🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت ۱۱۸
صحبت های آن دو اندکی به درازا کشید. از ستاره اصرار و از نادر انکار، نادر ناگهان خُلقش تنگ شد و دیگ سوءظن و حسادتش زبانه کشید. لذا رو به ستاره کرد و گفت: این همه اصرار و پافشاری تو برای چیست؟ چه شده که برای زندگی من ارزشی قائل نیستی ولی برای چشمان رضاقلی تا این اندازه ناراحتی؟
ستاره بدون هیچ واهمەای دست بردار نبود و در آخر کلام خود جملەای گفت: که نباید می گفت. ستاره گفت:
بخاطر رضای دل من هم که شده رضاقلی را به من ببخش. ناگهان نادر از جای خود جنبید و با خشونت ستاره را به گوشه ای پرتاب کرد و گفت: گمشو بیرون! شرم داشته باش. ستاره باز هم نادر را رها نمی کرد و با شجاعتی مثال زدنی، پیوسته خواسته خود را تکرار می کرد. نادر که تا به حال یک دندەتر از خود ندیده بود. مانند شیری غُرید و گفت: زود از جلوی چشمانم دور شو نمی خواهم چهره نحس تو را ببینم. کاری نکن همین حالا دستور دهم سر از بدنت جدا کنند. ستاره باز هم میدان را خالی نمی کرد و در آخر با زبان شماتت و سرزنش گفت: کسی که به پاره تن خود رحم نکند به هیچ کس رحم نخواهد کرد.
هنوز کلام آخر از میان لب های ستاره خارج نشده بود که مشت نادر مانند پتکی سنگین بر صورت او فرود آمد. زنی ظریف و لطیف، مشت را از کسی خورده بود که مردان نیرومند هم تاب و توان تحمل آن را نداشتند. چشمان ستاره سیاهی رفت و زانوانش سست شد و به زمین غلطید و بیهوش شد. نادر بی آنکه کاری کند از سراپرده خود بیرون رفت.
با بیرون رفتن نادر، خواجه باشی و نگهبانان که سخنان آن دو را شنیده بودند به درون چادر آمده و اندکی بعد، پیکر بیهوش ستاره، توسط خواجه باشی و چند کنیز دیگر، به حرمسرا برده شد. نادر نیز خشمناک و مانند ببر تیر خورده، بەسوی محل مجازات رفت و فرمان داد رضاقلی را حاضر کنند.
برابر دستوری که داده شده بود، گروهی از بزرگان و سرداران حاضر بودند. سفرەای چرمین بر زمین گسترده شد و ابزار درآوردن چشم نیز آماده و مهیا گردید. از چشمان نادر، آتش خشم می بارید. در محل مجازات بوی خشم و نفرت، با بوی هیزم سوخته در درون کوره آماده شده دژخیم سنگدل، در هم آمیخته و جَوّی سنگین و وهم آلود، فضا را پر کرده بود. نفس ها در سینه تنگ شده و به شماره افتاده بود و قلب ها از شدت تپش، در حال از هم پاشیدن بود.
در این هنگام رضاقلی میرزا را همراه با دو دژخیم درشت اندام به مجازاتگاه آوردند، رضاقلی با غروری که از پدر به ارث برده بود. می کوشید با سینه ای سپر و گردنی افراشته در برابر دیگران بایستد و خود را نبازد. این بود که با گام هائی بدون تزلزل به مقابل پدر آمد. استواری رضاقلی در برابر این رویدادی که دل شیر را آب می کرد، شگفتی و تحسین همگان را برانگیخته بود.
سکوت مجازاتگاه به راستی کُشنده بود و مانند سنگی گران، بر سینه حاضران سنگینی می کرد. هیچ کس جرات نمی کرد، سخنی بگوید و همگان می دانستند فقط یک معجزه می توانست، رضاقلی را از این مجازات وحشتناک برهاند.
قلب نادر دوباره از تپش افتاد و با صدائی خشک، رو به رضاقلی کرد و گفت: ای کاش مادرت قبل از اینکه تو را به دنیا بیاورد. می مرد و چنین ننگی را برای من بەجای نمی گذاشت.
رضاقلی نیز با لبخندی تحقیر آمیز رو به پدر کرد و گفت:
برای آخرین بار در مقابل همه می گویم، من بی گناهم و مرا این گونه مجازات نکن.
نادر رو به دژخیم کرد و دستور داد که چشمان رضاقلی را درآوَرَد. دژخیم که در بریدن گوش، بینی، دست، پا، زبان و درآوردن چشم استاد بود، ولی اینک دستانش می لرزید و بر جای خود میخکوب شده بود و نمی دانست چه کند؟ که ناگهان با فریاد نادر به خود آمد که می گفت: احمق چرا ایستاده ای؟ زود باش چشمان او را در بیاور وگرنه همین حالا سر از بدنت جدا خواهم کرد.
رضاقلی که تردید دژخیم را دید پیش رفت و بر روی سفره چرمی زانو زد و به دژخیم گفت: برای خودت دردسر درست نکن. زود کارت را انجام بده، من دیگر نمی خواهم این جهان و این پدر را ببینم. بیا و کارت را شروع کن.
نفرت و انزجار در میان حاضران موج می زد، ولی از آن میان، کسی جرات نکرد که به پا خیزد و به نادر بگوید، این لکه ننگ را در زندگی درخشان خود نگذار و نام نیک ات را زشت نکن.
زمان که دقیقاً نیمروز (ظهر) بود آوای اذان از مناره مسجد اردوگاه به پا خواست و به آنجا رسید که می گفت: "حی علی خیرالعمل. حی علی خیرالعمل"
در این میان دژخیم آهسته به رضاقلی گفت: حضرت والا، از شما می خواهم مرا ببخشید که جز اجرای دستور پادشاه، چاره دیگری ندارم. رضاقلی هم گفت: معطل نکن و مرا راحت کن. دژخیم نیز بی درنگ و با سرعت تمام، طوری که شاهزاده کمتر درد بکشد. چشمان وی را درآورد و بر روی سفره چرمی انداخت.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاەافشار(پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۱۹
رضاقلی با دو دست،صورت خود را پوشانید و آهسته و لرزان گفت:پدر از اینکه دنیا را در برابرم تاریک کردی تسکین پیدا کردی؟سپس این جمله تاریخی را گفت:که تقریباً تمامی تاریخ نگاران به آن اشاره کردەاند: "پدر این را بدان تو تنها چشم فرزند خود را کور نکردی تو چشم امید ملت ایران را کور کردی و با این کار نام خود را در تاریخ لکەدار کردی"
این را گفت و ادامه داد ای کاش مرا کشته بودی، سپس خواست از زمین برخیزد که به جهت درد سخت وکشنده وضعف بدنی تعادل خود را از دست داد و به زمین افتاد.نادر که این چنین دید. بدون اینکه به روی خود بیاورد سراسیمه و با حالتی زار،محل مجازات را ترک و دستور داد چشمان نیک قدم را هم از کاسه درآورند وگفت: که قول دادم او را نکشم و آزاد کنم حالا هم همین کار را میکنم و او را زنده به میان قبیلەاش می فرستم ولی نابینا،نادر این را گفت و از محل بیرون رفت.
جهان درمقابل رضاقلی تاریک شده بود.نادر بسرعت به چادر خود در اردوگاه رفت.بسیاری از حاضران به گریه افتادند و با رفتن نادر، نفس های حبس شده خود را آزاد کرده وگریستند.
در این حال نیک قدم را نیز برای مجازات به محل آوردند.دژخیم باخشونت لگدی بر پشت زانوی او زد و با زجر بیشتری شروع به درآوردن چشم هایش کرد.فریادهای دردآلود نیک قدم به گوش رضاقلی رسید.او با اینکه از درد بی تاب شده بود در میان فریادهای نیک قدم،گفت:
بدجنس خبیث برای زنده ماندن چرا دروغ گفتی ومرا و پدرم را به این روز انداختی؟ سزای تو مرگ است نه کور شدن خدا تو را لعنت کند.
