#قصه_متنی
🐄🐄سه گاو🐄
یکی بود و یکی نبود روزی روزگاری سه گاو که با هم دوست بودن در یک چراگاه سرسبز و تازه در نزدیکی یک جنگل بزرگ زندگی می کردن. یکی از گاوا سفید بود ، یکی دیگشون سیاه و اون یکی هم قهوه ای بود. گاوها با هم خیلی مهربان بودن. اونها تمام روز رو با هم در علفزارمشغول علف خوردن و گشت و گذار میشدن و بعد هم کنار هم می خوابیدن.خلاصه اونا خیلی هوای همدیگه رو داشتن و میدونستن که تا موقعی که با هم هستن و حواسشون به همدیگه هست کسی نمیتونه بهشون حمله کنه و شکارشون کنه.
یک روز ، یک شیر قهوه ای که در حال قدم زدن تو جنگل بود چشمش به علفزار و سه تا گاو که داشتن چرا میکردن افتاد . شیر که خیلی گرسنه بود و به دنبال غذا می گشت، با دیدن گاوها خوشحال شد و سریع به طرف علفزار حرکت کرد. وقتی که به گاوا رسید نتونست به اوناحمله کنه آخه اونا هیچ کدومشون تنها نبودن و پیش همدیگه بودن. بنابراین ، شیر پشت تخته سنگی قایم شد و صبر کرد و منتظر موند تا گاوها ازهمدیگه جدا بشن.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
رز صورتی کوچک 🌸
یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید.
دانه رز گفت: کیه؟
صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!
دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی.
کمی بعد دوباره دانه کوچولو صدای تق و تق را از سمت شیشه پنجره شنید.
دانه رز صورتی گفت: کیه؟
همان صدای قبلی بود، جواب داد: باران، لطفا در را باز کن.
دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی به خانه من بیایی.
برای یک مدت طولانی، همه جا آرام و ساکت بود. بعد صدای پچ پچی از طرف پنجره آمد.
دانه رز صورتی پرسید: کیه؟
صدای خوشحال و شادی جواب داد: من نور آفتابم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!
باز هم دانه رز جواب داد: نه، امکان ندارد. دانه کوچولو غمگین در خانه خود نشست.
کمی بعد دانه رز صدای شیرین نور آفتاب را از سوراخ قفل در شنید. نور آفتاب دلش می خواست وارد خانه دانه رز شود، اما دانه کوچولو باز هم به او اجازه نداد.
کمی بعد دانه کوچولو صدای باران و نور آفتاب را از همه جا، پشت در، پشت پنجره و سوراخ قفل در شنید.
دوباره پرسید: کی آنجاست؟
هر دو صدا با هم جواب دادند: باران و آفتاب. ما می خواهیم به خانه تو بیایم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم!
دانه رز جواب داد: حالا که شما هر دو با هم آمدید، اجازه می دهم به خانه من بیایید.
بعد دانه کوچولو در را کمی باز کرد و نور آفتاب و باران با هم وارد خانه اش شدند. نور آفتاب یک دست دانه کوچولو و باران دست دیگرش را گرفت و آنها با هم دویدند و دویدند تا با هم دانه رز را به سمت بالا یعنی بیرون زمین بردند.
سپس آنها به دانه کوچولو گفتند: با سرت به زمین ضربه بزن و دانه کوچولو به زمین ضربه زد و از زمین بیرون آمد. او حالا وسط یک باغ زیبا بود.
فصل بهار بود و همه گل های دیگر از زمین بیرون آمدند.
حالا او زیباترین رز صورتی کوچولو در باغ بود!
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🌸 دوستی
آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخدستی کوچک بود و بچهها را در شهربازی میچرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت. اگر پیش بچهها میرفت، آنها هم مریض میشدند، اگر هم نمیرفت، دلش پیش بچههایی بود که به آنها قول داده بود امروز، آنها را سوار چرخدستی کند؛ اگر نمیرفت، آنها حتما ناراحت میشدند. آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچههاست.
