ای همه عاشوریان ، باید که قربانی شویم
با نوای حیدری، غرق رجزخوانی شویم
پای درس فاطمه، در مکتب خون خدا
عاشق پیر خمین، باید جمارانی شویم
دل به دریاها زد و بر اهل دنیا دل نَبست
بحر اقیانوس ها باید، که طوفانی شویم
کربلا درس اطاعت بود، از سالار خود
ای خوشا در کوی جانان، مرد میدانی شویم
منبری ها، روضه خان ها، سینه زن های حسین
صبح که آمد ، عازم پیکار پایانی شویم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🌺
#
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #جواد_محمدی
🎙راوے: همسر شهید
💜فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
🌻از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت: «نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد.
💜یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت میشود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
🌻وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
#حجاب
#بهای_خون_شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊🕊 عزيمت بسوى بهشت
اولين روزى كه او را ديدم هرگز فراموش نمیكنم. تازه به گردان ما آمده بود. چهرهاى معصومانه ولى مصمم داشت. خيلى دلم میخواست با او صحبت كنم؛ ولى راستش را بخواهيد خجالت میكشيدم. در يك گروهان بوديم و هر شب او را با گريههاى عاشقانه و سوز دلى عميق درحال خواندن نماز شب میديدم. همين امر، اشتياق مرا براى صحبت با او بيشتر میكرد.
هنگام اجراى عمليات كربلاى پنج فرارسيد. غروب بود و ما در نخلستانهاى حاشيهی شلمچه منتظر فرارسيدن شب بوديم. من در سنگرى دراز كشيده بیآنكه در خواب باشم، چشمانم را بسته بودم. احساس كردم كسى دارد به صورتم دست میكشد و با خنده میگويد: «امشب اين چهره با خون، رنگين خواهد شد.» چشمانم را باز كردم خودش بود. كنار من دراز كشيده بود و صحبت میكرد. آرى، او حسين منتخبى بود كه مدتها مشتاق صحبت كردن با او بودم.
از من پرسيد: «امشب عازم بهشت هستى يا نه؟» گفتم: «تو چطور؟» تبسمى كرد و با لحنى سرشار از معصوميت گفت: «آرى، به زودى خواهم رفت!» اشك از چشمانم چون ابر بهارى شروع به باريدن كرد. به او گفتم: «سلام مرا به امام حسين عليهالسلام، شهدا و برادرم منصور (شهيد منصور شيخزاده بیسيمچى گروهان جعفر.) برسان و شفاعت مرا نزد پروردگار بنما.» با همان تبسم هميشگى، سرى به علامت تصديق تكان داد و از كنارم برخاست و رفت. اين آخرين ديدار ما بود. او در همان عمليات پرپر شد.
📄 خاطره ای به یاد شهیدان حسين منتخبى و منصور شیخزاده
✍ راوى: رزمنده دلاور مسعود شيخزاده
📚نقل از کتاب: "ذوالفقار" ص ۶۹
🌷 #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.
🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇یاد شهدای غواص دست بسته
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175
دعوت کنید
آدرس رانشر دهید