#قصه_شب
قصه دختر کوچولو
یک روز دختری به جنگل رفت. او رفت و رفت تا به یک فیل رسید. فیل از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دختر جواب داد: ” من یک دخترم.” فیل گفت: ” تو یک دختری؟ اما به نظر من خیلی خیلی کوچیکی!
” دختر گفت:” باشد. من دختر کوچکی هستم.”
بعد، از فیل خداحافظی کرد. رفت و رفت. به موشی رسید. به او سلام کرد. موش از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دختر گفت: ” من دختر کوچکی هستم.” موش گفت:” نه! تو خیلی بزرگی!” دختر گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگی هستم.”
بعد از موش خداحافظی کرد. رفت و رفت. به زرافه ای رسید. به او سلام کرد. زرافه از او پرسید: ” تو کی هستی؟”
او گفت: ” من دختر کوچک بزرگی هستم.” زرافه سرش را پایین آورد. نگاهی به او کرد و گفت: ” اما تو خیلی کوتاهی!” دختر گفت: ” باشد من دختر کوچک بزرگ کوتاهی هستم.”
بعد از زرافه خداحافظی کرد. رفت و رفت. به یک جوجه تیغی رسید. جوجه تیغی کوچولو و گرد و پر از تیغ بود. به او سلام کرد.
جوجه تیغی از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دخترک جواب داد: ” من دختر کوچک بزرگ کوتاهی هستم.”
جوجه تیغی گفت: ” نه! تو خیلی هم بلندی!” دخترک گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلندی هستم.”
بعد از جوجه تیغی خداحافظی کرد. رفت و رفت. به ماری رسید. به او سلام کرد. مار پرسید: ” تو کی هستی؟”
دخترک جواب داد : ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلندی هستم.” مار گفت: ” اما تو خیلی چاقی!”
دخترک گفت :” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاقی هستم.”
بعد از مار خداحافظی کرد. رفت و رفت. به خرسی رسید به او سلام کرد. خرس پرسید: ” تو کی هستی؟” دخترک جواب داد : ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاقی هستم.” خرس گفت:” نه! تو خیلی هم لاغری!” دختر گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق لاغری هستم.”
بعد از خرس خداحافظی کرد. رفت و رفت. به پرنده ای رسید. به او سلام کرد. پرنده پرسید:” تو کی هستی؟” دخترک جواب داد: ” من دختر کوچک بزرگ بلند چاق لاغری هستم.” پرنده گفت: ” اما من فکر می کنم تو خیلی تنبلی! تا تو از زیر شش تا درخت گذشتی من سه روز دور تا دور جنگل پرواز کردم.” البته پرنده شوخی می کرد. پیش از آن که دخترک به او سلام کند، فقط یک دور، دور جنگل پرواز کرده بود.
دخترک گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق لاغر تنبلی هستم.”
بعد از پرنده خداحافظی کرد. رفت و رفت. به لاک پشتی رسید. به او سلام کرد.
لاک پشت خیلی آهسته راه می رفت. ولی باز هم خسته شده بود. نفس عمیقی می زد. لاک پشت پرسید: ” تو کی هستی؟” دخترک گفت: ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق لاغر تنبلی هستم. حالا دیگر می دانم که تو چه می خواهی بگویی، تو می خواهی بگویی : تو خیلی زرنگی!”
لاک پشت گفت : ” نه، کی گفت که من می خواهم بگویم که تو خیلی زرنگی؟”
دخترک گفت: ” تو نمی خواهی بگویی که من خیلی زرنگم؟ باشد. ولی به من بگو که چرا حیوان های جنگل این همه چیزهای جورواجور به من می گویند؟ فیل می گوید که من کوچکم. موش می گوید که من بزرگم. زرافه می گوید که من کوتاهم. جوجه تیغی می گوید که من بلندم. مار می گوید که من چاقم. خرس می گوید که من لاغرم. پرنده می گوید که من تنبلم.”
لاک پشت گفت: ” می دانی؟ آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند. آن که بزرگ است به تو می گوید که تو کوچکی. آن که کوچک است به تو می گوید که تو بزرگی. آن که بلند است به تو می گوید که تو کوتاهی. آن که لاغر است به تو می گوید که تو چاقی. آن که چاق است به تو می گوید که تو لاغری. آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند.
