eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
117 دنبال‌کننده
466 عکس
581 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
به مسلخ میبرم خود را چنان کز پیش دانستم به سوی ماه هرچه بیشتر . . . برخورد سنگین تر پلنگی نوجوان بودم مرا ناموخت استادم که عاشق هرچه شد نزدیک تر گشتست غمگین تر
تو در نهایت تثلیثی و من مخالف توحیدت تو اسم اعظمی از کفری و من هر آینه تاییدت تو در برابر ایمانی، مرا تو دینی و آیینم بیا حماسه‌ی تکفیرم، منم که محو به تلقینت بیا الهه بی وجدان، ظهور کن که تو اینجایی شبیه حادثه ای هستی منم که محدث تأثیرت سکوت پر سخنی داری سخنوری تو هم ساکت زبان حال شیاطین شد هر آیه آیه‌ی تمجیدت
کور بودم و بینا شدم، زین نفهمی دانا شدم که من غلام کوی اویم، که ز صلبش پیدا شدم چشم بسته بودم بر این، قهرمانم تا پیش از این که زیر لطف سایه‌ی او ، من صاحب فردا شدم درّ کلامش ترانه‌ی دل، دستش سایبان و محمل دستش بوسه گاه من شد، تا صاحب دنیا شدم نیست از این سخن فرا تر، در من تا به روز آخر پدرم هستی و وجودم، من با تو معنا شدم
ای وای از این بیچارگی کین گونه دامن گیر شد من زود سمتت آمدم گویا ولیکن دیر شد عشقت چنان در قلب من آتش کشیده تا سرم کز آسمان چشم من باران غم لبریز شد دور از منی و در دلم هر لحظه یادت میکنم حیران همی پرسم چرا؟ ما را چنین تقدیر شد من شهریارم گرچه چون او مرد عقبی نیستم اما چه شیرین سرنوشت من بدو تشبیه شد ۱۴۰۲/۹/۹
همه اینان که گرد خود بینی مگسانند گرد شیرینی دل آتش گرفته‌ی ما را تو چرا نزد خود نمی بینی منم و ملتی که می‌خواهد دل من از دلت جدا باشد دل ما نیز سوی یک دیگر بشود گرچه بی صدا باشد به تو سوگند یا به چشمانت که در این راه با تو میمیرم که مگر لحظه‌ای خدا خواهد ز رقیبان تو را که پس گیرم همه‌ی عمر در پیت بودم و ز عشقت دمی نیاسودم که تویی آنکه از ازل دانم که فقط من برای او بودم چه کنم بی نگاه گیرایت که کنون از نگاه من دوری و خدا داند اینکه میدانم که به دوری چنین تو مجبوری همه ام اشک و آه و لبخندم و تویی مرهم همه دردم به فراغت اگر ضعیفم من به کنار تو چون دماوندم تو کجایی در این شب تارم که ز درد دلت خبر دارم همه‌ی شهر را به دنبالت که غمی از دل تو بر دارم نشناسی تو روح را که چنان آسمان شب باشد اگرم تیره و سیاه اما به دلش شمس و نجم و مه باشد ۱۴۰۲/۹/۱۰
شوری به سر نمانده چرا آرزو کنم؟ قلبی دگر نمانده که آن را رفو کنم من منتظر شدم بنشینی برابرم اکنون چگونه من به نبود تو خو کنم؟ از گاه بودن تو که شرمنده‌ام چنین باید به لحظه های نبود تو رو کنم (شرمنده ام ز دوست که دل نیست قابلش) باید میانه سینه غمش را فرو کنم من در میان دست گروهی مخالفم روزی که این دسیسه‌ی رندانه رو کنم در منزلم همی بنشینم به انتظار تا اینکه گیسوی تو در این خانه بو کنم چون من به درگه تو چنین آورم پناه بنشین که با تو بهر خودم گفتگو کنم من هرچه در توان دلم شد گذاشتم اما نشد که تر، لبی از آن سبو کنم فریاد میزنم به تمنای بودنت یک لحظه باش تا که جهان زیر و رو کنم مرا ببین که چه آورده بر سرم این ماجرا که ترک سر و آبرو کنم ۱۴۰۲/۹/۱۵
آتشی در میان خاکستر یا دلی در میان این سینه هردوشان نفس آدمی را کشت این یکی بخل و آن یکی کینه گر برادر کشی به راه افتاد می‌رسد بیوگی به تهمینه پسر نوح یادمان باشد با ذغال و رفیق و آدینه بی رِفاقَت هم آدم اوّل بِگْذَریم از کلام دیرینه حالتان خوب؟ کیفتان کوک است؟ ای که آغوشتان چو نرمینه میشود یک شبی بیاساییم با شراب و شما و ترخینه بس که شوخی هوس فروکش کرد با کمی شرم باشو سنگینه از قضا من به دامت افتادم حبس گشته نفس در این سینه ناگهان یک نوای بس ناجور همچو واق سگی سراسیمه احتمالاً صدای یک زنگ است که شده در فضا نهادینه بوده انگار خواب شیرینی و چه خوشمزه بود ترخینه
