💠🔸 داستان دل آرام
🔸 قسمت هفدهم
بعد از ازدواج داداش امیر،پدرجون و مادرجون، همه ی دلخوشی و امیدشون به منه!! چندباری که داداش بحث ازدواج من رو پیش کشید، پدرجون با تندی بدی برخورد کرده و گفته، همینکه تو ما رو تنها گذاشتی و رفتی بسمونه! دیگه بزار این یکی برای ما بمونه!! داداش الان توی یکی از شهرهای مشهد ساکن هست و خیلی گرفتار کار و درسه و نمی تونه به ما سر بزنه و این دوری ناگهانی برای پدرجون و مادرجون خیلی سخت و غیرقابل باور هست، بطوری که اصلا تصور ازدواج من رو هم گناه می دونن!! بخصوص اینکه داداش توی ازدواج اولش که با عشق و علاقه ی خیلی زیادی هم شروع شده بود اما با شکست مواجه شد و از خانومش طلاق گرفت، و وقتی که دوباره قصد داشت ازدواج کنه، همه باهاش مخالف بودن و بهش حق انتخاب مجدد نمی دادن و می گفتن; تو یکبار اشتباه کردی و بازم اشتباه می کنی و نمی تونی خودت، همسر مناسب پیدا کنی. و داداش همیشه برعکس من، که روی حرف پدر جون و مادرجون حرف نمی زدم، با اونها مخالفت می کرد، آخرش هم با انتخاب خودش ازدواج کرد و این باعث شده که حساسیت پدرجون و مادرجون روی من، بالاتر بره و کار برای من خیلی سخت تر شده. همیشه میگن تو فقط درس بخون ...فعلا حق نداری کاری دیگه ای بکنی فقط درس ...درس...درس!!
برای همینه که الان واقعا نمی دونم چکار باید بکنم!!
اصلا الان چند روزه دانشگاه هم نرفتم .. کافیه بفهمن که نرفتم... اونوقت دمار از روزگار من در میارن ...
نه میتونم دل پدرجون و مادرجون رو بشکنم و نه میتونم روی حرفشون حرف بزنم و نه اونها برای ازدواجِ من! اون هم به انتخابِ خودم رضایت میدن😔
نه میتونم که بدون حضور پدرجون و مادرجون کاری بکنم... اصلا وجهه خوبی نداره که خودم به تنهایی برای خواستگاری برم اما شاید مجبور بشم همینکار رو بکنم....
خـــدایا چـــکار کنم!؟😭
هیچوقت فکر نمی کردم بعد از شنیدن خبر رضایت خانوم دکتر برای خواستگاری رفتن، باز هم شب تا صبح نگرانی بکشم!! و فکر کنم!!
فردا صبح، سر صبحونه چند باری خواستم سر حرف رو باز کنم و با مادرجون حرف بزنم بگم مادرجون بابا من ۲۴سالمه تا کی میخای عَزب اوغلی باشم...منم جوونم ....ادمم بابا.... شما همسن من که بودید الان بچه هم داشتید... عقل دارم انتخاب کردم شما هم ببینید نظر بدهید... اما...😔
لباس پوشیدم و رفتم سراغ حاج آقا!!
دیگه عقلم به جایی قد نمیده، باید با حاج آقا در موردش صحبت کنم. اصلا توی همچین شرایطی صلاح نیست خودم این مسأله رو مطرح کنم.
حاج آقا همیشه برای من خیلی بزرگی و کار کرده، این مشکل من هم غیر از ایشون به دست کسی دیگه ای رفع نمیشه...
تا اذان ظهر دو ساعتی مونده ولی حاج آقا باز مثل همیشه دنبال کارها و مشکلات مردم هست و توی مسجده...
رفتم داخل و سلام کردم. حاج آقا گفتن: سلام علیکم. به به آقای دکتر عاشق دلباخته... خوش آمدین ... منور فرمودین...
بلافاصله گفتم : أی حاج آقا دست روی دلم نزارید... بیشتر شبیه عاشق دلسوخته ام !! اگر هفت خان رستم اینقدر سخت بود، هیچوقت به هفتمی نمی رسید که هیچ!! همون اولین خان رو هم رد نمی کرد!!😔
حاج آقا متعجب پرسید : چی شده باز آقای حجتی!؟ شما که باز بهم ریخته ای!؟
گفتم: برای همین دوباره مزاحم شمد شدم، که صحبت کنیم و ببینم شما برای رفع مشکل من چی میفرمایید!!
بعد برای حاج آقا توضیح دادم و گفتم هر جور فکر می کنم راهی ندارم جز اینکه شما با پدرم صحبت کنید اون هم میدونم که نتیجه ای نداره... فقط برای مطلع شدن پدرجون و مادرجون این تنها راه پیش رومه...!!
حاج آقا هم بفکر فرو رفت و گفت: باید که درست فکر کنیم تا یک راهی پیدا کنیم که با رضایت و شادی پدر و مادرتون، کارهاتون رو پیش ببرید.
اما این نیاز داره که بیشتر با پدرتون تعامل داشته باشم و با شناخت بیشتری زمینه سازی کنم و مسأله رو باهاشون مطرح کنم.
من هم با تاکید حرفهاشون، خداحافظی کردم و رفتم دانشگاه اما ...نتونستم برم سر کلاس و همونجا توی حیاط نشسته بودم که خانوم دکتر رو دیدم دارن از دانشگاه بیرون میرن...
دویدم به سمت خانوم دکتر که ....
یدفعه ای پشیمون شدم از رسیدن بهشون و ناامید روی جدول نشستم... آخه برم چی بگم!؟
بگم انروز تا حالا که شما می گفتین نه!!
من میگفتم میخام بیام خواستگاری!!
حالا که شما گفتین بیا
من نمیتونم بیام خواستگاری!!
آخه الان دقیقه چه حرفی دارم بزنم!! جز ناامیدی خانوم دکتر و شرمندگی😥 بیشتر من، چی نتیجه ای داره!؟
تصمیم گرفتم منم برگردم خونه... سه روزه دانشگاه نیومدم ، امروزم نباشم ...
تمام مسیر پیاده روی کردم از خستگی و پادرد، داشتم هلاک میشدم...
رسیدم خونه، یه راست رفتم زیر دوش... از بس فکر کرده بودم سرم داشت منفجر می شد...
اما دلم آروم نمی شد... رفتم سراغ آرام بخش همیشگیم... سجاده ام رو پهن کردم و بعد از نماز با خدا حرف زدم و از خودش کمک خواستم.
#داستان
#دلارام
#قسمت_هفدهم
❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣
@nafahat1