نادر دستور دادهیچ کس را به سراپردەاش راه ندهند.اندیشەهای ناخوشایندی،سراسر وجود او رافراگرفت ومانند ببری تیر خورده از این سو به آن سو می رفت.او دەها نقشه جنگی در سر داشت ولی هر چه میکوشید.نمی توانست افکار خود رامتمرکز کند و این حادثه شوم، تمام اندیشه او را به هم ریخته بود.روز رفته رفته به پایان خود نزدیک میشد که رئیس جاسوسان نادر اجازه ملاقات خواست وحرف های رضاقلی را در حضور نیک قدم به نادر بازگو کرد.
کم کم فشار درد و رنج و پشیمانی کمرشکنی بر روی افکار نادرسایه می انداخت.او مردی بود که گریستن در وجودش جائی نداشت.این بود که دستور داد برایش شراب بیاورند و در آن شب غم انگیز درنوشیدن آن افراط کرد تا به خیال خود،از فشار اندوهی که نزدیک بود شانه هایش در زیر سنگینی آن خُرد شود،بکاهد.
تا صبح روز بعد تابالا آمدن آفتاب نیمروز، کسی نادر را ندید.دو روز بعدهم به همین منوال گذشت.چشمان نادر بر اثر بی خوابی و بادەگساری وخشم سرخ و اعصاب او بشدت خسته و حساس شده بود.
روز سوم نادر از سراپرده خودبیرون آمد وضمن بازدید از اردوگاه باگوشهای تیز خود صدای خنده چند نفر را شنید. بطرف صدا رفت وقوللر آغاسی (مسئول تدارکات)قورچی باشی(مسئول سلاح و مهمات)و شیخ الاسلام و چرخچی باشی و توپچی باشی وچند نفر دیگر از مقامات را دید که سرگرم گفتگو وشوخی هستند.آنها چنان گرم صحبت بودند که نادر را درچند قدمی خود ندیدند.ناگهان با فریاد نادر به خود آمده و مانند چوبی خشک درمقابلش به زانو درآمدند.نادر نگاهی غضب آلود به آنان انداخت و به سراپرده رفت
هنوز دقایقی نگذشته بود که افراد یاد شده به چادر نادر فراخوانده شدند.نادر درحالی که سعی میکرد خشمش را پنهان کند.گفت:روزی که من رضاقلی رامجازات میکردم شما کجا بودید؟ همگی گفتند درحضور قبلەعالم،و ایکاش کور می شدیم و آن صحنه را نمیدیدیم.نادر گفت:پس چرا وساطت ومیانجیگری نکردید؟گفتند:چه کسی جرات مخالفت بافرمان شما را دارد؟
دراین حال شیخ الاسلام که نزد نادر احترام ویژەای داشت.بدون اطلاع ازخلق و خوی به هم ریخته نادر و برای تبرئه خود وحاضرین به او گفت:قبله عالم،هیچ کس درمقابل فرمان خداوند و قضاء و قدر الهی قدرت مقاومت ندارد و در حقیقت این سرنوشت وتقدیر رضاقلی بوده و کسی مقصر نیست.نادر ناگهان برآشفت و با فریادی رعدآسا،دژخیم را فراخواند وگفت:
زود باش،قضاء وقدر الهی،که بر پاره شدن شکم حضرت شیخ قرار گرفته را اجراء کن.شیخ السلام تصور کرد نادر شوخی میکند،ولی وقتی چشمان به خون نشسته نادر ونزدیک شدن دژخیم سنگدل را دیدمتوجه وخامت اوضاع شد و با گریه و زاری خود را به پای نادر انداخت وشروع به التماس کرد.نادر با فریاد رو به جلاد کرد و گفت:چرامعطلی؟قضاء و قدر الهی را اجراء کن. ثانیەای نگذشته بود که شیخ الاسلام با ناله،ناباورانه و باچشمانی ازحدقه درآمده به رودەهای خود که بر روی سفره چرمین ریخته شده بود و از آن بخار بلند میشد.می نگریست. دقیقەای نگذشته بود که سرِ قوللر آغاسی نیز با فرود آمدن شمشیر جلاد برگردنش،با پیچ و تاب بر روی سفره چرمی غلتید و بعد از آن نیز، چشمان توپچی باشی محبوب نادر، از حدقه درآمد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۰
(نادر در سراشیبی سقوط)
روز بعد، نادر هنگام بازدید از اردوگاه، دیوان بیگی (مسئول امور اداری سپاه) را بەهمراه جوانی زیبا و خوش اندام دید که در حال رسیدگی به امورات لشگر بودند.
نادر رو به دیوان بیگی کرد و گفت: دیوان بیگی، این جوان رعنا پسرت است؟
دیوان بیگی کرنشی کرد و گفت:
- بله قبله عالم.
نادر گفت: پسرت را خیلی دوست داری؟
- بله، قربانت گردم.
- راستی، چند روز پیش که رضاقلی را کور می کردند کجا بودی؟
- در خدمت شما بودم قربان.
- آیا آن صحنه را دیدی؟
- بله، حضرت والا
- چرا میانجی نشدی و درخواست بخشایش نکردی؟
- قربانت گردم، من کجا و جسارت به شما کجا! من که قدرت مخالفت با فرمان قبله عالم را نداشتم.
- اگر اکنون دستور دهم، چشمان زیبای پسرت را درآورند چه خواهی کرد؟
- قلب دیوان بیگی به یکباره فرو ریخت و زبانش بند آمد.
- نادر : چرا خاموشی؟ حرفی بزن.
- دیوان بیگی: وظیفه پدری من حکم می کند. عاجزانه بخواهم چنین دستوری ندهید. او سپس در حالی که از وحشت نزدیک بود، قالب تهی کند. به پای نادر افتاد و شروع به بوسیدن چکمه های نادر کرد که به پسر جوانش رحم کند.
- نادر گفت: مَردک پَست فطرت که مانند سگ خود را به خاک می مالی، اگر چند روز پیش مانند الان، گریه و زاری می کردی، اکنون پسر من کور نشده بود. اینک برای اینکه به دردی که من می کشم، آگاه شوی باید کور شدن پسرت را ببینی.
دژخیم سنگدل که این روزها سرش خیلی شلوغ شده بود. بەدستور نادر، پسر زیبا و رعنای دیوان بیگی را گرفت تا به محل مجازات ببرد، دیوان بیگی بەدنبال پسر می دوید و التماس می کرد. دقایقی بعد در حالی که پسر از درد چشم و پدر از غصه فرزند، ضجّه می زدند. دستور نادر اجراء گردید. دیوان بیگی که این گونه دید. دست از جان شسته و شروع به ناسزا گفتن به نادر کرد که بلافاصله نادر دستور داد خفه اش کنید. در کسری از ثانیه، از چهار طرف ریسمان کلفتی به گردن دیوان بیگی انداخته شد و صدایش برای همیشه قطع گردید. پسر دیوان بیگی که درد چشمان خود را فراموش کرده بود رو به نادر، دنباله ناسزاهای پدر را گرفت که ناگهان با سوزشی که توسط دشنه جلاد بی رحم بر قلبش رسید. برای همیشه آرام گرفت و خاموش شد.
وحشت هراس انگیزی اردوگاه ایران خراب در قفقاز را فراگرفته بود. هیچ کس امنیت نداشت.
کار نادر از صبح علی الطلوع تا شامگاه، باده گساری در حد افراط شده و امورات لشگر نیز، دچار اختلال و نابسامانی گردیده بود. فردای آن روز وقتی نادر از چادر خود بیرون آمد. بەطور اتفاقی، میر آخور (مسئول اسب ها و قاطرهای سپاه) را دید.
نادر در حالی که مست و لایعقل بود از میرآخور پرسید: هنگامی که رضاقلی را کور می کردند کجا بودی؟
میرآخور بی نوا گفت در اصطبل بودم قبله عالم، نادر گفت: دروغ می گوئی. مطمئنم که تو هم آنجا بودی، هر چه میرآخور قسم می خورد که من در آنجا نبودم بخرج نادر نمی رفت و به میرآخور بیچاره که تا سرحد مرگ ترسیده بود. گفت: من بەخاطر این دروغگوئی، مجازاتی شایسته برایت در نظر دارم تا عبرت دیگران شوی.
جلاد خون آشام دقایقی بعد بەدستور نادر در محل حاضر شد.
نادر به دژخیم دستور داد. دهان این مرد دروغگو را با سرب داغ ببندند. هر چه میرآخور بدبخت ضجّه می زد که من در مجازاتگاه حضرت والا نبودم. فایده نداشت و مانند فریادهای غریق، در زیر آب بود.
