eitaa logo
نفیس
125 دنبال‌کننده
120 عکس
6 ویدیو
0 فایل
دِلَم گِرِفت، دِلَم جوشید. چیزی مِثلِ قَند توی دِلم آب شُد اینجا می نویسم.🪴 نفیسه شیرین بیگی 𔘓ْلینْڪِ ناشِناس https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم ممنون🌹
جلسه دوم موشکافی را امروز برگزار کردم. قبل جلسه یک دعوای حسابی با پسرک داشتم سر لب تاب که مدام باهاش ور می رفت. آنقدر داد زده بودم که گلویم جرواجر بود. چپیدم توی اتاق تا سر و صدایشان را نشنوم. از سر لجبازی دستگیره را از جا درآورد. خون خونم را می خورد اما لبخند زدم و ادامه دادم. چقدر سوالات سمت چیزهای بی ربط می رفت. این مدل نقد را می یاد هنرجو داده نمی دانم. همیشه از تدریس خوشم می آمده. از همان بچگی پاک کن دست می گرفتم و روی دیوار اتاقم درس می دادم. مامانم رد پاک کن ها را نشان می داد و سرم داد می کشید. هر وقت بیرون می رفت جست می زدم و دوباره ادای معلم‌ها را درمی آوردم. با اینکه آدم کم حرفی هستم اما توی تدریس زبان درمی آورم. یادم هست بچه های مدرسه بعد معلم ازم می خواستند درس را دوباره من برایشان بگویم. با زبان خودمانی. چه دورانی بود. بعدها که برای کار رفتم دانشگاه از تدریس ذوق می کردم. قلق بچه ها دستم بود. بین حرفهای جدی می خنداندم. بعضی پسرها مزه می پراندند تا کلاس را ازم بگیرند. بلد بودم مچلشان کنم. یک جمله مودبانه در جوابشان می گفتم شرمنده میشدند. احترام بیشتری به آنهایی که بی ادب بودند می گذاشتم. همان ها آخر کلاسها دست دست می کردند تا بقیه بروند. می آمدند به درد و دل. چه روزهایی بود. نگران قضاوت بقیه بودم. اما می دیدم اینها بیشتر از درس به گوش شنوا نیاز دارند. از سربازی و ازدواج می گفتند گاها از مهاجرت. اسلام دست و پایم را بسته بود وگرنه بعضی شأن کتک لازم بودند. تعداد دخترها زیاد بود. بین تدریس از خانه و بچه می گفتم. به طنز واقعیتها را توی گوششان می کردم. تعداد پسرها کم بود. می گفتم نسل در حال انقراض. اما هوایشان را داشتم. وقتی هم گروهی نداشتند خودم کنارشان می ایستادم می گفتم من هم گروه شما. نگاه شیطنت آمیزشان را در کلاس به دخترها می دیدم. خنده ام می گرفت. بعد کلاس نصیحتشان می کردم که مواظب باشند. حالا همه اینها را برای چه می گویم. اینکه من عاشق کلاس و درس هستم. اما با همه اینها تدریس کار سختی است. دو ساعت مدام حرف زدن سخت است. اما تدریس مجازی یک سختی دیگر هم دارد. کسی درکت نمی کند. همه فکر می کنند ام می دهی و گل و بلبل و تمام. اینکه مخاطبی که نمی بینی و باهاش دردودل نمی کنی را تا آخر سرپا و مشتاق نگه داری. اینکه او درس را دراز کش گوش می دهد اما تو باید آنقدر جذابیت توی درس بریزی تا نشسته گوش کند. اینکه قیافه او را نمی بینی تا بفهمی متوجه شد یا بیشتر بگویی. همه اینها را باید به سختی درس اضافه کرد. خدا خودش کمک کند تا روسفید باشم..‌‌.
