#روزانه_نویسی
🏮🎶 آقای جمهوری اسلامی
ما ساندیس نخورده، نمک گیر برکت سفره شماییم.
هربار می آییم و ساندیس خودمان و بچه ها را هم از بقالی های سر راه میخریم و میخوریم.
تازه امروز که از ماشین پیاده شده و نشده، و دوقدم راه نرفته، کف کفش دوستم از جا کنده شد و اسباب خنده و سوژه شوخی مان فراهم! بیا، اصلا امام که گفته بود این انقلاب مال پابرهنگان است. خدا خیر بدهد چسب برق مغازه تابلوسازی بر خیابان گرگان را. چند دور، چسب را دور کفش پیچاندیم تا کل مسیر را با کف کنده شده و صدای لخ لخ کشیدن شدنش روی آسفالت، لنگ نزند.
- بیا، اصلا اینقدر محکم شد، یک سال دیگر هم کفش است! (خنده حضار)
میخواهم بگویم ما آمدیم، بازهم می آییم و پول ساندیسها را هم از جیب خودمان میدهیم. اصلا ما اینجا نیستیم که شما ما را به نوایی برسانید. ما هستیم تا با جان ومال و وقت وعمر و هرچه که داریم و هرجوری که بلدیم، همنوای آرمانهایت کنارت بایستیم و الله اکبر بگوییم.
آقای جمهوری اسلامی، ما تو را برای بزک ودوزک دنیای خودمان نخواستیم که با کم شدن و ریختن ملیله ومنجوقهایش و از ریخت افتادن و بی رنگ و رو شدنش، رهایت کنیم، یا کنارت بگذاریم، بدهیم بیرون دست در و همسایه. به قول خدابیامرز مادربزرگم «وجودت گله, وجودت عزیزه»
امسال آمدیم،
خدا عمری بدهد بازهم می آییم.
تا باد چنین بادا🇮🇷🇮🇷
@naeemehkazemi
#روزانه_نویسی
🏮🎶 از وقتی «نا» را خواندم، همه اش چشمم پی کتابهایی بود که شهید صدر تالیف کرده بود، خصوصا این یکی، یعنی «مبانی منطقی استقرا». طبق تعاریف «نا», اصلا این کتاب آینه تمام نمای نبوغ شهید صدر است.
▫️رفتم سرچ هم کردم. یک نسخه پی دی اف هم از آن یافتم، اما از شما چه پنهان، چشمانم برای خواندن پی دی اف، آنهم کتابی که تمرکز نیاز دارد، یاری نمیدهند.تا رسید به امروز که در کتابخانه قدیمی پدرم، با عطف کتابهای کنارهم چیده شده و نوشته های رویشان، خاطره بازی می کردم. چاپ بیشتر کتابها مربوط بود به قبل از انقلاب، و برگه هایشان عموما کاهی و زرد شده بودند. اصلا کل کتابخانه بوی کاغذ کهنه میدهد. نگاهم روی ردیف کتابهای یک طبقه سرخورد، تا ته رفت و رسید به «این» که غریبانه نشسته بود جزو دوسه کتاب آخر ردیف. مثل بچه مدرسهایهای دهه شصتی که توی کلاسهای پنجاه نفره، در ردیفهای آخر کلاس گم میشدند و کمتر به چشم میآمدند.
▫️حالا خبر خوب اینکه دو صفحه اولش را خواندهام و فهمیدم چی به چی است. فقط ۲۴۴ صفحه دیگر مانده، آن را هم بخوانم و بفهمم، قضیه حل است. خلاصه که الان شدهام زنی در حال صرف فعل «ما میتوانیم»😁
اگر دیدید در پستهای آینده خبری از اتمام کتاب «مبانی منطقی استقرا» نشد، بدانید و آگاه باشید که این زن در حال صرف فعل ما میتوانیم، فعل توی گلویش گیر کرده و شهید شده است😂
پی نوشت:جالبش اینجاست، وقتی کتاب را میخوانم حس میکنم محمدباقرصدر دارد به من درس میدهد. نشسته ایم دونفری، استاد و شاگردی و گپ میزنیم. اینها بلاشک اثرات «نا»خوانی است که حس پسرخالگی ما را با شهید زیاد کرده😁
@naeemehkazemi
• رَف •
#آهنگ 🏮🎶متن این آهنگ را خیلی دوست دارم. فارسی سلیس- ادبی شده اش: (ترتیب ورس ها را تغییر داده ام) م
#روزانه_نویسی
🏮🎶 «ما انسانها نیاز به دیده شدن داریم.»
