء استفاده و دست اندازی به اموال و نوامیس مردم نموده و ظلم و ستم های بیشماری بر مردم و بازرگانان و زمینداران کوچک و بزرگ روا داشتند و عده زیادی را از هستی ساقط کردند. بەطوری که این کج رفتاریها و گزارش های خلاف واقع به نادر و مجازات های هولناک شامل بریدن گوش و بینی و کور کردن و بریدن دست و آتش زدن و قطع سر و اعدام، زمینه ساز شورش هائی کوچک و بزرگ گردید که در آخر منجر به سقوط سلسله افشاریه و روی کار آمدن سلسله قاجاریه، البته پس از کریم خان زند موسس سلسله زندیه گردید.
در قسمتهای قبل سوال شد
که چی شد همان مردم در حمله محمود افغان ظلم را پذیرفتند و در حالی که همان مردم بودند ولی ۱۶ سال بعد تمام متصرفات را پس گرفتند؟
فقط یک چیز افراد از خود گذشته می توانند یک ملت را به اوج عزت برسانند
و نادر نیز تا زمانی که مردمی بود موفق شد و تا زمانی که زیاده خواه نبود و خود در تمام خطرات پیش قدم بود و مثل سایر مردم زندگی می کرد موفق بود.
لازم است، اتحاد و وحدت را مقابل بدخواهان ایران حفظ کنیم.
#ادامه_دارد.
🔹زندگی نامه نادر شاه افشار( پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۷
🔸نادر خسته است!
میرزا مهدی استرآبادی منشی مخصوص نادر که یارِ غار و مَحرم اسرار نادر بود و در بیشتر مواقع در جنگ ها و در دربار در کنار نادر بود. می گوید: مدتها بود که نادر را می دیدم که در لاک تنهائی خود فرو می رود و با چهرەای غمناک و افسرده، ساعت ها به نقطه ای خیره می شود. از مناطق مختلف ایران اخبار ناگواری پیرامون شورش و آشوب اقوام مختلف ایران بەگوش می رسید. ولی از نادر هیچ واکنش جدی مشاهده نمی شد.
شب ها بسیار کم می خوابید و به مشروبات الکلی پناه برده بود و ناراحتی های جسمی و روحی حتی برای لحظه ای گریبان او را رها نمی کرد.
از شش سال پیش که دستور کور کردن پسرش را داده بود بسیار خشن و نرمش ناپذیر و تندخو و غیر قابل پیش بینی شده بود.
روزی از روزها پس از حضور در پیشگاه قبله عالَم و گزارش های روزانه، جرات بەخرج دادم و خود را به پای اعلی حضرت انداختم و به ایشان گفتم که با این رفتاری که در پیش گرفته اید. اداره کشوری به پهناوری ایران زمین چگونه ممکن خواهد بود؟
اعلیحضرت مدتی خیره در چشمان من نگاه کرد و گفت:
پس از سال ها، شبی از شب ها که به خواب رفته بودم در عالَم رویا خود را در همان تالاری دیدم که سی سال پیش، آن پیرمرد مهربان شمشیری را از طرف حضرت علی(ع) بەمن بخشیده بود.
در خواب دیدم اثری از مهربانی در چهره پیرمرد نیست و او با حالتی سرزنش گونه و شِماتت آمیز مرا می نِگرد و بدون اینکه چیزی بگوید رو به من کرد و گفت: هنگامی که این شمشیر برای پاسداری از جان و مال و ناموس ایرانیان که از اطراف و اکناف عالَم، دچار ظلم و ستم شده بودند به تو داده شد. متعهد شدی که حق آنرا اداء کنی ولی تو با غرور و تکبر، از جاده انصاف و حق خارج شدی و ظلم و ستم را به نهایت رسانده ای و اینک نیز لیاقت داشتن این شمشیر را نداری و بەدنبال آن، بدون اینکه حرفی بزند با تندی و ترش روئی شمشیر را از من گرفت و مرا در آن تالار بزرگ تنها گذاشت و رفت.
