eitaa logo
نفیس
143 دنبال‌کننده
153 عکس
10 ویدیو
0 فایل
دِلَم گِرِفت، دِلَم جوشید. چیزی مِثلِ قَند توی دِلم آب شُد اینجا می نویسم.🪴 نفیسه شیرین بیگی 𔘓ْلینْڪِ ناشِناس https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روزنه
بسم الله توی حالو هوای خرابی بودم. بردن و آوردن بچه ها به کلاس های تابستانی توی ظل آفتاب با چاشنی گریه های گاه و بی‌گاه شیرخواره و نبودن های مدام پدرشان حسابی رُسَم را کشیده بود. از همه چیز و همه کس شاکی بودم. از خودم بیشتر از همه. خواندن شماره اول را تمام کرده بودم. آخرین داستانش مال میثاق بود. حسابی دمق شدم. خواستم صفایی به خودم بدهم. رفتم سراغ کتاب نفیسه که طنز است. که بخنداندم. که حالم را خوب کند. تنیدم وسط زندگی حکیمه خانوم. روز اول به اندازه ی سهمیه یک هفته خندیده بودم. «مربای گل» آنقدر به خاطره های مامان قشنگم شبیه بود که حکیمه شد مامانِ قشنگ و من انگار سهیلای کوچولویش. مکان ها، اتفاق ها، آدم ها و عادت هایشان برایم کاملا آشنا بود. بعد از شنیدنِ اپیزود چهارمِ با صدای خودِ نفیسه حالا همه‌ی داستانش باصدا و لحنِ خودش داشت توی مغزم پخش می‌شد. یک هفته خرد خرد خواندمش. همه ی لحظات شیردادن به پسرک و دقایق قبل از خوابم توی هفت روز را با پستی و بلندی های زندگی حکیمه شریک شدم. حالش که گرفته شد بچه هایم بی ناهار ماندند. دلش که کیفور شد هم قدم باهاش بوی قیقاناخ* توی خانه مان بلند شد. جرئتش را که جمع کرد و جواب بی ادبی کارمند بانک را داد، جرئتم را جمع کردم و جواب رفتار بی ادبانه‌ی خانومِ مسئول بهداشت محل را با گزارش به مسئول بالاترش دادم و مودب شدن ناگریزش حالم را جا آورد. رفیقِ کاربلدم «نفیسه شیرین» داستانِ آدم های قصه‌اش را حسابی توی دل و روح مخاطب جاندار کرده و حقِ یک قصه صدادار را خوب ادا کرده است.
تمام این چهل روز دلم عین کوزه ترک خورده لق لق زد. باورت می شود تا همین دیروز هم باورم نشده بود نیستم. تمام این بیست روز نتوانستم به تلویزیون نگاه کنم. تمام این بیست روز دلم جوشید اما اشک نریختم. گذاشتم بغض مرا بکشد. تمام این بیست روز من حس بچه رانده شده ای را داشتم که پدرش نگاهش نکرده. تمام این بیست روز شبها به تو فکر کردم و روزها تصویر تو را ساختم. نمی دانم این چه مدل دوست داشتن بود که نمی خواستم به تو فکر کنم. شاید آنی که حرف نمی زند و سکوت می کند حرفهایش سرریز کرده و نخ حرفهایش از دست رفته. تمام این بیست روز من تمام شدم. اما باورم شد که دوستت دارم. من جا نمانده بودم من دلم را جا گذاشته بودم. تمام این بیست روز بی دل زندگی کردم. بداخلاقی و بی حوصلگی حتی مریضی ام را به پای تو گذاشتم. حسین جان... سلام بر تو ای معشوق عالمین
دیروز آنقدر توی پیاده روی غر زدم و با خودم حرف زدم که حتی تا برگشت هم حرفهایم تمام نشد. امروز گفتم مسیر را عوض کنم شاید حواسم پرت شود و کمی مغزم تاب بخورد. پاک یادم رفته بود که دیشب مامان بهم گفت:«بچه تبریزم اما مقبره شاه حسین ولی نرفتم» بعد صحبت، گوشی را برداشتم و عکسهای مقبره اش را تماشا کردم. صبح وقتی یکهو جلوی این ساختمان رسیدم جا خوردم. باورم نمی شد که شاه حسین ولی برنامه ها را چیده که من صبح سه شنبه بروم ملاقاتش. دور ضریحش چرخی زدم و فاتحه ای فرستادم. ازش خواستم حالم را روبه راه کند. بار دیگر باورم شد همه چیز به همه چیز ربط دارد. پ.ن. بین دعوای اوقاف و میراث این مقبره بیشتر شبیه اداره است تا یک مکان زیارتی. اما شاه حسین ولی را اگر خواستید بشناسید بدانید همانی بوده که بعد سیصد سال پیش علامه طباطبایی رفته و او را نهیب زده که حواسمان بهت است. حواسش بهمان است!!!
