👶ناجی فرزندان سقط👶
طبق آمار متاسفانه 😔روزانه حداقل 8 جنین در شهر سبزوار س.ق.ط عمدی می شوند😭
اینجا ما یک جمع مردمی هستیم با دغدغه ی نجات جان فرشتگان معصوم الهی👶🏻
از ماما و پزشک و روانشناس و مشاور دینی گرفته تا خیرین و....
💥 حالا ما چی کار می کنیم ⁉️
ما در این مجموعه به صورت کاملا رایگان به مامانا کمک می کنیم که از تصمیم سقط شون که بدلیل مشکلات مالی ، تحصیلی و... بوده، منصرف بشن☺️
💥 راستی اسم مجموعه مون رو نگفتم 😉
مرکز مردمی نفس سبزوار
📣 اگر کسی می شناسید که قصد سقط داره، حتما به ما معرفی کنید
چون نجات جان یه فرشته کوچولو👶🏻 مثل نجات جان تمام انسان هاست😍
در مجموعه ما کسانی هستند که با مادر منصرف شده از سقط در ارتباطند و برای رفع مشکلاتش تا به دنیا اومدن کوچولوشون تنهاش نمیذارن 😍😍😍
در صورت مواجهه با مشاوران،تماس بگیرید💚🙏.
09389803541
09045158764
09153714155
پیام به ادمین
@darininurse
@drghazanfari
شماره کارت
6037997950482761
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘
#سرگذشت_مینا 💞✨
مینا دختر ۱۷ ساله ایه که توی ماه ۵ بارداری متوجه بارداریش میشه و مادرش بهش میگه باید سقط کنی چون بچه ی تو ح.ل.ا.ل زاده نیست ... ☘
قسمت 8
سرگذشت مینا
قسمت هشتم
امشب تولد رامین بود.
رامین بابای پولداری داشت.
ولی اونم دائم از خونه فراری بود.
از اون فراری ها که حیثیت بابای مشهورش رو توی شهر میبره.
برای مامان و باباش شرط گذاشته بود: به شرطی برام تولد بگیرین که من هر کدوم از دوستام رو خواستم، دعوت کنم و نگین این خوبه و اون بده!
مامان و باباشم قبول کرده بودن!
ما همه مون از قشرضعیف بودیم و هر کدوم بیچاره تر از اون یکی!
با خانواده های داغون!
مجید دیشب اومده بود ما رو برای تولد رامین دعوت کنه که اون اتفاق ها رقم خورد😔
خیلی دوست داشتم تولد یه بچه مایه دار برم ولی ...
با چه لباسی!
چه کادویی ببرم؟
مگه میشه دست خالی؟!
از همگی عذر خواستم و گفتم من امشب نمیتونم بیام ولی بچه ها هیچ بهانه ای رو قبول نمی کردند.
به بهانه آماده شدن برای مهمونی، ازشون جدا شدم ولی واقعا نمیدونستم چیکار کنم؟
رفتم خونه و چیزی فاصله نشد که حامد زنگ در خونه رو زد.
با دیدن حامد جلو در، میخکوب شدم!
حامد به من ابراز علاقه کرد و من مبهوت مونده بودم که چرا باید یکی مثل حامد از یکی مثل من خوشش بیاد؟!
دوست داشتم تعارفش کنم بیاد و شرایط خونه ام رو بهش نشون بدم!
خونه ای که نه فرش داشت نه ظرف و ظروف و نه هیچ چیز دیگه ای.
یه تیکه موکت کوچیک داشت با یه بالش و پتو
دوباره یادم اومد که از کار بیکار شدم.
حالا چیکار کنم؟
از کجا پول دربیارم که بتونم حداقل شکمم رو سیر کنم!
توی حال خودم بودم که حامد منو صدا زد!
مینا؟
مینا؟
حواست کجاست؟
برای مهمونی امشب آماده ای؟
حامد و مهمونی؟
اون خیلی کم تو جمع دوستان پارک جمع می شد و الان چی شده که میخواد بیاد؟!🤔
_مگه تو میخوای بری؟
+آره دوست دارم برم. مخصوصا اگر شما هم بیای!
_نه من نمیتونم !
+چرا آخه؟ بعد عمری دختر مورد نظرم رو پیدا کردم!
خیلی دوست داشتم برم ولی خب شرایط خوبی نداشتم به همین خاطر عذرخواهی کردم.
