eitaa logo
خانم شفیعی(نفحات)
133 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
50 فایل
❤تقدیم به اقاجانمان ❤ 🌸صاحب و مولامان🌸 ⚘⚘برنامه های اخلاقی؛ اجتماعی ؛اعتقادی؛و سبک زندگی و تربیتی واحکام. دعا. وشرح ادعیه معروف. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه،مسابقه و جوایز متعدد. کپی با ذکر صلوات آزاد انتقادات و پیشنهادات ارتباط با مدیر @MAAHER
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔸 داستان دل آرام 🔸 قسمت بیست و یکم یدفعه ای اقای تاجیک رو دیدم. اقای تاجیک یادت هست؟! همسایه بودیم! رفت و امد داشتیم؟! یادته که چقدر با خانومش دوست و صمیمی بودید؟؟ یادته همونوقت که پسرشون قاضی شد و دخترشونم پزشکی قبول شد، از این محله رفتن!؟ دیدی چقدر بچه های خوب و نازنینی داشتن؟! همیشه میگفتی کاش پسرم بزرگتر بود دخترشون عروسم میشد و دختر داشتم پسرشون دومادم میشد!!؟ یادته خانوم؟؟!! چه بچه هایی بودن؟؟! مادرجون گفت: آره حاج اقا مگ میشه فراموشم بشه!! چه روزایی بود!" خیلی روزای خوبی بود!! حالا چی شده بود یدفعه ای بعد این همه سال اینطرفا امده بود؟! پدرجون گفت: نمیدونم کارا خدا بود... نماینده ی خدا بود که چشمای منو باز کنه...اخه حاج اقا ملکی هم که امده بود خیلی حرفا زد اما.... خدا منو ببخشه فقط عصبانی شدم ...نمیدونم چه فکری بود داشتیم!! اما خدا خواست و توی پارک با اقای تاجیک خیلی اتفاقی هم صحبت شدیم... اخه خیلی تغییر کرده بود..من اولش اصلا نشناختم.. اونم همینطور... فقط امد کنارم نشست.. منم عصبانی بودم ... یدفعه شروع کرد از من بپرسه اینجا نشستی!!؟ چی شده حاج اقا تو فکری؟! منم اول جواب ندادم... بعد گفت: چه روزگاری شده...دیگه ریش سفید و پیر و جوان هیچکس حوصله ی یکی دیگه رو نداره و باید فقط غم و غصه هامون رو تو دلامون بریزیم.. یدفعه ای از رفتاری که داشتم پشیمون شدم و گفتم: اخه وقتی ادم پیر و بازنشسته بشه دیگه چی براش میمونه جز همین غم و غصه؟! خُب غم و غصه هم ادمو بداخلاق و تنها میکنه...!! باید بیاد اینجا بشینه همش فکر کنه... بعد که سر حرف باز شد یدفعه ای همدیگه رو شناختیم و وقتی سراغ پسرش رو گرفتم ..!! از جوابش دلم شکست و خیلی ناراحت شدم.. می گفت: پسر مثل دسته گل و نجیبش بخاطر خودخواهی های اونا مثل گل جلوشون پر پر زد و از بین رفته .. مادرجون با ناراحتی زد روی دستش و گفت : واااای خاک بر سرم چی شده !؟ پسرشون چی شده؟؟ اسمش سعید بود، آره؟؟! پدرجون گفت: اقای تاجیک گفته که وقتی پسرمون قاضی شد و از این محله رفتیم، هر دفعه از ازدواج حرف زد گفتیم نه ..تو حالا اول راهی باید معروف بشی... هر کسی رو انتخاب کرد گفتیم اینا در سطح تو و ما نیستن... حیفی.. باید یکی باشه بالاتر باشه...خلاصه هر کسی رو به بهانه های بیخودی و بی اساسی مثل اینا رد کردیم ... دخترمونم همینطور نزاشتیم ازدواج کنه... سعید که بعد از یه مدت دیگه حتی بهش میگفتیم ازدواج کن می گفت نه... و کم کم افسردگی گرفت و بعدترا هم که به دام اعتیاد افتاد و اخرشم خودکشی کرد و نتونسیم نجاتش بدیم...😭 دخترمم وقتی که به دوستای همسن و سالش نگاه میکرد که همه ازدواج کردن و با همسر و بچه هاشون مشغول زندگی و شادی ان... اون باید تک و تنها فقط طبابت کنه و مریض ببینه، اولش برای جبران شادی که نداشت... افتاد توی خط رفاقت و مهمونی و رفت و امدهای انچنانی... اما هر کدوم بعد از یه مدتی تموم میشد و اون شکسته تر و تنهاتر می شد و دیگه بعد از اینهمه کسی هم برای ازدواج با دخترم یا نبود و یا اگر هم بود دخترم زیر بار نمی رفت ..کم کم مثل سعید افسرده شد و بعد از یه مدت توی پارتی بخاطر مصرف بیش از حد مواد مرد... مادرشون هم بعد از این همه داغ و مصیبت نتونست تحمل کنه و دغ کرد. و فقط من موندم و یک دنیا حسرت و پشیمونی... که چرا وقتی پسرم خودش مایل به ازدواج بود موافقت نکردم... چرا وقتی دخترم اونهمه خواستگار داشت نزاشتم ازدواج کنه تا مثل بقیه همسن و سالهاش به زندگیش دلخوش باشه... چرا با دستهای خودمون نعمت های الهی که بهمون داده بود رو پر پر کردیم... اما واقعیت اینه که دیگه گذشته ها گذشته و الان پشیمونی سودی نداره ... و وقتی که باید این رو متوجه می شدم نشدم... وقتی اقای تاجیک اینطوری حرف میزد همش حرفای اقای ملکی توی سرم می چرخید که میگفت: سن ازدواج که بگذره و دیر بشه، آسیب های زیادی داره.. و تا دیر نشده دست بکار بشیم.. و تازه فهمیدم که چه پشیمونی و حسرتی در انتظار ما خواهد بود اگر که این عصبانیت رو ادامه بدهم و چشمم رو ببندم و واقعیت بزرگ شدن پسرمون و تشکیل خانواده و مسئولیت پذیری آینده پسرم رو نپذیرم.. حاج خانوم خدا توی اون لحظه با اوردن تجربه و قصه ی زندگی اقای تاجیک می خواست بگه اگر الان عصبی باشی و مانع ازدواجش بشی یه همچین عاقبتی در انتظار پسر تو هم هست!! و من از اینکه دچار این عاقبت نشه ناراحت و عصبی ام!!؟ از خودم بدم امد و تازه فهمیدم که چقدر اشتباه کردم... خیلی ناراحت اقای تاجیک و سرنوشت بچه هاش شدم اما خدا رو شکر می کردم از اینکه به موقع منو متوجه عاقبت رفتارم کرد و نگذاشت همین خطا رو من در حق پسرم انجام بدم...! حاج خانوم تا امروز کور و کر شده بودیم و نمی خواستیم قبول کنیم که پسرمون بزرگ شده و دیگه مردی شده باید به فکر تشکیل خانواده باشه و بره دنبال زندگی خودش، @nafahat1