هرکسی بگوید نه، نمیگویم دروغ میگوید، اما میگویم باید درون خودش را بیشتر بکاود. اتفاقا این نیاز در ما از آن خیلی اساسی هاست. اصلا وقتی این نیاز برآورده نمیشود، آدم خودش را در یک برهوت بزرگ از تنهایی و معلق بودن حس میکند. انگار که بند هیج جا نباشد.
▫️نمیدانم تا حالا تصورش را کرده اید یا نه، (اگر فیلم جاذبه را دیده باشید، احتمالا تصورش کرده اید) اینکه یک روز فضانورد باشیم برویم فضا، ناگهان یک جایی وسطِ وسطِ خودِ فضا، خیلی خیلی دورتر از زمین و همه سیارات منظومه شمسی رها بشویم. قطعا میمیریم. ولی تصورش را بکنید به قدر کافی اکسیژن توی اون کپسول پشتمان داشتیم که برای چند روز زنده بمانیم. فکر میکنید حس ما توی آن چند روز چطور خواهد بود؟ حسی تنهایی و گسسته بودن از همه جا به طور مطلق. این حس اینقدر خاص و عجیب است که اصلا روی زمین نمیشود تجربه اش کرد. ما در تنهاترین حالت و تنهاترین نقطه روی زمین، هنوز توی دامن مادرمان هستیم، زمین! زمین مادر ماست. اما توی فضا مطلقا و مطلقا جز جسم هیییچ چیزی از زندگی خاکی خودمان نداریم.
▫️دیده نشدن، و اینکه بدانیم هیچ کس نیست که ما را توی این دنیا ببیند برای من همچین حسی دارد. حس رها شدن در خلا مطلق.
خود این نیاز اصلا چیز بدی نیست. ماها همه از همان نوزادی و کودکی به طور غریزی شروع میکنیم به تصمیم گرفتن در مورد این موضوع که «خودم را به کی نشان بدهم که مرا ببیند؟!» مشکل ماها وقتی شروع میشود که وقتی از مرحله غریزه عبور میکنیم، در مورد این نشان دادن خودمان «به چه کسی؟» تصمیم اشتباه میگیریم.
▫️یکی از نعمتهای خدا برای ما همین است که ما را میبیند! شاید کسی بگوید خب این که صفت خداست! بصیر بودن. بله، ولی همین صفت خدا نیاز ما را به دیده شدن و فراموش نشدن برآورده میکند. فکرش را بکنید، امام حسین(ع) هم در روز عاشورا وقتی که خون گلوی عبدالله رضیع را توی هوا پخش میکردند، گفتند هرچه برسرم آید بر من ساده است؛ چون حتما در دید خداست... یا حضرت علی در دعای کمیل بدترین عذاب جهنم را این میداند که خدا دیگر نگاهمان نکند. یعنی خودتان حساب کنید که این نیاز تا کجا اساسی و پایه ای در ماها تعریف شده است.
▫️خیلی دلم برای آتئیست ها میسوزد. راه خیلی سختی برای دیده شدن درپیش دارند. برای توی چشم بندگان خدا آمدن باید زیاد عملیات ژانگولر زد، آیا بگیرد، آیا نگیرد...
خدایا در کنار تمام نیازهایم به تو، اینکه در دید تو و در چشم تو هستم، شدیدا زندگی ام را دوست داشتنی میکند. بابت اینکه میبینی ام از تو ممنونم...