آقای کلاغ، آنقدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچهها نباش. خب، یک روز دیگه، اون
ها رو در شهربازی میچرخونی.»
آقای خروس گفت: «من به اونها قول دادهام و نمیخوام اونها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد.
آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: « تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟»
آقای خروس خیلی خوشحال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.
آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچهها، همه منتظر بودند تا سوار چرخدستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آنها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آنها. آن روز، هم بچهها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
💕💕
#قصه_متنی
داستان سگ ناراضی
✅هدف از قصه امشب شادی کردن و لذت بردن در زندگی هست.
شروع داستان سگ ناراضی:
روزی روزگاری توی یه خونه کوچیک و قشنگ که توی یه روستای سرسبز قرار داشت یه سگ کوچولو و پشمالویی به اسم کودی زندگی میکرد ، اما کودی اصلا از زندگی خودش راضی نبود و احساس خوشحالی نمیکرد. یه روز همینطور که توی باغچه دراز کشیده بود یه گربه رو دید که بالای دیوار نشسته بود ، کودی پیش خودش آرزو کرد که ای کاش اونم میتونست مثل اون گربه از جاهای بلند بالا بره و مثلا بره رو دیوار بشینه ، کودی از اینکه نمیتونست مثل گربه بره بالای دیوار خیلی ناراحت و غمگین شد. به خاطر همین وقتی صاحب کودی براش ظرف شیر صبحشو آورد اصلا خوشحال نشد و دمشو براش تکون نداد.
بعد از اینکه کودی یه چرت کوچولویی زد پیش خودش گفت که بهتره برم پیش ماهی قرمز کوچولو که توی برکه شنا میکنه و اونو ببینم. وقتی کودی به برکه رسید دید که ماهی قرمز کوچولو داره برای خودش توی آب شنا و آب تنی میکنه ، کودی یه لحظه ناراحت شد و پیش خودش فکر کرد که ای کاش منم میتونستم مثل ماهی قرمز کوچولو توی آب زندگی کنم. بعد رو کرد به ماهی و بهش گفت : ماهی کوچولو من خیلی دلم میخواست که میتونستم مثل خودت توی این آب خنک آب تنی کنم. ماهی قرمز کوچولو که فهمید دوستش کودی از چی ناراحته بهش گفت: منم آرزو داشتم میتونستم مثل خودت روی این علفا و چمنای گرم و نرم غلط بزنم و بازی کنم و خوشحال باشم.
چند روزی گذشت تا اینکه یه روز کودی یه گنجشک کوچولو رو دید که روی شاخه درختی نشسته بود ، کدی به گنجشک گفت : گنجشک کوچولو من خیلی دلم میخواست که میتونستم مثل شما پرواز کنم ، من بهت حسودیم میشه. گنجشک کوچولو لبخندی به کودی زد و بهش گفت: منم آرزو داشتم که میتونستم مثل شما تمام روز رو بازی کنم اون جوری دیگه مجبور نبودم برای خودم لونه بسازم و همش دنبال غذا بگردم چون بالای کوچیکم خیلی خسته میشن. بعد کودی همونجور که داشت برای خودش راه میرفت چشمش به یه الاغ افتاد که داشت بار میبرد ، الاغ رو کرد به کودی و بهش گفت: خیلی خوشبختی چون مجبور نیستی مثل من بار به این سنگینی ببری ، خروس که این حرف الاغ رو شنید به کودی گفت: آره واقعا خوش شانسی چون مجبور نیستی مثل من صاحبت رو صبح خیلی زود از خواب بیدار کنی و خودت صبح زود از خواب بیدار شی. گوسفند هم که داشت حرفای دوستاش رو میشنید سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت: خوش به حالت چون مثل من مجبور نیستی صبر کنی تا پشماتو کوتاه کنن و بچینن ، من از چیده شدن پشمام بدم میاد. کودی که داشت حرفای دوستاشو میشنید پیش خودش فکر کرد که این اصلا درست نیست که به خاطر چیزایی که داره خوشحال و راضی نباشه ، اون متوجه شد که هر کدوم از دوستاش برای خودشون مشکلاتی دارن ولی این باعث نشده که خوشحال نباشن ، به خاطر همین از فردای اون روز کودی تصمیم گرفت که از زندگیش لذت ببره و از خودش و زندگیش راضی باشه و نگران هیچ چیزی هم نباشه. بله عزیزای دل ، ما هم باید بابت نعمت هایی که بهمون داده شده و چیزهایی که داریم خوشحال و شاد باشیم و خودمونو همونجوری که هستیم دوست داشته باشیم.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
💕💕
#قصه_متنی
داستان سگ ناراضی
✅هدف از قصه امشب شادی کردن و لذت بردن در زندگی هست.