نادر که از شدت مستی به زحمت سر پا ایستاده بود با نهیبی به دژخیم از او خواست هر چه زودتر نفس میرآخور بدبخت را بگیرد.
جلاد بی رحم با گذاشتن چوبی در دهان میرآخور، سرب مذاب را در دهان وی ریخت و او را از رنج خدمت در اصطبل شاهی خلاصی بخشید.
روز هنوز به پایان نرسیده بود که نادر مجدداً دژخیم را فراخواند. درباریان که جانشان به لب رسیده بود با احوالی پریشان از یکدیگر می پرسیدند، دیگر برای چه؟ دیگر برای که؟
هنگامی که دژخیم به سراپرده نادر رفت. او در حالی که چشمانش به سختی از مستی باز می شد به دژخیم گفت: من دیگر دلم نمی خواهد چرخچی باشی (مسئول ارابه های لشگر ، شامل گاری ، کالسکه و غیره)، تفنگچی باشی (مسئول ساخت تفنگ و فشنگ و تعمیرات آن)، جُبه دار باشی (مسئول البسه سپاه)، ایشیک آغاسی (مسئول تشریفات دربار) را ببینم.
اینک آنها را به تو می سپارم تا هر طور دلت می خواهد آنها را مجازات کنی. آنهائی که چاق هستند را شکمشان را پاره کن. آنهائی که چاپلوس هستند را سرب داغ در حلقشان بریز!
و یا با ریسمان خفه کن.
خلاصه هر طور که دلت خواست جان آنها را بگیر، ولی زود بگیر و گزارش کارت را هر چه سریعتر به من بده
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۱
دژخیم که مات و مبهوت، چشم به دهان نادر دوخته بود. خواست بیرون برود که نادر به او گفت: هر پدر سوخته و مفت خور دیگری هم که هنگام مجازات رضاقلی حضور داشته را هم بگیر و همه را بسته به میل خودت از نفس کشیدن محروم کن. من دیگر نمی خواهم ریخت نحس و پلید هیچ کدام از آنها را ببینم. نادر باز هم شراب خواست و باز هم باده می نوشید.
چهره رضاقلی حتی برای یک لحظه از نظرش محو نمی شد.
دژخیم با دریافت فرمان نادر، مانند گرگی که به گله گوسفندان می زند بەهمراه فرمانده گارد شاهی به سراغ تک تک افراد حاضر در مجازاتگاه رضاقلی می رفت و بی درنگ سر از بدن آنان جدا می کرد. با غروب خورشید در آن روز هولناک، خورشید عمر بسیاری از درباریان نیز غروب کرد و یک به یک، شربت تلخ مرگ را چشیدند. شب هنگام دژخیم گزارش عملکرد خود را با اسامی افرادی که جانشان را گرفته بود، تقدیم نادر کرد.
در میان این همه جنایت های هولناکی که از نادر سر زد. شگفتی آور آن بود، در میان همه کسانی که در فهرست دستور اعدام نادر بودند. حتی نام یک تن از سرداران و فرماندهان ارتش، مشاهده نمی شد و در این میان فقط درباریان درو شدند.
در آن شب غم انگیز، نادر همان طور که بر روی تخت خود درازکش بود. بەطور غیر معمول، از دو سوی چشمانش اشک جاری شد. تجسم چهره پسر ناکامش او را تا سر حد دیوانگی، به مرز جنون رسانیده بود. آرام آرام صدای گریستن او بلند و بلندتر می شد و بەدنبال آن با صدای بلند، های های می گریست. نگهبانان و پرده داران، با تعجب صدای ناله های حسرت آلود او را می شنیدند. ولی جرات داخل شدن نداشتند.
مدتی به همین حال گذشت، صدای گریستن نادر، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه پس از چند روز بی خوابی مداوم، به خوابی عمیق فرو رفت. خبر خوابیدن نادر به درباریان رسید. همگی شادمان شدند و دانستند حداقل در آن شب، خون کسی بر زمین نخواهد ریخت.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۲
روز بعد نادر با سر دردی شدید از خواب بیدار شد و حکیم باشی را احضار کرد. دلهرەای کشنده سراسر وجود حکیم باشی را در بر گرفت و دست از جان شسته و با دوستان خود خداحافظی و اشهد خود را گفت و سپس نزد نادر آمد. نادر که چشمانش به زور باز می شد از او داروئی طلب کرد. حکیم باشی فی الفور داروی آرام بخشی تهیه کرد، که در آرام کردن نادر تاثیر بسزائی بخشید. نادر تاکید زیادی در رابطه با درمان زخم های رضاقلی نمود و از حال او پرسید! حکیم باشی به نادر گفت: شاهزاده از شما رنجیده خاطر نیست و می گوید پدرم حق دارد با چنگ و دندان پیروزی هائی را بدست آورده، حفظ کند. ولی هیچ کس بەجز من نمی توانست دستاوردهای پدرم را نگه دارد و با کور شدن من، چراغ روشنِ ایران بود، که خاموش شد. (در این مورد ، پیش بینی رضاقلی درست از آب درآمد.)
بهار با تمام زیبائی هایش در قفقاز از راه رسید و نادر کم کم برای پایان دادن به غائله داغستانی ها که از سوی روس ها و در بعضی نواحی توسط دولت عثمانی با ارسال سکه های طلا و جنگ افزار، حمایت، تحریک و تجهیز می شدند. آماده حمله به آنان شد.
قبل از حمله به داغستان، نادر سفیر عثمانی را احضار کرد و سپس سفیر ایران بنام حاجی خان چشمگزکی را با نامەای در خصوص گزارش جاسوسان ایرانی مبنی بر حمایت های مخفیانه مالی و تسلیحاتی امپراطوری عثمانی از شورشیان قفقاز و خاتمه دادن به حمایت های دولت عثمانی و چند مورد دیگر و علی الخصوص به رسمیت شناختن مذهب شیعه اثنی عشری (شیعه دوازده امامی) راهی استانبول کرد.
نامه نادر را به سلطان عثمانی دادند. سلطان عثمانی که در آن روزگار، علاوه بر اداره امپراتوری، خلیفه مسلمانان جهان نیز بەشمار می آمد با درخواست های نادر موافقت کرد. ولی در مورد به رسمیت شناختن مذهب شیعه، پاسخی به فرستاده نادر نداد.
نادر پس از آگاهی از نظر امپراطوری با ارسال نامەای، بر درخواست خود پافشاری و اصرار نمود و اعلام کرد، تا مسئله دین و مذهب در میان دو کشور حل نشود، صلح بین دو دولت معنائی نخواهد داشت.
⬅️ (ذکر این نکته ضروری ست که یکی از علل چنین درخواستی از سوی نادر، از یک طرف بد رفتاری با زوار ایرانی و شیعیان، هنگام عزیمت به مکه و مدینه و عتبات عالیات شامل نجف و کربلا و کاظمین و سامرا در عراق که در آن زمان که همگی تحت سلطه امپراطوری عثمانی قرار داشتند بود، از طرفی فتوای ارتداد و کفر و واجب القتل بودن شیعه از سوی باب عالی (خلیفه عثمانی و...) که این امر منجر به ایجاد بهانه هائی برای کسب امتیازات سیاسی و شورش های گسترده مذهبی در مناطق سنی نشین ایران شامل نقاطی از قفقاز و مناطق کردنشین ایران و عراق فعلی، ازبکستان، ترکمنستان، افغانستان، بلوچستان ایران و پاکستان که در آن زمان جزء خاک ایران محسوب می شد می گردید.)
با بازگشت نماینده ایران از استانبول، نادر که از عدم قبول خواسته خود مبنی بر به رسمیت شناخته شدن مذهب شیعه توسط باب عالی (بالاترین مقام مذهبی آن روز جهان اسلام که در اختیار عثمانیان بود.) سخت برآشفته شد. در جلسه ای که با حضور بزرگان لشکری و کشوری تشکیل شده بود، اعلام کرد بزودی به خاک عثمانی خواهد رفت و با نیروی شمشیر، پیشنهادهای خود را عملی خواهد کرد و حرف خود را به کرسی خواهد نشانید. پس از خاتمه جلسه، نامه ای به امپراطوری عثمانی ارسال گردید که بشرح ذیل است:
" امیدوار بودم پیشنهادهای من که از روی خیرخواهی بیان شده بود مورد قبول واقع شود. اکنون برای طلب خود بەسوی کشور شما رهسپارم و امیدوارم پس از رسیدن به مملکت شما، پیشنهاداتم مورد قبول واقع شود."
بلافاصله پس از ارسال این نامه به دربار عثمانی، نادر منتظر پاسخ نامه نماند و با سرعت بەسوی محل استقرار شورشیان داغستان و لزگی ها به سوی دژ قریش که به آن آشیانه عقاب می گفتند، رهسپار شد.
داغستانی ها که با کمک های بی دریغ روس ها، به اندازه چشمگیری آذوقه و مهمات و توپخانه سنگین و تفنگ و غیره جمع آوری کرده بودند، زمانی که شنیدند نادر از اردوگاه ایران خراب بەسوی آنان در حرکت است، با توجه به کوهستانی بودن منطقه و تنگه های باریک و خطرناک مسیر، با خیالی آسوده منتظر ورود سپاهیان ایران شدند.
هنگامی که نادر به دامنه کوههای منطقه رسید. سپاهیان خود را به دو بخش تقسیم کرد.
یک بخش از آنان را در پائین کوه مستقر کرد و بخش دیگر سپاه را، مجدداً به چهار بخش تقسیم و دستور داد که از دشوارترین مسیر که جنگلی با شیبی تند بود و گذر از آن تقریباً محال بود. بەسوی دژ آشیانه عقاب پیشروی کنند
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاە افشار ( پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۳
پس از حرکت نیروهای بالا رونده بەسوی دژ آشیانه عقاب، نادر به نیمی از سپاه که در پائین کوه مانده بودند، فرمان داد، گرداگرد کوه را محاصره کنند تا اگر تونل و یا راههای پنهانی وجود داشته باشد را زیر نظر داشته باشند تا هنگام تصرف دژ، راه فرار شورشیان بسته بماند.
مدت زیادی نگذشته بود که دیدبانهای دژ در کمال تعجب مشاهده کردند سربازان ایرانی دور تا دور دژ را به محاصره خود درآورده اند، آنها هرگز در خواب هم نمی دیدند، لشکری به آن بزرگی بتواند از میان جنگل های بشدت متراکم و پر شیب منطقه خود را به دژ برسانند و بەخاطر همین خیال واهی، فقط از کوره راهها و تنگەهای باریک و درەهای عمیق آن ناحیه پاسداری می کردند. آنها با شگفتی غیر قابل تصوری متوجه شدند، علاوه بر پیشروی غیر قابل باور سربازان ایرانی، سپاه ایران حتی از آن مسیر غیر قابل عبور توپخانه سنگین خود را نیز بەهمراه آورده است. به گواهی تمامی کارشناسان نظامی، امری تقریباً محال و غیر قابل باور که نبوغ جنگی و بی مانند نادر، این بار نیز نجات بخش سپاه ایران شده بود. توپخانه با سرعت تمام آماده شلیک شد و گلوله باران دژ آشیانه عقاب آغاز شد.
ساکنان دژ به دفاع پرداختند و تیراندازی و شلیک توپخانه از هر دو سو، سکوت آرامش بخش کوهستان را در هم شکست.
داغستانی ها با اطمینان کامل دفاع می کردند، زیرا می دانستند برای حداقل هشت ماه آذوقه و مهمات دارند. آنها در برابر هر گلوله توپی که از سوی نیروهای ایران شلیک می شد. دهها گلوله شلیک می کردند که این امر باعث وارد آمدن تلفاتی به سربازان ایران می شد.
تصمیم نادر برای در هم کوفتن داغستانی ها با توجه به سوگندی که خورده بود قطعی بود. دو طرف بی محابا یکدیگر را زیر آتش شدید قرار داده بودند با این تفاوت که مدافعان دژ، از خطری که مانند ماری زهرآگین و خطرناک از زیر پای آنها در حرکت بود آگاهی نداشتند. بەدستور نادر از پائین دست دیوار دژ، تونلی در دو جهت حفر شد و مقادیر زیادی باروت در پایه های دژ انباشته تا در پگاه روز بعد (صبح زود) منفجر شود.
در روز سوم نبرد و آتش بازی دو طرف، دیواره های دژ آشیانه عقاب ناگهان با صدای مهیبی به لرزه درآمد و حفره ای بزرگ در قسمت شمالی دیواره دژ ایجاد و بەدنبال آن گرد و غباری شدید، فضای دژ را در بر گرفت. از میان غبار حاصله، هنگ ترکمانان سپاه نادر، با شمشیرهای آخته مانند آواری سنگین و سهمگین بر سر مدافعان دژ فرود آمدند.
جنگی هولناک و نفس گیر و بی رحمانه میان دو طرف در گرفت. داغستانی ها خشمگینانه و با دلیری می جنگیدند بەطوری که گام به گام باعث عقب نشینی سپاهیان ایرانی می گردید. در این اثناء، با انفجار دوم در قسمت دیگر دژ حفره بزرگ دیگری ایجاد و هنگ افغانان سپاه ایران مامور پیشروی و نفوذ بدرون دژ و تار و مار کردن شورشیان گردید.
انفجار دوم و نفوذ سپاهیان ایران از دو سو به درون دژ با وجود مقاومت شدید شورشیان، باعث سردرگمی و آشفتگی مدافعان دژ شد. دروازه های دژ یکی پس از دیگری گشوده می شد و سربازان بیشتری به درون قلعه نفوذ می کردند. کم کم آثار شکست در مدفعان دژ نمودار شده بود. بزرگان و سرداران داغستانی که می دانستند در صورت اسارت، با توجه به کینه نادر که دو سال او را در این منطقه زمین گیر و تلفات زیادی به سپاه وی وارد کرده بودند، سخت و شدید خواهد بود و با بدترین و دردناک ترین شیوه، کشته خواهند شد. خود را از بالای برج و باروهای دژ به پائین پرتاب می کردند و در میان تخته سنگهای کوه، تکه و پاره می شدند. تنها یکی از سران داغستانی بنام اوسمی، توانست خود را از آن مهلکه هولناک برهاند و بگریزد.
خبر خودکشی بسیاری از سران داغستانی که در حقیقت جیره خوار روس ها بودند روحیه سربازان را ضعیف کرد و به ناچار، جنگ افزارهای خود را بر زمین نهاده و تسلیم شدند. فردای آن روز گروهی از ریش سفیدان و بزرگان محلی درخواست دیدار با نادر را کردند و پس از حضور در پیشگاه نادر ضمن درخواست بخشش، گفتند چاره ای جز حمایت و همراهی با شورشیان نداشته اند که نادر شرط بخشیدن آنان را در تخریب کامل دژ آشیانه عقاب قرار داد، که به ناچار و با اکراه آنان و ترس از مجازات نادر، دستور اجراء و دژ طی شش روز بەطور کامل ویران و از آن دژ عظیم بجز تپه ای خاک، چیزی باقی نماند.
ذکر این نکته ضروری ست این دژ استوار و مستحکم با دسیسه های همیشگی روس ها و عثمانی ها بارها و بارها توسط مزدوران و شورشیان محلی، بەعنوان پایگاهی استراتژیک و کارآمد. علیه نیروهای ایران در قفقاز بکار گرفته می شد و با توجه به کوهستانی بودن و صعب العبور بودن منطقه، باعث تلفات مالی و جانی بسیاری علیه سپاهیان ایرانی می گردید.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۴
جنگ داغستان پایان گرفت، به درازا کشیدن آن و کور کردن رضاقلی میرزا، اثرات نامطلوبی در میان مردم ایران بجاگذاشت. محبوبیت و وجهه نادر را تا حد زیادی کاهش داد.
با پایان یافتن جنگهای طولانی داغستان، نادر که تا حد زیادی از این منطقه آسوده خاطر شده بود. پیگیر درخواست سفیر خود در عثمانی گردید که همزمان پیک عثمانی به اردوی او رسید. پاسخ خلیفه عثمانی را به شرح ذیل بود:
"خلیفه جلیل القدر دنیای اسلام (سلطان عثمانی) به روشنی و صراحت تمام به آگاهی میرساند، از پذیرفتن مذهب جعفری بعنوان بخشی از پیروان دین اسلام خودداری کرده و هرگز رُکنی را در کعبه (که در آن زمان جزء خاک عثمانی بود) به شیعیان اختصاص نخواهد داد."