میرزا مهدی خان استرآبادی ادامه می دهد که نادر گفت: حال پس از دیدن آن رویا و خواب احساس می کنم. هیچ توان و انگیزەای برای اداره این سرزمین پهناور ندارم. دلم می خواهد در گوشه ای بیاسایم. ولی نگرانم که امور کشور را به چه کسی بسپارم؟
کشوری با طایفه و تیره های مختلف از افغان و ازبک و تاجیک و ترکمن و بلوچ گرفته تا طوایف ترک و لر و کُرد و بختیاری و لزگی و گرجی و داغستانی و عرب و عجم و غیره و با مردمی سرکش و پر توقع با دشمنانی فراوان و همسایگانی گرگ صفت را نمی شود به یکباره به امان خدا رها کرد. نمی دانم چه کنم؟
همان طور که قبلاً گفته شد. پس از سوء قصد به نادر در جنگل های مازندران و کور شدن پسر ارشدش رضاقلی میرزا، خُلق و خوی وی از اساس و بنیاد، دگرگون شد و افراد بسیاری از اطرافیان وفادار به او که اتفاقا خدمات زیادی هم در کارنامه خود داشتند به اندک سوءظن و بدگمانی که به جان نادر افتاده بود با خشن ترین شکنجه ها به دست جلاد سپرده می شدند و به بدترین وضع ممکن سلاخی می شدند.
اطرافیان لشکری و کشوری، هنگامی که به حضور نادر می رسیدند، به هیج وجه امنیت جانی نداشتند و هنگامی که به دربار احضار و به حضور نادر می رسیدند قبل از آن، با خانواده های خود خداحافظی می کردند و کلمه شهادَتِین بر زبان جاری می کردند، به اصطلاح کوچه و بازار، اَشهَد خود را می گفتند.
به دفعات زیاد مشاهده می شد نادر پس از شنیدن گزارش فلان فرماندار یا حسابدار و فلان مامور مالیات و پیک حکومتی در صورت کوچکترین بدگمانی و اشتباه هر چند جزئی، دستور قتل فرد بینوا که در بیشتر مواقع هیچ گناهی هم نداشت و بعداً نیز بی گناهی اش به اثبات می رسید را قبل از بررسی همه جانبه صادر می کرد.
نادر پس از بازگشت از هند و بدست آوردن غنیمت های بی شمار که بنا به تخمین صاحب نظران، معادل سرمایه و دسترنج سیصد و چهل و هشت سال کشور پهناور هند بود به شکرانه آن پیروزی، مالیات سه سال را به ملت ایران بخشید که تاثیر فراوانی در محبوبیت وی و آبادانی کشور داشت. لکن هنگامی که تعادل روحی خود را از دست داد فرمان جدیدی صادر کرد و دستور داد علاوه بر دریافت مالیات سالانه از مردم، مالیات مُعَوّقه پیشین که بخشیده شده بود را نیز از مردم بگیرند.
ماموران مالیات، هنگامی که نزد بازرگانان خُرد و کلان و روستاها و شهرهای مختلف می رفتند وظیفه داشتند که یا وجوه مالیاتی را بیاورند و یا سرِ مالیات دهنده بیچاره را، زیرا نادر به ماموران خود دستور داده بود اگر کسی مالیات نپرداخت، سرِ او را بیاور
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۸
بسیار اتفاق می افتاد که بەخاطر وقوع سیل یا خشکسالی و تگرگ و توفان، نقاطی از کشور حتی از تهیه آذوقه و مایحتاج زمستانی خود عاجز می شدند. ولی ماموران حکومتی با خشونت تمام رفتار می کردند و در این رابطه عده زیادی از مردم یا کشته می شدند و یا از ترس مجازات و شکنجه ماموران، ترک شهر و دیار می کردند و به نقاط دیگر و حتی کشورهای بیگانه مانند هند و عثمانی و غیره پناه می بردند و فرار می کردند.
در بعضی از مواقع نیز مامورین وصول مالیات از موقعیت پیش آمده سوء استفاده می کردند و در صورت تامین نشدن خواسته های غیر انسانی خود از قبیل رشوه و دیگر نیت های غیر مشروع و گناه آلود خود، گزارش تَمَرّد(سرپیچی) آن شهر و روستا و یا آن فرد ثروتمند را گزارش می کردند که منجر به بر باد رفتن جان و مال و حتی ناموس آن فرد یا روستا که به بردگی و کنیزی فروخته می شدند، می گردید.
تمامی این عوامل دست به دست هم داد تا در جای جای کشور پهناور ایران، آتشی داغ و سوزان در زیر خاکستری ساکن و سرد تشکیل شود. از آن طرف در دربار نادر نیز که هیچ کس، از جان خویش در امان نبود، به فکر چاره افتادند و در این زمینه چند نفر از افراد با نفوذ دربار بنام های (موسی بیگ، صالح بیگ و محمدقلی خان) بەطور پنهانی با یکدیگر هم قسم شدند تا به هر نحو ممکن و برای همیشه از وجود خطر آفرین نادر خلاصی یابند و در این رابطه منتظر فرصتی مناسب بودند.
در این زمان در سیستان و هرات و قوچان و استر آباد (گرگان) و ترکمانان و چند شهر دیگر، شورش های گسترده ای به وقوع پیوست و مردم ماموران وصول مالیات را کشتند و سر آنها را به مشهد نزد نادر فرستادند.
پیکی که از قوچان خبر شورش مردم و قتل ماموران وصول مالیات را به نادر رسانیده بود. بنام حسینقلی خان، هنگامی که به حضور نادر رسید و خبر را اعلام کرد. ناگهان بی دلیل دچار خشم نادر شد و نادر که علاوه بر تبرزین و شمشیر زنی، دشنه انداز ماهری هم بود در هوا چرخی زد و دشنه خود را از کمر بیرون آورد و آنرا بەسوی سینه حسینقلی خان بینوا پرتاب کرد، که دقیقاً در سینه آن مرد بینوا جای گرفت. حاضران که از ترس زبانشان بند آمده بود. بەدستور نادر جنازه پیک مقتول و بی گناه را از نزد نادر بیرون برده و هر کدام بەسوئی رفتند. نادر دستور آماده باش جنگی صادر و آماده حرکت بەسوی قوچان شد تا شورشیان را سرکوب نماید.
نادر قبل از اینکه بەسوی قوچان حرکت کند. تمامی همسران و فرزندان خود را به دژ مستحکم و غیر قابل نفوذ کلات فرستاد و فقط ستاره و یکی دیگر از همسران خود را بنام شوقی که دختر محمدخان قاجار بود را نزد خود در اردو نگه داشت.
🔸روایت شوقی از خواب هراسناک نادر
شبِ پیش از حرکت بەسوی قوچان بەدستور نادر، خواجه باشی دربار، شوقی را به خوابگاه نادر آورد.