شروع داستان سگ ناراضی:
روزی روزگاری توی یه خونه کوچیک و قشنگ که توی یه روستای سرسبز قرار داشت یه سگ کوچولو و پشمالویی به اسم کودی زندگی میکرد ، اما کودی اصلا از زندگی خودش راضی نبود و احساس خوشحالی نمیکرد. یه روز همینطور که توی باغچه دراز کشیده بود یه گربه رو دید که بالای دیوار نشسته بود ، کودی پیش خودش آرزو کرد که ای کاش اونم میتونست مثل اون گربه از جاهای بلند بالا بره و مثلا بره رو دیوار بشینه ، کودی از اینکه نمیتونست مثل گربه بره بالای دیوار خیلی ناراحت و غمگین شد. به خاطر همین وقتی صاحب کودی براش ظرف شیر صبحشو آورد اصلا خوشحال نشد و دمشو براش تکون نداد.
بعد از اینکه کودی یه چرت کوچولویی زد پیش خودش گفت که بهتره برم پیش ماهی قرمز کوچولو که توی برکه شنا میکنه و اونو ببینم. وقتی کودی به برکه رسید دید که ماهی قرمز کوچولو داره برای خودش توی آب شنا و آب تنی میکنه ، کودی یه لحظه ناراحت شد و پیش خودش فکر کرد که ای کاش منم میتونستم مثل ماهی قرمز کوچولو توی آب زندگی کنم. بعد رو کرد به ماهی و بهش گفت : ماهی کوچولو من خیلی دلم میخواست که میتونستم مثل خودت توی این آب خنک آب تنی کنم. ماهی قرمز کوچولو که فهمید دوستش کودی از چی ناراحته بهش گفت: منم آرزو داشتم میتونستم مثل خودت روی این علفا و چمنای گرم و نرم غلط بزنم و بازی کنم و خوشحال باشم.
چند روزی گذشت تا اینکه یه روز کودی یه گنجشک کوچولو رو دید که روی شاخه درختی نشسته بود ، کدی به گنجشک گفت : گنجشک کوچولو من خیلی دلم میخواست که میتونستم مثل شما پرواز کنم ، من بهت حسودیم میشه. گنجشک کوچولو لبخندی به کودی زد و بهش گفت: منم آرزو داشتم که میتونستم مثل شما تمام روز رو بازی کنم اون جوری دیگه مجبور نبودم برای خودم لونه بسازم و همش دنبال غذا بگردم چون بالای کوچیکم خیلی خسته میشن. بعد کودی همونجور که داشت برای خودش راه میرفت چشمش به یه الاغ افتاد که داشت بار میبرد ، الاغ رو کرد به کودی و بهش گفت: خیلی خوشبختی چون مجبور نیستی مثل من بار به این سنگینی ببری ، خروس که این حرف الاغ رو شنید به کودی گفت: آره واقعا خوش شانسی چون مجبور نیستی مثل من صاحبت رو صبح خیلی زود از خواب بیدار کنی و خودت صبح زود از خواب بیدار شی. گوسفند هم که داشت حرفای دوستاش رو میشنید سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت: خوش به حالت چون مثل من مجبور نیستی صبر کنی تا پشماتو کوتاه کنن و بچینن ، من از چیده شدن پشمام بدم میاد. کودی که داشت حرفای دوستاشو میشنید پیش خودش فکر کرد که این اصلا درست نیست که به خاطر چیزایی که داره خوشحال و راضی نباشه ، اون متوجه شد که هر کدوم از دوستاش برای خودشون مشکلاتی دارن ولی این باعث نشده که خوشحال نباشن ، به خاطر همین از فردای اون روز کودی تصمیم گرفت که از زندگیش لذت ببره و از خودش و زندگیش راضی باشه و نگران هیچ چیزی هم نباشه. بله عزیزای دل ، ما هم باید بابت نعمت هایی که بهمون داده شده و چیزهایی که داریم خوشحال و شاد باشیم و خودمونو همونجوری که هستیم دوست داشته باشیم.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🐐🐐🐐🐐🐐🐐
#قصهبزغالهخجالتییکقصهزیبابرایبچههایخجالتی!