شایان ذکر است در آن دوران کعبه چهار رکن داشت و هر رکن متعلق به یکی از مذاهب اهل سنت (شافعی، مالکی، حنفی و حنبلی) بود. سلطان عثمانی در پایان نامه با لحنی تمسخر آمیز نوشته بود. " در صورتی که نادر به خاک عثمانی قدم رنجه فرمایند. نیروهای امپراطوری برای پذیرائی شایانی از ایشان، آماده خواهند بود."
پس از پاسخ نیش دار سلطان عثمانی، نادر در تدارک حمله به آنها بود که خبر رسید با تحریک درویشی صوفی مسلک که او را پیشوا می نامند در ایالت بلخ شورشی گسترده و بَلوا و غائلەای عظیم رخ داده و ممکن است این شورش به دیگر شهرهای افغانستان سرایت نماید. نادر، نامەای به نصراله میرزا ولیعهد ایران نوشت تا با همکاری سردار محمدحسین خان چشمگزکی فرماندار قوچان و حاکم بلخ، قبل از اینکه شورش به دیگر نقاط افغانستان تَسَرّی پیدا کند. شورش را سرکوب نماید.
درویش از فرقه دراویش و صوفیان شهر بود در امامزادەای بنام شاەمردان روزگار می گذرانید. به قدری در میان مردم قداست داشت و آنها را فریفته بود که مردم ساده، برای تصاحب نیم خورده غذای او، برای درمان و شفای بیماران سر و دست می شکستند.
درویش تضمین داده بود، ریختن خون شیعه و پاشیدن چند قطره از آن بر روی کفن، هنگام مرگ، باعث سعادت و پاداش اُخرَوی و بخشش گناهان بوده و ادعا می کرد با عالَم غیب و اولیاء برجسته خداوند در ارتباط است و تمامی کارها و صحبت هایش، از غیب به او الهام می شود. پس از مدتی، کار این درویش بەقدری بالا گرفت که صدها مرد جنگی و مسلح به شمشیر و تفنگ از او محافظت می کردند. شهر بلخ عملاً از دست نیروهای دولتی خارج شده بود بەطوری که هر لحظه، جان سربازان و دیگر عوامل دولتی که در شهر زندگی می کردند با خطر مرگ روبرو بود.
در این اثناء فرماندار بلخ نمایندەای را برای جلوگیری از گسترش شورش و ناامنی، با دویست نفر از سربازان خود برای مذاکره آشتی جویانه به امامزاده شاه مردان محل سکونت درویش فرستاد تا با او ملاقات نموده و از ایجاد دو دستگی در شهر جلوگیری نماید.
هنگامی که نماینده فرماندار بلخ به امامزاده شاه مردان رسید خود را در محاصره انبوه هزاران نفر از مریدان مسلح درویش دید. ولی خود را نباخت و با رفتاری دوستانه تقاضای ملاقات نمود. در این حال درویش از امامزاده بیرون آمد و با دیدن نماینده فرماندار، رو به آسمان کرد و با وانمود کردن اینکه در حال دریافت الهامات الهی است شروع به زمزمەهایی مبهم و خواندن اورادی گنگ نمود.
ناگهان درویش سر برآورد و با نعرەای بلند رو به مریدان گفت: با تائید حق تعالی و پشتیبانی شاه مردان، به این دشمنان خدا مهلت ندهید. چون همگی آنها فرستادگان شیطانند و باید همین حالا به دوزخ فرستاده شوند.
مریدان تاجیک و ازبک درویش، که فرمان او را ناشی از وَحی و الهام الهی می دانستند بیدرنگ شمشرهایشان را از غلاف کشیده و به جان نیروهای دولتی افتادند و آنها را تکه و پاره کردند.
درویش به کشتارگاه سربازان آمد. لحظەای ایستاد و دستهای خود را رو به آسمان کرد و گفت: فورا به فرمانداری بروید و فرماندار بلخ و سربازانش را که به زودی به صورت بوزینه در خواهند آمد را از میان بردارید تا جهاد فی سبیل الله تان کامل شود. او سپس یکی از مریدان وفادارش را بنام حشمت اله خان را به فرمانداری بلخ منصوب کرد و همانجا از وی خواست با حمله به فرمانداری با دقت فرامین خداوند که ریختن خون شیعیان است را با سرعت اجراء کند. مریدان درویش در برابرش به خاک افتادند و بەهمراه حشمت اله بسوی فرمانداری یورش بردند و در مسیر نیز هر مامور حکومتی را که می دیدند سر بریدند و تکه تکه کردند.
به فرماندار خبر رسید تمام سربازان اعزامی کشته شدەاند و هم اکنون نیز مریدان خشمگین درویش در حال هجوم به فرمانداری هستند. او بیدرنگ پیکی به مشهد به نزد نصراله میرزا فرستاد و درخواست نیروی کمکی کرد و سپس دروازەهای ارگ را بسته و سربازان را در برج و باروهای ارگ مستقر و آماده دفاع شد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامەنادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۵
از این طرف، به فرمان نصراله میرزای ولیعهد، محمدحسین خان چشمگزکی که به فرمان نادر از داغستان در قفقاز به مشهد اعزام شده بود. برای سرکوبی شورشیان با راهپیمائی سریع بەسوی بلخ حرکت کرد و از این طرف فرماندار بلخ با شدت تمام، از ارگ حکومتی دفاع می کرد و دو طرف با توپ و تفنگ، به زد و خورد مشغول بودند.
چند روزی گذشت. پیروان درویش که منتظر بوزینه شدن مدافعین ارگ حکومتی بودند و از طرفی، هنوز موفق به تسخیر ارگ نشده بودند به امام زاده شاه مردان، نزد درویش آمدند و از او خواستند، دعا کند سربازان حکومتی به جای اینکه به صورت بوزینه درآیند بەصورت گوسفند یا گاو درآیند تا پس از تسخیر ارگ حکومتی، بتوانند از گوشت و پوستشان بهره مند شوند و شکمی هم از عزا درآورند.
درویش که دروغ های خودش را باور کرده بود با مریدان خود به سوی ارگ حکومتی به راه افتاد تا دعائی بخواند. در مسیر راه درویش، پیوسته دعا می کرد و هـو می کشید و پیروانش پیوسته صلوات می فرستادند. مردم شهر پیر و جوان در مقابل او گوسفند و گاو در سر راهش قربانی می کردند و الله اکبر سر می دادند و با فریادهای یا علی مرتضی و یا شاه مردان به پیشواز او می آمدند. شهر دگرگون شده بود و مردم شهر گروه گروه با داس و بیل و تبر و چکش و کلنگ، همانند موجی خروشان بەدنبال درویش بەسوی ارگ به راه افتادند. در همین اثناء محمدحسین خان چشمگزکی به بلخ رسید. حسین خان به فرمان نادر ماموریت داشت درویش را هر طور شده، زنده به چنگ آوَرَد.
حشمت اله خان که از رسیدن محمدحسین خان آگاه شده بود ارگ حکومتی را رها کرد و به مقابله با او پرداخت. جنگ سختی درگرفت. حشمت اله خان که تصور می کرد با دعای درویش روئین تن شده و گلوله و شمشیر بر او اثری ندارد بدون واهمه و ترس، بەهمراه مردم و مریدان درویش بدون واهمه و ترس شمشیر می زد و پیش می راند تا اینکه یکی از سربازان دولتی گلولەای به سینه حشمت اله خان زد.
مردم شهر بدون ترس می جنگیدند و سربازان محمدحسین خان نیز بی رحمانه آنان را می کشتند. سراسر کوچه ها و پشت بام های شهر به میدان جنگی تن به تن و هولناک تبدیل شده بود.
کشته شدن حشمت اله خان که بەعلت دعای درویش و به تصور مردم روئین تن شده و نظر کرده بود و از طرفی پیشروی گام به گام سربازان دولتی و انبوه کشته شدگان و بوزینه نشدن مدافعین ارگ حکومتی، کم کم باعث تزلزل روحیه مردم شد و متوجه شدند هر چه از کرامات درویش شنیده بودند خیال واهی و باطلی بیش نبوده است و گروه گروه خود را تسلیم کردند.