آسمان ابری، چادرت در باد، میکند پرواز، در نگاه من عشق تو اینجا، عشق تو آنجا میزند خنجر در نیام غم آمدی دل را مبتلا کردی، غم بپا کردی، غم بپا کردی بلبل این باغ دل ما را، با غم پاییز، آشنا کردی این دلم هر دم محو خوی تو، شد به سوی تو، شد به سوی تو و آن کمندی که سوی خود ما را میکشی با آن گشته موی تو درد من گشتی، درد و درمانم، ای همه جانم، ای همه جانم من تو را عمری در نگاه خود، یار خود دانم، یار خود دانم
. . . به مسلخ می‌برم خود را چنان کز پیش دانستم به سوی ماه هرچه بیشتر... ! برخورد سنگین‌تر پلنگی نوجوان بودم مرا ناموخت استادم که عاشق هرچه شد نزدیک‌تر گشت است غمگین‌تر ┄┄┅•❁•┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄•❁•┅┄┄ بنظر من هر شعری یک داستانی پشتش هست و اگر شعرا داستان هر شعری رو یعنی اون نقطه عطف و جرقه اصلی شروع اون شعر رو در کنار شعرشون برای مخاطب تعریف میکردن الان هزاران هزار داستان هزار یک شب داشتیم. داستان این دوبیتی هم برگرفته از تلاش یک عاشق برای رسیدن به عشقی هست که میدونه بهش نمیرسه ولی باز هم داره تلاشش رو میکنه و با اینکه میدونه هرچی به معشوقش نزدیک تر میشه ضربه جدایی براش سنگین تر هست ولی باز هم از این کار دست بر نمیداره. شاید اون لحظه داشته به این شعر فکر میکرده که میگه: شیرینی فراق کم از شور وصل نیست گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر
هدایت شده از علیرضا
بسم الله الرحمن الرحیم سخنی در باب انتظار یکی از دوستانم تعریف میکرد که در دوره جوانی مهر دختری در دلش افتاد و تا حدی او در ذهنش نقش بسته بود که طرز نگاه کردن ، راه رفتن ، نشست و برخواست ، علایقش و ... همه را از حفظ بود و میگفت میتوانستم ادعا کنم که از بین صد نفر مشابهش میتوانم او را تشخیص دهم. میگفت :از این مهر نا خواسته شیرین حدود شش سالی گذشت لکن به دلیل حیایی که در بین ما حاکم بود هرگز سخنی در بینمان رد و بدل نشد و حتی نگاهی که بیانگر این مهر و علاقه باشد به وقوع نپیوست اما از آنجا که (گر میسر نیست ما را کام —- عشق بازی می کنم با نام او) هرجا سخنی از او به میان می آمد نا خودآگاه جذب میشدم فال گوش بودم و از هرچه می شنیدم لذت میبردم و مهرم به او فزون تر میشد تا آنجا که روزی به یکی از دوستانم گفتم که من فلان شخص را شش سال از چشم دیگران دیده ام!!! میگفت: بعد از این شش سال که دیگر وقت ازدواجم رسیده بود جسته و گریخته و به شوخی بحثش را با مادرم باز میکردم ، مادرم لیست کسانی که برایم در نظر گرفته بود را گفت و من فقط یک نام را شنیدم و آنچنان از حکمت خدا در این هماهنگی بی آنکه این راز سر به مهر آشکار شود خرسند بودم که انگار هفت آسمان را در زیر پا داشتم، لکن ترسی توأم با نا امیدی وجودم را فرا گرفت چرا که شنیده بودم او به ازدواج نظر مثبتی ندارد و خواستگار های قبلی اش از پشت تلفن پا را فرا تر نگذاشته و لایق دیدار نگشته بودند. با همه این احوالات دل را به دریا زده و با سکان داری مادر پا در این راه پر پیچ و خم گذاشته و اولین تماس را گرفتیم، اما خودمان را برای گرفتن جواب منفی آماده کرده بودیم در میان صحبت های مادرم با مادرش دنبال یک نشانه بودم تا پا بر زمین گذاشته و قدری نفس بکشم و خودم را بخاطر این شکست دلداری بدهم که ناگهان دسته گلی را در دستم مشاهده کردم که جلو تر از من به استقبال خانه ای میرفت که پا هایم سال ها انتظارش را می کشیدند. پذیرش من توسط او اینقدر عجیب بود که نتنها من و خانواده ام که حتی خانواده خود او از تعجب دست و پا گم کرده بودند و این تجب خود را هرچند که خلاف عرف بود به طور واضح اعلام میکردند و از همه این ها چیزی که نظر مرا جلب و دلگرم میکرد این بود که انگار در این سال ها من تنها نبوده ام و فراغی که کشیده ام بی حاصل نبوده و همه چیز آنجایی شیرین تر از همه اوقات شد که چشمان دیگران را صادق یافتم و هرچه گفته بودند را دیدم و در دل از آنها شکایت کردم که چقدر بی ذوقی و کج سلیقگیشان به تصویر ذهنی من از این خلقت زیبای خداوند لطمه و آسیب وارد کرده بود. خلاصه که ( من هرچه در توان دلم شد گذاشتم) و کمر به پذیرفتن هر شرطی بسته بودم، ( اما نشد که تر لبی از آن سبو کنم) و این انتظار شیرین به شکستی جگر سوز بدل شد و رشته زندگی مرا تا مرز پارگی برد. دوست غمگین و ناراحت من بعد از تعریف این اتفاقات که البته بنده به طور خلاصه آنها را برای شما نگاشتم گفت: اما هر وقت که با خودم تنها می شدم و به دنبال مقصری برا این اتفاق میگشتم هیچ کس جز خودم را نمیتوانستم محکوم کنم چرا که من شش سال وقت داشتم تا خودم را آماده کنم اما نشسته بودم و خیال بافی میکردم و الا پس از شش سال مهر او به من همه را انگشت به دهان کرد و من اگر آمادگی لازم را داشتم هرگز این چنین نمی سوختم. حالا من نظر شما را به نتیجه ای که خود از داستان این دوست ناکامم گرفته ام جلب میکنم، او شش سال انتظار کشید و به گفته خودش از چشم دیگران معشوقش را تماشا می کرد و انچنان او را شناخته بود که از میان صد نفر برایش به راحتی قابل تشخیص بود و معلوم شد که در این سال ها تنها نبود و بعد از ناکامی آنچنان سوخت که . . . ما چند سال است اینچنین منتظر پسر فاطمه (علیها السلام) و مهدی موعود(علیه السلام) هستیم؟ به معیار ها دقت کنید، آیا ما واقعاً منتظر او هستیم؟ و یا اینکه به قول حافظ: ( لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ —- عشقبازان چنین، مستحق هجرانند) ما نیز لاف عشق میزنیم و به این دوری عادت کردیم و دیگر هیج . . . و تلخ تر آنجاست که مهر معشوق به ما ثابت میشود و معلوم میشود که او ما را حتی از خودمان بیشتر یا از خودش نیز بیشتر دوست داشته و ما چون کبک سر در برف جهالت کرده و مستحق چنین هجرانی هستیم. من اول از خودم و بعد از شما میپرسم آیا پسر فاطمه زهرا (علیها سلام) مستحق همچین قوم بی رحم و بی خیالی هست؟ و یا اینکه ما حداقل برای اثبات عشقمان باید اول معشوق خود را بشناسیم ؟ کدام یک از ما اگر امام زمان را ببیند می شناسد؟
چه خیال در سر من ز سر نگار خوشتر؟ وگرم به جبر باشد چه ز جبر یار خوشتر؟ تو مرا بگو که شاید ز برای او بمیری !!! وگرم به مرگ خواند چه ز اختیار خوشتر؟
۩﷽۩ 🔰 سخنی در باب انتظار ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ یکی از دوستانم تعریف میکرد که در دوره جوانی، مهر دختری در دلش افتاد و تا حدی او در ذهنش نقش بسته بود که طرز نگاه کردن، راه رفتن، نشست و برخواست، علایقش و... همه را از حفظ بود و می‌گفت می‌توانستم ادعا کنم که از بین صد نفر مشابهش می‌توانم او را تشخیص دهم. میگفت: از این مهر ناخواسته شیرین حدود شش سالی گذشت لکن به دلیل حیایی که در بین ما حاکم بود هرگز سخنی در بینمان رد و بدل نشد و حتی نگاهی که بیانگر این مهر و علاقه باشد به وقوع نپیوست اما از آنجا که "گر میسر نیست ما را کام او عشق بازی می کنم با نام او" هرجا سخنی از او به میان می‌آمد ناخودآگاه جذب می‌شدم فال گوش بودم و از هرچه می‌شنیدم لذت می‌بردم و مهرم به او فزون‌تر می‌شد تا آنجا که روزی به یکی از دوستانم گفتم که من فلان شخص را شش سال از چشم دیگران دیده‌ام!!! میگفت: بعد از این شش سال که دیگر وقت ازدواجم رسیده بود، جسته و گریخته و به شوخی بحثش را با مادرم باز میکردم، مادرم لیست کسانی که برایم در نظر گرفته بود را گفت و من فقط یک نام را شنیدم و آنچنان از حکمت خدا در این هماهنگی -بی آنکه این راز سر به مهر آشکار شود- خرسند بودم که انگار هفت آسمان را در زیر پا