🐐🐐🐐🐐🐐🐐
توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغالهها بازی و سر و صدا راه میانداختند اون فقط یک گوشه میایستاد و نگاه میکرد.
وقتی گله بزغالهها به یه برکهی آب میرسید، بزغالههای شاد و شیطون برای خوردن آب میدویدند سمت برکه و حسابی آب میخوردند و آب بازی میکردند.
اما بزغالهی خجالتی اینقدر صبر میکرد تا همه بزغالهها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر میکرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست میداد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت میکرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمیداد و باز هم همان خجالتی رفتار میکرد.
یک روز صبح وقتی گله میخواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغالهی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت میکشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول در گوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر میکرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش میخواست با او حرف بزند اما خجالت میکشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمیداد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم میشه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که میشه. اما من تند تند میرم می تونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد میدود و میآید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش میآید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف میزدن و میخندیدن.
چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همینطور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
*داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه*
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند...
این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد ..
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل
پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد .
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند .
سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند.
😴شببخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🍎🐻 خرس زیر درخت سیب خواب می دید🐻🍎
خرس زیر درخت سیب خوابیده بود. خواب می دید. توی خواب عسل میخورد، یک دفعه سیبی از آن بالا افتاد روی سرش. خرس فریاد زد: آخ و از خواب پرید. این طرف آن طرف را نگاه کرد. سیب را دید. آن را برداشت و گفت: ای سیب خوشمزه ایی بعد! سیب را گاز زد، چشمهایش را بست، و فکر کرد.
ناگهان چشمهایش را باز کرد. درخت سیب را دید، بعد آسمان و خورشید که در آسمان بود. ناگهان با ترس از جا پرید و پا به فرار گذاشت. در حالی که می دوید فریاد زد: فرار کنید.
فیل او را دید و پرسید: چی شده؟ خرس گفت: زود باش! فرار کن! او این را گفت و دوید. فیل هم به دنبال او دوید. رفتند و رفتند تا به لاک پشت رسیدند. لاک پشت پرسید: چی شده؟ خرس جواب داد: خورشید... سیب... درخت... آسمان.
لاک پشت گفت: خب؟ خرس گفت: ای بابا! به جای این حرف ها فرار کن. شاید همین الان خورشید بیفتد پایین. خرس این را گفت و فرار کرد. فیل هم به دنبالش. لاک پشت داد زد: بی خود می ترسید، خورشید هیچ وقت نمی افتد! خرس ایستاد. فیل هم ایستاد. خرس پرسید: این سیب چرا افتاد؟
لاک پشت گفت: سیب میافتد. پرتقال و انار هم میافتد اما خورشید نمی افتد. فیل گفت: شاید افتاد! لاک پشت جواب داد: نمی افتد. من دو سال است اینجا زندگی میکنم و تا حالا ندیده ام که خورشید بیفتد. خرس گفت: من میترسم.
فیل گفت: من هم میترسم. و دوباره فرار کردند. رفتند و رفتند تا به غاری رسیدند. هر دو در گوشه ای از غار نشستند و منتظر ماندند. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. شب شد. صبح شد. اما خورشید نیفتاد. فیل گفت: اگر خورشید می خواست بیفتد تا حالا افتاده بود!
او این را گفت و از غار بیرون آمد. خرس گفت: بله اگر می خواست بیفتد تا حالا افتاده بود! و به دنبال فیل بیرون آمد. خورشید هنوز که هنوز است آن بالا توی آسمان است.
😴شببخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
🐻🍃 نصیحت خرس🍃🐻
روزی روزگاری در شهری کوچک، یک نجار و یک خیاط با هم دوست بودند. آن دو به کمک هم دیگر می توانستند سخت ترین کارها را انجام دهند و همیشه هم برای کمک به دیگران پیش قدم می شدند. یک روز خیاط به دوستش گفت: بیا برای تعطیلات با هم به سفر برویم
نجار پذیرفت. آن ها تصمیم گرفتند که از شهر خارج شوند و به روستای خوش آب و هوایی بروند که در نزدیکی کوهی قرار داشت. پس، هر چه لازم داشتند تهیه کردند و بار سفر بستند. آن ها در یک روز آفتابی که خیلی هوا گرم نبود راهی شدند.
کمی که از شهر دور شدند به کلبه ای رسیدند. پیرزنی کنار کلبه نشسته بود. او از آن ها پرسید: که به کجا می روند و چه کاره هستند.
پیرزن وقتی فهمید که یکی از آن دو خیاط است. از او خواست تا برایش لباسی بدوزد. خیاط از پیرزن پرسید: در عوض تو چه دست مزدی به من می دهی؟
پیرزن گفت: دوازده ظرف پر از عسل.
خیاط قبول کرد و گفت: وقتی از زسفر به خانه برگردم، لباس را می دوزم و برایت می فرستم.
پیرزن گفت: ولی من دست مزد شما را همین الان حالا می دهم.
خیاط با آن که می دانست در سفر سبک بار باشد و به همراه داشتن آن همه کوزه ی عسل در آن راه طولانی سخت است. اما پذیرفت و ظرف های عسل را از پیرزن گرفت.
آن دو دوست به سفرشان ادامه دادند تا به دهکده کوچکی رسیدند. همه مردم وحشت زده بودند. چون در آن چند روز، خرسی به دهکده حمله کرده بود. مردم حتی می ترسیدند به جنگ با خرس بروند، چون خرس کلبه های زیادی را خراب و چند نفر را هم زخمی کرده بود. کدخدای دهکده به ان دو دوست گفت: بهتر است به جنگل نروید، زیرا این خرس گرسنه وحشی و بسیار خطرناک است.
ولی آن دو به حرف های کدخدا خندیدند.
خیاط گفت: خطر برای ما! چه حرف ها! ما دو تا آدم های بسیار شجاعی هستیم. حیوانات زیادی را هم شکار کردیم مطمئن باش که خرس نمی تواند به ما آسیب برساند.
کدخدا گفت: اگر شما شکارچی های ماهری هستید پس به ما کمک کنید اگر بتوانید پوست خرس را برایمان بیاورید. از مردم دهکده جایزه می گیرید.
نجار گفت: فکر بسیار خوبی است. من پوست خرس را به دوازده سکه طلا به شما می فروشم.
کدخدا پذیرفت. آن دو هم قول دادند که روز بعد، پوست خرس را برای کدخدا بیاورند. نجار گفت: ولی ما دست مزدمان را سکه های طلا است. همین حالا می خواهیم.
کد خدا گفت: قبول است. اما بدانید تنها راه خروج از این جنگل، همین راه است. اگر در وقت برگشتن، پوست خرس را ناورید نه تنها باید تمام سکه ها را پس بدهید بلکه باید دو سکه هم اضافه بدهید.
آن دو دوست که از کار خود اطمینان داشتند پذیرفتنتد و کد خدا هم سکه ها را به ان ها داد. به این ترتیب، همگی از این معامله راضی بودند.