شوقی می گوید:
آن شب نادر خواب وحشتناکی دید که بەدنبال آن سراسیمه از خواب پرید در حالی که پیشانی اش از فرط عرق نمناک بود، من او را آرام کردم و خواب پریشان او را ناشی از خستگی و هیجانات روزمره و اخبار ناخوشایند عنوان کردم و وقتی برایش ظرفی آبی آوردم به ایشان گفتم ممکن است استدعا کنم، قبله عالَم چه خوابی دیده اند که باعث پریشانی شان گردیده؟ نادر با اندکی مکث گفت:
در ابتدای جوانی، هنگامی که حاکم ابیورد بودم. شبی در خواب دیدم مرد بزرگواری که گویا حضرت علی(ع) بود. شمشیری را به کمر من بست و گفت: برو که کار ایران را به تو سپردم. از فردای آن روز پیوسته بالا و بالاتر آمدم تا به شاهی رسیدم و در همه جنگ ها در صف اول نبرد بودم و از میان صدها تیر و نیزه و تفنگ پیش می رفتم و هیج آسیبی به من نمی رسید. ولی امشب همان بزرگوار به خوابم آمد و شمشیر را با خواری از کمرم گشود و با تندی رو به من کرد و گفت:
" تو لایق این شمشیر نیستی! "
برخی تاریخ نگاران بازگوئی این خواب تاریخی را به معیر الممالک (صدر اعظم وقت) نسبت داده اند ولی روایت شوقی از نادر معتبرتر است.
"الله اعلم بما فی الصدور"
شایان ذکر است تنها دو بخش دیگر به پایان این سرگذشت (نادرشاه افشار )باقی مانده است.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۳۹
‼️ #کشته_شدن_نادر
🔸هرج و مرج در کشور
کشمکش شاهزادگان افشار پایان کار آنان.
تغییر اخلاق نادرشاه و بیدادگری های او
سالهای (۱۱۵۹ و ۱۱۶۰ ه ق) را در تاریخ قرون اخیر ایران، باید از سال های بدشگون دانست در این سالهای نامیمون نادرشاه از کثرت فشار روحی که بزرگترین علت آن نابینایی فرزند دلبندش شاهزاده رضاقلی میرزا ولیعهد بود. حالت طبیعی خود را از دست داده با یک سنگدلی و خشونت ناگهانی دست به آزار مردم و کشتار رعایا می زد.
نخست ۵۰ تن از سران کشوری و بزرگان دربار را از خشم اینکه هنگام نابینا نمودن فرزندش حضور داشته و به میانجی گری بر نخواسته بودند. شربت مرگ چشانید. سپس به دستور او زمامداران و توانگران بزرگ کشور ایران از هر گوشه و کنار به پایتخت خواسته به تشخیص سه تن از نمایندگان شاه ریاست هیئت تعیین جرایم را داشتند به دلخواه خود، جرائم کمرشکن برای آنان تعیین نمودند. کسانی را که از پرداخت جریمه کوتاهی و یا اظهار عجز می کردند، به زور چوب و شکنجه آنچنان در فشار می گذاشتند که یا از جان خود سیر شده تن به مرگ دهند و یا آنچه به نام آنها نوشته شده بدون اندک کوتاهی تسلیم نمایند.
از یک سو گماشتگان دولت نیز چون بازار را آشفته دیدند. دست به آزار رعیت بدبخت دراز کرده از هرکه هرچه می توانستند به زور و به نام جریمه یا افزایش مالیات و یا سرپیچی از فرمان دولت دریافت و به مکیدن خون مردم بی گناه پرداختند.
ولی با این همه هنوز آتش خشم شاه فروننشست و فرمان داد تا چندین تن از بازرگانان مسلمان هندی و ارمنی را در میدان نقش جهان اصفهان زنده در آتش بیداد بسوزانند.
در ماه محرم سال (۱۱۶۰ە.ق) هنگامی که از اصفهان به سوی خراسان می رفت. به هر آبادی که می رسید از سر مردم بی گناه آنجا منارەای ساخته با دیدن آن مناظره جانگداز آبی بر آتش خشم خود می ریخت. شاه مانند پلنگ خشمناک که هیچ گونه حس ترحمی در دل نداشته باشد. به خونریزی پرداخت و گماشتگان وی نیز مانند گرگان گرسنه، آتش به خرمن جان و هستی مردم بینوا می زدند.
رفته رفته این رفتار ناهنجار همه را به ستوه آورده و مردم با اینکه نادر را از جان و دل دوست می داشتند. تاب این همه بیدارگری ها را نیاورده به شورش برخاستند.