داشتم؛ لکن ترسی توأم با ناامیدی وجودم را فرا گرفت چراکه شنیده بودم او به ازدواج نظر مثبتی ندارد و خواستگارهای قبلی‌اش، از پشت تلفن پا را فراتر نگذاشته و لایق دیدار نگشته بودند. با همه این احوالات، دل را به دریا زده و با سکان داری مادر پا در این راه پر پیچ و خم گذاشته و اولین تماس را گرفتیم، اما خودمان را برای گرفتن جواب منفی آماده کرده بودیم. در میان صحبت های مادرم با مادرش دنبال یک نشانه بودم تا پا بر زمین گذاشته و قدری نفس بکشم و خودم را بخاطر این شکست دلداری بدهم که ناگهان دسته گلی را در دستم مشاهده کردم که جلو تر از من به استقبال خانه‌ای می‌رفت که پاهایم سال‌ها انتظارش را می‌کشیدند. پذیرش من توسط او اینقدر عجیب بود که نه‌تنها من و خانواده‌ام که حتی خانواده خود او از تعجب دست و پا گم کرده بودند و این تعجب خود را هرچند که خلاف عرف بود به طور واضح اعلام می‌کردند و از همه این‌ها چیزی که نظرم جلب کرده و مرا دلگرم می‌کرد این بود که انگار در این سال‌ها من تنها نبوده‌ام و فراغی که کشیده‌ام بی‌حاصل نبوده و همه چیز آنجایی شیرین‌تر از همه اوقات شد که چشمان دیگران را صادق یافتم و هرچه گفته بودند را دیدم و در دل از آنها شکایت کردم که چقدر بی ذوقی و کج سلیقگیشان به تصویر ذهنی من از این خلقت زیبای خداوند لطمه و آسیب وارد کرده بود. خلاصه که "من هرچه در توان دلم شد گذاشتم" و کمر به پذیرفتن هر شرطی بسته بودم، "اما نشد که تر لبی از آن سبو کنم" و این انتظار شیرین به شکستی جگر سوز بدل شد و رشته زندگی مرا تا مرز پارگی برد. دوست غمگین و ناراحت من بعد از تعریف این اتفاقات که البته بنده به طور خلاصه آنها را برای شما نگاشتم گفت: اما هر وقت که با خودم تنها می‌شدم و به دنبال مقصری برا این اتفاق می‌گشتم هیچ کس جز خودم را نمی‌توانستم محکوم کنم چرا که من شش سال وقت داشتم تا خودم را آماده کنم اما نشسته بودم و خیال بافی می‌کردم و الا پس از شش سال مهر او به من همه را انگشت به دهان کرد و من اگر آمادگی لازم را داشتم هرگز این چنین نمی‌سوختم. حالا من نظر شما را به نتیجه ای که خود از داستان این دوست ناکامم گرفته‌ام جلب می‌کنم؛ او شش سال انتظار کشید و به گفته خودش از چشم دیگران معشوقش را تماشا می‌کرد و آنچنان او را شناخته بود که از میان صد نفر برایش به راحتی قابل تشخیص بود و معلوم شد که در این سال ها تنها نبود و بعد از ناکامی آنچنان سوخت که . . . ما چند سال است اینچنین منتظر پسر فاطمه (علیها السلام)، مهدی موعود (علیه السلام) هستیم؟ به معیارها دقت کنید، آیا ما واقعاً منتظر او هستیم؟ و یا اینکه به قول حافظ: "لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین، مستحق هجرانند" ما نیز لاف عشق میزنیم و به این دوری عادت کردیم و دیگر هیج . . . و تلخ تر آنجاست که مهر معشوق به ما ثابت می‌شود و معلوم می‌شود که او ما را حتی از خودمان بیشتر یا از خودش نیز بیشتر دوست داشته و ما چون کبک سر در برف جهالت کرده و مستحق چنین هجرانی هستیم. من اول از خودم و بعد از شما میپرسم آیا پسر فاطمه زهرا (علیها سلام) مستحق همچین قوم بی‌رحم و بی‌خیالی هست؟ و یا اینکه ما حداقل برای اثبات عشقمان باید اول معشوق خود را بشناسیم؟ کدام یک از ما اگر امام زمان را ببیند می‌شناسد؟! . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 گاهی فکر میکنم: 🚫 خیلی بی‌رحمانه به زندگی‌ام ادامه میدهم... ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ 🔰 چه بسیار آرام است؛ آرامشی که قلب هر انسانی را مچاله میکند. ای کاش داد میزد: «من سهمم را به بهای یتیم شدن خودم و بیوه شدن مادرم پرداخته‌ام، بروید پی کارتان ای لشکر مرفه بی‌درد...» ای کاش از فراق پدرش گریه می‌کرد، اما اینقدر آرام نبود. وقتی او آرام است یعنی من باید داد بزنم، من باید گریه کنم، من باید‌ بسوزم برای او. من همه‌چیز دارم و هیچوقت راضی نیستم آنوقت این دخترک بی‌گناه ناخواسته تکیه گاهش را، پدرش را برای من همیشه ناراضی از دست داده ولی دم بر نمی‌آورد. ای کاش بر سرم داد می‌کشید؛ ای کاش مرا زیر مشت و لگد می‌گرفت، اما اینقدر آرام نبود...
برایت گرچه در شهری غریب آواره گشتم من من از آوارگی بیزارم اما دوستت دارم (حسین جان)
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ (بخش اوّل) بعد از حاج عبدالله والی، بی‌صاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاج‌آقا مومنی‌ست. حجت‌الاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی. اولین مواجه‌مان با حاج‌آقا زمانی بود که به رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّه‌ها را دانه به دانه بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان می‌گذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمی‌خوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.» بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّه‌ها جمع شوند زیر آلاچیق. سازه‌ای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تخت‌های قهوه‌خانه‌ای تا حاج‌آقا مومنی برای‌مان صحبت کند. عجیب بود؛ حاج‌آقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت می‌کرد، از همان‌ها که فقط در قم پیدا می‌شوند و برای دوره‌ها و همایش‌های فلان و بهمان دعوتشان می‌کنند. از حرف‌هایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز می‌کند، راحت می‌فهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی. حاج‌آقا وقتی طلبه‌ی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا می‌شود. نَفَس حاجی تاثیر خود را می‌گذارد و حاج‌آقا همه‌چیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل می‌کند. حاج‌آقا می‌شود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ می‌شود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم می‌شود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاج‌آقا من را یاد می‌اندازد. حاج‌آقا لابه‌لای صحبت‌ها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّه‌ها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم. برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیت‌الله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیت‌الله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمی‌رفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاج‌آقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم می‌رود. ایشان هم جوابی مشابه به حاج‌آقا می‌دهد. به او می‌گوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاج‌آقا قرص و محکم در بشاگرد می‌ماند. صحبت‌های حاج‌آقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاک‌هایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تک‌تک بچّه‌ها انداخت. بعدش هم همراه او راه‌افتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برای‌مان بگوید... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب بود؛ حاج‌آقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت می‌کرد، از همان‌ها که فقط در قم پیدا می‌شوند و برای دوره‌ها و همایش‌های فلان و بهمان دعوتشان می‌کنند. از حرف‌هایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز می‌کند، راحت می‌فهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی. مَنِش حاج‌آقا من را یاد می‌اندازد. *قسمتی از یادداشت صد سال تنهایی، قسمت هشتم
حال من حال یتیمست که با کاسه‌ی شیر در ره خانه‌ی دردانه پدر گم گشته . . .
من نی به شعر چون همگان طنز پرورم نی یار من نشسته چنین خوب در برم گاهی به شعر یا که غزل طعنه میزنم و آن طعنه را ز بی نمکی خنده میزنم هرچند دست من به غزل یار پرور است لیکن نگاه من به چنین کار کمتر است چون طنز پرورم رخ من نیز خنده روست این اشک ها طبعیت این فصل گرده روست بگذر ز من و از این نگه پر ز پرسشت من طنز پرورم اگر این است پرسشت این گونه نیست گر تو چنین فکر میکنی در من غمی که نیست تو چنین فکر میکنی من طنز پرورم همه دم شاد و خنده رو این گریه ها ز شادی من نه از فراق او باشد قبول خنده به ما بی محل شده اشک است آنچه تازگیم هم محل شده ور نه عیار ما که چنین بی بها نبود زنجیر عشق غم زده‌ی ما رها نبود من پر ز غم غمم متولد ز همّ و همّ چون عاشقم شمردمش اینگونه محترم بگذر ز من و از آن نگه پر تعجبت می‌برّد این گلوی من از این توقعت غم های قلب من که یکی و دوتا نبود درخواستت برای بیانش روا نبود ای دلخوشی و ای همه شب بی قراریم دلتنگ روزگار وصال و جوانیم بیزار از خودم شده با خویشتن خوشم من عاشق خودم شده یا خویش میکشم دیوانه‌ام به پای که آخر نشسته‌ای؟ بر این جنون واضح من چشم بسته‌ای؟! جز خویش با خودم احدی همگنم نشد صابر بیا که جز تو کسی مؤمنم نشد
ای شیخ صبردار که مردان روزگار از خون دل به شوکت جاهی رسیده‌اند
یاد ار کند دلم ز تو با هر بهانه‌ای لبخند میزنم چو بخوانم ترانه‌ای دردیست یاد تو به دلم مهربان من کابوس من به راحت و خواب شبانه‌ای لبخند میزنم که بگویم مهم نبود تنها دروغ قصه‌ی این عاشقانه‌ای من با تو نه، بدون تو هم زنده نیستم من مرده‌ی توام به هر آن بی کرانه‌ای صد بار اگر بمیرم و خوش زندگی کنم معشوق من تویی به دل هر زمانه‌ای ای وای از این ترانه‌‌ی بی حد و مرز عشق رقص است چاره چون تو بخوانی ترانه‌ای آخر تو کی از این سر من دست می کشی از قلب من برون شو تو با هر بهانه‌ای لعنت به من، چرا تو ز یادم نمی‌روی؟ هرجا که بنگرم ز تو یابم نشانه‌ای تنگست قلب من، نه برای تو مهربان دلتنگ آن دمم که تو بودی جوانه‌ای آن وقت ها که عاشق تو بودن مرا ننموده بود دل به سخن یا نشانه‌ای صابر نبود مرد رهی اینچنین شگفت اما تو ماهرانه بتی دلبرانه‌ای
حیف آن زمان که صرف فراموشیت نشد لعنت به آن دلی که تو در آن خوش آمدی لعنت به آنچه مهر تو را در دلم گذاشت حیف عاشقی که مرد و تو هرگز نیامدی
آنجا که جز دعا دگرم راه چاره نیست یعنی که آب از سر نفرین گذشته است
نمانم در پی این زندگی بی هدف آنی که من ققنوس این خاکسترم محصول ویرانی شکستم من خودم را تا بسازم من خودی دیگر که میدانم که من هستم در این من همچو زندانی تو ای جان و تو ای جانان تو ای مانند خون در رگ الهی، عالمی، پروردگاری، خوب میدانی که من سوی تو هر لحظه که شد نزدیکتر گشتم ولیکن سخت میگیرد به من احوال نفسانی بیا صابر دمی با ما سخن از کامکاران کن که صحبت بر گدایانی چو ما گشتست ارزانی
هدایت شده از 
شب شب طنین سرد پایانی ز غم لبریز بود بخت ما بود ار نه شب را صوت خوشتر نیز بود خیره ماندم ساعت بی رحم را، بر قلب من لحظه لحظه ضربه میزد، نیزه هایش تیز بود عمر خود را دیدم انگاری که یک ربعش کم است رفت عمرم گرد آن میزی که مرگم نیز بود
هدایت شده از 
من نمیدانم که ایراد دل من از کجاست جان به قربانت بگو حلال این مشکل کجاست؟ من غم‌انگیزم و تنها ، گاه گاهی منزوی ای به قربانت که نامت مرهم این قلب ماست من گنه کارم عزیزم چون که دورم از تو من راه حل پاکی من از خودم نزد شماست این منی را کز خودم اینگونه هستم در گریز دامن مهر تو تنها مأمن این بی نواست