@naeemehkazemi
#داستانک
#روزانه_نویسی
🏮🎶«مثه یه سیل اومد. همه چیو همه کسو با خودش برد. منم قاطیشون بودم. قاطی همون آدما، دور و بریاش، رفیقاش، دوستاش. فکر کردم من قاطی نیستم. دلم قرص بود من حسابم جداس. ولی نبود. آخه همش میگفت بِم تو جات یه جا دیگه اس. هوا برم داشت اوضام یه طوریه هرچی باد و طوفان بشه، سیل بیاد و بره، هرچی مصیبت کوران کنه وسط زندگیامون، آب از آب تکون نمیخوره. همینجور سفت چسبیدم سرجام تو دلش. جُم نمیخورم. اما اینجور نشد. جام یه جا دیگه بود ها. اما جام با بقیه حالا تو بگو چند متر اینور اونور، فرق داشت. هی گفت جات سواست، جات سواست، گفتم لابد یه تخت پادشاهی دارم اون بالا بالاها. نداشتم. منم مثه بقیه توی مسیل رودش ایستاده بودم. ها؟ رود چی؟ بی مهریش. بی مهر بود همیشه. میگفتمِش همیشه بی ذوقی تو. ذوق نداری. میگفتِمش تو اشتیاق نیس تو وجودت. این دل چطو برا هیچی نمیلرزه؟ میشه مگه آدم اینقد دلش سنگین باشه، سرهیچی نلرزه؟ خب برا همیناس که اینقد خُنُک خُنُک جلو همه چی درمیای. کوه کوه محبت ببینی مثه فرهادتراش برات تیشه بزنن، دریا دریا ذوق برات پارو بزنن، انگار نه انگار که دیدیش.همچین چِش میزاری رو هم،میگذری، انگار که یه پشه بود جنبید. میخوره توی یه سد، انگار که ذوالقرنین ساخته که کثافت احساسمون عین یاجوج ماجوج نریزه سرش. میره تو یه دیوار عینهو دیوار چین. عین کوه. اصلا کوه بود، کوووووه. باید میدیدیش. بلند، بزرگ، سر بالا میکردی کُلات میافتاد. روی سرش برف، سرد، هرچند وقت یه بار سردی بی مهریش سیل میشد میریخت پایین رو سر ما ریزه ترا. ولی خاطرم جَم بود میگفتم طوفان نوحم بیاد من غمم نیس. پهلو به پهلوی نوح واستادم. ولی اُس و اساسش، عزیزم که شما باشی، این نشد. منم گذاشت دومتر اونورترِبقیه. دم دست بودم، سیله که اومد، دومنِ منم گرفت. همه رو برد. این دفعه نوحش چپه دراومد. همه رو گذاشت وسط سیل از مومن و کافر، زن و بچه خودشو فقط گذاشت بالا، یه قطره از سیل نپاشه رو دومن پیرهنشون. خدا گفته بود بِش از اهلت نیستن ها، اما برعکس کرد. بقیه رو نمیدونم سیل کجا پرت کرد. اما من که همون موج اولش بلند شد، کوبید فرق سرم، دنیا چرخید دور سرم، بیهوش شدم. نفهمیدم اصن دیگه. یه مدت که گذشت به خودم اومدم، دیدم افتادم وسط دو تا سنگ، گیر کردم از قفسه سینه، دارم سابیده میشم. سینه مو فشار میداد تنگ، سنگ از کجا؟! کوهستان بود آخه. آب بود که می اومد میریخت سرم، نفس نمیشد بکشم. گفتم میبینه منم، دست میندازه بِکِشدم بالا. میگه بِم تو چرا اینجایی؟ بیا اینجا پیش خودم مگه برات صندلی نذاشته بودم چفت جای خودم؟ اما نکرد.نگفت. اینقد نفسم تنگ شد از بی مهریش. اشهدمو خوندم. گفتم دارم میمیرم. ولی یهو دیدم یه دست افتاد دور کمرم کشیدم از لای سنگا بیرون. گفتم هرکی هَس خدا فرستادَتِش. گذاشتَم یه جا دورتر تو بیابون. قفسه سینه ام خورد خاکشیر بود. کبودِ کبود. خون می اومد از قلبم. اونجام کسی نبود که. خودم بودم تنها. عین آدم و حوا که جداشون کرده باشن توی هبوط.