خیا ط و نجار پس از گرفتن سکه ها ها راهی جنگل شدند. آن ها رفتند تا به وسط جنگل نشستند. ناگهان صدای فریاد خرس را از پشت درختی شنیدند. آن ها خیلی ترسیدند. خیاط به سرعت از درختی که درآن نزدیکی بود، بالا رفت. خرس به نجار حمله کرد او را به زمین زد.
خیاط که دوست خود را در خطر دید به سرعت ظرف های عسل را به طرف خرس انداخت. خرس هم که عاشق عسل بود. نجار را رها کرد و به سراغ عسل ها رفت. وقتی که خوب خورد و سیر شد به راه خود رفت.
خیاط از درخت پایین آمد و در حالی که به نجار کمک می کرد تا از زمین برخیزد. از او پرسید: صدمه دیدی؟
نجار گفت: همه استخوان هایم درد می کنه چه خرس بزرگی بود.
خیاط گفت: من دیدم که چه وحشیانه به تو حمله کرد.
نجار گفت: البته او من را نصیحت کرد . چه نصیحت خوبی.
خیاط با کنجکاوی پرسید: خوب او چه گفت؟
نجار جواب داد: او گفت: از این به بعد اول خرس را شکار کن بعد پوستش را بفروش.
آن دو تازه فهمیدند که چه اشتباه بزرگی کردند.
خیاط گفت: من هم باید اول برای پیراهن لباس می دوختم بعد ظرف های عسل را از او می گرفتم.
آن دو تصمیم گرفتند که زودتر برگردند تا خیاط لباس پیرزن را بدوزد و نجار هم با کار بیش تر دو سکه اضافه را تهیه کند و به قولی که داده بودند عمل کنند.
نتیجه اخلاقی:
در تصمیم گیری ها عجله نکن تا قولی بدهی که در انجام آن ضرر نکنی.
#قصه_متنی
🐻
🍃🐻
🐻🍃🐻
😴شببخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
💕💕 #قصه_متنی
طاووس و لاک پشت
روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشتی بودند که با هم دوست صمیمی بودند.
طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت.
هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس لذت ببرد.
یک روز یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و می خواست که آن را به بازار برده و بفروشد، تا از فروش آن پول خوبی به دست بیاورد.
پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که به او اجازه دهد تا از لاک پشت خداحافظی کند.
شکارچی خواهش طاووس را قبول کرد و او را پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که می دید دوستش اسیر شده است، خیلی ناراحت شد.
او از شکارچی خواهش کرد که طاووس را در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کند. شکارچی قبول کرد. سپس لاک پشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون آمد.
شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود، فورا طاووس را آزاد کرد.
مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص دوباره کنار رودخانه برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی طاووس، چیز کمی گرفته است و تهدید کرد که دوباره طاووس را اسیر خواهد کرد، مگر اینکه مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی بگیرد.
لاک پشت که قبلا به طاووس گفته بود برای آزاد بودن، به جنگل دوردستی برود، از دست مرد حریص خیلی عصبانی شد.
لاک پشت به شکارچی گفت: بسیار خوب، اگر اصرار داری مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی داشته باشی، مروارید را به من بده تا دوباره همانند آن برایت پیدا کنم.
شکارچی به خاطر طمع زیادش، مروارید را به لاک پشت داد.
لاک پشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدهم. بعد بدون اینکه حتی یک مروارید به شکارچی بدهد، در آب ناپدید شد.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🌸 داستان بزرگترین قلک دنیا
علی زیر درخت نارنج، تنهایی نشست و به عکس های کتابش نگاه کرد. علی به پارسا نگاه کرد و با خودش گفت: من اصلا دویدن دور حوض را دوست ندارم. دیگر هم با تو بازی نمی کنم.
پسرها دور حوض مشغول بازی با ماهی ها شدند. دخترها هم پشت سر هم به گل ها آب دادند.
همه دور تا دور ایوان نشستند. پدربزرگ برای دایی رضا خاطره تعریف می کرد. مادر بزرگ هم به خاله نرگس بافتنی یاد می داد.
پدر علی سینی شربت بهار نارنج را وسط گذاشت و پشت سرش، مادر علی سینی شیرینی را آورد.
