🌹 فضایل حضرت علی(علیه السلام)
🌹حدیث معرفت الامام بالنورانیة
❣قسمت چهاردهم
💌فنحن نقول: الحمد لله الذی هدانا لهذا وما کنا لنهتدی لولا أن هدانا الله
🌟 پس ما میگوییم: سپاس خدایی که ما را هدایت نموده و اگر هدایت و لطف الهی نبود به آن راه نمی یافتیم
💌وحقت کلمة العذاب علی الکافرین،
🌟و کافرین سزاوار عذاب شدند وعده ی عذاب درباره آنها حتمی است
💌 أعنی الجاحدین بکل ما أعطانا الله من الفضل والاحسان،
🌟 یعنی کسانی که آنچه خداوند به ما بخشش و احسان نموده قبول ندارند و انکار می کنند
💌یاسلمان ویا جندب فهذا معرفتی بالنورانیة فتمسک بها راشدا
🌟ای سلمان و ای اباذر این است پاسخ شما که از معرفت من به نورانیت پرسش نمودید آن را حفظ کنید و نگهدارید که باعث رشد است
💌فانه لا یبلغ أحد من شیعتنا حد الاستبصار حتی یعرفنی بالنورانیة
🌟همانا هیچ یک از شیعیان ما به حد بصیرت نمی رسند تا مرا به نورانیت نشناسند
💌فاذا عرفنی بها کان مستبصرا بالغا کاملا قد خاض بحرا من العلم،
🌟 و وقتی چنین معرفتی پیدا کرد به حد بلوغ و کمال رسیده و در میان دریای از علم فرو رفته
💌وارتقی درجه من الفضل،
🌟 و درجه ای از فضل و برتری را پیموده
💌واطلع علی سر من سر الله،
🌟و بر سری از اسرار الهی
💌ومکنون خزائنه.
🌟و گنجینه های پوشیده او آگاهی یافته است.
💠🔸تــــــمــــــــــام شــــــد🔸💠
🌹مــولا عـــ💚ــــلـــــی جــــ❤️ــــــانم🌹
💝 عید غدیر مبارک💝
#فضایل_حضرت_علی_ع_
#حدیث_معرفت_الامام
#قسمت_چهاردهم
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸
@nafahat1
💠🔸 داستان دل آرام
🔸 قسمت چهاردهم
تا صبح خوابم نبرد... هر فکری رو بارها توی سرم عملی کردم و ادامه اش رو مجسم کردم... سردرگمی بدی بود... حساب احتمالاتی که اصلا ازش بی خبرم خیلی کار سختی بود...
اما صبح دیگه دلم رو به دریا زدم. بلند شدم اماده شدم و رفتم دانشگاه توی حیاط دانشگاه جایی که مسلط به در ورودی باشم انتخاب کردم. منتظر نشستم. دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم. بغیر از روز اولی که خانوم دکتر رو دیدم تا حالا ، با خودش صحبت نکردم. شاید بخاطر نشناختن من، ردم کرده، حتما باید خودم با خانوم دکتر در مورد ازدواج و خواستگاری حرف بزنم. آخه حاجی از کجا باید اتفاق روز تیربارون رو میدونست که به خانوم دکتر یاداوری کنه، تا منو بخاطر بیاره...!
یه دفعه ای چشمم افتاد به خانوم دکتر که با یه خانوم دیگه وارد شدن، از جام بلند شد تا مطمئن بشم کدوم سمت میرن، وقتی دیدم قصد ندارن به طرفی که من هستم بیاند، به سمتشون دویدم تا خودم رو برسونم. چند قدمی خانوم دکتر صدا زدم، خانوم دکتر!
اما برنگشتن!😣
دوباره صدا زدم خانوم دکتر صباحی!!😳
اینبار خانوم دکتر ایستادن و برگشتن، دوستشون هم ایستادن. جلو رفتم و سلام کردم. جواب دادن.
_ میتونم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و خصوصی باهاتون صحبت کنم؟!🙏
یه نگاهی به دوستش کرد و دوستش گفت، من میرم تو سالن منتظرتون می مونم.
گفتم: ببخشید با عرض معذرت، واقعا شرمنده!
دوستشون که رفت، خانم دکتر رو به من کرد و سرش رو پایین انداخت.