نشستم به گریه کردن. حالا حوا حق داشت،جز آدم کسی نداشت. اما اون حوای خودشو داشت. من کیو داشتم؟ از وحشت رکبی که بِم زد، لال شده بودم، فقط گریه بود و گریه. الانو نبین حرف میزنم، آرومم. اون موقع از درد و وحشت، پنجه مینداختم به خاک، مثل اسفند جلزولز میکردم، هفت طبقه آسمونو میرفتم بالا میخوردم زمین. هوار بود که میزدم. دلم قرار نمیگرفت که. دیدم نمیشه که. تو سیل نمردم اینجا اینقدر که به زمین کوبیدم خودمو میمیرم. برگردم کوهستانش. البته دیگه جایی نمیشد دور وبرش واستاد. باید از دور میاستادی نگاهش میکردی. بلندیشو. بزرگیشو.همون دور و هوار موندم جلوتر نرفتم. یه ترس افتاده تو جونم نمیزاره جلو برم. بعد اون سیلش دنیا یه جور دیگه اس برام. وحشت دارم از همه چیش. از کوهش یه جور، از بیابونش یه جور. میگفتن بِم مثه ماهی میمونی، ماهی با آب نمیمیره که، ماهی آب بهش بیفته سُر میخوره میره تو آب، تازه زنده میشه. کجا بمیره؟ نه، من اما زنده نشدم. فقط سُرخوردم رفتم. اصن من خودم آب بودم، میشد برم تو جونش. برم تو دل خاکش سبزش کنم. شاید سبزی دوست نداشت. ولی کوه سبزش که قشنگتره، قشنگ نیست؟ کوهِ سنگ و سنگلاخ کجاش قشنگی داره؟ یه گل از وسط سنگاش بزنه بیرون ببین چه باصفا میشه. گفتم که ذوق نداشت. آب نخواست. خاک رو خاک موند، سفت و سنگین.»
یک قطره اشک سرخورد از گوشه چشمانش روی بالش. نگاهش مانده بود به پرده تور سفید که توی باد تکان میخورد.
/ادامه در پست بعد/
@naeemehkazemi
#روزانه_نویسی
🏮🎶 بی تعارف من «جون» های بازی ام بدون مشهد سریع تمام میشود و «گیم اور» میشوم. برای همین سالی یکبار سفر مشهد دیگر روی شاخش است.
دقیق یادم نیست چند سال پیش بود، شاید پنج یا شش سال پیش. با یک غم بزرگ که روی دلم سنگینی میکرد، با یک گره حل نشده کلافه کننده آمدم پابوس آقا. هرسال از قبل تصمیم میگرفتم که «خبببب امسال چی بخوام از امام رضا؟!» اما آن سال چیزی که میخواستم اینقدر بر قلبم سنگین بود که اصلا از توی قفسه سینه حرکت نمیکرد که جاری بشود روی زبان. توی آن شلوغی و خنکی حرم که رفتم جلو، از همان دری که روی کتیبه سردرش نوشته «سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین» نزدیک شدم. قلاب چشمم که گرفت به ضریح، ناخود آگاه و بدون تصمیم و اعلام قبلیِ اتاقِ فرمانِمغزم، این ابیات دویدند روی زبانم:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
بهار شدم با این دو بیت و باریدم. انگار که دقیقا زبان حال دلم بود.
از آن سال به بعد این غزل لسان الغیب، برای من یعنی شما آقاجان. شما برای من همانی هستید که خاک کیمیا میکنید، از خزانه غیب دوا میآورید برای دردهایم، طبابت میکنید، مهربانی میکنید...
من با گوشت و پوست و خونم رأفت شما را لمس کرده ام امام مهربانم. تولدتان مبارک است. من که چیزی برای شما و روز تولدتان ندارم، اما فقط آمدم که بگویم:
کیمیاگر فقط خودتان. دست بگذارید روی سر و شکل این دنیا که عجیب ورشکست شده، طلاهایش ریخته، اصلا زیبایی ندارد. تو که «رضا» هستی به رضای خدا، به حرمت لقب قشنگت، دعا کن آنی که زمین و آسمان از او راضی اند زودتر بیاید...