🌿🌿🌿🌿
اونروز نه به پیامها و زنگ بچه ها جواب دادم و نه زنگ بابام.
مثل ماهی دوباره از دستش سرخورده بودم و حتما حسابی کلافه بود.
گرچه به نظرم نبودن من رو ترجیح می داد به بودنم🤔
مجید از اینکه ما رو ازکار بیکار کرده بود ناراحت بود و عذاب وجدان داشت و در به در دنبال کار بود برامون.
آخرشم موفق شد.
البته برای من تونست ولی برای حامد موفق نشد.
من توی یک جوراب بافی مشغول شدم و حامد به خاطر اینکه بیکار نباشه کارگری ساختمون میرفت.
از صبح تا شب میرفتم سرکار و شب خسته و کوفته می اومدم خونه!
رفت و آمدم با بچه ها خیلی کم شده بود ولی با حامد نه!
حامد خیلی هوامو داشت و هرچی لازم داشتم سریع برام تهیه می کرد.
داشت کم کم نسبت به جنس مرد نظرم عوض می شد.
🍀🍀🍀🍀
حدود یک سال گذشت و من بیشتر با حامد آشنا شدم.
اونم مثل من بچه طلاق بود.
ولی کمی با من فرق داشت!
دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت که گاها حمایتش می کردند.
پدرش همسر دوم گرفته بود و عملا حامد و مادرش رو کنار گذاشته بود😒.
امتیاز بزرگ حامد نسبت به من، مادرش بود.
درسته مامان ایده آلی نبود، ولی در مقایسه با مادر من، یک فرشته بود.
بعد از یکسال آشنایی، دیگه وقتش بود باهم میرفتیم زیر یه سقف.
من تازه چهارده سالم تموم شده بود و حامد ۲۰ ساله بود.
نسبت به ازدواج های الان، ما خیلی بچه سال بودیم ولی ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم!
قدم اول باید رضایت والدین رو می گرفتیم😊
اول رفتیم سراغ مامان حامد.
اول کمی مقاومت کرد ولی وقتی یکی دو بار با من برخورد داشت مخالفتی نکرد.
نفر بعدی، مادر من بود.
مادر من توی یکسالی که من از خونه به قول خودشون فرار کرده بودم حتی یکبار هم از تهران نیومد سبزوار به دیدن من😒.
مادرم به شدت مخالفت کرد و گفت همین روزا حضوری میام دیدنت و راهنماییت می کنم.
تو که نمیخوای به سرنوشت من دچار بشی!
میخوای؟
پس هرچی میگم گوش کن!
تا حداقل پنج شش سال دیگه فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن!
سمت بابام هم کی میتونست بره؟
چاره ای نبود. باید یکجوری راضیشون می کردیم؟
ولی چطور؟
این داستان ادامه دارد ...
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
🔅اگر در دامن مادر،
🔅که بالاترین محل تربیت است،
🔅بچه خوب از کار درآمد،
🔅این تا آخر به همان تربیت بچگی که شده باقی میماند!
🔅مگر یک عوامل بسیار قویای او را برگرداند.
🔅زیرا علاقهای که بچه به مادر دارد به هیچ کس ندارد.
🔅حرف مادر نقش میشود در مغزش.
📚صحیفــه امــام، ج٨، ص١١
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
برگرفته از کتاب ریحانه بهشتی ♥️
باردار شدم! ، کِی چی بخورم 🧐
#نکات_بارداری
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴نکات طلایی بارداری سالم
در این ویدیو با حضور دکتر اسحاقی در مورد نکات طلایی قبل و بعد از بارداری که بارداری سالمی داشته باشیم صحبت می کنیم.
#فرزندآوری
#بارداری_سالم
#نکات_بارداری
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
چگونه فرزندی بردباری داشته باشم؟❓❓
🌺رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم :
«در ماه آخر بارداری، به زن باردار خرما بخوانید، زیرا فرزندش بردبار و پاکیزه خواهد شد. »
( أَطْعِمُوا الْمَرْأَةَ فِي شَهْرِهَا الَّتِی تَلِدُ فِیهِ التَّمًرَفَإِنَّ وَلَدَهَا یَکُونُ حَلِيماً نَقِیاً. )
📚 مکارم الأخلاق ، صفحه ۱۶۹
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530