eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
115 دنبال‌کننده
484 عکس
601 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره سردی و سرما و این دله خسته شده کُشنده زمستان این زبان بسته دلم به شادی رنگ تگرگ دلبسته ز ما شکست شکسته چو روح پَر بسته دلم به بازی با عشق خود، کمر بسته ولی گذشت زمانه، زمان شده خسته شده بهار، که این دفعه یار دلبسته و از آن ببار بیاورده رُز دو صد دسته کنون دوباره شنیدم که او ز ما رسته فقط هوار زه دنیا هوار از این دسته دوباره خاک بسر گشته روس به سر بسته دلی که مرگ به پیدایشش گره بسته 😏
ای یار جفا کردم و دیدم ثمرش را بشکن تو طلسم نظر و خط سپیده ای یار کجا دور؟ که همسایه مایی همسایه تویی چشم گنه کار ندیده صد بار بگفتی که بیا در بر من باش صد بار نشد راهیت این نفس پلیده احسنت به صبری که تو داری ز بر خویش لعنت به من مست ز ساغر نچشیده « در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده» بر گرفته از شعر شیخ اجل سعدی شیرازی
این انتظار یار در این قلب بی قرار بهتر بود ز آتش عشقی که شد حرام
خدا کند که بیابی مسیر عزّت خود را آهای مشغله‌ات این آهای جایگهت آن
و علم صخره و ما رهروان بحر تلاطم به آب میدهد این ساحل آن عزیز گریزان و گر به حالت مستانه سمت او بشتابی شکست میدهد او دست و سر و پای بدین سان که چشم بستی و طی طریق و راه نمودی و منطق است چراغ و سپر به خار مغیلان
طی طریق: فراغت است به دنیا در این دو روز، فراوان به علم گر نشتابند عاشقان و جوانان به رهروان زمینی که فهم عشق نکردند بگو که طائر علم است، ابتدا، به هر عرفان و گر جوان عزیزی گذشت عمر نبیند ز بعد یاد ز مگرش کز آن شدست پریشان و بعد از آن که دو گوشش به استماع در آمد به علم، گو که نلغزد به پای گور، هر انسان و علم صخره و ما رهروان بحر تلاطم به آب میدهد این ساحل آن عزیز گریزان و گر به حالت مستانه سمت او بشتابی شکست میدهد او دست و سر و پای بدین سان که چشم بستی و طی طریق و راه نمودی و منطق است چراغ و سپر به خار مغیلان دو گوش داری و گوشی دگر تو عاریه کن تا دهم به دست تو پندی ز نفس ختم رسولان گذشته رفته و آینده هم ثبوت ندارد چه غم خوری به غم رفته و نیامده، انسان؟ عجب! که حال خودت را فروختی و خریدی هر آنچه غم که نداری وز آن شدی تو گریزان تو در خودت نظری کرده‌ای که خود بشناسی؟ آهای بچه‌ی آدم آهای زنده به زندان مؤذن ار ز سر عشقش آن ندای برآرد تو گوش جان بسپار و رها کن از قفس این جان سپس که دعوت حق را اقامه کردی خواندی نشین به کنده زانو و سر بنه تو به قرآن ببین ز بود و ز هستت و از آنچه باشی و بعدش بفهم اینکه عزیزی بفهم اشرف دوران فرار می نکن از دست خالقت و تو بلکه در این میانه خودت را به پیشگاه خدا دان عزیزٌ أقربْ الیک من الوتینک، یعنی خدای خالق هستی خدای خالق انسان کنون که صحنه‌ی عالم مجال عرض وجود است تو هم ارائه‌ی خود کن در این کرانه‌ی جولان سکوت کن که رها گردی از عذاب زبانت و این طلای جلی را به فضّه‌گی نفروشان و پند عارف عریان به یاد خویش بیاور بساز خنجری از شرم و در نگاه خدا دان تمام نفس خودت را و چشمه‌ی نظرت را که در کمین تو بنشسته تیر و نیزه‌ی شیطان و گوش خود ز حرام و دهان خود خود ز حرام و پای خود ز حرامُ و باش زین همه عریان ز نفس خود بهراس آنچنان که جنّ ملائک ز نفس و کبر و غرورش بکرد این همه کفران سوال کن که چرا سر به سجده‌ات نگزارد؟ چه چیز کرده مرا اشرف از شرافت شیطان؟ نه حرف سجده که عمری به سجد‌گی گزرانده مطیع می‌نشد آن دم که آن بسوزدش این سان اطاعت است و ولایت دو بال عالم عاشق نگاه کن به حقایق نگاه کن تو به سلمان عزیز قلب من ای روح پر فراز و نشیبم راها شو از تن خویش این غریق ذلّت و عصیان مقام و منزلتت را بدان و دل نفروشان به عشق جنس مؤنث و جان بده تو به جانان خدا کند که بیابی مسیر عزّت خود را آهای مشغله‌ات این آهای جایگهت آن کلام آخر من را نصیحتم به خودم را تو گوش جان بسپار ای خودم، که هرچه در این جان ورود کرده برون رفته با دو پای گریزان تو نیز جامه بدر زین حصار سینه‌ام این سان
دو گوش داری و گوشی دگر تو عاریه کن تا دهم به دست تو پندی ز نفس ختم رسولان گذشته رفته و آینده هم ثبوت ندارد چه غم خوری به غم رفته و نیامده، انسان؟
هر آنچه مرا بینی چون هیچ نمی‌یابی بیزار شوی از من داد از غم تنهایی
تو در نهایت تثلیثی و من مخالف توحیدت تو اسم اعظمی از کفری و من هر آینه تاییدت تو در برابر ایمانی، مرا تو دینی و آیینم بیا حماسه‌ی تکفیرم، منم که محو به تلقینت بیا الهه بی وجدان، ظهور کن که تو اینجایی شبیه حادثه ای هستی منم که محدث تأثیرت سکوت پر سخنی داری سخنوری تو هم ساکت زبان حال شیاطین شد هر آیه آیه‌ی تمجیدت
شعری که همین روزها، «دم در باب القبله در مقابل امام حسین بعد از زیارت» توسط دوست شاعرمان سروده شده: تربت چرا؟ که خود بشوم خاک پای او... آن را که می‌کنم همه دم جان فدای او یا رب مرا ببخش اگر زنده ام هنوز من سعی می‌کنم که بمیرم برای او شاید لیاقتم ز سگان نیز کمتر است تا پاسبان شوم همه صحن و سرای او آخر زمان و لحظه دیدار می‌رسد آن لحظه ای که سر بنهم زیر پای او جان ها همه فدای پسرهای فاطمه ای کاش میشدم ز تولد فدای او یک شب چنان که اذن گرفتم ز ماهتاب فرداش سر به سجده نهم از ولای او باشد اگر که زندگی و عمر بی حسین بهتر همانکه جان بسپارم برای او من رو به روی خون ایستاده‌ام تعظیم می‌کنم ز سرم تا به پای او هر گز نمیشود که به تشبیه و غیر هم اذعان کنم به عزت و جاه و بهای او فریاد می‌کشم به تمنات یا حسین زان دختری که بسته شده چشم های او من را ببخش اگر به ادب خو نیافتم یا رب مرا ببخش تو در این سرای او صابر اگر که جان ندهی در برابرش شیطان گرفته جان تو را بی ولای او
شعر دیگری از دوست عزیزمان که «سحر گاهان در حریم حرم امیرالمؤمنین آقا امام علی علیه السلام روبه روی ایوان طلا» سروده شده: چگونه بگویم برای تو شعری؟ تو بالا تر از هر چه شعر و شعاری تو با حق تعالی چنان خو گرفتی که خود بر کنی جامه های خدائی بگو منکرت را به آیات قرآن که نفس پیامبر همانا شمایی بگو که تویی خالق کان ما کان ولیکن نداری تو دعویْ خدایی بگو شیخ دین را که عمری نمازت بدون ولایت ندارد بهایی نگاهی به من کن که دیوانه گشتم از این شعر مستانه خوی فضایی هم اکنون در آشفتگی شهریارم که تو هرچه خلقی همان سان خدایی ولیکن تو خود گفته‌ای بی تکلف که هیچ ادعای خدایی نداری به اسمت علی، یاعلی، یا علی جان تو هم جان بگیری و هم جان فزایی تویی اسم اعظم، تو ساقی کوثر تو آیینه‌ی آیه‌ی انمایی به آیات قرآن نظر کرده دیدم تو مقصود شیرین «قالو بلیٰ»یی و پایان این بیقراری، بهشتم به لطف خدا گر بخواهد شمایی...