@naeemehkazemi
• رَف •
#روزانه_نویسی
🏮🎶 فاروکا
من آدمِ پایان بندی های دراماتیکم. داستان و فیلم بودنش فرق ندارد. عاشق پایانهایی که چند ثانیه همانجا که نشسته ام، به صندلی بدوزدم. توی چند فریم کل داستان توی مغزم مرور بشود. بعد بنشینم فکر کنم به این که چه خوانده ام. یا چه دیده ام. یک طوری باشد که احساسم را درگیر شیرینی یا تلخی پایانش کند. فکر میکنم همه ما همینطور هستیم. عاشق اینیم که پایان بندی داستان، طعم و مزه کتاب را به جانمان بنشاند. پایان بندی معمولی یا بد، مثل خوردن آب ولرم بعد نان و کباب داغ است. بعد کباب فقط نوشابه سیاه تگری میچسبد. اصلا مزه کباب به همه سلولهای زبان و سق و گونه هم نفوذ میکند. توی صورت پخش میشود حتی. حس اینکه یک غذای خوب خورده ای، مثل یک لامپ توی بدنت روشن میشود. چیزی میشود که به جانت مینشیند. اما پایان خراب، شیرینی قسمتهای دیگر را هم خراب میکند. یاد آدم نمیاندازد که چه فیلمخوبی دیده یا چه داستان خوبی خوانده. از بی سلیقگی نویسنده و کارگردان است، اگر روی پایان کارش وقتو انرژی کافی نگذارد. آن پایان، آنجا که قرار است همه چیز تمام بشود، آنجا باید همهچیز درخشان باشد. درخشان و تمیز و چشمگیر.
یادم نیست به تو هم گفته بودم یا نه رفیقِ جان، من آدم پایان بندی های دراماتیکم. با یک عبارت نچسب و بی مایه «ممنون به خاطر همه چیز» سر و ته یک دوستی هشت ساله را هم نمی آورم. نقطه پایانش را اینجا نمیگذارم. بگذار پایانش را خودم مینویسم. یک پایان دراماتیک تر، دلپذیرتر. چیزی که تلخی یا شیرینی اش به عمق جانت بنشیند. شروعمان غافلگیرکننده بود. مرد گیتار به دست از کولی ها خواند «و من سفرم را ادامه میدهم...» و توگیتار به دست «فاروکا» نواختی. اما الان توی شانه خاکی جاده، زده ایم کنار، جلوی در یک سوپرمارکتی سرراهی ایستاده ایم که پفک و چیپس بخریم. من اینجا از کسی خداحافظی نمیکنم. ته این همراهی یک جای دیگر جاده است. آنجاست که به «الدورادو»ی ما میرسد. به پشت کوهها. همانجا که خورشید از آنجا بالا میآید و به همانجا هم فرو میشود. شاید عقاب طلایی هم داشته باشد. خانه «پسر کوهستان» همان حوالی ست. اینجا جای قشنگی برای تمام شدن نیست. همینجا که ایستاده ایم، جای قشنگی برای تمام شدن نیست. نه سر است، نه ته. بی هیچ هیجان و نقطه درخشانی. مرد گیتار به دست میخواند «و من سفرم را ادامه میدهم، با اینکه گیتارم پیر شده و زود خسته میشود» همه سفرها خستگی دارد. اما من سفرم را ادامه میدهم رفیقِ جان. نان و کبابم راهم با نوشابه سیاه تگری میخورم. تا خودِ «الدورادو» تا ته همان جاده ای که هیچ دونفری تا به حال باهم نرفته اند را با تو خواهم رفت و آخرش... آخرش مهم است! در صحنه آخر، در سکانس پایانی بالا آمدن خورشید را باهم نگاه خواهیم کرد. گفته بودم. من اصلا آدم پایان بندی های معمولی نیستم.
@naeemehkazemi