زن بعد از جاروکشی و گردگیری کتاب را باز می کند. تمام سلول هایش تشنه خواندن است. «لوکاس لباس مبدل پوشید. یک پیراهن اشرافی با سنگهای گرانقیمت...» پسر: «مامان ببین پرنده ام را خوب کشیدم؟» زن سرش را از کتاب بلند نمی کند. «خوبه آفرین» پسر:«مامان نگاه کن. ببین چه رنگی کنم خوبه؟» «آبی کن» «لوکاس لباس..‌.» «مامان نگام کن یک چیز باحال تعریف کنم.» زن زل می زند توی چشمهای پسرک. «مامان این کارتون که دیدم را تعریف کنم؟» «همه شو؟» زن به فکر می رود. «اگر تعریف نکنه بعدا دچار خلل روحی میشه. وای نکنه بعدا سیگاری بشه.» «باشه بگو.» پسرک یک ربع حرف می زند. «لوکاس لباس...» «وای لوکاس کدام خری بود؟ از اول صفحه باید بخونم.» دختر:«مامان حوصله ام سر رفته. برام کیک می پزی؟» «بذار به وقتش» «لوکاس لباس مبدل...» «مامان زهرا چه لباسی دوخته بود! کاش تو هم بلد بودی...» «وای من چه مامان بدی هستم. نکنه دخترم سرخورده بشه. نکنه بره سراغ دوستهای بد. نکنه بعدا بگه مامانم ...» «لوکاس لباس مبدل» «یادم رفت. لوکاس مرد بود یا زن....» تلفن زنگ می خورد. «خانم چرا یواش حرف می زنی؟ باز چی شده؟ حوصله نداری؟! همه اش از بیکاری یه.» «نکنه زن بدی هستم. وای زندگی ام از دستم نره. نکنه جهنمی شدم...» «خانم پشت خط دارم دوباره زنگ می زنم.» «لوکاس لباس مبدل پوشید....» پسر:«مامان کتری روی گاز چس چس کرد.» «وای!!!» زن می رود و برای دم کردن چای قوری را می شوید. همراه آن شش بشقاب پنج قاشق و بیست و چهار لیوان آب می کشد. با کمری دوتا شده برمی گردد. «لوکاسس...» «چرا این کتاب تمام نمیشه.» صدای تلفن دوباره بلند می شود. «خانم از اون لوبیا پلوهات بذار‌. با ته دیگ. خوش به حالت خونه ای. قشنگ راحت...» «لوکاس...» «کاهوها ته یخچال خراب نشن! باید سالاد درست کنم.» «لباس او از سنگهای...» «سنگ دستشویی را نسابیدم. فردا یکی بیاد نمیگه چه زنی؟!» «سنگهای...» پسر:«مامان بیا با من کشتی بگیر.» دختر:«مامان فقط کتاب می خونی. چه خبره!» «سنگهای ...» زن بلند می شود تا بساط ناهار را بچیند. وقتی گوشی را باز می کند پیام بلند بالایی می بیند. «برای موفقیت باید شما مطالعه مستمر و هدفمند داشته باشی. روزانه بنویسی. بر متنهای کهن...» «من از صبح چه غلطی کردم؟ از صبح پنج صفحه...!» مرد از راه می رسد. کتاب را گوشه مبل می بیند. «برای امروز بسه. باید برای خانواده وقت بذاری. چطوره یک برنامه بچینیم برای مهمانی...» دختر:«وای مامان من چی بپوشم؟» پسر:«یک توپ دیدم باید بریم بخریم.» «لوکاس لباس مبدل پوشید و لوبیا پلو خورد و با تماشای کشتی توپ را بالا انداخت....!» تا خرخره زن دریده نشده و کمرش راست مانده، این قصه ادامه دارد...
