24.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 احکام آرایش و پیرایش آقایان (چهار)
💠 با کارشناسی حجتالاسلام و المسلمین حسین وحیدپور
🔰 از اساتید سطح عالی حوزه علمیه قم و مدیر ستاد ترویج احکام دین.
کاری از جامعه الاحکام
#احکام_آرایشگری
#قسمت_چهارم
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@nafahat1
17.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 احکام آرایش و پیرایش بانوان (چهار)
💠 با کارشناسی حجتالاسلام و المسلمین حسین وحیدپور
🔰 از اساتید سطح عالی حوزه علمیه قم و مدیر ستاد ترویج احکام دین.
کاری از جامعه الاحکام
#آموزش_احکام
#احکام_آرایشگری
#قسمت_چهارم(بانوان)
⚫🏴⚫🏴⚫🏴⚫🏴⚫🏴⚫🏴
@nafahat1
💠🔸فرزندآوری
🔸تجربه خانم کلباسی
▪️قسمت چهارم
در دوره ی بارداری دومم از یکی از دوستان پاکستانی ام در مورد «ماما و زایمان در خانه» شنیدم. با تحقیق بیشتر متوجه شدم اونجا امکان زایمان در خانه وجود داره که ماما این کار رو انجام میده. پیش ماما رفتم و چون شرایطم الحمدلله نرمال بود، میتونستم در خانه زایمان کنم. با تحقیق بیشتر و بررسی شرایط تصمیم گرفتیم پسر دومم رو تو خونه به دنیا بیارم.
اواخر کار بود که پسر دومم توی شکم هی میچرخید و معلوم نبود بالاخره سرش پایینه یا بریچه (یعنی سرش بالاست). اونجا زایمان طبیعی بریچ هم انجام میدادند، به خواست مادر یا اینکه امکان این هم فراهم بود که پزشکی سعی میکرد بچه رو از روی شکم بچرخونه تا سر بچه پایین بیاد و طبیعی زایمان کنه.
نهایتا من یک روز نشستم و شدیدا با گریه و زاری به حضرت ابوالفضل العباس متوسل شدم که بچه ام بچرخه و سرش بره رو به پایین. چون خیلی از سزارین میترسیدم و هم اینکه اگر سزارین میشدم دیگه معلوم نبود دکتر خانم میاد بالای سرم یا آقا. فکر اینکه مردی بخواد سزارین کنه انقدر حالم رو بد میکرد که حتی نمیخواستم بهش فکر کنم. خلاصه همون شب که خوابیدم احساس کردم پسرم یک چرخ بزرگ توی شکمم زد. با خوشحالی به همسرم گفتم فکر کنم بچه چرخید.
خدا روشکر فردا که سونو رفتم سر بچه رو به پایین بود و آمادهی زایمان طبیعی. با اینکه زایمان دومم بود و توقع داشتم این پسرم زودتر به دنیا بیاد و راحتتر، باز هم کار به ۴۱ هفته رسید و بدون اغراق ۳ شبانه روز از درد به خودم پیچیدم و نه لحظه ای تونستم بخوابم، نه بشینم و نه بخوابم، فقط در حالت ایستاده و راه رفتن کمی درد برام قابل تحمل تر بود. اما چون میدونستم زایمان نزدیکه تحمل کردم. بالاخره زمانش رسید و ماماها با وسایل و تجهیزاتشون اومدن خونمون.
بودن تو فضای خونه آرامش بی نظیری به آدم میده و خبری هم از دستگاههایی که تو بیمارستان به آدم وصل میکنند و دم به دقیقه ضربان بچه رو چک میکنند و انقباضات رو چک میکنند نیست و همین باعث میشه مادر راحت باشه و آرامش داشته باشه و حتی از دردهایش لذت ببره.
پسر دومم هم الحمدلله اومد تو آغوش من و در همون لحظه تمام دردهای من و خستگی های اون چند روز ناپدید شد، بلکه تبدیل شد به خاطرات شیرینم، هنوزم از یادآوری اون لحظات حس عالی تمام وجودم رو در بر میگیره. جالبه که تو سزارین این فرآیند برعکسه، یعنی مادر خیلی شیک و راحت میره بیمارستان، اما تازه بعد از تولد بچه که باید شیرین ترین لحظات زندگیش باشه و از فرزندش لذت ببره، داره درد میکشه. این رو هم بگم که دوره ی نقاهت زایمان دومم خیلی خیلی راحتتر و سریع تر بود. و در عین ناباوری خودم من کاملا سرپا بودم و کارهای خونه رو میکردم.
