eitaa logo
خانم شفیعی(نفحات)
133 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
53 فایل
❤تقدیم به اقاجانمان ❤ 🌸صاحب و مولامان🌸 ⚘⚘برنامه های اخلاقی؛ اجتماعی ؛اعتقادی؛و سبک زندگی و تربیتی واحکام. دعا. وشرح ادعیه معروف. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه،مسابقه و جوایز متعدد. کپی با ذکر صلوات آزاد انتقادات و پیشنهادات ارتباط با مدیر @MAAHER
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹فضایل حضرت علی (علیه السلام) 🌹حدیث معرفت الامام بالنورانیة ❣ قسمت دوازدهم 💌 یا سلمان ویا جندب، قالا: لبیک یا أمیرالمؤمنین صلوات الله علیک، ⚜ ای سلمان و ای جندب! گفتند :بله یا امیرالمومنین (صلوات خداوند برتو) 💌قال (علیه‏ السلام): لقد أعطانا الله ربنا ⚜ امام (علیه السلام) گفت: خداوند به ما عطا کرده 💌ما هو أجل و أعظم و أعلی و أکبر من هذا کله ⚜ چیزی بالاتر و عظیم تر و عالی تر و بزرگتر از همه ی اینها 💌 قلنا: یا أمیرالمؤمنین ما الذی أعطاکم ما هو أعظم وأجل من هذا کله؟ ⚜ گفتیم: چه چیزی بالاتر و بزرگتر از همه ی اینها به شما عطاکرده است؟ 💌قال: قد أعطانا ربنا عزوجل علمنا للاسم الاعظم ⚜ فرمود: پروردگار ما علم به اسم اعظم را عطا کرده است 💌الذی لو شئنا خرقت السماوات والارض والجنة والنار ⚜ که با آن هر گاه بخواهیم آسمان و زمین و بهشت و جهنم را می شکافیم 💌ونعرج به إلی السماء و نهبط به الارض ونغرب ونشرق و ننتهی به إلی العرش ⚜ و به آسمان بالا می رویم و به زمین فرود می آییم و به مغرب و مشرق می رویم و به عرش الهی قدم می گذاریم 💌فنجلس علیه بین یدی الله عزوجل ⚜ و بر عرش در پیشگاه الهی می نشینیم 🌹مــولا عــــ💚ـــلـــی جـــ❤️ــــانم 🌹 ❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹 @nafahat1
💠🔸داستان دل آرام 🔸 قسمت دوازدهم نیمه شب بیدار شدم، تازه به یاد پدر خودم افتاده بودم، شاید هم تو خواب دیده بودم. نمیدونم چیزی یادم نبود🤔 بلند شدم، وضو گرفتم و بعد از نماز شب، تا اذان صبح، حسابی با خدا مناجات🤲کردم، دیگه ته دلم آروم گرفته بود، خـــدایی که تا به اینجا رو خودش مدیریت کرد و همه چیز خیلی بهتر از اون چیزی که حتی فکرش رو می کردم پیش رفته، حتما به موقع وارد میشه و بقیه چیزا رو هم حل می کنه، فقط کاش من هم به موقع وظیفه ام رو تشخیص بدم. نه عجله کنم در اون چیزی که خدا به تاخیر انداخته و نه چیزی رو که تعجیلش رو ازم خواسته، به تاخیر بندازم.🤲 صبح زود برای دانشگاهم آماده شدم و قبلش یه سری به مسجد زدم، اما اونموقع روز معمولا دیگه حاجی اونجا نیس!😔 دلم میخواست قبل از کلاس، بفهمم حاجی با خانواده خانوم دکتر صحبت کرده یا نـــه!! الان اگه تو دانشگاه ببینمش،چکار کنم!؟ چی بــگم؟! راه افتادم و برای اینکه استرس نگیرم، تا دانشگاه پیاده روی کردم. اولین کسی بودم که وارد کلاس شد. رفتم سر جای همیشگیم نشستم. یه نگاه به صندلی خالی خانوم دکتر انداختم. مطالب کتابش تو ذهنم مرور شد. آهان اگه امروز دیدمش، در مورد کتابش باهاش حرف می زنم.