نکات نویسندگی ۵ 🌸یکی از مواردی که برای شخصیت پردازی مناسب است استفاده از فکرها و نظرات شخصیت است. شاید او نظر خاصی در مورد بستنی قیفی داشته باشد. با آوردن آن ما او را از بقیه متمایز کرده ایم. اما باید دقت کنیم این فکر کوتاه باشد چون ربط مستقیمی به طرح داستان ما ندارد. اگر داستان را متوقف کرده ایم و داریم از ذهنیت شخصیت نسبت به بند کفش بازیگر محبوبش می نویسیم باید آنقدر نثر جذابی داشته باشیم تا مخاطب خوابش نبرد. 🌸اگر در مورد فکرهایی می نویسیم که مربوط به طرح اصلی داستان است باید تغییر و تحول را در آنها خوب نشان دهیم. 🌸 اگر در پایان داستان شخصیت به یک نتیجه خوب در مورد فکرهایش رسید اجازه دهید خودش بگوید. بجای او منبر نرویم. خودش زبان دارد.
خداوندا بر من صبر ایوب البته نوع زنانه اش را عنایت کن. بچه یک دقیقه اون صداتو ببر ببینم چی به خدا باید بگم. خداوند مهربانم صبر مردان به کار من نمی آید. خدایا تا بتوانم این چند روز باقی مانده شهریور را زنده بمانم. صدای اون تلویزیون را کم کن کر شدم. خداوندا بر من توانی بده... بچه اون مبل ها ترکیدند مگه تشک ژیمیناستیکه؟ یک دقیقه بذارید حال معنوی پیدا کنم. خداوندا بر من توانی بده که بر خطاهای طفلانم... چیه دیگه بزرگ شدید آدم باش. تا بر خطاهای بچه هایم بخندم. ننه ات بمیره بیا بشین کم اون یخچال را باز کن فنر درهاش شل شد. بر خطاهایشان بخندم و همواره لبخند رضایت بر چهره داشته باشم. آمین... بذار بابات بیاد. از بالای پنجره بیا پایین. آمین یا رب العالمین... فرشته ها چند روز در کار هستند که سره از ناسره این دعا را کشف کنند و راز آن بگشایند...‌
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه‌خوانیِ ❤️ در دههٔ کرامت، همراه پنج سرنشین یک تاکسی خواهیم بود... نویسنده: استاد نقش‌خوانان: بریز روی شانه‌ام کمی ستاره از سرت، کمی پرنده از دلت... مگر به یُمن این ضریح شفا بگیرد این مریض دوباره در مقابلت... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
. نسخهٔ متفاوتی از «چند مسافر...» با عنوان «مسافران» نخستین بار در آئین پایانی چهارمین جشنوارهٔ تئاتر رضوی (۱۰ آذر ۱۳۸۵) بـا اجرای گروه پرچین و به کارگردانی محمد رحمانیان در تالار وحدت به صحنه رفت. با حضور علی عمرانی، سیما تیرانداز، افشین هاشمی، حبیب رضایی و مهتاب نصیرپور. حالا من از پنج رفیق‌ عزیز، خواهش کرده‌ام که این پنج نقش را بخوانند. اولین باری که متن را خواندم و بارهای بعدی که گوش دادم، هر بار اشکی شدم... یک روز در میان، هم‌راه پنج مسافر یک تاکسی خواهیم شد... پیشنهاد می‌کنم این ده روز، هُرنو را زودبه‌زود چک کنید. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه خوانی اپیزود اول مسافر یکم: راننده نقش‌خوان: فردا ساعت هشت صبح در هُرنو... {ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر یکم.mp3
50.77M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود اول مسافر یکُم: راننده نقش‌خوان: {ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه خوانی اپیزود دوم مسافر دوم: پرستو رضوی نقش‌خوان: فردا ساعت هشت صبح در هُرنو... {اون‌وقت... دیگه از از هیچی نمی‌ترسم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر دوم.mp3
40.38M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود دوم مسافر دوم: پرستو رضوی نقش‌خوان: {اون‌وقت... دیگه از هیچی نمی‌ترسم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه خوانی اپیزود سوم مسافر سوم: سیدغلامرضا نادری نقش‌خوان: فردا ساعت هشت صبح در هُرنو... {این دنیا بی‌معجزه، ارزش زندگی نداره...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر سوم.mp3
36.6M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود سوم مسافر سوم: غلامرضا نادری نقش‌خوان: نوازندهٔ دوتار و آواز: {این دنیا بدون معجزه، ارزش زندگی نداره...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
اگر دنبال شگفتی هستید. اگر می خواهید ببینید که اراده انسان چه می کند، مسابقات پارالمپیک را تماشا کنید.