مثلا ببین، همه این حیوان ها به من می گویند: تو خیلی تنبلی، تو خیلی آهسته راه می روی. ولی می دانی؟ من صد سال دارم. پدربزرگم هفتصد و هفتاد سال دارد. وقتی که من با او بیرون می روم، او به من می گوید: بچه، چرا این قدر تند راه می روی؟ تو خیلی زرنگی! بله، آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند. ولی من فهمیده ام که خودم بهترین حیوان دنیا نیستم و دیگر هیچ حیوانی جز یک لاک پشت را به خودم اندازه نمی گیرم.”
آن وقت دخترک خوش و خندان از جنگل بیرون رفت. او تازه فهمید که فقط خودش است. او می خواست به پدر و مادرش بگوید: ” من خودم هستم و قرار نیست خودم را با کسی مقایسه کنم.”
نویسنده: رضا فرزانه دهکردی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت: "از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند و شاد باشد.
ترجمه: نعیمه درویشی
منبع: تبیان
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
آرزوی مورچه کوچک
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم تر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐱 گربه ی تنها
در يک باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشك ها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد.
يک بار سعی كرد به پرندگان نزديک شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند.
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم.
ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود.
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچک شنيد. شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند. وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود.
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زيادی تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلی هم زمين خورد.
روزي كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوک زدند. گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد. يكی از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلی درد می كرد.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد.
فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده، زندگی كند. معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند. پرواز كردن كار گربه نيست. تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود. اما ناراحت نشد.
ياد حرف فرشته كوچک افتاد. به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
💞عیدغدیر،
عیدبزرگ
ولایت امیرالمومنین
علی علیه السلام
مبارک
💐💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐝 نجات زنبور کوچولوی تنبل
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.
نزدیک کندو، مشغول پیدا کردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود. مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگر بر نمیآمد.
مورچهها با هم حرف میزدند تا چارهای بیاندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند.
✍ منبع: firoozbaby.com
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🍃 خانواده گل گلی
در یکی از جنگلهای زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگی میکرد. آنها خانوادهی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روزها به جنگل میرفتند و میوههای جنگلی جمع میکردند و به خانه میآوردند و برای زمستانشان انبار میکردند. اما گل گلی قصهی ما خانوادهی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر میزد: من دلم میخواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت میکنن.
یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمیخوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.
بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ میزد آنها برنامهای با خانوادههایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی میکردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آنها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.
هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز میکشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذاهای مورد علاقه اش را درست میکرد و بابا خرسه کنار تخت مینشست و برایش داستانهای جذاب را میخواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او میآمدند و با او بازی میکردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی میکرد آنها پایش را ماساژ میدادند و بغلش میکردند. برادر گل گلی هر روز درسهایی را که در مدرسه یاد میگرفت به او نیز یاد میداد تا خرس کوچولو از درسهایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب میشود.
گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آنها بسیار به او اهمیت میدهند. اگر آنها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آنها نبودند من باید تنهایی چیکار میکردم! همهی آنها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آنها را تصور کنم.
بعد از آن اتفاق زمانی که دیگر گل گلی درمان شد هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانوادهای بزرگ دارد.
#قصه_متنی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🥀 #کربلا
در زمان های قدیم، خلیفه ای به نام یزید به مردم ظلم می کرد و کارهای بدی انجام می داد. در زمان این خلیفه امام سوم ما به نام امام حسین علیه السلام زندگی می کرد.
امام حسین علیه السلام پسر امام علی و حضرت فاطمه و نوه پیامبر اسلام است. ایشان همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و بچه ها را خیلی دوست داشتند.
امام حسین وقتی ظلم یزید به مردم را می دید، ناراحت می شد و به مردم می گفت: «از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید.»
به خاطر اینکه مردم امام حسین (علیه السلام) را دوست داشتند و از یزید و کارهای او متنفر بودند، یزید با امام حسین (علیه السلام) دشمن شد.
امام حسین که می خواست به مردم کمک کند، بعد از اینکه نامه های زیادی از مردم کوفه دریافت کرد، با خانواده و یاران وفادارش به سمت کوفه حرکت کرد.
کاروان امام حسین و یارانش به سرزمینی به نام کربلا که در نزدیکی کوفه قرار داشت، رسیدند و بارها را از شترها پیاده کرده و خیمه هایی برپا کردند. در نزدیکی کاروان امام حسین (علیه السلام) رودخانه ای وجود داشت که بزرگترهای کاروان مشک ها (جای آب) را از آب آن رودخانه پر می کردند.