پسر دومم خیلی آرام بود و کارهاش راحتتر انجام میشد. فکر میکنم آرامش نسبی که در طول بارداری داشتم و انس با قرآن باعثش بوده و هست. خلاصه پسرم سه ماهش بود که به همسرم اعلام آمادگی کردم برای فرشته ی بعدی.
همسرم اول فکر میکرد شوخی میکنم و جدی نمیگرفت اما بعداً که دید دارم جدی میگم بهم گفت اول وزنت باید کم بشه بعد. آخه متاسفانه سر بارداری اولم خیلی زیاده روی کردم و الکی وزنم زیاد شد، اونم خیلی زیاد!!! پرسیدم مثلاً چقدر وزنم کم بشه؟ گفت مثلاً ۲۰ کیلو!
من که میدونستم تو شیردهی نمیشه راحت رژیم گرفت و کم کردن بیست کیلو برای من حداقل یک سال زمان میبرد، ناخودآگاه زدم زیر گریه، انقدر گریه کردم که همسرم پشیمون شد و حرفش رو پس گرفت😂. خلاصه چند ماهی تونست منو راضی کنه به بهانه ی دفاع دکتری و ... که بی خیال بشم. ولی دیگه بیشتر از ۴ ماه حریف من نشد و تو هفت ماهگی پسر دومم، خدا فرشته ی دیگری رو در وجود من قرار داد.😊
بارداری سومم به خواست خدا شروع شد و ویارها و بداخلاقی های شدید چند ماه اولش🙈 تغییرات هورمونی از یک طرف و دوری از خانواده ام از طرف دیگه، و تنهایی از پس دوتا فسقلی براومدن، حالِ روحی من رو حسابی بهم ریخته بود.
متاسفانه اونجا چون زندگی دانشجویی داشتیم، نمیشد کسی رو برای کمک در کارهای خونه بیارم. ضمن اینکه اونجا این خدمات بسیار گرون تر از ایرانه و کمتر کسی میتونه از امکانات کارگر و پرستار استفاده کنه. اصلا روحیه خوبی نداشتم، الان میفهمم که درگیر افسردگی بارداری و بعد از زایمان شده بودم، ولی اون موقع خبر نداشتم. تنها چیزی که خوشحالم میکرد این بود که فهمیدم این فرشته ی من دختره. یادمه توی اتاق سونو که بودیم و فهمیدم بچه ام دختره از خوشحالی گریه کردم.
👈 این تجربه ادامه دارد....
#فرزنداوری
#تجربه
#خانم_کلباسی
#قسمت_چهارم
🖤➰▪️➰🖤➰▪️➰🖤➰▪️➰🖤
@nafahat1
💠🔸داستان دل آرام
🔸قسمت چهارم
بدترین لحظات عمرم، رو دارم تجربه می کنم. حتی به نظرم بدتر از روزیه که خبر شهادت مادرم رو شنیدم. اون روزی که حادثه منا اتفاق افتاد. همون سالی که بابا امید و مامان حج بودن.... وقتی از تلویزیون خبرهای اون حادثه تلخ رو می دیدیم... و نگــران و مضطرب، گوش به صدای زنگ تلفن بودیم😭 من اون موقع فقط ۸ سالم بود. اونموقع هم دلواپسی و نگرانی خانواده عمو امیر رو می دیدم، دلتنگی خودمم بود امـــا وقتی با سپیده دختر عموم که کوچکتر از من بود همبازی بودم، همه چیز رو براحتی فراموش می کردم، امـــا نه خـــبــر از دست دادن مـــادرم و برنگشــتن او رو!😳 ... نـــه این فراموش شدنی نبود امـــا از اون روز به بعد...تمام زندگیم بابا امیدم بود و تمام زندگیه بابا امید هم من بودم...
گاهی که جـــای خــالی مامان رو می دیدم، پیش ازینکه بغضِ سردیه نبودنش بشکنه...آغوش گرم و صدای خنده ی باباامیدم بود که غصه رو فراری می داد...