مردم و پیروان درویش که تا واپسین دَم و آخرین لحظه انتظار معجزه و کرامات داشتند او را در حال فرار و مخفی شدن دستگیر کردند و تحویل محمدحسین خان چشمگزکی دادند. محمدحسین خان نیز به فرمان نادر او را در میدان شهر درون قفس بزرگی انداخته و دستور داد تا لحظه مرگ از دادن آب و غذا به وی خودداری کنند.
مردم و مریدان درویش که تا دیروز دست و پای او را می بوسیدند و نیم خورده او را بەعنوان تبرک و معالجه با خود می بردند اینک بەسوی وی آب دهان و سنگ و زباله پرتاب می کردند و به او ناسزا می گفتند. درویش از درون قفس با التماس از ماموران و رهگذران آب و غذا می خواست تا اینکه پس از پنج روز از تشنگی و گرسنگی مرد و لاشه او را به خورد سگان ولگرد دادند و بدین ترتیب، فتنه شهر بلخ که امکان سرایت به دیگر شهرهای افغانستان دور از انتظار نبود به پایان رسید.
پس از فروکش شدن شورش در بلخ به نادر خبر رسید. امام مسقط سیف ابن سلطان (پایتخت عمان فعلی) که توسط نادر به امارت مسقط برگزیده شده بود به تحریک انگلیسی ها سر به شورش و خیانت برداشته و سه کشتی نیروی دریائی ایران را تصرف و تمام ملوانان و سربازان حاضر در کشتی ها را کشته و سه کشتی دیگر را آتش زده و گریخته است.
همزمان سردار لطیف خان نیز که توسط نادر مامور خرید و ساخت و تجهیز و راه اندازی نیروی دریائی ایران و ساخت کشتی های جنگی و توپدار شده بود و پیشرفت های چشمگیری نیز در این زمینه بەدست آورده بود در یک میهمانی، با نوشیدن جامی زهر آلود کشته شد و امورات نیروی دریائی ایران تا مدتی دچار اختلال گردید. ضمن اینکه در این زمان، رفت و آمد کشتی های اروپائی علی الخصوص در میان جزایر شدت یافته و زمزمه هائی پنهانی در میان اهالی جزایر ایرانی خلیج فارس، خبر از وقوع نا آرامی هایی می داد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار( پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۶
با کشته شدن راز آلود لطیف خان که فرمانده نیروی دریائی ایران بود. دست داشتن انگلیسی ها و هلندی ها در این توطئه دور از انتظار نبود. نادر سردار میر علی خان را مامور سرکوب شورشیان کرد. نیروهای ایران با حملەای غافلگیرانه به آنان همه را حتی کسانی را که تسلیم شده بودند را از دَم تیغ گذراندند و برای جنگ با امام شورشی مسقط (پایتخت عمان فعلی) به آن سو حرکت کردند.
روزی از روزها در طول مسیر سپاهیان ایران به مسقط، شورشی در کشتی رخ داد و عدەای علیه میرعلی خان شورش کرده و او را کشتند و جنازه اش را به دریا انداختند و چندین کشتی دیگر را به غنیمت گرفته و متواری شدند. این اخبار ناگوار به نادر در قفقاز رسید و او نیز بی درنگ سردار محمود تقی خان را برای سرکوبی شورشیان فرستاد.
نادر از رویدادهائی که گاه و بیگاه در خلیج فارس و با توطئه های پنهانی هلندی ها و پرتغالیها و علی الخصوص انگلیسی ها، آگاه بود.
ولی بەعلت نداشتن نیروی دریائی قوی، خشم خود را فرو می بُرد و بەدنبال فرصتی برای تشکیل نیروی دریائی قوی و کارآمد می گشت.
به همین انگیزه به فرانسویان که در آن زمان رفت و آمد چندانی در خلیج فارس نداشتند، روی آورد. ولی نماینده فرانسه بنام لاپورتری اظهار داشت. دولت ما آگاهی چندانی در زمینه کشتی سازی ندارد و نمی تواند خواسته پادشاه ایران را برآوَرَد.
نادر بەناچار یکی از سرداران فدائی و دلیر خود را برای کمک به تقی خان به جزایر خلیج فارس اعزام کرد. این سردار دلیر که از توطئه های اروپائیان آگاه بود. پس از رسیدن به جزیره کیش با فریب و نیرنگ و غافلگیری توانست چند کشتی توپدار و مجهز را از آنها به غنیمت گرفته و با همان کشتی ها بەسوی عمان حرکت کرد و توانست امام سلطان بن مرشد که به تحریک انگلیسی ها علیه حاکم رسمی مسقط، امام سیف ابن سلطان که متمایل به ایران بود را شکست داده و مجدداً عمان را تحت امارت سیف ابن سلطان به ایران بازگرداند. وی در اواخر نبرد زخمی شده بود و پس از مدتی درگذشت و امورات نیروی دریائی به تقی خان واگذار شد.
🔸 به قفقاز نزد نادر بازمی گردیم، که پیروی عدم قبول درخواستِ به رسمیت شناختن مذهب دین شیعه توسط سلطان عثمانی و فتوای شیخ الاسلام وی مبنی بر کافر بودن شیعیان و مباح دانستن خون آنها و ثواب داشتن قتل آنها و حلال بودن ناموسشان، با سپاهی گران و بزرگ بەسوی بغداد حرکت کرد و در طول مسیر شهرهای سامرا، حله، نجف، کربلا، حکه، درماحه و بصره به تصرف سپاه ایران درآمده و در پشت دروازه های بغداد چادر زدند. احمد پاشا فرماندار بغداد که می دانست حریف نادر نیست. وحشت زده جهت تعیین تکلیف نامه ای به دربار عثمانی فرستاد.
نادر نیمی از سپاه را پیرامون بغداد گمارد و با سرعت بەسوی اربیل و موصل و کرکوک و سلیمانیه رفت و پس از جنگ هائی خونین و با تحمیل شکست های پی در پی به عثمانیان شهرهای یاد شده را آن چنان با سرعتی شگفت انگیز به تصرف درآورد که باعث وحشت سلطان عثمانی گردید. دربار عثمانی سراسیمه، محمد افندی را برای صلح و آشتی بەعنوان نماینده تام الاختیار خود به سوی نادر فرستاد و به احمد پاشا فرماندار بغداد نیز پیغام داد تا به هر طریقی که می تواند با وقت کشی منتظر نتایج مذاکرات محمد افندی و نادر بماند و محاصره بغداد را تحمل نماید.
محمد افندی پیام سلطان عثمانی را به این مضمون به نادر رسانید که خلیفه عثمانی از شما خواسته که دست از برادرکشی و محاصره بغداد بردارید و راه صلح و آشتی را در پیش گیرید.
نادر خنده ای کرد و گفت:
" خنده آور است که سلطان شما ما را برادر خطاب می کند. ولی شیخ الاسلام شما ریختن خون ایرانیان را ثوابی بزرگ که مستحق بهشت است می داند."
محمد افندی سخنان نادر را تائید کرد و گفت از شما خواهش می کنم. ابتدا فرمان آتش بس بدهید تا با مذاکره و صحبت های همه جانبه با مفتیان و علمای چهارگانه سنی مذهب (شافعی ، مالکی، حنفی و حنبلی) راهی پیدا کنیم تا هر دو ملت از این جنگهای خونین رهائی و خلاصی یابند.
نادر پیشنهاد محمد افندی را پذیرفت و تا تعیین تکلیف مذاکرات از فرصت پیش آمده استفاده کرد و برای بار دوم برای زیارت بارگاه امام علی ابن ابیطالب(ع) بەسوی نجف حرکت کرد.
در یک فرسنگی نجف، نادر از اسب پیاده شد و تا مرقد مطهر حضرت علی پیاده راه پیمود و پس از زیارت، علمای مذهب شیعه جعفری و دیگر علمای اهل تسنن را دعوت کرد تا با گرد هم آیی و مشورت راهی بیابند تا این مُعضَل همیشگی دنیای اسلام به طریقی حل و فصل شود، با نشست علمای هر دو طرف باز هم کشمکش بر سر حقانیت مذهب شیعه و اهل تسنن آغاز شد.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر )
👈قسمت: ۱۲۷
پس از انجمن علمای شیعه و سنی و مشورت آنان با یکدیگر، نادر نامەای به امپراتوری عثمانی فرستاد. پیشنهاد و خواسته های خود را به شرح ذیل اعلام کرد:
اول- شیعیان از دشنام به بزرگان اهل سنت اجتناب و دوری کنند و مذهب شیعه پنجمین مذهب رسمی فرقه های اسلام به شمار آید.