بچه های عزیزم اما مردم کوفه که برای امام حسین (علیه السلام) نامه هایی را نوشته بودند، به جای اینکه به استقبال امام حسین (علیه السلام) بیایند، به خاطر گرفتن پول از یزید با دشمنان همراه شده و به جنگ امام حسین (علیه السلام) و یارانش آمدند.
عزیزانم امام حسین (علیه السلام) و یاران او که از قویترین و شجاع ترین آدم های آن زمان به شمار می آمدند، مواظب بچه ها و زنان بودند تا دشمنان نتوانند به آن ها آسیبی برسانند اما سپاه دشمن بسیار زیاد بود و سپاه امام حسین تنها 72 نفر بودند.
امام حسین (علیه السلام) و یارانشان چند روزی را در کربلا بودند و دشمن آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند و بچه ها آب می خواستند.
دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش به سمت رودخانه بروند و از آن آب بیاورند. بچه ها که از همه تشنه تر بودند، به نزد عمویشان حضرت عباس علیه السلام که بسیار شجاع بود و از دشمنان نمی ترسید، رفتند و به ایشان گفتند عمو جان ما تشنه هستیم و آب می خواهیم.
حضرت عباس که دوست نداشت ناراحتی بچه ها را ببیند، با 20 نفر دیگر به سمت رودخانه رفت. حضرت عباس (علیه السلام) با حمله به دشمنان سعی کردند که حواس آن ها را پرت کنند تا یارانش بتوانند مشک ها را از آب پر کنند، اما دشمنان تیر های خود را به مشک ها زدند و آن ها را سوراخ کردند.
حضرت عباس (علیه السلام) خودشان به سمت رودخانه رفتند و مشکی را از آب پر کردند اما زمانی که می خواستند به سمت خیمه ها بیایند، سربازان دشمن شروع به تیراندازی به او کردند.
عموی خوب بچه ها وقتی دو دستش زخمی شد، مشک آب را با دندان گرفت و به سمت خیمه ها رفت، اما تعداد زیادی از دشمنان به سمت او حمله کردند و مشک را پاره کرده و حضرت عباس بهترین عموی دنیا و برادر شجاع امام حسین (علیه السلام ) را به شهادت رساندند.
بچه های عزیزم در روز عاشورا نه تنها حضرت عباس (علیه السلام ) به شهادت رسیدند، بلکه هنگامی که جنگ میان دشمنان و یاران امام حسین علیه السلام در سرزمین کربلا بالا گرفت، خانواده و یاران امام حسین (علیه السلام ) مثل حضرت علی اکبر فرزند امام حسین، قاسم، ابوبکر، عبدالله و حسن فرزندان امام حسن (علیهالسلام) نیز به شهادت رسیدند.
کوچکترین کسی که در کربلا شهید شدند، علی اصغر فرزند 6 ماهه امام حسین بودند. روز دهم محرم یا روز عاشورا که همه یاران امام حسین تشنه بودند، حضرت علی اصغر علیه السلام طفل شیرخواره امام حسین نیز از تشنگی بسیار بی تابی می کرد.
امام حسین علیه السلام او را برداشته و به میدان جنگ برد. سپس او را را میان دو دستان خود گرفت و به دشمنان گفت: « آیا نمی بینید که این کودک شیرخوار چگونه از تشنگی بی تاب است؟ اگر به من رحم نمی کنید لااقل به این کودک رحم کنید.»
اما سپاهیان دشمن به سخنان امام توجهی نکردند و به طرف حضرت علی اصغر علیه السلام تیر اندازی کرده و او را به شهادت رساندند.
بچه ها در روز عاشورا امام حسین (علیه السلام) نیز همراه یارانش با شجاعت جنگید و بسیاری از دشمنان را از بین برد، اما دشمنان که بسیار زیاد بودند، سر انجام امام حسین و یارانش را به شهادت رساندند، خیمه ها را آتش زدند و زن و بچه ها را اسیر کردند.
عزیزانم حالا که داستان امام حسین (علیه السلام ) را شنیدید، می دانید که چرا ما هر سال روز عاشورا به هیئت ها می رویم و برای امام حسین (علیه السلام) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم. داستان شهادت امام حسین (علیه السلام ) به ما یاد داد که نباید در برابر ظلم سکوت کنیم، ظلم هیچ گاه ماندنی نیست و از بین خواهد رفت.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🌸 #حضرت_زینب سلام الله عليها
یکی بود که همه بود
این آغاز متفاوتی است برای همه داستان هایی که تا امروز شنیده ایم
این داستان، داستان جاودانگی است
داستان زنی از خاندان عشق
داستان زینب عليها السلام
دنیا که آمد جبرئیل بر پیامبر (ص) فرود آمد و سلام خدا را به پیامبر ابلاغ کرده و گفت
نام این نوزاد را زینب بگذارید ، خداوند بزرگ این نام را برای او برگزیده است
نامش را زینب گذاشتند که زینت پدر باشد.
