.
این نامه را به توصیه آقاجون مینویسم.
امروز وقتی کز کرده بودم گوشه اتاقم و با مامان و بقیه به مسجد نرفته بودم، صدای آقاجون را از پشت در شنیدم که داشت با عمه پچپچ میکرد.
.
.
مطمئن بودم که دارند درباره من حرف میزنند. آقاجون دو ضربه به در زد و وقتی جوابی نشنید، در را باز کرد، آمد و نشست کنارم.
نفسی را که توی سینهاش حبس شده بود، مثل یک آه بیرون داد و گفت: «چیه باباجان؟ دلت گرفته؟»
.
.
سر تکان دادم، آب دهانم را قورت دادم و سرم را گذاشتم روی زانوهایم.
آقاجون دستی کشید روی سرم و گفت: «وقتی دلت برای کسی تنگ شده؛
یعنی یک عالمه خاطره خوش از او دارد توی مغزت وول میخورد؛
یک عالمه خاطره که چشمهایت را پرآب کرده.
.
. نَـفحــآت .
. سر تکان دادم، آب دهانم را قورت دادم و سرم را گذاشتم روی زانوهایم. آقاجون دستی کشید روی سرم و گفت:
.
شماها با این تبلت و گوشیها خوشید،
ولی یک نامه میتواند تمام گریهها و غصهها را از دل آدم بشوید و با خودش ببرد.
میتواند در بهشت را باز کند تا دل آدم از نسیم خنکی که وزیده خنک شود.»
.
.
گفت: «دیروز با بابات خداحافظی نکردی ...»
غروب بود که آقاجون راند سمت جاده و من هر لحظه از تو دور و دورتر میشدم،
بدون اینکه خداحافظی کرده باشم و رویت را بوسیده باشم.
ماهها بود که بغلم نکرده و رویم را نبوسیده بودی و حالا ...
.
.
تمام راه، مامان و آقاجون هیچی نگفتند.
مامان چادرش را کشیده بود روی صورتش و هر چند لحظه یک بار، بینیاش را بالا میکشید.
به گمانم داشت گریه میکرد.
من هم تکیه دادم به صندلی و پلکهایم را بستم. اشکها خودبهخود از گوشه چشمم سُر میخوردند و از کنار گوشم پایین میرفتند.
.
.
آقاجون دستهایم را گرفت توی دستش و گفت: «باباجان! از مرگ گریزی نیست.
کسی که کشته نشود بالاخره میمیرد، ولی بهترین مرگها کشتهشدن در راه خداست.
جهاد در راه خدا دری از درهای بهشت است که خدا آن را به روی دوستان مخصوص خودش باز گذاشته.»
.
.
نمیدانستم آقاجون چطور دلش میآید این حرفها را بزند.
چطور میتواند بدون اینکه اشک بریزد یا حتی بغض کند، این حرفها را بزند.
آقاجون نفس عمیقی کشید و گفت:
.