🔷 سمیۀ کردستان
🔶 لیلا فاتحی کرجو
روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه ۱۳۶۰ ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر می رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می گفت: حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی گردد؛ دختر سر به هوا و بی فکری نیست.
مادر به من هم دلداری می داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده اش به خیابان ها رفت. از همه کسانی که او را می شناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی ها، مغازه دارها و … پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می شناختند، گفتند: ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیده اند که سوار مینی بوس شده است.
مادرم، راننده مینی بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می ترسید اما با اصرار مادرم گفت که: آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است.
مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه های تهدید کننده به خانه ما می انداختند، زنگ خانه را می زدند و فرار می کردند. در آن نامه ها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کُرد همکاری کنید، بقیه فرزندان تان را می دزدیم یا اینکه می نوشتند شبانه به خانه تان حمله می کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کُشت. زمان سختی بود. بچه ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می گشت تا خبری از ناهید بگیرد.
مادرم در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر می کشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول می گرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی می دادند. خیلی او و خانواده اش را اذیت می کردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادی های اطراف شهرهای مختلف، هر کجا که می گفتند کومله مقر دارد، می رفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می گشتند.
خبر به ما رسید که کومله ها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می گردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کرده اند.
ناهید فقط ۱۶ سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه های بسیار او را در آذر ماه ۱۳۶۱ زنده به گور کردند.
✍️ ناهید فاتحی کرجو در تاریخ ۱۳۴۴/۴/۴ در شهر سنندج به دنیا آمد. پدرش محمد از برادران اهل سنت و از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، شیعه و خانه دار. جنازه ناهید پس از ۱۱ ماه در روستای هشمیز پیدا شد و پس از انتقال به تهران در بهشت زهرا دفن گردید.
📚 نوید شاهد (پایگاه اطلاع رسانی فرهنگی جهاد و شهادت)، ۱۳۹۱/۲/۳،نحوه شهادت شهید ناهید فاتحی
#خاطرات_انقلاب
#یادمون_نره
#دشمن_شناسی
#کوموله
#افشای_دشمن
📢 #جهاد_تبیین
➕ به کانال بپیوندید👇
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175