حتما باید بهش بگم که خیلی خوب ... نه... خیلی عالی بود👌 یدفعه ای یکی از بچه ها امد زد روی شونه ام و گف، بــه بــه دکتر الکیِ خودمونم که سحرخیز شده😂 عادت ندارم بدون سلام با کسی هم کلام بشم و یا جواب بدم...!! به در خیره شدم، چنتا از خانومای کلاس آمدن و هر کدوم یه جایی نشستن. خانوم دکتر اما نیومد...!😔 بقیه دانشجوها آمدن و نفر آخر استاد بودند. فکرم داشت درگیر می شد، به نظر نمیاد خانوم دکتر بی نظم یا ضعیف باشه که بخاطر، صحبت حاج آقا سر کلاس نیاد. چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟! به یاد این آیه افتادم، "ویلٌ😱 للمطففین" وای اگــر که کلاس باشم و فکــرم درگیر چیزی دیگه باشه!!؟ نکنه مصداق این آیه بشم!! بعد گفتم والله خیرالحافظین" ان شاالله که خدا خودش مواظبش هست. و دیگه نگذاشتم ذهنم بیشتر ازین موقع کلاس جای دیگه ای بره. بعد از تموم شدن کلاسام، سریع رفتم مسجد، تا از حاج آقا ملکی سراغ خانوم دکتر رو بگیرم. حاج آقا تو دفتر مسجد نشسته بودن و با یکی از اهالی در مورد وقایع سیاسی روز صحبت می کردن. من یکمی دورتر، دم در ایستادم. حاج آقا تا چشمش به من افتاد، با اون آقا خداحافظی کردن و بلند شدن که بیان طرف من! (حاجی خیلی از این رفتارهای متواضعانه و ناب دارن)، خودم رفتم بسمت حاجی، سلام کردم و حاج آقا خیلی گرم جواب دادن و تعارف کردن تا بشینم. نشستم اما جرأت نداشتم چیزی بپرسم. اصلا نمیدونستم چی بگم!؟😥 باز هم خدا بدادم رسید و حاج آقا با لبخندی🙂 خودشون شروع کردن به صحبت و درست رفتن سر اصل مطلب: خُب ببینید آقای حجتیِ عزیز، با عنایتی که خداوند به شما دارند، خوشبختانه فرصتی فراهم شد و تونستم با پدر خانوم دکتر، یعنی آقای صباحی صحبت کنم. و از انجایی که خانواده ی خیلی متشخص و فهیمی هستن، گفتن که تصمیم، تصمیم خانوم دکتره و ایشون هستن که باید رضایت بدن. گفتن که اجازه بدیم تا با دختر خانومشون صحبت بکنن. و البته شاید خوشتون نیاد که ظاهرا خودِ خانوم دکتر تا بحال چنین رضایتی رو به کسی ندادن و این از مراحل خیلی سخت شماست. و البته آقای صباحی گفتن که بعد اعلام رضایت خانوم دکتر تازه زحمت آقای دامادِ احتمالی شروع میشه و باید از یک سری آزمون هایی که خودِ آقای صباحی مد نظرشون هست، با موفقیت عبور کنید تا به مرحله ی خواستگاری برسید آقای دکتر!!😳😱 تو دلمم گیج شده بودم ..😱 الان باید چه حسی داشته باشم!! خوشحال باشم! امیدوار باشم! ناامید باشم!! یا صاحب صبر چه خبره!!؟ من فکر می کردم سخت ترین مرحله راضی کردنِ پدرجونه... امـــا حـــالا چــی دارم می شنوم؟! سکوتی چند دقیقه ای حاکم شد... فک کنم حاج آقا هم فهمید که الان من نمی دونم چی بگم یا چکار کنم!!😔 حاج آقا گفتن: خب بالاخره تصمیم نهایی با خانوم دکتره و پدر و مادرها هم حق دارند که مطمئن بشن، پاره ی تنشون خوشبخت میشه یا... دیگه توکل برخدا کنید و دیگه کاری از دستمون بر نمیاد جز اینکه منتظرجوابشون بمونیم..☺️ هر چی خدا بخاد همون میشه آقای حجتی دیگه خودتون بهتر می دونید... با حس گُنگُ و عجیبی با حاج آقا خداحافظی کردم و آمدم بیرون... واقعا حال عجیبی بود... نمی دونستم کجا برم.؟! کاش تو مسجد مونده بودم و نماز می خوندم ...ولی نـــه .. الان ... نمی دونم ...خیلی گیج بودم... وقتی بخودم آمدم دیدم که... ❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋 @nafahat1