eitaa logo
مرکز مردمی نفس سبزوار
342 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
966 ویدیو
8 فایل
👶ناجی فرزندان سقط👶 طبق آمار😔روزانه حداقل 10 جنین در شهر سبزوار س.ق.ط عمدی می شوند😭 در صورت مواجهه با مشاوران،تماس بگیرید🙏. 09389803541 09045158764 09153714155 ادمین👇 @darininurse @drghazanfari @salarimanesh شماره کارت 6037997950482761
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸معبودا میبینی مظلومین تاریخ بشریت را در عصری زندگی میکنیم که مدعی حقوق بشرهستیم 🔸چه شده است مارا ؟ 🔸ما که در پیشگاه تو حیا نکرده دست به زشت‌ترین ومنفورترین اقدام غیر انسانی میزنیم 🔸خدایا به تو شکایت میکنیم از این همه رذالت وپستی! شرم باد برما که فرزندان خودرا میکشیم 🔸 وعلم عقلانیت واختیار را بالا می‌بریم که اختیار خودمان را داریم 🔸کدام اختیار 🔸آیا تو به ما اختیار دادی؟!!که به بهانه های واهی تصمیم بگیریم فرزندان خودرا بکشیم وفردایش بیخیال در خیابان مدعی دفاع از مظلومین باشیم 🔸خدایا کمک کن ببینیم مظلومیت فرزندان پاک کشته شده توسط عزیزانشان را با پدیده شوم وزشتی به نام سقط جنین 🔸خدایا کمک کن بشنویم ندای معصومترین موجودات روی زمین را 🔸ندای در گلو مانده ،ندای خفه شده در پستوهای رحم مادر ،دست وپازدن در گوشه ای دور ازدید چشمها را ؟ خدایا این چه آزمایشی است دیگر 🔸زمینیان قیام کنید 🔸آزادگان به پا خیزید 🔸صدای فرزندان ایرانی می آید بهوش باشید بگوش باشید حساس باشید می‌شنوید آه آخ آه آخ خدایا ! پدر ! مادر! مادر !مادر! آدمیان ! 🔸پنبه هارا دربیاورید تا بشنوید بشنوید تا حرکت کنید 🔸حرکت کنید تا اعتراض کنید 🔸اعتراض کنید تا دفاع کنید 🔸دفاع کنید تا حمایت کنید 🔸حمایت کنید تا من زنده بمانم رشد کنم دنیا بیام 🔸بمانم نفس بکشم گریه کنم دادبزنم راه بیافتم بدوم و 🔸خدایا این همه حسرت را باخودم بگور میبرم حتی گور هم ندارم !😔 خدایا من به تو شکایت میکنم از تمام اقوام ودوستان وهموطنانم 🔸آنها که شنیدند ندای مظلومیت مرا وبی تفاوت ماندند 👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶 https://eitaa.com/nafas110530
💉 هیچ جنینی زمان اسقاط بی هوش و حس نمی شود زجر کش می شود... ولی متاسفانه جهل رسانه ها به قدریست که بابت جوجه کشی جیغ می کشند ولی بابت کشتار هزار تایی روزانه این جنین های معصوم هیچ فریادی شنیده‌ نمیشود ... 👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶 https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بچه از همون اول مستقله، خودش داره خودشو میخوابونه😍😂👏 👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶 https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 خروجی سبک زندگی «زن زندگی آزادی»ها دختر سوم راهنمایی دنبال داروی سقط جنین! 👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶 https://eitaa.com/nafas110530 ✨👶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘ 💞✨ مینا دختر ۱۷ ساله ایه که توی ماه ۵ بارداری متوجه بارداریش میشه و مادرش بهش میگه باید سقط کنی چون بچه ی تو ح.ل.ا.ل زاده نیست ... ☘ قسمت 2
سرگذشت مینا قسمت دوم هنوز سرشب بود و عمه اینا شام نخورده بودند. عمه برای منم غذا کشید و همینجوری که میذاشت جلوم گفت: بابات زنگ زد اینجا. گفت که بیرونت کرده از خونه! غذاتو بخور برگرد خونتون. به علیرضا میگم برسوندت. گفتم عمه جان اجازه بدین من امشب اینجا بمونم. فردا میرم. _اینجا بمونی چیکار؟! مگه من یتیم خونه باز کردم که بمونی اینجا؟ دختر شب باید خونه خودش بمونه! چه معنی داره؟ من پسر بزرگ دارم!! سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم. وانمود کردم که میخوام حرفشو گوش بدم و غذامو خوردم. بعد غذا، خودمو مشغول جمع کردن سفره و بعدم شستن ظرفها کردم که عمه شاید نظرش عوض بشه ولی ... _علیرضا! بیا برو این دخترو برسون خونه شون. اگه دیر برین باز مادربزرگت خوابش میبره و بد خواب میشه. +ممنون عمه جان خودم میرم. لازم نیست علیرضا به زحمت بیفته. راهی نیست که!؟ _لازم نکرده دخترجان. این موقع اگه سگ هار بگیردت میگن از خونه عمه اش میرفته سگ گرفته اش😬 چیزی نگفتم و فقط ظرفها رو نیمه تمام گذاشتم و رفتم سمت درب خروجی! توی دلم گفتم؛ ترجیح میدم سگ منو گاز بگیره تا با این پسر چشم هیز شما این موقع شب برم بیرون😠 حیف که جسارت گفتن این حرف رو نداشتم. کوچه، ظلمات بود و من با قدمهای خیلی تند سعی کردم زودتر خودم رو برسونم به خونه مادربزرگ. پشت سرم، علیرضا تقریبا می دوید. _دختر دایی چرا اینقدر عجله! مامانم یه چیزی گفت. من هستم. نترس! سگ هار کجا بود؟ چیزی نگفتم و فقط سعی کردم زودتر برسم دم خونه! دوست نداشتم برم خونه. من تصمیمم رو گرفته بودم. ولی فعلا باید از دست این مزاحم راحت می شدم. سرکوچه مادر بزرگ که رسیدیم گفتم: _ممنون علیرضا. تو برو من خودم میرم. اینجا دیگه سگ هار نداره. خیالت راحت. علیرضا ولی نرفت و آهسته داشت می اومد سمت من😬 علیرضا از من حداقل هفت یا هشت سال بزرگتر بود. از سن سربازی رفتنش گذشته بود ولی نه میرفت سربازی و نه دنبال کار و نه درس! از اون جوونای بیکاری که فقط خوردن و خوابیدن بلد بود و عمه تا تونسته بود بی خاصیت بارش آورده بود. از چشمای هیز و نگاه های معنادارش متنفر بودم. اون شبم واقعا مجبور شدم و الا هیچوقت سمت خونه شون نمیرفتم. + دختر دایی عزیز من! چرا با من نامهربونی! تو که میدونی من چقدر دوستت دارم! حالم از علیرضا بهم میخورد. داد زدم: گم شو! سمت من نیا! بدم میاد ازت! علیرضا خیلی سریع توی تاریکی گم شد و من موندم و بغضی که توی گلوم موند و اجازه ندادم بترکه😖 باید محکم خودمو حفظ می کردم. نباید ضعف نشون بدم. از فردا معلوم نیست قراره کجا باشم؟ باید سعی کنم از خودم دفاع کنم. نیم ساعتی همونجا پشت در موندم. سرما تا مغز استخونم تیر می کشید. چراغهای خونه مادربزرگم خاموش شد و من موندم و تنهایی و تاریکی و بی کسی! هنوز هم دوست نداشتم برگردم خونه! این چندمین بار بود که بابا مثل یه تیکه آشغال منو پرت می کرد بیرون. میدونستم اگه برگردم اولین حرفی که میشنوم همینه! دیدی عرضه نداری بری! تو هم مثل مادرت می مونی، بی خاصیت و نمک نشناس. دیگه دوست نداشتم این حرفو بشنوم. آخه من چیکار کنم که وقتی منو میبینن یاد مادرم میفتن؟!😞 به خودم اومدم دیدم جلو خونه دوستم واستادم. میدونستم در پشتی خونه شون چطوری باز میشه! یه نخ داشت. اونو میکشیدی باز میشد. از سمت تنورخونه شون وارد میشدی و بعدم میومدی سمت حیاط. خدا خدا کردم بابای سمیه خوابیده باشه. به شدت از من بدش می اومد. کلا گارد عجیبی نسبت به دخترهای تهرونی داشت. از نظر اون، من یه دختر خودسر و بی ادب و پررو هستم. در عوض، مامانش اوضاع منو میدونست.و سعی می کرد من کمتر غصه بخورم😔 همین امشب بهم جا میدادن کافی بود. فردا میرم شهر و یه فکری به حال خودم می کنم. گوشیمو اول گذاشتم روی سایلنت و به دوستم سمیه پیام دادم: "من اومدم توی حیاط تون😨. کلید انبارتون رو بیار من امشب میرم تو انبار میخوابم. صبح هم میرم." رفتم گوشه دیوار تو تاریکی مخفی شدم. چند دقیقه بعد مادر سمیه اومد. یه پتو دستش بود و کلید انبار. زیر لب با خودش غر می زد. نزدیکتر که رسید متوجه شدم چی داره میگه: مرتیکه مُفنگی حیفش نمیاد! پنجه آفتابه! نمیشه چشم ازش برداری! هرشب هرشب کتک میزنه! ایشالله دستات قلم شه به حق مولا! همینجوری زیر لب فحش میداد. در انبار رو باز کرد و یه هیتر قدیمی که همونجا بود برام به برق زد. _شام خوردی؟ هنوز اومدم جواب بدم آره خوردم، دوباره پرسید: به مامانتم چیزی گفتی؟ سرم رو به علامت نه تکون دادم و چیزی نگفتم. من میرم اکبرآقا نفهمه اینجایی! اگه بفهمه غوغا بپا می کنه. چیزی خواستی به سمیه پیام بده. اون شب تا صبح کابوس می دیدم. تاریکی! پرتگاه! سوز سرما! نمیدونم تصمیمم درست بود یا نه! ولی میدونستم که دیگه نمیخوام برگردم به اون خونه! و این داستان ادامه دارد ... 🍀مرکز مردمی نفس سبزوار https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻با سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی امروز در خدمتتون هستیم با مطالب آموزشی نکات بارداری🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا