eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
107 دنبال‌کننده
498 عکس
615 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ امشب داشتیم. یکی دیگر آورده بودند. حالا دیگر نورافکن‌ها کم و بیش فضا را روشن می‌کردند و تاریکی، آنقدرها مثل دیشب غلیظ نبود. زیر نورِ بهتر میبینی چه چیز را داری بیل می‌زنی. با فقط قطر تنوره ملاتی را که داری میسازی، می‌بینی؛ اما باید کل فضا روشن باشد تا بتوانی مسلط‌تر کار کنی. خانه‌هایی را که داریم می‌سازیم، بهشان می‌گویند «نو کَپَر». نو کپرها چارچوب و دیوارهایی دارند مثل خانه‌های عادی، اما سقفشان از همان متریالی ساخته می‌شود که کپرها از آن ساخته می‌شوند. یعنی یک خانه معمولی با یک سقف کپری. ••• یک چیز اینجا برایم خیلی جالب است؛ بچه‌های این منطقه واقعا خیلی مودب‌اند! اولش فکر می‌کردم با یک عده بچه تُخس سر و کار داشته باشیم؛ اما الان می‌بینم که این بچه‌ها، خیلی به بزرگ‌ترها احترام می‌گذارند، همیشه اول سلام می‌کنند و در کارها کمک می‌کنند. خیلی نازند! تا یکی از ما را می‌بینند سریع می‌روند سراغش که "عمو بیا درس بده! بیا درس بده!" منظورشان همان جمعخوانی قرآن و بازی و خنده است‌... آنقدر این بچه‌ها، که حتی سعی می‌کنند برای ما بار اضافه نباشند و دردسر درست نکنند. امشب دیدم که موقع استراحت بین کار، پسر بچه کوچکی دست در کاسه خرما کرد؛ وقتی دید خرماها کم است و رو به اتمام، بی آنکه حتی یک خرما بردارد، دستش را از کاسه کشید و یواش یواش رفت سر ساختمان. یادم رفت بگویم؛ این بچه‌ها خیلی در کار ساخت و ساز کمک‌مان می‌کنند... ••• قبل از رفتن سر پروژه‌ها، یک شعر را در شامگاه (بجای صبحگاه) همخوانی می‌کنند: 《دوباره می‌نوشم از آن جام می ناب * به نام نامی حسین حضرت ارباب...》 خیلی قشنگ است؛ خصوصا وقتی علی آقای علوی روی سکو می‌ایستد و با آن صدای خوش، شعر را می‌خواند و جمع را هم همراه می‌کند. از آقا استاد پرسیدم: «چه کسی این شعر را گفته؟ آنقدری که من می‌فهمم شعر قوی‌ای‌ است هم به جهت فنی و هم محتوا. این شعر مال کیست؟» گفت: «آقا مهدیان.» راستش به حاج‌علی و آن اخم‌های درهم، و ادبیات لوطی نمی‌آيد شعر بگوید، آن هم چنین شعری. بخشی از شعر می‌گوید: 《سید با معرفت و رفیق دیرین * الا علمدار جهادی محبین دوباره خود را بلند کن * که دم بگیریم همگی این ذکر شیرین》 از آقا هادی پرسیدم: «دست سوخته جریان دارد یا تعبیر ادبی‌ست؟» گفت: «نه، تعبیر ادبی نیست؛ دست سید را در یکی از اردوها، برق سه فاز می‌گیرد. دستش خیلی بد می‌سوزد. آقا روح‌الله میرزایی می‌گفت به نظر من انگار دستش پُخت.» ••• از نوشتن کار من نیست. با او مواجهه مستقیم نداشتم اما روایت‌هایی که از او می‌شنوم، تصویرش را در ذهنم می‌سازد. آدم خاصّی بوده سید. 'یک هنرمند جهادی'. سید در راه برگشت از سفر اربعین، دچار تصادف شده و با اعضای خانواده‌اش فوت می‌کند. حاج قاسم یادمان داد، تا شهید نباشی، شهید نمی‌شوی. سید، شهدایی زندگی کرد و در آخر هم، یک جورهایی نصیبش شد. سید محمد آنقدر مهره مهمی بود که آقا بعد از فوتش برایش نوشت: «رحمت خدا بر هنرمند جهادگر سید محمد ساجدی و تسلیت بر بازماندگان ایشان.» آقا رضای آقازاده می‌گفت: «در ختم سید، چند اتوبوس از مناطق محروم خود را به مدرسه معصومیه رسانده بودند تا در مراسم سید شرکت کنند.» رحمت خدا بر او، و دیگر شهدای جهادگر. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
۰۰• بــسمـ‌اللّٰہ‌الرحمـٰـن‌الرحیــم •۰۰ ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ • روزه، دریٖچـه‌ای به عالـم معنـٰا • () ۱. در ماه مبارک رمضان، فضا برای دریافت فیض الهی مهیّا تر از دیگر زمان هاست؛ انسان از درون حس می‌کند که در این ماه به عالم غیب نزدیک تر است تا زمان های دیگر؛ و متوجه می شود که القائات شیطان در این ماه کمتر بر او اثر می‌کند. به عبارتی مقدّر شده است که در این ماه حجاب های عالم غیب کمرنگ تر شوند. ۲. باید التفات داشت به اینکه بهشت و جهنّم روی دیگرِ همین زندگی ماست و اگر در این ماه حسّ می‌کنیم که حال خوبی داریم و از عبادت و نیایش در این ماه لذّت می‌بریم باید بدانیم که بهشت نزدیک شده ایم. ۳. ما باید انتظارمان از روزه گرفتن را مشخّص کنیم؛ وگرنه یک ماه را گرسنگی کشیده ایم بدون اینکه هیچ گونه آورده‌ای داشته باشد. روزه آنقدر شأن بالایی دارد که باعث تولید صفتی همچون یکی از صفات الهی در انسان می‌شود. از آنجا که ما برای ساعاتی خود را از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها بی نیاز می‌بینیم، صفتی همانند «غنی» در ما ایجاد می‌شود که یکی از صفات الهی است. ۴. روزه به نوعی تمرین کشتن هوس هاست که موجب احیای قلب می‌شود که به موجب آن، قابلیّت دریافت حقایق عالیه در انسان افزایش پیدا می‌کند. قلب که احیا شد، بر تمامی جوارح حکومت می‌کند و موجب جلوگیری از جولان شهوات می‌شود. ۵. گرفتن روزه باعث زیادت تضرّع می‌شود و انسان‌ها را را بیشتر به یاد نیستانی که از آن بریده شده‌اند می‌اندازد. نیستان عالم غیب... ۶. گاهی انسان می‌خواهد کار مهمی را انجام بدهد امّا نمی‌تواند زیرا تقوی و اراده‌ای ضعیف دارد. روزه باعث تقویّت اراده و تقوی می‌شود. ... م.بُـــرهان ۱۴۰۲/۰۱/۰۵ ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ نسخه pdf «کتاب روزه دریچه‌ای به عالم معنا» را از اینجا دریافت کنید.
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ امروز می‌خواهم از برای‌تان بگویم! 😂 همه غذاها از خمینی شهر می‌آید؛ عزیزان فقط زحمت گرم کردن و اضافه کردن فلفل -به مقدار لازم که نه، مافوق مقدار لازم- را می‌کشند. آخر سر هم موقع پخش کردن غذا جوری سیس می‌گیرند که انگار پیشنهاد مخصوص سرآشپز را سرو می‌کنند. یک بار آشی برای‌مان تدارک دیدند که یک وجب فلفل‌ رویش داشت 😑. ولی جدای از شوخی، واحد اردو هستند این بندگان خدا. حاج‌آقا افشین -بله افشین!- بین کار می‌آید و به بخش‌های مختلف سرکشی می‌کند. خودش، با دستان خودش خرما و بيسکوئيت و پرتقال و سیب در دهان بچه‌ها می‌گذارد. آخر سر هم حسابی صدا و هوار می‌کند تا مطمئن شود کسی جا نمانده باشد. مرد پشت صحنه، علی آقای کتولی، هم غذا را ردیف می‌کند، هم پشت کامیونِ بی‌ترمز می‌نشیند و بچه‌ها را به محل کار می‌رساند و هم سر پروژه با پیکور (چکّش تخریبِ برقی) به جان دیوارها میفتد و آنقدر می‌کَنَد که جا برای پنجره‌ها باز شود. و امّا آقا رضا بابُلی! عمو رضای باُبلی که بچّه خوزستان است (!) از اوس مهدی مازندرانی درخواست می‌کند که یک دهن اصفهانی برای‌مان بخواند! همینقدر قر و قاطی. عمو رضا خیلی خون گرم است؛ شوخی و خنده‌اش هم همیشه به راه است. عمو رضا همیشه مطمئن می‌شود که همه‌چیز رو به راه باشد و کم و کسری در محل کار و اسکان نباشد. عمو رضا شاید آشپزی نکند ولی همین پخّاشی (پخش کردن) غذا خودش مکافاتی دارد؛ یک بار ماشین بچه‌ها زود می‌رسد یک بار دیر. یک بار غذا با تاخیر از خمینی شهر می‌آید، یک بار زودتر از موعد. تدارکات، های خوبی هم دم می‌کند؛ کسانی که مرا می‌شناسند، می‌دانند که من به هر چایی نمی‌گویم خوب. من معتاد چایم. هر روز صبح که از خانه می‌زنم بیرون، دست‌گرمی یکی‌دو لیوان -لیوان، نه استکان- چای میزنم و بعد فلاسک را پر می‌کنم. جاهایی که می‌روم از جمله خانه طلاب، چای هست؛ اما سلیقه من نیست -محترمانه‌اش می‌شود این. همیشه با خودم یک فلاسک دارم و یک جعبه چای که ترکیبی‌ست از سه چای مختلف، با طعم‌دهنده‌های مختلف: چوب دارچین، غنچه محمدی و هل. من، با این وضعیّت می‌گویم چای تدارکات خوب است. تدارکات زحمت شام را می‌کشد و سحری. وسط کار که ساعت ۱۲ استراحت می‌کنیم و روضه می‌خوانیم، تدارکات وارد عمل می‌شود. شکل کار را هم رعایت می‌کنند؛ سیب و پرتقال قاچ شده در دیس، رویش هم سفره -چون سلفون ندارند، جهادی است بالاخره. بعد هم لقمه‌های خوش‌مزّه. لقمه‌هایی که حاج‌آقا افشین بهشان می‌گوید ساندویچ؛ از این بازار گرمی‌ها هم می‌کند واحد تدارکات. این‌ها نهایتا بلّه باشند، نه ساندویچ 😆. یک بار نان و پنیر و خرمای با هسته است، یک بار تخم مرغ پیاز و یک بار هم مثل دیشب، سوسیس بندری 😋. خلاصه واحد تدارکات، بی آنکه نامی از او به میان باشد، مخلصانه سعی می‌کند با انجام دادن چنین اموراتی نگذارد خستگی کار به تنِ بچّه‌جهادی‌ها بماند. دَم‌شان گرم، دست‌شان پُر برکت... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ (بخش اوّل) بعد از حاج عبدالله والی، بی‌صاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاج‌آقا مومنی‌ست. حجت‌الاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی. اولین مواجه‌مان با حاج‌آقا زمانی بود که به رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّه‌ها را دانه به دانه بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان می‌گذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمی‌خوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.» بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّه‌ها جمع شوند زیر آلاچیق. سازه‌ای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تخت‌های قهوه‌خانه‌ای تا حاج‌آقا مومنی برای‌مان صحبت کند. عجیب بود؛ حاج‌آقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت می‌کرد، از همان‌ها که فقط در قم پیدا می‌شوند و برای دوره‌ها و همایش‌های فلان و بهمان دعوتشان می‌کنند. از حرف‌هایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز می‌کند، راحت می‌فهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی. حاج‌آقا وقتی طلبه‌ی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا می‌شود. نَفَس حاجی تاثیر خود را می‌گذارد و حاج‌آقا همه‌چیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل می‌کند. حاج‌آقا می‌شود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ می‌شود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم می‌شود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاج‌آقا من را یاد می‌اندازد. حاج‌آقا لابه‌لای صحبت‌ها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّه‌ها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم. برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیت‌الله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیت‌الله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمی‌رفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاج‌آقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم می‌رود. ایشان هم جوابی مشابه به حاج‌آقا می‌دهد. به او می‌گوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاج‌آقا قرص و محکم در بشاگرد می‌ماند. صحبت‌های حاج‌آقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاک‌هایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تک‌تک بچّه‌ها انداخت. بعدش هم همراه او راه‌افتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برای‌مان بگوید... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
. 🔰 بسیار گفتگوی برگ‌ریزانی بود 🍃. راجع بهش خواهم گفت طی یک یادداشت تحت‌ عنوان «زمین سوخته‌ی ادبیات
﷽ 🔰 زمین سوخته‌ی ادبیات مقاومت ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان هیچگاه اجازه نمی‌دهم که محرّک من برای نوشتن باشد؛ این هستند که من را به نوشتن وادار می‌کنند. وقتی فکری مثل خوره به جان ذهنم بیافتد، با نوشتن، مغزم را حجامت می‌کنم و آن فکر را مِک می‌زنم و بیرون می‌ریزم. این نوشته امّا فرق دارد. پایه این نوشته همه‌اش حسّ است. با اعصاب خُرد دارم می‌نویسم؛ به همین علّت شاید نوعی از یا در آن باشد و ادبیّاتش، آنچنان که باید و شاید در قالب یک نقد و باکلاس نگُنجد. بگذریم که از نقد و محافظه‌کارانه حالم به هم می‌خورد. سال‌های اوّلیّه طلبگی بود که استادی داشتیم متشخّص و چیزفهم، که صاحب انتشارات کتابستان بود. بِهِمان منطق می‌گفت. روزی –به عنوان شخصی که از نویسندگی و کتاب سررشته داشت– از کتابی برای‌مان گفت که جزء رمان‌های دفاع مقدّس است و به زبان‌های زنده دنیا هم ترجمه شده و نمادی است از ادبیّات جنگ ایران، ولی در انتها به نفع جنگ و جبهه تمام نمی‌شود. بعدها فهمیدم که منظورش این بوده که این کتاب، ضد جنگ است. کتاب را خواندم؛ از قضا خیلی هم خوشم آمد! با خود گفتم این استادمان بی‌خود گفته؛ کتاب، خیلی هم عالی است و قوی. کتابی است که معیارهای یک رمان استاندارد را دارد و از طرفی در فضای جبهه و شهادت و... است. اتّفاقاً یک روز که در کتابفروشی‌های مسجد جمکران، با جمعی از دوستان کتاب‌باز دور-دور می‌کردیم، چندتا کتاب دیگر از همین نویسنده خریدیم که به نوبت بخوانیم. امروز صبح داشتم برای خودم اُملت می‌زدم، گفتم بی‌کار نباشم و به قسمت‌های جدید پادکست رادیو مضمون گوش کنم. قبلاً گفتوگو با رضای امیرخانی و منصور ضابطیان را گوش داده بودم و از قالب این گفتگوها خوشم آمده بود. این دفعه هم با نویسنده کتاب مذکور مصاحبه کرده بودند. نویسندۀ «سفر به گرای 270 درجه»، "احمد دهقان". خوشحال شدم و کنجکاو؛ تِرَک را پِلی کردم. از اواسط گفتگو، دنیا روی سرم خراب شد. فهمیدم آقای جوکار (مدیر انتشارات کتابستان و استاد منطق‌مان) پُر بی‌راه هم نمی‌گفته. حس کردم باید دوباره سفر به گرا را بخوانم که شاید گول خورده باشم... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 زمین سوخته‌ی ادبیات مقاومت ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان جنسش از جنس آدم‌هایی مثل است؛ محمود را آقا اجازه نداده بود برندۀ جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی شود(۱). چندین بار هم –بدون آنکه اسم بیاورد– تلویحاً از این گفته بود که اینجور نویسندگان و در کلّ، اینجور هنرمندان یه چیزی‌شان کم است و یه چیزی‌شان می‌شود. آقا راجع به احمد محمود می‌گوید: «سال های 61 و 62 آن آقای .... کتاب "زمین سوخته" را می نویسد، که صددرصد ضد جنگ است و اصلا حماسه ای در این کتاب نیست! کما اینکه وی یک کتاب دیگر دارد که ضد انقلاب است؛ [...] یک رمان مفصل سه جلدی است. من حالا اسمش را نمی گویم، که اگر کسی تا حالا نشنیده، نشنیده باشد. [...] گاهی می شود که در خاستگاه ادبیات جنگ، که محصول طبیعی‌اش ادبیات مقاومت است، کسانی می آیند از روی غرض ادبیات ضد جنگ را باب می کنند؛ مثل همین کتاب زمین سوخته.» احمد دهقان ضد جنگ است؛ اصلاً قصد بررسی تفکّرات ضد جنگ و این مزخرفات را ندارم. حوصله‌ام نمی‌کشد. قدر مسلّم آن است که جنگِ ما –که در واقع جنگ نیست، دفاع است– با امثال جنگ‌هایی که انسانِ وحشیِ غربی برای استمتاع هرچه بیشتر از منابع طبیعی و به قیمت دِق دادنِ مادر طبیعت به راه انداخته، فرق می‌کند. غرب وحشی، بعد از مکیدن شیر مادر طبیعت، پستان او را گاز می‌گیرد. همین جمله از حضرت روح الله، در بیان تفاوت بین این دو جنگ کافی‌ست: «گاهی که وصیّتنامۀ بعض شهدا را که می‌بینم [...]، می‌بینم که ملّت، الهی شده است.» امثال احمد دهقان با آنکه رزمنده و جانباز دفاع مقدّس هستند، ولی به قدر یک فریم، از نگاتیو چندصد کلیومتریِ جنگ نصیب‌شان نشده. غرب زدگی در هر شکلِ آن، بلای خانمانسوزی‌ست که انسان را در استخر عسل هم تلخ‌کام نگه می‌دارد. این آدم انگار هیچ چیز از جنگ حالی‌اش نیست. مثل ژورنالیستی حرف می‌زند که انگار چند صباحی توریستی به پشت جبهه رفته و کمپوت گیلاسِ خُنک خورده و برگشته. تعابیرش همه تُهی‌ست؛ به پندار من، وقتی حرف می‌زند انگار با نهایت تکلّف و ظاهرسازی سعی در فرهیخته نشان دادن خود دارد. این آدم همه‌اش، رو کار و ظاهر است. رادیو مضمون در پنج قسمت با احمد دهقان گفتگو کرده که هنوز فقط دو تایش منتشر شده؛ چند روزِ آینده که باقی اپیزودها بیرون بیاید، ممکن است جنجال رسانه‌ای راه بیفتد! این گفتگوی اعصاب خُردکن کاملاً پتانسیل آن را دارد که حاشیه و دعوا درست کند. البته ممکن هم هست که قشر حزب‌الله به چَپَش هم نباشد؛ کما اینکه در خیلی از مسائل دیگر نیز همینطور بوده است... ۱. ر.ک: روزنگاشت‌های اکبر هاشمی رفسنجانی، ۲۸ اسفند ۱۳۷۷؛ و نامه سرگشاده عطاالله مهاجرانی تحت عنوان "آقای خامنه‌ای! اراذل را بر کشور حاکم کرده‌اید!"، دویچ وله، ۱۲ ژوئن ۲۰۱۰ ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 چرا چاقیم؟ ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 () روزی روزگاری شاملو گفته بود که «می‌توانیم هر چیز با ارزشی را لای کتاب‌ها پنهان کنیم، چون مردم ایران کتاب نمی‌خوانند» لیلی گلستان، چندی پیش کنایه‌ی سنگین دیگری را حواله‌ی مردم ایران کرد: «غر زدن عادت ما شده است!» او این جمله را وقتی بر زبان آورد که داستان دشوار زندگی خودش را تعریف کرده بود. من فکر می‌کنم ماجرای «شکم» بی‌ارتباط با همین کنایه‌ی سنگین لیلی گلستان نیست، ما ایرانی‌های شکم گنده، حتّا مسئولیت شکم خودمان را هم قبول نمی‌کنیم و غر می‌زنیم! امّا شاید داستان، فقط مربوط به شکم‌های گنده‌ی‌مان نباشد: ما قدرت اراده‌‌ مان را قربانی می‌کنیم. ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄ گاهی وقتی استخر می‌روم خیلی درباره‌ی شکم‌ها فکر می‌کنم. اغلب افراد اضافه وزن دارند و ترکیب شکم و پهلوهایشان، سیاره‌ی زحل را تداعی می‌کند! برخی دیگر هم تفاوت زیادی با عدد ۱ ندارند: افرادی بسیار لاغر که معلوم است اگر بخواهند هم نمی‌توانند چاق بشوند! این وسط عده‌ی اندکی هستند که شکم ندارند و اقلّیتی هستند که عضلات شکم‌شان نمایان شده است! خلاصه استخر، غیر از محلّی برای شنا کردن، محلّی برای نمایش شکم‌هاست. معمولاً وقتی فامیل‌هایمان از شکم‌شان حرف می‌زنند افسوس می‌خورند و به سرعت، شلوغ بودن وقت‌شان را بهانه می‌کنند. آن‌ها می‌گویند که از بس شرایط اقتصادی بد است، مجبور هستند که چند شیفت کار کنند و وقتی خسته به خانه می‌رسند، نمی‌توانند ورزش کنند. نمی‌دانم اگر شرایط اقتصادی‌شان بد است، چطور چاق شده‌اند! آدمی که سه نوبت کار می‌کند، باید مثل همان عدد ۱ باشد! به علاوه، اگر شرایط اقتصادی بد شده است چطور ماشین‌شان را عوض کرده‌اند؟ اتّفاقاً این روزها دقت کرده‌ام که اتوموبیل کوئیک، همین‌طور بیش‌تر می‌شود! البته شاید اشتباه هم نباشد: امروز صبح فقط برای یک مسواک و خمیردندان، پنجاه هزارتومن پول بی‌زبان دادم! ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 چرا چاقیم؟ ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 () به یاد دارم که سال گذشته، کمی شکم آورده بودم. کرونا باعث شده بود که فعّالیت خاصّی نداشته باشم. به خاطر همین، تصمیم گرفتم که روزانه کفش‌هایم را پا کنم و تا هر قدر که می‌توانستم بدوم. صبح زود بیرون می‌رفتم: به که چه هوایی بود! آن اوایل، شاید تا دو هفته، بیشتر از ده دقیقه دوام نمی‌آوردم و زود به خانه بر می‌گشتم. امّا همین که دو هفته گذشت، می‌توانستم تا نیم ساعت هم به دویدن ادامه بدهم. بعد از این مدّتی نیم ساعت دویدم، فهمیدم که حالْ می‌توانم تا یک ساعت بدوم! امّا چون من فارست گامپ نبودم که میلیونر باشم و بتوانم تمام ایران را بدوم، تصمیم گرفتم به همان روزی نیم ساعت قناعت کنم. امّا جالب بود: گویا اراده‌ی من هم مثل عضله‌ی پاهایم، همینطور قوی و قوی‌تر می‌شد. شکم برای من معنای بدی دارد: وقتی آدمی شکم آورده است، یعنی بیشتر از چیزی که نیاز داشته خورده است، یعنی احتمالاً می‌دانسته که میل او به خوردن بشقاب دوّم خردمندانه نیست، امّا باز هم بشقاب دوّم را خورده است و مدام این اشتباه را تکرار کرده و سرانجام، شکم آورده است! امّا راستش را بخواهید، اراده‌ی ما آدم‌ها آن چنان هم آزاد نیست. ما بیش از حد روی اراده‌ی‌مان حساب می‌کنیم. البته که من‌ «هم» مسئول چاق‌شدنم هستم، امّا نباید تأثیر محیط پیرامونم را نادیده گرفت. وقتی از آغاز خیابان «آذر» تا خانه‌ی ما پیاده بیایید، مدام مغازه‌های خوشمزه می‌بینید: آبمیوه فروشی، کبابی، سیرابی، جگرکی. کاش فقط همین بود، درب این مغازه‌ها شیشه‌ای است و شما می‌توانید مشتری‌هایشان را تماشا کنید که با چه ولعی می‌نوشند و می‌جوند و می‌بلعند! واقعاً سخت است که بتوانید از این همه تحریک فرار کنید. چند وقت پیش، مقاله‌ای با عنوان «خورنده را سرزنش نکنید» می‌خواندم. نویسنده که خود در روزگار نوجوانی چاق بوده است، پیرامون شیوع چاقی در نوجوانان ایالت متّحده می‌نویسد:‌ «دست کم ۳۰ درصد کودکان آمریکا از دیابت نوع دوّم، رنج می‌کشند.» همچنین ادامه می‌دهد:« پول‌های صرف‌شده برای درمان دیابت سر به فلک کشیده است و ۱۰۰ میلیارد دلار از هزینه‌های سالانه‌ی مراقبت‌های بهداشتی به دیابت اختصاص یافته است!» آقای زینچنکو می‌گوید که کودکان و نوجوانان تقصیری ندارند: شرکت‌هایی مثل مک دونالد و برگر کینگ نه تنها با در تمام یا اغلب خیابان‌های اصلی آمریکا شعبه‌ای دارند، بلکه دائماً افراد را بمباران تبلیغاتی می‌کنند. مطابق آمار، مک دونالد، سالانه ۱ میلیار دلار هزینه‌ی تبلیغات می‌کند. به علاوه، ما نوجوانان‌مان را از خطر مصرف بی‌رویه‌ی فست فود آگاه نکرده‌ایم و همچنین، راه دیگری پیش پای آن‌ها نگذاشته‌ایم. خلاصه، ساختار اجتماعی و فرهنگی کشور، چاره‌ی دیگری برای آن‌ها نگذاشته‌اند. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 امام، راه امام، یار امام *روایت اردوی یک روزه‌ی ، خانه طلاب جوان ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان یکم: لانگ‌شات ● اگر بخواهم یک تصویرِ نمای باز از رویداد تحویلتان بدهم، باید بگویم سلّول بنیادینِ حرکتِ ششم اردیبهشت‌ماه، از تلفیق "راه امام" و "اردوی جهادی" به دست آمد. راه امام، مجموعه جلساتی‌ست که در خانه طلّاب جوان برگزار می‌شود و محور اصلی آن، مباحثه، و زد و خورد راجع به سخنرانی‌های چهارده خرداد استاد آیت‌الله سیّد علی خامنه‌ای‌ست. درباره نحوه برگزاری و فرآیند اجرای آن هم گفته‌ام. راه امامی‌های خانه طلّاب، هر ماه به زیارت بارگاه حضرت روح‌الله می‌روند. عهدشان است. این بار هم قرار بوده که پنجشنبه، حرکت کنند به سمت مرقد امام. از طرفی 8 اردیبهشت‌ماه سالروز درگذشت حاج عبدالله والی، تقریباً مصادف شده بود با این سفر؛ لذا تصمیمشان بر این شد که هر دو رویداد را ترکیب کرده، زیارت امام را با بزرگداشت حاجی، یکی کنند. مقدّمات سفر از جمله ثبت‌نام افراد و هماهنگی برای ماشین‌ها را انجام دادند. طبق معمول، تدارکات را هم عمو رضای بابُلی عهده گرفت. کلّ شب را هم پای دیگ بود تا در گلزار، یک ماکارونی حرفه‌ای نوش جان کنیم –آن هم بدون قاشق. فکر کنم با هشت ماشین شخصی، به سمت مرقد حضرت امام حرکت کردیم. سر هر عوارضی هم هماهنگ می‌شدیم. بعد از زیارت، جزوه‌ای که تدارک دیده شده بود را مباحثه کردیم. سپس راه افتادیم به سمت بهشت زهرا و بر سر مزار حاجی حاضر شدیم. و هم برای‌مان صحبت کردند. بعد از آن، گلزار گردی شروع شد و تا ناهار همانجا بودیم. در انتها هم چند ماشین به سمت حرم عبدالعظیم حسنی حرکت کردند و چندتا هم به سمت قم. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 امام، راه امام، یار امام *روایت اردوی یک روزه‌ی ، خانه طلاب جوان ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان دوّم: راه امام ● از درب خانه، با ماشین هادی حسن زاده حرکت کردیم؛ اوّل رفتیم مدرسه صدّوقی، فاز چهار –تا همین الآن با این فاز بندی ها کنار نیامده‌ام. صبحانه را گرفتیم، یک شات اسپرسو که نه، هات چاکلت زدیم –نمی‌دانم هات چاکلت هم شاتی هست یا نه– و بعد افتادیم به جادّه، تا تهران. پنج آدم درونگرا در یک ماشین. فضا کمی سنگین بود امّا حال و احوال که کردیم، اوضاع مرتّب شد. تا خودِ تهران با عمو هادی از هر دری حرف زدیم، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. سه نفر عقبی هم تخت گرفتند و خوابیدند. به حرم که رسیدیم، آقای استاد کمی صحبت کرد برای جمع. از ضرورتِ زیارت مستمرّ حضرت امام گفت، و از این که بعضی‌ها از حضرت روح‌الله به عنوان یک امامزاده، حاجت می‌گیرند. راستش تا به حال شخصیّت امام را از این زاویه نگاه نکرده بودم. می‌دانستم امام، زیارتنامه دارد، امّا این قضیّه را جدّی نمی‌گرفتم. زیارتنامه را خواندم امّا نه به قصد زیارت، می‌خواستم ببینم چه محتوایی دارد. ترکیبی‌ست از زیارت حضرت معصومه و دیگر زیارات، بخشی هم کاملاً اورجینال است. خیلی هم دعواست که زیارتنامه دُرست کردن برای حضرت امام، صحیح است یا غلط، بماند که بعضی با همان واژه "امام" هم مشکل دارند. از عمو هادی پرسیدم زیارتنامه از کیست؟ گفت: «آیت‌الله جوادی». برای امثال ما، حضرت امام یعنی همه چیز، یعنی تَهِ ماجرا. امّا امام مثل یک "ابَرنُواَختر" کیهانی می‌ماند؛ می‌دانیم ابرنواختر خیلی بزرگ است، ولی برزگی‌اش اصلاً برایمان قابل درک نیست. عظمتش با مقیاس‌های زمینی قابل سنجش نیست، متر و کیلومتر برایش جواب نمی‌دهد. این طور چیزها را با سال نوری اندازه می‌گیرند؛ اگر سال نوری را درک کردید، امام را هم می‌توانید درک کنید. جزوه‌ای که آماده شده بود، مفید و مختصر بود و متناسب با حال و هوای جمع و اردو. گزیده‌ای بود از پیام‌های امام و آقا به جهادگران. اوّل پیام‌های امام و بعد سخنان آقا. صفحه آخر، دو ستونْ متن بود، با تیتر «حاجی والی، پیر حرکت‌های جهادی». نوشته را که خواندم، دیدم آقا هیچ اسمی از حاج عبدالله نیاورده، پس چرا تیتر می‌گوید "حاجی والی"؟ قضیه را که از عمو هادی پرسیدم، گفت اینها صحبت‌های خودِ حاج عبدالله والی‌ست، نه صحبت‌های آقا راجع به حاج عبدالله! در واقع جزوه سه بخش بود، امام، آقا، حاج عبدالله. خیلی تعجّب کردم؛ چون جنس صبحت‌ها، عین دو متنِ قبل بود. آدمِ مُهذّب، حکیمانه سخن می‌گوید. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 امام، راه امام، یار امام *روایت اردوی یک روزه‌ی ، خانه طلاب جوان ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ ✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان ● سوم: عمو هادی ● به چند گروه تقسیم شدیم برای مباحثه‌ی جزوه‌ی راه امام. هر گروه هم برای خودش یک سرگروه داشت و استاد قریب هم بین گروه‌ها جا‌به‌جا می‌شد تا به سوالات پاسخ بدهد. سر گروه ما، شد عمو هادی. شاید صدای هادی را در پادکست حجره شنیده باشید. هادی حسن زاده متولد ۷۷ است، اما مثل بابا بزرگ‌ها به نظر می‌رسد. رفتارش پُخته و سنجیده، و کاملاً آخوندی‌ست؛ انگار که هادی از همان اول با عمامه به دنیا آمده است. با اینکه اختلاف سنّی‌مان بیش از سه سال نیست، امّا وقار و متانت او مجبورم می‌کند که احترام خاصّی برای او قائل باشم. با هادی در سفر بشاگرد بیشتر آشنا شدم. مسوولیت فرهنگی داخلی اردو با او بود. یکی از برنامه‌هایی که تدارک دیده بود، بازخوانی پیام رهبری به گروه‌های جهادی موسوم به "منشور نُه بندی" بود. آنجا بود فهمیدم واقعا آدم خوش فکر و خوش فهمی است. در جلسات راه امامی هم که در جهادی برگزار کردیم، این وجهه‌اش نمایان‌تر شد. خاطرم هست که در مباحثه عمومی یکی از بچه‌ها تحلیلی از صحبت‌های آقا داشت و می‌گفت: «فلان چیز اصلاً رویه آقا نیست». عمو هادی بلا فاصله، قاطعانه و محکم گفت: «اتفاقا هست! این سیره رهبری‌ست». هرچه هم از مباحثات می‌گذشت، بیشتر به درستی حرف عمو هادی پی می‌بردیم. در بشاگرد، یک گروه را سرگروهی می‌کرد که اکثرا دهه هشتادی بودند؛ امّا برای افراد گروه مرشدی می‌کرد. اعضای گروهش هم واقعاً حس گرفته بودند، و یک هویت جمعی برای‌شان شکل گرفته بود. در مباحثه‌ی حرم امام هم به نکات بسیار مهمی اشاره کرد؛ آقا در بخشی از سخنان خود در دیدار با گروه‌های جهادی می‌فرماید: 《جهاد یعنی یک حرکت جوشیده‌ی از اعتقاد و باور قلبی و ایمان و به کارگیری توانایی‌ها؛ اگر چنانچه‌ آن ایمان وجود دارد، آن باور قلبی وجود دارد، پس این کار حدّ نهایی ندارد؛ چون توانایی‌ها حدّ نهایی ندارند؛ توانایی‌های انسان واقعاً هیچ حدّی ندارد، اندازه ندارد. دل شما، روح شما، ذهن شما، مغز شما توانایی فوق‌العاده‌ای دارد؛ یعنی [مثل] این کارهایی که کرده‌اید.》 هادی در این بخش به این نکته توجه داد که آقا هر حرفی که می‌زند، از پشتوانه‌های معرفتی سنگین ‌و پُر مغزی بهره‌مند است. در نظر آقا، چون ایمان و توانایی‌های انسان محدودیت ندارد، لذا جهاد هم که مبتنی بر این ارکان است، محدودیت نخواهد داشت. رهبری در این مسئله هم کاملاً هستی‌شناسانه می‌اندیشد و همینطور هم توضیح می‌دهد. عمو هادی، سر مزار مرحوم نادر طالب هم صحبت‌های بسیار خوب و قابل استفاده‌ای ارائه کرد. به نظرم هادی توان تبلیغی بالایی دارد و کلام او گرمی و گرایی خاصی دارد. هنگام خداحافظی از والی‌ها هم دیدم که چطور با آرامش و اعتماد بنفس گفتگو را میزبانی می‌کرد و با آنها گرم گرفته بود. امیدورام حوزه بتواند در ابعاد وسیع از امثال هادی تربیت و تکثیر کند. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
﷽ 🔰 پنچ نحوۀ برقراری ارتباط با حادثه کربلا (۱) ▫️برشی از جزوه "حُبّ کَم ممنوع!" ✍🏻حجت‌الاسلام ایمان عادلی ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄ *پنجم بعد از ارتباط با غم حادثۀ کربلا، کم‌کم وارد لایه‌های بعدی شدیم؛ جایی که فهمیدیم ارتباط با این حادثۀ عظیم، وجوه و جلوات مختلفی دارد که باعث می‌شود انسان‌ها به پنج گونه مختلف با آن نسبت بگیرند: الف) ارتباط گیری با وجوه انسانی حادثه: شاید همانطور که شنیده باشید، بسیاری از بزرگان و اندیشمندانِ مکاتب مختلف فکری و دینی دربارۀ حادثه کربلا به بحث و گفتگو پرداخته‌اند؛ اغلب آنها این حادثه را تراژدیی دردناک در مقیاسی عظیم توصیف کرده‌اند و برای رنج دیدگان حادثه گریستند و به حال مسبّبان آن تأسّف خورده‌اند. با اینکه این نگرش به حادثه عاشورا بسیار ارزشمند است ولی در عین حال سطحی و حداقلی‌ست. نمی‌توان حادثه‌ای با این عظمت را محدود به داستانی تراژدیک کرده و گفت: «حدود هزار و چهارصد سال پیش، عدّه‌ای از اشقیاء خونِ انسانی پاک و بیگناه را بر زمین ریختند و خانواده او را به اسارت گرفتند و آه که این، چقدر غم‌انگیز است». چنین نگاهی به واقعۀ کربلا، نگاهِ کاملی نیست. ب) ارتباط قلبی در سطح حداقلّی: در این مرحله، انسان یک قدم از ارتباطِ صِرف با وجوه انسانی فراتر رفته و نسبت به اباعبدالله(ع) احساس محبّت و نزدیکی هم می‌کند؛ از اینکه حضرت با آن شرایط فجیع به شهادت رسید و اهلبیتش به اسارت گرفته شد غصّه می‌خورد؛ برای آن حضرت، لباس سیاه برتن کرده و عزاداری می‌کند ولی در همین سطح باقی می‌ماند؛ یعنی قدم برداشتن در مسیر امام حسین(ع) به دغدغه روزانه زندگی او تبدیل نمی‌شود؛ در واقع این حبّ در عمل جلوه‌گر نمی‌شود؛ حبّی‌ست که امتداد ندارد. ج) ارتباط قلبی و تعهّد عملی: با ورود به این مرحله، حبّ اهلبیت و امام حسین(ع) در تمام شئون زندگی تبلور پیدا می‌کند؛ انسان سعی می‌کند همانند امام حسین زندگی کند و با کسانی همانند اشقیاء دشت نینوا مبارزه می‌کند. اگر حرم اهلبیت نیاز به حفاظت داشت، جان بر کف آماده نبرد و شهادت می‌شود و حاضر است جان عزیز خود را در مسیر سیّدالشهدا(ع) فدا کند، دُرست همانند مدافعان حرم. در این مرحله، حضور اهلبیت(علیهم السلام) در زندگی انسان مدام جدّی و جدّی‌تر می‌شود. د) تلاش برای کسب معرفت... ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ @NafirNey