دوم- شیعیان همانند چهار مذهب اهل تسنن در مکه برای خود جایگاه و رُکنی داشته باشند.
سوم- اسرای جنگی هر دو کشور بدون پرداخت جان بهاء آزاد شوند.
چهارم- هنگام حج همانند چهار مذهب دیگر، از سوی پادشاه ایران سرپرست و امیر الحاج رسمی تعیین شود و هم تراز امیرالحاج های ممالک مصر و شام و توران (آسیای میانه فعلی) و قفقاز و دیگر نقاط دنیای اسلام، محترم و رسمیت داشته باشند.
محمد افندی ماموریت یافت درخواست های نادر را به استانبول برده و تسلیم سلطان عثمانی نماید.
نادر به محمد افندی گوشزد و تاکید کرد در صورتی که امپراتور شما پاسخ مساعد ندهد و هر یک از درخواست های مرا نپذیرد مطمئن باشید، با سربازانم پیشروی خود را در خاک شما دنبال کرده و شخصاً به استانبول خواهم آمد و با شمشیر و تبرزین، حرفم را به کرسی خواهم نشانید.
در کشاکش جنگ های نادر در عراق کنونی، در ایران شخصی بنام "سام" در باکو خود را از فرزندان شاه سلطان حسین صفوی نامید و مدعی تاج و تخت ایران شد و مردم را به شورش فرا خواند. پس از مدتی کار وی بالا گرفت و لزگی ها و داغستانی ها به حمایت از او پرداختند و مجدداً شورشی بزرگ و گسترده در قفقاز به راه افتاد که در نهایت با کوشش سردار فتحعلی خان افشار و سردار عاشورخان پاپالو، این شورش، پس از ریخته شدن خون سربازان و جوانان هر دو طرف نبرد، به پایان رسید.
با پایان یافتن فتنه سام در قفقاز شورش دیگری در شیراز آغاز شد و سردار تقی خان که از سوی نادر برای سرکوبی شورشیان خلیج فارس به آن ناحیه اعزام شده بود با تصرف جزایر و شهرهای ساحلی جنوب، به سمت شیراز حرکت کرده و آن ناحیه را پس از جنگی کوتاه از دست حکمرانان دولتی خارج و بەعنوان پادشاه ایران اعلام استقلال نمود.
نادر با شنیدن این خبر مانند کوه آتشفشان منفجر شد و سردار محمد حسین خان را برای سرکوبی وی اعزام و پس از جنگی چند روزه، تقی خان اسیر و پس از نابینا کردنش وی را نزد نادر فرستادند که بەدستور نادر گردن زده شد.
با خاتمه شورش تقی خان در شیراز، مجدداً خبر شورشی دیگر در گرگان پدید آمد و علت شورش نیز زیاده خواهی و ناپختگی فرماندار آن ناحیه بنام سردار محمد زمان خان که جوانی بسیار جسور و بی باک بود و به انگیزه رشادت های بی نظیرش در میادین جنگی، توسط نادر به فرمانداری گرگان انتخاب شده بود.
علت شورش به قرار ذیل بود:
محمد زمان خان عاشق دختر بسیار زیبائی بنام لیلی که از تیره قاجار شده بود که چند روز بعد قرار بود با جوانی از بستگان خود ازدواج کند.
(قاجارها ایرانی نبودند و از نژاد مغول بودند که پس از هجوم ویرانگر چنگیز خان و پس از آن تیمور لنگ، بەهمراه ترکمانان در استرآباد (گرگان) ساکن شدند. این طایفه پس از به قدرت رسیدن در ایران، بیشترین ضربات را به کشور زدند و در زمان این سلسله بیش از نیمی از سرزمین های ایران که هزاران سال جزو این خاک بود از مام وطن جدا شد.)
محمد زمان خان افرادی را به خواستگاری لیلی فرستاد که بستگان دختر مخالفت کردند. کار به تطمیع و در آخر به تهدید کشیده شد که سودی نبخشید. تا اینکه چند نفر از اطرافیان چاپلوس محمدزمان خان، برای خوش خدمتی بدون اطلاع وی، نامزد بینوای لیلی را پنهانی کشتند تا به خیال خود خدمتی به محمدزمان خان کرده باشند.
لیلی پس از اطلاع قتل نامزدش، خود را کُشت و این واقعه منجر به انفجار قاجارها شد. آنها برای انتقام، نزد بزرگ خود بنام محمدحسن خان قاجار، پدر آغا محمد خان قاجار سرسلسله قاجاریه رفتند تا چاره ای بیندیشند. محمدحسن خان هرگونه تندروی را به صلاح ندانست. ولی در نهایت با توجه به رای اکثریت، با همکاری طایفه یموت که از ترکمانان ساکن در اطراف گرگان بودن، تصمیم به قتل محمدزمان خان گرفتند.
در اندک مدتی شهر به تصرف قاجارها و ترکمانان درآمد و تمام ماموران حکومتی کشته و تکه تکه شدند و اموال مردم شهر نیز توسط ترکمانان غارت شد. محمدزمان خان با سختی موفق به فرار شد و جریان را به نادر که اینک در عراق امروزی بود، گزارش داد.
نادر نیز محمد حسین خان افشار که پدر محمد زمان خان بود را به گرگان فرستاد. قاجارها و ترکمانان دروازه های دژ گرگان را بستند و آماده دفاع شدند. غافل از اینکه بسیاری از مردم شهر که اموالشان به تاراج رفته بود از آنان بیزار بودند.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈قسمت: ۱۲۸
در یک فرصت مناسب، دروازه های شهر توسط مردم گشوده شد و سپاهیان دولتی بەدرون شهر ریختند و پس از زد و خوردی خونین بین دو گروه، شهر به تصرف نیروهای حکومتی درآمد. بسیاری از سران ترکمن و قاجار از ترس نادر یا فرار کردند و یا دست به خودکشی زدند و بدین سان این واقعه تلخ و شورش گسترده به پایان رسید.
مجدد به نزد نادر باز می گردیم که با تصرف سریع شهرهای عثمانی و تقاضای مهلت محمد افندی نماینده تام الاختیار عثمانی مبنی بر مشورت و هماهنگی با دربار امپراتوری پیرامون آتش بس تا تعیین تکلیف نهائی، بی صبرانه منتظر پاسخ آنها بود.
درست در همین روزها شخصی بنام محمد علی رفسنجانی که خود را صفی میرزا می نامید و در عراق زندگی می کرد مدعی شد که از خاندان صفوی است و پادشاهی ایران حق اوست. دربار عثمانی بلافاصله با او بەطور پنهانی ارتباط برقرار کرد و با گرامیداشت و حمایت همه جانبه از او، لشکری بزرگ به فرماندهی احمدپاشا آراسته و در اختیار محمدعلی رفسنجانی (صفی میرزای دروغین) گذاشت و جاسوسانی نیز به شهرهای مختلف ایران بخصوص شهرهای مرزی فرستاد تا با شایعه سازی و جنگ روانی، مبادرت به ایجاد دو دستگی و اختلاف در میان مردم ایران نمایند.
سپاه بزرگ احمدپاشا به طرفداری از صفی میرزای دروغین به سوی شیروان (شهری در آذربایجان فعلی) سرازیر شد. فرماندار شیروان سریعاً پیکی بەسوی نادر که اینک در ابهر بود فرستاد. نادر به پیک فرماندار شیروان گفت: به احمدپاشا و صفی میرزا بگوئید شخصاً برای خیر مقدم و پذیرائی حرکت خواهم کرد و در پی آن بدون لحظه ای درنگ، بەسوی شیروان حرکت کرد.