امـــا امـــروز که چند ساعته دلواپس بابا شدم...
سنگینیه نبودن مامان هم روی دلم فشار میاره...
حتی جــرأت ندارم گــریه کنم ...
چقدر از حیاط تا برسم به خونه طولانی و وحشت آور شده...
امـــا با دیدن در نیمــه باز راهروی خونه... بی اختیار اشک هام روی صورتم روان شدن و گرمای اشکهام رو حس می کنم...😭
اگـــر بــابــا هم مثل مامان تنهام بزاره چکار کنم!!؟
دیـــگه کسی رو توی این دنـــیا ندارم!!
از دو سال پیش که عمو امیرم با خانواده اش توی جاده لعنتی تصادف کردن و از دنیا رفتن منو بابا خیلی تنها شدیم. دختر عمو سپیده مثل خواهرم بود و توی تمام خاطرات بچگیم پر از صدای خنده های سپیده است. اصلا شیطنت و پر جنب و جوش بودنم رو از سپیده دارم که همیشه همینطور بود.
در رو با گوشه ی پام هل دادم ،کیف و کفشم پشت در بی اختیار از دستم رها شدن روی زمین!!
دیگه تحملش رو نداااارم.... خودم رو رسوندم به تخت بابا و سرم رو گذاشتم روی تخت و
با صــــدای بلـــند شروع کردم بـــه گـــریه..😭
بابا جون کجــایی.. چـــرا با من اینجور میکنی...
حالا چــکار کـــنمـــ!!😰 آخـــه بی انـــصاف خــودت کـــه مـــیدونی به غیر از تو کـــسی رو نـــدارم...😭
چشمام رو که باز کردم اتاق تاریک بود و همه جا رو سکوت و سیاهی فراگرفته بود، نمیدونم کی و چطور خابم برده بود...! بخودم یه نهیب زدم و از جام بلند شدم.. چراغ اتاق رو روشن کردم.. شروع کردم به گشتن... شاید نامه یا یادداشتی از بابام پیدا کنم...
بعدم دوبارا سرم گیج رفت... چشمام سیاهی می رفت ... دهنم خشکیده بود و تمام لباس هام کثیف شدن... اول جورابام رو در اوردم... رفتم آبی به سر و صورتم زدم و لیوان آب برداشتم ...
اصلا تا حالا تنهایی توی خونه آبم نخوردم...😭
دوباره داره چشمام گرم میشه ... حس میکنم پلکام داره سنگین میشه... اما لیوان آب رو یدفعه ای سرکشیدم تا جلوی ریختن اشکام رو بگیرم...
وضو گرفتم و رفتم سجاده رو بردارم... چشمم به سجاده بابا افتاد.. امشب باید تنهایی و فرادا نماز مغرب و عشا رو بخونم ...!!😰 پس حداقل با سجاده بابا نماز میخونم...
همیشه با بابام بعد از نماز سر سجاده هامون کلی قرآن میخوندیم امـــا امـــشب اصلا حـــالش رو ندارم... اشکای گرم و لعنتی هم نمیزاره... چشمام میسوزه... فقط گفتم خدایا خودت کمکم کن ... همونجا توی سجاده ی بابا دراز کشیدم و خوابم برد...
ادامــــه دارد.....
#داستان
#دلارام
#قسمت_چهارم
🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋
@nafahat1
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم!👆
⏰ ۷روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
💠🔸قسمت چهارم وصیت نامه آسمانی سردار دلها:
📜خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند]و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام و دورِ خانه ات چرخیده ام و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
خداوندا! سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
#مکتب_حاج_قاسم #وصیت_نامه #سرداردلها
#قسمت_چهارم
🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷
@nafahat1
🖤◾️وصیت نامه سردار حاج قاسم سلیمانی
◾️▪️قسمت چهارم:
📜خدایا! از کاروان دوستانم جاماندهام
خداوند،ای عزیز! من سالها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا مانده ام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شده اند.
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است]کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
خدایا وحشت همه ی وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به حُرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشه دار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.
معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم.
#حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها #وصیت_نامه #قسمت_چهارم #مکتب_حاج_قاسم #فاطمیه
🖤▪️🖤▪️🖤▪️🖤▪️🖤▪️🖤
@nafahat1