♦️ کشته شدن نادر شاه !
هنگامی که سرتاسر کشور ایران در آتش بیداد می سوخت.
مردم سیستان که بیش از همه در فشار کارگزاران درباری بودند به جان آمده شورش آغاز نمودند. از یک سو هیئت تشخیص جرائم پانصدهزار تومان به نام علی قلی خان و ۵۰ هزار تومان به نام سردار جلایر، فرمانروای کابل و فرمانده نیروی شرق تعیین نموده، سوارانی چند برای دریافت جرائم به سیستان و کابل گسیل داشتند.
علی قلی خان چون می دانست سرپیچی از فرمان شاه سودی ندارد، با شورشیان سیستان هم دست شده از پرداخت جریمه سر باز زد و نافرمانی آغاز نمود نادرشاه این رفتار برادرزادهاش، سخت خشمناک گردید. فرمانی به نام طهماسب قلی خان جلایر فرستاده، وی را مامور نمود که علی قلی خان را زنده یا مرده دستگیر و شورشیان سیستان را گوش مالی شدیدی بدهد.
سردار جلایر چون از تیرگی اوضاع کشور آگاه بود و می دانست که دیگر به نادرشاه امیدی نمی توان داشت. چنین اندیشید که یکی از شاهزادگان افشار را بر تخت نشانده علی قلی خان را به سپهسالاری ارتش بگمارد.
ولی علی قلی خان که هوای سلطنت در سر داشت. به اندرزهای خیرخواهانه آن سردار با وفا گوش نداده و او را با زهر مسموم کرده و کُشت.
رفته رفته دامنه شورشها به #کردهای_قوچان و تیره های دیگر نیز سرایت نمود و #کردها یکباره از فرمان نادرشاه سرپیچی نموده اردوی شاه را که در دشت رادکان پراکنده بودند. غارت نمودند.
نادر شاه برای سرکوبی کردها با خشم بسیاری به سوی قوچان رهسپار و چون به آنجا رسید. دست به خونریزی هولناکی زد علی قلی خان همین که از چگونگی آگاه شد. پیغامی برای فرمانده پاسداران و چند تن از نزدیکان شاه فرستاد. آنان را به کشتن شاه، وادار و وعده داد که در ازای این کار پاداش خوبی به آنها خواهد داد.
تا این که در شب یکشنبه یازدهم ماه جمادی الثانی سال (۱۱۶۰ ه ق) در فتح آباد نزدیک قوچان خواجه بیگ قاجار ایروانی؛ موسی بیگ امیر لوی افشار طارمی و قوجه کوندوز لوی افشار اورومی با همدستی صالح بیگ قرخلوی افشار اورومی و محمدخان افشار اورومی، فرمانده پاسداران ویژه شاهی، نیمه شب به سراپرده نادرشاه هجوم بردند. نادرشاه در اثر همهمه از خواب بیدار و با خنجری که همیشه زیر سر می گذاشت. دو تن از آن تبهکاران را کشت. ولی صالح بیگ با ضربت سختی از پشت او را از پای درآورد و شاهنشاه افشار جان به جان آفرین تسلیم نمود.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۴۰ ((پایانی))
پس از اینکه خبر کشته شدن نادر منتشر شد. کشمکش بزرگی میان سپاهیان بروز نمود. افغانی های ابدالی و ازبکها به سرپرستی احمدخان ابدالی که از هواخواهان نادر بودند با افشارها بە زد و خورد شدید پرداختە آنها را پس نشانده، اردوگاه نادر را چپاول و به سوی نادرآباد رفتند.
افشاریان اتفاقات را به علی قلی خان گزارش دادند. علی قلی خان با شتاب به مشهد آمد و برای اینکه مدعیان تاج و تخت را از از میان بردارد.