قلبی که خالی از تب دنیای عاشقان فریاد می‌کشد به تمنای عشق خود چون رود سر به زیر، پس از مرگ آبشار فریاد می‌کشد به تمنای عرش خود رفتم به کافه‌ای و کمی عشق می‌خورم طعمِ گَـس نبودِ تو در طعم قهوه خود، کافیست تا که هرچه که لبخند می‌زنند من بیشتر فرو بروم، بیشتر به خود ای چشم تو شراب و لبان تو شکّرین ای کاش، لااقل تو بمانی به پای خود من را که از ازل همه فکرم تو بوده‌ای راندی مرا همیشه ز رؤیای وصل خود عاشق نمی‌شدم مگرم با نگاه تو دیوانه کرده‌ای تو مرا با نگاه خود مجنون تر از همیشه چو فرهاد می‌کنم یک بیستون برای تو؛ قبری برای خود...
دیشبی مست گنه جام و سبو بشکستم و بدان شور جوانی در رحمت بستم شب قدری که به احیا همه را فهمیدم لیک قرآن به سرم بود و سبو در دستم پایبند در میخانه‌ی یاریم هنوز و دخیلیست که چندی به درش بر بستم و بگویید شما پیر مغان را بازا که هنوزم که هنوز است من اینجا هستم
تمام شهر به فریاد نام زیبایت طلوع فجر تو را از سحر اذان میداد منی که نوح شدم تا که کام بر گیرم صبا به شمس نگاه توام خبر می داد تو آمدی که بتابی به این دلی که غبار به روی سینه ی آن کوس مرگ سر می داد
من به تو امّید دارم و از خویش نا امید گو ربّنا چگونه خودم را دوا کنم؟
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
سلام بر ابراهیم ابراهیم یادت هست اولین بار کجا و چجوری باهم آشنا شدیم؟ یادت هست کتاب تو رو کنار کتاب سربلند میفروختم؟ ابراهیم یادته هر دوشنبه برات نذری میدادم، هر دفعه هم میگذاشتم خودت انتخاب بکنی. از وقتی کتاب هات رو خوندم و با مرامت آشنا شدم، هرگز امید به برگشتنت نداشتم، هیچ وقت به فکر این نبودم که بیام سر قبرت یا زیر تابوتت رو بگیرم، من میدونم که تو خودت انتخاب کردی که بری و قرار نبود قبری داشته باشی، من میدونم چون تو محو حضرت زهرا(علیها السلام) بودی تو از یه جایی به بعد دیگه خودت نبودی، حتی برای خودت نفس هم نمی‌کشیدی، تو باید مثل مادر سادات می‌شدی. نمیدونم چرا هروقت اسمت رو میشنوم توی ذهنم ( شهید گمنام ) تداعی میشه تو شهید گمنام نیستی ابراهیم تو توی زندگی گمنام بودی، توی عرفان گمنام بودی تو هنوز هم توی این دنیا گمنامی. شنیدم تفحص تو کانال کمیل تموم شده و از راهیان نور امسال همه میان داخل کانال و . . . میدونستم قرار نبود برگردی ولی، دله دیگه یهو تنگ میشه، یهو می‌گیره، یهو بغض میکنه، یهو . . . ابراهیم من هنوز هم که هنوزه تو رو نفهمیدم، نفهمیدم معنی جلو در مسجد خوابیدن یعنی چی؟ نفهمیدم یه سرباز ساده چجوری تو روی فرمانده لشکر میتونه بایسته و بهش تلخی بکنه، ولی فرمانده از این رفتار درس بگیره. نفهمیدم چطوری میشه در عین عاشقی کردن عاقل بود. ابراهیم شهید گمنام دل من، رفیق عزیز دوست داشتنی من، من و دعوت کن پیش خودت یا خودت بیا پیش من.
تبر به دوش به پیکار خویش می‌آیم به سمت بت کده‌ام رفته، پیش می‌آیم بت رذائل خود را شکسته‌ام آری کنون به سمت بت نفس خویش می‌آیم تمام من همه انگار گشته‌ام تبرم به سوی خود همه با چنگ و نیش می‌آیم به خود رسیده‌ام اما چو بید میلرزم برون ز بت کده با نئش میش می‌آیم رسیده‌اند اهالی شهر و من، محکوم کنم بتی که نکشتم، که پیش می‌آیم برای اینکه بگویم دروغ آخر را بت بزرگ منم، من به خویش می‌آیم؟ بت بزرگ شکسته تمام بت ها را نه من که با تن بی جان میش می‌آیم چو ترس قالب من گشت و دست من لرزید ز شرم آن به چنین کذب پیش می‌آیم کنون که آبرویم رفته آتشم سرد است بت بزرگ منم من به خویش می‌آیم؟ با الهام از داستان حضرت ابراهیم . . .
چون مریم است، دغدغه نوع آدمی اصلاً مهم نبوده مسیحا پسر شود با آبروی رفته مرا عاقبت بگو این زندگی شود که به خوبی بسر شود؟ رفتند مردمان و به شک میرود خلیل او داند اینکه قاتل او این تبر شود از خود گذشته بود، که یک روز، در جهان دستش توان نداشت، پسر را سپر شود این گونه زنده‌ایم، به یک نیم آرزو آمد ندا چنین: زکریا پدر شود! اما نگفته بود پدر را که عاقبت یحیی اسیر دست یهودا پسر شود چون نوح، کشتی از دل خود میدهم عبور ناجی عالمی که چونین بی پسر شود شک می کند کمی به مقام نبوتش چون سایبان درخت جهان بی ثمر شود یوسف که دل به مهر زلیخا گسیل داشت می‌رفت تا شبی به گنه دست بسر شود تا آن دمی که چهره‌ی چون نار او بدید گفتا که عمر، به که به زندان بسر شود پایان ماجرا همه در اوج حسرتیم مرگ است آخر آنچه که ما را ثمر شود
چشم خدا علی است، و دست خدا علی است آسان شود، عُقود معما چو حل شود وقتی که گفته‌اند نگویم خدا علی است پس مقتضی است، خالق هستی، که او شود
هر چند تلخ تر ز هر آن زهر میشوی گاهاً برون ز فهم هر آن عقل میشوی گویم بیا به نزد من و دور میشوی اصلاً ز زجر من همه مسرور میشوی یک لحظه ترس میشوی و محو میشوی یک لحظه مرد میشوی و سنگ میشوی گاهی تو مرهم دل پر زخم میشوی یک لحظه بعد زخم هر آن قلب میشوی گر میروی برو، ننشین سرد میشوی اینجا نمان که مایه‌ی هر درد میشوی در رثای دوستی آشنا
لایق نباشم گرچه، تو در حال من تدبیر کن من را برای لحظه‌ای معشوق خود تصویر کن گاهی بیا نزدیک تر در قلب من جا باز کن یک دم ز من غافل مشو در رفتنت تردید کن دیوانه‌ام، هرگز نترس از این جنون آنیم اما بیا و قلب مجنون مرا تقدیس کن آه از هوایی که بدون تو به حلقم می‌رسد حال مرا چون اولین سیگار خود تصویر کن چشمان تو چشمان تو چشمان تو چشمان تو این چشم مست وحشیت را یکمی تأدیب کن من را گرفتی در برم بعد از خودت میرانیم این عادت بد چیست این؟ خود را کمی تهذیب کن گر من خطا کردم برو گر خود خطا کردی بمان اما به پاس اشتباهت هم مرا تنبیه کن من عاشقت گشتم همین قلبم ز مهرت آخته این قلب مجذوب و مذابم را کمی ترمیم کن از آتش عشقت بخارم در هوایت پر شده این عاشق پاشیده را با دست خود تقطیر کن بر روی مژگانت شبیه شبنمی بنشسته‌ام در اخذ روحم ای خدا بر موژه‌اش تعجیل کن اشکی شدم بر گونه‌ات من تا به لب ها میرسم خود اشهدم را در درون گوش من تلقین کن صابر ندارد باکی از مرگش بدان ای آشنا اما ز لطفت مرگ من را در برت تنظیم کن
اگر بخوام اتفاقی که توی این شعر داره میفته رو با یک بیت توصیف کنم این طور میگم. ___________________________ پلی زدم ز خودم، از خودم، به جانب تو که گر مرا نپذیری همه فرو ریزم