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه خوانی اپیزود چهارم مسافر چهارم: گلین استادجعفر نقش‌خوان: فردا ساعت هشت صبح در هُرنو... {امشب جبل‌النور، نوربارون می‌شه...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر چهارم.mp3
20.27M
نمایش‌نامه خوانی اپیزود چهارم مسافر چهارم: گلین استادجعفر نقش‌خوان: آواز: مرحوم {امشب جبل‌النور، نوربارون می‌شه...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه خوانی اپیزود آخر مسافر پنجم: رضا موتوری نقش‌خوان: فردا ساعت هشت صبح در هُرنو... {یه جورایی خیال می‌کنم دل همه‌مون تنگه...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف**
هدایت شده از [ هُرنو ]
رضا موتوری_mixdown.mp3
18.4M
نمایش‌نامه خوانی اپیزود آخر مسافر پنجم: رضا موتوری نقش‌خوان: {یه جورایی خیال می‌کنم دل همه‌مون تنگه...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
حال آن روزهایی را می خواهم که بدو بدو می رفتیم حرم. توی بازار اسباب بازی را نشان می گذاشتیم تا موقع برگشتن بخریم. جلوی در ورودی قرار می گذاشتیم. می گفتیم یکساعت نماز و زیارت دیر نکنی. چقدر دوست داشتیم دیر کنیم. چقدر حواسمان سر دیدن ضریح پرت می شد. تشنه نبودیم اما لیوان پر آب را سر می کشیدیم. مامان تشر می زد زود باشیم ناهار تمام می شود. برق آفتاب توی مرمرهای صحن بود که برمی کشتیم. دم در عقب عقب می چرخیدیم و دست روی سینه می گذاشتیم. همان موقع ها بود که دنبال گنبد می گشتیم. هر کسی دوست داشت یک خشت از آن آجرهایی طلایی را قاب می کرد. به امید برگشتن دل می کندیم. بعد ناهار زیر کولر خواب چه می چسبید. انگار هیچ غمی نداشتیم. تا چشم رو هم می گذاشتیم بابا داد می زد بجنبید الان اذان را می ده. تا خودمان را وفق بدهیم که اذان شهر چه زود هست وقت رفتن می شد. مامان یاد داده بود بجای خداحافظی بگوییم سلام. می گفت یک وقت خداحافظی نکنی تا آقا دوباره دعوتمان کند. سلام آقا.... آقا پناهم بده...
حضرت ابراهیم در جواب عمویش که به او گفته بود از جلوی چشمم دور شو گفت:« باشد خداحافظ. از خدا برایت آمرزش می خواهم...»
نکات نویسندگی یک چالشی که معمولاً نویسندگان تازه کار مثل خودم دارند ساختن شخصیت های قدیسی است. آدم های فرشته خویی که هیچ کار بدی نمی کنند. با این شخصیت نمی توان داستان گفت و به چپ و راستش نگاه کرد. معمولاً نویسنده بخاطر تعصب خود نمی تواند ایراد جدی رویش بگذارد. بنظرم این موقع ها می توان از تکنیک «نمی خواستم این جوری بشه!» استفاده کرد. شخصیت نمی خواست کار اشتباهی بکند اما کرده...😁 حالا ادامه داستان را بنویسید...