سهراب گُماشته خود را با گروهی از سپاهیان بختیاری برای کشتن شاهزادگان افشار به کلات فرستاد. شاهزادگان افشار چون بخت را واژگون دیدن به سوی مرو گریختن و کاظم بیگ افشار برادر دیگر علی قلی خان که آن هنگام در کلات بود آنان را تا بیرون دژ دنبال کرد. ولی چون شاهزادگان دور شده بودند. گروهی را به سرپرستی دوست محمد قوشچی، برای دستگیری آنها روان نمود و خود به کلات بازگشت.
دوست محمد، شاهزاده امام قلی میرزا و شاهرخ میرزا را در ۵۴ کیلومتری شرقی کلات دستگیر نمود و شاهزاده رضاقلی نابینا را با ۱۶ تن از فرزندان و بستگان نزدیک نادرشاه از دم شمشیر گذرانید. شاهرخ میرزا را که هنوز بیش از ۱۴ سال نداشت با خود به مشهد برد و بدون هیچ گونه شرمی شاهزادگان افشار را کشته و شاهرخ را در ارگ شهر زندانی نمود و خبر کشته شدن او را در شهر منتشر ساخت. به این اندیشه که اگر مردم با سلطنت او از در مخالفت برآمدند. شاهرخ میرزا را بر تخت نشانده، خود زمام امور را در دست گیرد و اگر توانست به زور سر نیزه بر تخت می نشیند و شاهرخ را هم مانند دیگر شاهزادگان از میان بردارد.
🔸اخلاق، رفتار و گفتار نادرشاه
جیمز فریزر نویسنده کتاب (تاریخ نادرشاه) که خود در هنگام جهانداری او می زیسته و شاه را نیز به چشم خود دیده است.
می نویسد: " نادر نزدیک ۵۵ سال دارد. بلند قد، تنومند و با نیرو و اندامش برازنده است. رنج هایی که کشیده از فربهی او جلوگیری می کند. چشم و ابروی درشت و گیرا و زنده دارد که مانند او کمتر دیدەام. تابش آفتاب بر چهره او یک گرفتگی مردانه و زیبنده داده است.
می به اندازه می نوشد. به زنان دلبستگی دارد. ولی این رفتار او از کارش جلوگیری نمی کند. ساعت ۵ بامداد از خواب برخاسته؛ بیرون می آید. غذایش بسیار کم و بیشتر پلو و یا غذاهای ساده است. اگر کارهای روزانهاش بسیار باشد، از غذا هم چشم می پوشد و با اندکی نخود برشته که همیشه در جیب دارد و کمی آب می گذراند.
بیشتر در اردو یا بیرون شهر است. بار عام (دیدار همگانی) میدهد و هر کس می تواند به پیغام یا به تنهایی شاه را ببیند و دادخواهی کند.
سان سپاه و پرداخت ماهیانه و تن پوش سپاهیان را خود را به گردن می گیرد و نمی گذارد افسران هیچ گونه پولی به هیچ نام از سربازان بگیرند.
هر ماه از همه جای کشور روزنامه و گزارش می رسد و خود نادر با جاسوسانی که دارد. مکاتبه می نماید. گذشته از اینها در همه استانها و شهرها یک افسر گُماشته دارد، که همکلام نامیده می شود. کار این افسر این است که در رفتار و کردار استاندار و مسئول منطقه را بررسی نموده، آنچه می بیند یادداشت نماید و با این شیوه، بسیاری از فرمانروایان را از جور و ستم و اندیشه سرکشی و شورش بازمیدارد.
تاریخ این سرزمین نادرها به چشم خود دیده و با خون پاکترین مردمانش ایران شده است. حرمت این خونها را نگهبان باشیم. امیدوارم انتشار زندگینامه نادرشاه افشار توانسته باشد شما را با بخشی از تاریخ سرزمینمان آشنا کرده و باعث جلب رضایت شما عزیزان و همراهان باشد.
««« #پایان_زندگی_نادرشاه »»»