از سوی دیگر امپراتوری عثمانی گروهی چشمگیر از سربازان عثمانی را با پوشش غیر نظامی و با لباس بازرگان و تاجر به فرماندهی شخصی بنام یوسف پاشا را از طریق قفقاز به ایران فرستاد تا با ایجاد شایعه و طرفداری از سلسله صفویه و صفی میرزا مبادرت به آشوب و دو دستگی در میان مردم نمایند که قبل از ورود به ایران توسط جاسوسان نادر شناسایی و توسط سردار گرجی بنام تهمورث خان قلع و قمع و سرکوب شدند و عده کمی از آنان منجمله یوسف پاشا موفق به فرار شدند. یوسف پاشا که بەخاطر این شکست، روی بازگشت به امپراتوری عثمانی نداشت، خودکشی کرد.
نادر که متوجه شده بود ادعای عثمانیان برای صلح فقط برای وقت کشی و تجدید قواست رو به سرداران خود گفت: باید به بازی های پنهان و آشکار این روباه های مکار، هر چه زودتر پایان دهم. دربار عثمانی که از سرنوشت تلخ یوسف پاشا آگاهی نداشت. منتظر اخبار شورش و نا آرامی، در جای جای ایران بود.
نیروهای ایران با وجود سرمای سخت اسفندماه در قفقاز، شهر نخجوان را تصرف کرده و بەسوی گوگجه رفته و آنجا را متصرف شدند. نادر تنها بیست و چهار ساعت به سپاه خود استراحت داد و سپس بەسوی قارص که بزرگترین مرکز سپاهیان عثمانی بود به راه افتاد. (شهر قارص در حال حاضر در استان ارض روم کردستان ترکیه فعلی قرار دارد)
نادر پس از رسیدن به قارص به سختی بیمار شد و بیماری اش شدت یافت. ولی باز هم از پای ننشست و با تخت روان به پیشروی خود ادامه داد. دربار عثمانی نیز یکی از سرداران آزموده خود بنام احمد پاشا را با ساز و برگ فراوان به مقابل نادر فرستاد.
ناگفته نماند این احمدپاشا با احمد پاشائی که فرماندار بغداد بود، متفاوت و سرداری بسیار دقیق و بی باک و در ضمن، بسیار بی رحم و خونخوار بود که برای پیروزی و تحمیل شرایط خود به دشمن، از انجام هیچ کاری رویگردان نبود.
نادر را هم که بەخوبی می شناسیم. او نیز جنگاوری بود که هر اندازه دشمنش سرسخت تر و تیز چنگ تر بود در جنگ و ستیز با وی، مصمم تر و خستگی ناپذیرتر بود.
#ادامه_دارد.
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمیر)
👈قسمت: ۱۲۹
سپاه احمدپاشا یک سپاه ضربتی بود و ضمن جنگ با نادر امیدوار بود که با توجه به شورش های داخلی در ایران که یوسف پاشا مامور آن بود. نادر را در منگنه قرار دهد. سپاه احمدپاشا زودتر از نادر به میدان جنگ رسید و با استحکام سنگرهای دفاعی و آرایش جنگی، منتظر نادر که با تخت روان بسوی او در حرکت بود - گردید.
در سحرگاهی که نیروهای خسته ایران پس از چند روز راهپیمائی به سنگرهای نیروهای عثمانی رسیدند، احمدپاشا فرصت را غنیمت شمرد و با یورشی همه جانبه، حمله سختی را آغاز کرد. سربازان ایرانی با وجود خستگی در برابر تاخت و تاز ترک ها، به سختی ایستادگی می کردند و با وجود تلفات بیشتر نسبت به دشمن، حتی یک قدم، پا پس نکشیدند و پس از آن که خود را باز یافتند. دست به حملاتی متقابل زدند.
یکایک سربازان ایرانی که از شبیخون احمدپاشا به خشم آمده بودند چنان دیوانەوار و بی باکانه می جنگیدند که گوئی، تنها برای مردن و کشته شدن، این راه دراز را طی کردەاند ، نعرەهای نادر از بالای تخت روان، کم و بیش بەگوش سربازان می رسید و خون آنان را به جوش می آورد.
آواها و فریادهای خیل عظیم سربازان به هیجان آمده ایران چنان رعب انگیز و وحشتناک بود که پشت هر دشمنی را به لرزه می انداخت.
هنگامی که نخستین تیغەهای پرتوی گرما بخش خورشید، بر زمین سرخ رنگ میدان جنگ تابید و از خون های ریخته شده سربازان دو طرف، هنوز بخار بر می خواست، احمدپاشا و سردارانش با شگفتی متوجه شدند در برابر سپاهی پولادین و استوار ایستادەاند که چنانچه به همین منوال ادامه دهند حتی یک سرباز ترک بر جای نخواهد ماند. لذا وحشت زده از سنگرهای خود که در بیرون شهر قارص کنده بودند، بیرون آمده و به درون دژ شهر خزیدند. نادر هنوز از بالای تخت روان نظارەگر میدان جنگ بود و نعرەهایش شنیده می شد.
چند روز بعد پس از عقب نشینی احمدپاشا بدرون دژ، تیرەهای لزگی به فرماندهی احمدجغتائی که با نادر سرِ ستیز و جنگ داشت به پشتیبانی از احمدپاشا، پنهانی از دروازه غربی دژ، وارد شهر شده و آماده دفاع شدند. با گذشت یک هفته، دژ قارص مانند نگین انگشتری به محاصره سپاهیان ایران در آمد.
احمدجغتائی و سرداران همراهش، با مشاهده نیروهای درهم ریخته احمدپاشا، وقتی متوجه شدند نیروهای احمدپاشا فقط در طول چند ساعت از سپاه ایران شکست خوردەاند روحیه خود را باخته و رفته رفته این اندیشه در میان آنان پدید آمد که ما، چرا بەخاطر صفی میرزا باید خود را به کشتن دهیم و اختلاف نادر با عثمانیان چه ارتباطی به ما دارد. این بود که به این نتیجه رسیدند که پنهانی، پیکی به نزد نادر بفرستند و قول دهند که دروازەهای شهر را باز کنند و در مقابل، نادر نیز از گناهان آنان گذشت نماید.
شبی از شب ها که پاسداری از یکی از دروازەهای شهر به عهده لزگیان بود. آرام و بی صدا دروازه شهر گشوده شد و نادر را آگاه ساخته و خود از داخل دژ، به بیرون آمدند.
احمدپاشا که از خیانت لزگی ها آگاه شده بود. بەسرعت دروازه دژ را بست و از نفوذ سپاهیان ایران بەدرون شهر جلوگیری کرد. لزگیان نیز آرام آرام در حال دور شدن از قارص بودند و بەطرف زادگاه خود حرکت می کردند که ناگهان با سپاه نادر مواجه شدند.
نادر که از طایفه لزگی ها بەشدت کینه به دل داشت و خسارات زیادی از آنان دیده بود. دستور داد آنها را تعقیب و بدون هیچ ترحمی بکشند. دستور نادر بەسرعت اجراء و تمامی لزگیان که در تاریکی شب در میان کوه و دشت پراکنده بودند، شربت مرگ نوشیدند.
از آن طرف احمدپاشا که تاکنون در هیچ جنگی شکست نخورده بود و سرداری بد خلق و بد رفتار بود و نام وی در اروپا، لرزه بر اندام هر مدافعی می انداخت و به اصطلاح برگ برنده سلطان عثمانی بود. اینک مانند موشی به تله افتاده بود و از ننگ این شکست، بی حوصله و خشمگین شده بود. شروع به آزار سربازان خود و مردم شهر که از محاصره به تنگ آمده بودند، نمود.
مدت زیادی نگذشته بود که سربازان ترک و مردم عادی شهر که از رفتار احمدپاشا به تنگ آمده بودند از هر فرصتی استفاده می کردند و از شهر می گریختند و تسلیم سپاه ایران می شدند. از طرف دیگر توپخانه ایران نیز به سپاه اصلی ملحق شد و شهر قارص در آستانه دچار شدن به بلائی بزرگ بود. به همین منظور فرماندار شهر بنام احمد افندی بەهمراه تنی چند از بزرگان شهر که متوجه وخامت اوضاع شهر شده بودند نزد احمدپاشا رفته و درخواست کردند نزد نادر رفته و پیشنهاد صلح و آشتی بدهند.
در جلسه فوق، پس از فراز و فرودهائی به این نتیجه رسیدند که احمد افندی برای مذاکره آشتی جویانه به اردوی نادر برود و تقاضای صلح نماید.
#ادامه_دارد.