بچه ها دویدند سمتِ ایوان.
پدربزرگ از بین قرآن چند تا پول در آورد. وقتی بچه ها شیرینی و شربت شان را خوردند، از کوچک به بزرگ پشت سر هم ایستادند. پدربزرگ را بوسیدند و عیدی شان را گرفتند.
علی عیدی اش را گرفت و آن را به مادرش داد. مادرش گفت: این پول را بگذار جیبت. وقتی پول هایت زیاد شد، یک چیز خوب با آن بخری.
علی دستش را به شلوارش کشید و گفت: من که جیب ندارم.
دایی رضا گفت: من دارم. بگذارش داخل جیب من.
همه خندیدند.
خاله نرگس علی را داخل بغلش نشاند و گفت: وقتی خیاطی یاد گرفتم خودم برایت جیب می دوزم.
مادربزرگ، ته مانده بطری بهار نارنج را داخل پارچ شربت خالی کرد و بطری را سمت علی دراز کرد و گفت: بگذارش توی آفتاب. وقتی خشک شد، میشه یه قلک.
دایی رضا گفت: یه قلک خوشبو.
پارسا داد زد: هیچکس نمیتونه منو بگیره؟
همه بچه ها دویدند دنبالش اما علی رفت داخل بغل مادربزرگ نشست.
بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.
علی گفت: قلک برا چیه؟
مادربزرگ سر علی را بوسید و گفت: قلک برا جمع کردن چیزهای با ارزشه مثل پول یا هر چیز دیگه.
علی پرسید: با ارزش یعنی چی؟
مادربزرگ گفت: با ارزش یعنی چیزهایی که دوست شان داریم و می خواهیم از شان نگه داری کنیم.
علی به بطری نگاهی کرد و گفت: اما بعضی چیزهایی که دوست دارم، داخل این جا نمی شوند مثل توپم مثل ماشینم.
مادربزرگ خندید و گفت: هر چیزی قلک خودش را دارد. بعضی چیزها هم اصلا قلک لازم ندارند.
صدای بلندی آمد.
همه به حیاط نگاه کردند.
پارسا داخل حوض افتاد.
پارسا، آن قدر دست و پا زد که پایش خورد به گلدان شمعدانی و گلدان افتاد و شکست.
همه دویدند سمت حوض.
دایی رضا، پارسا را بیرون آورد. خاله نرگس، پتو را دور پارسا پیچید و او را برد داخل اتاق.
پدربزرگ کنار شمعدانی نشست و گل های شمعدانی را نوازش کرد. علی کنارش نشست و گفت: اگر برای تان خیلی با ارزش است، آن را داخل قلک من بگذارید.
پدربزرگ سر علی را نوازش کرد. پدر علی رفت و از کنار سبد میوه ها یک چاقو آورد و بالای بطری را برید و گل شمعدانی را داخل آن گذاشت.
علی و پدرش کنار حوض ماندند تا آنجا را تمییز کنند. بقیه رفتند داخل ایوان.
پدر گفت: آب حوض کثیف شده. آخر کار باید راهش را باز کنم تا برود داخل باغ پشتی.
پدر مشغول نظافت شد. علی کنار حوض نشست و پرسید: هر چیزی قلک خودش رو داره یعنی چی؟
پدر گفت: خب قلک ها با هم فرق دارند. بعضی هاشون کوچیک اند بعضی ها بزرگ. هر چیزی به قلک مخصوص خودش نیاز داره.
علی پرسید: بزرگترین قلک چقدره؟
پدر گفت: اگه قرار باشه همه چیزهای با ارزش داخل اش باشند، باید از همه چیز بزرگتر باشه.
علی یک دور چرخید و تمام اتاق ها و حیاط خانه پدربزرگ را نگاه کرد و گفت: پس اینجا هم یه قلکه.
پدر خندید و گفت: دوست داری داخل قلک شنا کنی؟
پدر، علی را بغل کرد و با هم پریدند داخل حوض.
✍ نویسنده: حسین مجاهد
#قصه_متنی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110