این دقیقه‌ها، این نگرانی‌ها، این ابهام درباره آینده، این تلاش‌های همه جوره آدم‌هایی با نگاه‌های متفاوت، این رای پایین‌تر آقای جلیلی در دور اول، این رای خیلی پایین‌تر آقای قالیباف در دور اول، این ستادهای مردمی، این تماس‌های بیستکالی، این سفرهای خودجوش تبلیغی، این تکاپوی رجال سیاسی، این بیانیه‌های پر تعداد شخصی، این استوری‌های پر ماجرا، این رقیب‌هراسی‌ها، این آمارهای بالا از تماشای مناظره‌ها، این عکس‌های پشت شیشه ماشین‌ها، این میتینگ‌ها، این سفرهای استانی همه کاندیداها، این پیامک‌های نامزدها، این حضور سیاسی مداح‌ها، این سخنرانی‌های انتخاباتی سخنرانان معروف، این پول خرج کردن‌های زیاد ستاد نامزدها، این اعلام رای‌ها، این دعوت‌های مردمی به مشارکت بیشتر، همه و همه یک معنای روشن دارند: «فرایند انتخابات در ایران سالم و واقعی است»، «رای مردم است که انتخاب می‌کند نه هیچ چیز دیگر» و «نظام امانت‌دار رای مردم است». من از دل شلوغی استوری‌ها و غبار انتخابات، این را می‌بینم. این وجهه روشن این انتخابات برای ماست، فارغ از این‌که چه کسی رییس‌جمهور می‌شود. «این‌ها» را یادمان نرود. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
دخترم را صدا می زنم. جواب نمی دهد. گوش تیز می کنم. زمزمه هایش را می شنوم. «السلام علیک یا اباعبدالله...» چند دقیقه بعد کنارم می آید. «مامان زیارت عاشورا خواندم تا فردا توی انتخابات آدم خوبی برنده بشه و آینده ما خراب نشه...» تو کی اینهمه بزرگ شدی عزیز مادر...
اینجا صدای شاخسِی و دلشوره ها عجین شده.
شاخسِی مخفف شاه حسین هست. مراسمی که هر سال ما ترکها برای امام غریبان می گیریم.
تنها سکوت باید کرد...
مامان زنگ می زند. به عربی صباح الخیر می گوید. می گویم کیفت کوک است. می داند خرابم‌. می داند پر از حرفم‌. می خندد. جنس خنده هایش را از پشت تلفن لمس می کنم. می دانم برای دل من است. لحنش جدی می شود. می گوید می دانم ناراحتی. پاشو بیا. خدا من را بکشد که ناراحتی هایم را همیشه تنهایی قورت داده ام. همیشه آنقدر فکر کرده ام و با در و دیوار حرف زده ام که مدل دیگری بلد نیستم. مثل همیشه بهانه می آورم. مامان برای دهه چهل است‌ بقول خودش هم شاه دیده هم شاپور. هم انقلاب و هم جنگ. کلکسیونش تکمیل است. می گوید غصه نخور تو تلاشت را کردی خواست خدا این بوده. حرصم درمی آید. سر نماز های های گریه کرده ام. برای آنهایی که تازه چهلش را رد کردیم. برای آنی که باید تحملش کنیم. مامان بغضم را می فهمد. از سقیفه می گوید از تلاش فاطمه بر در اهل مدینه. چقدر تاریخ بیخ گوشمان است. از پیمانهای شکسته می گوید. آخر سر لحنش از حماسی برمی گردد و می گوید من به تو افتخار می کنم دخترم. من ازت راضی هستم. این جمله ها پشت تلفن مرا آرام می کند. مرا به آینده امیدوار می کند. مگر کم است مادر و پدر از آدم راضی باشند. همین ها به من نیرو می دهد. پکر و گنگ هستم اما لب تاب را باز می کنم. یک ریز هزار کلمه می نویسم. با کلمه ها به جنگ می روم‌. پ.ن. تابلو کار دست زینبم