🌟شعر غدیر🌟
روزی پیامبر ما
یه جا به نام غدیر
گفت به همه آدما
هرکسی من بوده ام
بزرگ و رهبر او
از این به بعد علی هست
امام و سرور او
از اون به بعد علی شد
امام ما مومن ها
عید می گیریم اون روز رو
تا باشد دنیا دنیا
علی امام ما هست
اینو همه میدونیم
ما علی رو دوست داریم
شیعه اون می مونیم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨نقاشی #نورافشانی با نمک🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ جون #بازی
💫دست ورزی و مهارت🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫حسنی خوب غذا میخوره👌👌
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله...
🥰همیشه به شادی 🎉🥰
🎙با صدای عبدالرضا هلالی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
هدایت شده از ازمســــجدکوفـــه🥀تاخیــمهاربابـ💝
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی حیدر 💞 علی حیدر 💞
استوری زیبای غدیر کریمی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/MehdiJohn
#قصه_متنی
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
✍ نویسنده: خانم مریم فیروز
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
354295552_1118172901.mp3
1.95M
#قصه_صوتی
💠 یک دروغ کوچولو
🔻موضوع: عاقبت دروغگویی، راستگویی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
💞عیدغدیر،
عیدبزرگ
ولایت امیرالمومنین
علی علیه السلام
مبارک
💐💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110