با دیدن شرم و خجالت خانوم دکتر از اینکه بخوام توی اون موقعیت، که در معرض دید همگان و محل رفت و آمد همه بود، بیشتر وقتشون رو بگیرم دچار تردید شدم و از گفتن حرفم صرف نظر کردم و فقط گفتم:
ببخشید حتما اینجا محل مناسبی برای صحبت نیست، اما میخوام که از شما یه وقتی بگیرم تا یه جای مناسب خدمت برسم و چند دقیقه ای در رابطه با مسئله ی مهمی صحبت کنیم.(قلبم داشت از جا کنده میشد.)
خانوم دکتر گفتن: خواهش میکنم، امروز بعد از ظهر ساعت ۴ قراره مسجد محله اتون بیام و برای چند تا زخمی بد حال دارو بیارم، اگر خواستید بیایید مسجد.
با شنیدن این حرف خانوم دکتر آروم شدم و گفتم بله حتما میام، و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلاس. از بچگی با مسجد انس گرفتم و حضور در مسجد، حس آرامش بهم میده.
گفتم خدایا شکرت، بازم تو و خونه ی تو بدادم رسید.🙏
قبل از ساعت ۴ در مسجد حاضر شدم و منتظر امدن خانوم دکتر شدم. حاج آقای ملکی، موقعی که رسیدم ازم پرسیدن، برای دیدن خانوم دکتر امدی؟! گفتم بله خودشون گفتن اینجا میتونم باهاشون صحبت کنم اگر که شما اجازه بدهید؟!
حاج اقا گفتن: اختیار دارین.
وقتی خانوم دکتر امدن، حاج اقای ملکی به پیشواز رفتن منم دنبال حاج اقا رفتم. خانوم دکتر، وسایل زیادی اورده بودن با کمک هم وسایل رو به اتاقی که برای همینکار در نظر گرفته بودیم، بردیم. بعد از اتمام، ازحاج اقا اجازه گرفتم تا تو اتاق با خانوم دکتر تنهایی صحبت کنم....
حاج آقا، صلوات فرستادن و رفتن.
خانوم دکتر بازم سرشون پایین بود.
منم سرم رو پایین انداختم.
نمیدونستم چی باید بگم! از کجا شروع کنم.
بعد از چند دقیقه سکوت، گفتم شما منو بیاد میارین؟! منظورم اینه که اولین ملاقاتمون رو به یاد دارین؟
_بله
_شاید شما بعد از اون روز دیگه شناختی نسبت به من نداشتید ولی من بعد از اون روز، هر روز نسبت به شما شناخت بیشتری پیدا کردم. و تقریبا کامل شما رو میشناسم.
منتظر بودم که چیزی بگند اما چیزی نگفتن!
دوباره ادامه دادم:
میدونید که ان کسی که حاج اقای ملکی با پدرتون درموردش صحبت کردن، من هستم!
بر اساس همین شناختی که عرض کردم، علاقه ی خاصی نسبت به شما پیدا کردم. و حاج آقا ازین علاقه ی من باخبر شدن و با پدرتون صحبت کردن برای اذن خواستگاری اما...
خانوم دکتر گفتن: اما بنده جوابشون رو خدمت پدرم عرض کردم و پدرم هم خدمت اقای ملکی عرض کردن..... به شما نگفتن!؟
خانوم دکتر راه افتادن که از اتاق برن بیرون ..
یدفعه ای گفتم: بله گفتن ... ولی ...مَن.. مَن...!!
خواهش میکنم خانوم دکتر چند دقیقه دیگه بمونید من هنوز حرفم رو نزدم!!🙏
خانوم دکتر دم در ایستادن و گفتن جوابتون رو که گرفتید دیگه در مورد چی صحبت کنیم!؟
گفتم: میخاستم بدونم که برای چی رضایت ندادید بیاییم خواستگاری؟!
آخه شما که منو نمیشناسین ...حتی اسم منو هم نمیدونید!! چطوری به این نتیجه رسیدید که حتی لیاقت خواستگاری امدن هم ندارم!!؟
_من موظف نیستم به شما بیشتر ازین جواب بدهم...!!
در حال بیرون رفتن از اتاق بودن که گفتم:
حالا میفهمم که شما رو کامل نشناختم و شما هم با بقیه ادما فرقی نمی کنید! شما هم به ظاهر نگاه میکنید... فکر میکردم شما باطن براتون مهمه و بین کسی که بخاطر دفاع از عقیده اش ناقص شده و کسی که بخاطر عافیت طلبی سالم مونده تفاوت قائل میشید و احترام می گذارید...
#داستان
#دلارام
#قسمت_چهاردهم
◾️▪️@nafahat1▪️◾️