eitaa logo
خانم شفیعی(نفحات)
133 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
53 فایل
❤تقدیم به اقاجانمان ❤ 🌸صاحب و مولامان🌸 ⚘⚘برنامه های اخلاقی؛ اجتماعی ؛اعتقادی؛و سبک زندگی و تربیتی واحکام. دعا. وشرح ادعیه معروف. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه،مسابقه و جوایز متعدد. کپی با ذکر صلوات آزاد انتقادات و پیشنهادات ارتباط با مدیر @MAAHER
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔸 داستان دل آرام 🔸 قسمت شانزدهم توی همین دقایقی که ساکت شده بودم; داشتم خودم رو بابت حرفای بدم یا بد حرف زدنم!!😳 سرزنش می کردم، و منتظر جواب و عکس العمل خانوم دکتر بودم، اما فقط سکوت کرده بود و سرش پایین بود..حتی نمیتونستم حدس بزنم ممکنه، چه جوابی بشنوم...!!😳 بعد از چند دقیقه، خانوم دکتر آروم حرکت کرد و رفت...😰 من موندم و سردرگمی و حیرت😨 !! چـــرا جـــوابمو نداد...!!😟 من همونطور تکیه به دیوار زده بودم و توان حرکت نداشتم... آرزو می کردم ای کاش زمین دهن باز می کرد و من از روی زمین محو میشدم...😰 تا نیمه های شب بیدار بودم و مرتب تو اتاق راه می رفتم و فکر میکردم و حرفهای خودم رو توی ذهنم مرور می کردم.. نیمه شب از سردرد و پادرد و خستگی، تحملم تموم شد...قرص خوردم و خابیدم. صبح اصلا انگیزه ای برای بیرون رفتن نداشتم. توی خونه موندم... بعد از ظهر بود که صدای زنگ در به صدا در امد .. من همینطور روی تختم دراز کشیده بودم.. اکثرا روزها خونه نبودم و اصلا حدس نمی زدم چه کسی میتونه باشه و برام مهم هم نبود...!! گفتم حتما پدرجون یا مادرجون در رو باز میکنه حتما با اونها کار دارن دیگه...!! بعد از اینکه مدتی و گذشت و صدای زنگ در همچنان بگوش رسید گفتم شاید پدرجون و مادرجون ظهر رفتن برای نماز، مسجد و حالا هم کلید ندارن.. به سختی و بی حالی بلند شدم و به سمت در رفتم...!! طبق معمول نپرسیدم 🤔کیه!؟ در رو باز کردم بدون اینکه نگاه کنم ببینم کی هست به همین فکر که پدرجون و مادرجون هستن گفتم: بفرمایید... و دوباره برگشتم داخل ... ! اما صدایی که شنیدم منو از خجالت میخکوب کرد و سر جام خشکم زد... _اینطوری میهمان نوازی میکنن مرد مومن!!؟ نکنه با خدا هم قهری که مسجد هم نیومدی!!؟ برگشتم سمت در و گفتم : ببخشید حاج اقا! شرمنده خیال کردم پدر و مادرم هستن... یکم کسالت داشتم نتونستم بیام مسجد.. ببخشید!! بفرمائید داخل .. خوش آمدین.. حاج آقا یا الله گفتن و امدن داخل حیاط و همانجا کنار حوض آب ایستادن و گفتن: به به !! به همین بهشت کوچولو رضایت دادی و دیگه از بهشت برین دل بُریدی!! خُب سعادت بود که ما هم این بهشت کوچولوتون رو ببینیم...آخه مَلک عذاب حق داره هر جا دلش خواست سر بزنه حتی به بهشت😅 گفتم: اختیار دارین .. بفرمایید داخل .... دیدار شما سعادتی بیشتر از بهشتی بودن میخاست که من نداشتم... بفرمایید چوبکاریمون نفرمایید. _نه برادر مزاحمتون نمیشم باید که زود رفع زحمت کنم تا شما به استراحتتون برسید تا رفع کسالت بشه...غرض از مزاحمت ... عرض مهمی بود که دیدم امروز مسجد نیومدی و حال دیروزت رو هم دیده بودم گفتم حتما بهتون برسونم...عرض کردم که باید تلاش کنی و ناامید نشی.. خب بلاخره جوینده یابنده است!! دیشب آقای صباحی،پدر خانوم دکتر خودمون رو میگم، تماس گرفتن و گفتن که خانوم دکتر رضایت دادن که شما با خانواده اتون تشریف ببرید برای خواستگاری و اقای صباحی هم البته گفتن بعد از آشنایی اولیه، باید شما رو امتحان کنند که خُب جزء مرحله بعد از خواستگاری هست..و شما با این شایستگی ها و همتی که دارید حتما پیروز میشید با توکل برخدا🤲 از شنیدن رضایت خانوم دکتر اینقدر خوشحال شده بودم که، اصلا دیگه متوجه ادامه صحبت های حاج آقا نبودم...تو پوست خودم نمی گنجیدم.. دست و پام گم کرده بودم نمیدونستم چی بگم!! چکار کنم!! حاج آقا وقتی خوشحالی من و این حال من رو متوجه شدن خداحافظی کردن و رفتن..!! من حتی یادم نمیاد که چطوری گذشت..!! از خوشحال چند دور دور حیاط دویدم و بعد ناخوداگاه سجده شکر بجا آوردم... یدفعه ای با صدای جیغ مادرم از جا پریدم!😳 _چی شده مادرجون؟! چت شده؟ چرا اینجا افتادی؟! بلند شدم و گفتم : سلام مادرجون! ترسیدم. چیزی نشده ... فقط داشتم سجده شکر بجا می اوردم. کجا بودین شما؟! _رفته بودم مسجد مادرجون... منم ترسیدم پسرم ..فک کردم خدای ناکرده ! هفت قرآن به میان! حالت بد شده!! گفتم نه مادرجون چیزی نیست.بفرمایید تو، خودم راه افتادم و رفتم سمت اتاقم که یدفعه ای خوشحالی که از شنیدن خبر حاج آقا توی دلم بود کور شد...وای تازه حالا اول گرفتاری شد که !! چکار کنم؟! حالا چطوری پدرجون و مادرجون رو باخبر کنم و رضایت اونها رو بگیرم؟؟!!😱 ❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣ @nafahat1