چادر خاکی مادر را سر می کرد و در سجاده اش نماز می خواند. فقط سه سالش بود، از کودکی اهل عبادت بود و هر آن چه که از مستحبات بود را انجام می داد. او اهل نافله بود.
بچه ها عاشقش بودند ، لحظه ای از عمه شان جدا نمی شوند.
دختران آل هاشم آرزو داشتند مثل او باشند.
همه به او پناه می بردند. دلسوز بود، دلسوز اسرا
زینب مهربان بود.
غم نداشتن مادر از دست دادن پدر و برادر بزرگتر بس نبود که باید شاهد شهادت امام حسین می بود.
شهادت فرزندان و یاران با وفا غم شهادت کم نبود که غصه دار اسرا شد غصه دار حرم و کاروان امام (ع)
زینب صبور بود.
هر که وارد کاخ یزید می شد دست و پایش را گم می کرد ، می ترسید اما زینب لبریز از اقتدار بی هیچ ترسی قدم بر می داشت زینب شجاع بود .
راه امام بدون زینب نا تمام می ماند باید می گفت، از مظلومیت امام، از ظلم یزید باید می گفت از دین پیامبر که در روزگار یزید منحرف شده بود باید حقیقت را به جهان نشان می داد. او روشنگر بود.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐱 گربه ی تنها
در يک باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشك ها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد.
يک بار سعی كرد به پرندگان نزديک شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند.
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم.
ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود.
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچک شنيد. شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند. وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود.
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زيادی تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلی هم زمين خورد.
روزي كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوک زدند. گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد. يكی از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلی درد می كرد.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد.
فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده، زندگی كند. معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند. پرواز كردن كار گربه نيست. تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود. اما ناراحت نشد.
ياد حرف فرشته كوچک افتاد. به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐿 سنجاب کوچولو
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را میدید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل میرفت و با سبد پر از خوراکیهای خوشمزه بر میگشت. سنجاب کوچولو هم آرزو میکرد کاش زودتر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختان بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام و گردو و بلوطهای خوشمزه و درشت بچیند.
یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شدن خودش فکر میکرد، سنجابهای دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟ چون دلش میخواست مثل آنها به هر طرف که میخواهد برود.
وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت: من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوههای این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری! سنجاب کوچولو که فکر میکرد حالا بزرگ شده، گفت: این که کاری ندارد، من همین الان هم میتوانم یک سبد پر ازمیوههای جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجاب کوچولو که خیلی بچهاش را دوست داشت گفت: اگر تو میتوانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.
صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوههای خوشمزه و رنگارنگ، پرندگان پر سر و صدا و …. سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را میدید که تا به حال ندیده بود: گله گوزنها ، میمونهایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتند و پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ میپریدند…. سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمیدانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف میدوید و نمیدانست باید چه نوع میوهای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوهای افتاد.
اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس… چی شده… دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوههای خوشمزه میگردم. بخصوص بلوطهای درشت… اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا میروم بلوط پیدا نمی کنم؟ خرس مهربان خندهای کرد و گفت: هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.
مثلا اگر بلوط میخواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوهای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.
از این شاخه به آن شاخه… هرچه بلوط میدید میچید. سبدش کاملا پر شده بود. خرس قهوهای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده… ممکن است از آن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوطهای درشت بالا و بالاتر میرفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.
سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوطها همه به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند… آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشدهام و باز هم باید صبر کنم.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
📣 صدای ماشین ها
یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو ... صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو ... صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو ...
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو ... ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست راننده ای که زخم شده بود. آخه انگشتش خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو ...
آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو ...
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🦌آهو و ابر گریان
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت. دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه آهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قورباغه را دید گفت: قورباغه جان میشه به من کمک کنی؟ قور قوری آهو و ابر گریان رو دید گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه
قور قوری گفت: آره راست میگی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.
یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت آهو و ابر گریان رو دید و گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه. باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.
آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟
عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون میآد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.
قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.
آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🌸 #حضرت_زینب سلام الله عليها
یکی بود که همه بود
این آغاز متفاوتی است برای همه داستان هایی که تا امروز شنیده ایم
این داستان، داستان جاودانگی است
داستان زنی از خاندان عشق
داستان زینب عليها السلام
دنیا که آمد جبرئیل بر پیامبر (ص) فرود آمد و سلام خدا را به پیامبر ابلاغ کرده و گفت
نام این نوزاد را زینب بگذارید ، خداوند بزرگ این نام را برای او برگزیده است
نامش را زینب گذاشتند که زینت پدر باشد.
چادر خاکی مادر را سر می کرد و در سجاده اش نماز می خواند. فقط سه سالش بود، از کودکی اهل عبادت بود و هر آن چه که از مستحبات بود را انجام می داد. او اهل نافله بود.
بچه ها عاشقش بودند ، لحظه ای از عمه شان جدا نمی شوند.
دختران آل هاشم آرزو داشتند مثل او باشند.
همه به او پناه می بردند. دلسوز بود، دلسوز اسرا
زینب مهربان بود.
غم نداشتن مادر از دست دادن پدر و برادر بزرگتر بس نبود که باید شاهد شهادت امام حسین می بود.
شهادت فرزندان و یاران با وفا غم شهادت کم نبود که غصه دار اسرا شد غصه دار حرم و کاروان امام (ع)
زینب صبور بود.
هر که وارد کاخ یزید می شد دست و پایش را گم می کرد ، می ترسید اما زینب لبریز از اقتدار بی هیچ ترسی قدم بر می داشت زینب شجاع بود .
راه امام بدون زینب نا تمام می ماند باید می گفت، از مظلومیت امام، از ظلم یزید باید می گفت از دین پیامبر که در روزگار یزید منحرف شده بود باید حقیقت را به جهان نشان می داد. او روشنگر بود.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🌸 ملکه گلها 🌸
روزی روزگاری، دختری مهربانی در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گلها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گلها سر میزد، آنها را نوازش میکرد و سپس به آبیاری آنها مشغول میشد. مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گلها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گلها گریه می کرد. گلها هم خیلی دلشان برای ملکه گلها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گلها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف میزنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گلها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گلها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چارهای میگشتند. یکی از آنها گفت : «کاش میتوانستیم به دیدن او برویم ولی میدانم که این امکان ندارد! »
کبوتر گفت : «این که کاری ندارد، من میتوانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گلها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گلها، حالش بهتر میشد.
یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریهای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچههای کوچولوی باغ بود. آنها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا میشدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گلها، آنها احساس تنهایی میکردند. ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه آنها را آرام کرد و سپس به آنها قول داد که هر چه زودتر گلها را به باغ برگرداند.
صبح فردا ، گلها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کمکم بهتر میشد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گلها آواز بخواند. گلها و غنچهها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانیهای او، لذت میبردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال چهای سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐝 نجات زنبور کوچولوی تنبل
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.
نزدیک کندو، مشغول پیدا کردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود. مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگر بر نمیآمد.
مورچهها با هم حرف میزدند تا چارهای بیاندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند.
✍ منبع: firoozbaby.com
#قصه_شب
تعجب خانم معلم
خانم معلم وقتی دید رها خوراکی هایش را نمی خورد به این فکر افتاد که علتش چیست؟
به سمت رها رفت و گفت: دخترم؟ چرا خوراکی ات را نمی خوری؟ دوستشان نداری؟ یا می خواهی در منزل بخوری؟
رها گفت هیچ کدام. امروز مادر بزرگم به خانه ی ما می آید، او همیشه چیزهایی که دوست دارد را به من می دهد.
من به این فکر افتادم که خوراکی های امروزم را به مادربزرگم بدهم و او را خوشحال کنم.
خانم معلم که از فداکاری و مهربانی رها به وجد آمده بود او را بسیار تشویق کرد و به بچه های کلاس هم ماجرا را تعریف کرد و گفت بچه ها از رها باید مهربانی را یاد بگیریم و بتوانیم از چیزهایی که دوست داریم بگذریم و آن را با بقیه قسمت کنیم.
بچه ها بلند شدند و ایستاده برای رها دست زدند، رها بسیار خوشحال بود که یک کار خوب انجام داده.
وقتی زنگ خورد به سرعت به سمت خانه رفت و دید که مادربزرگ عزیزش رسیده و سریع کیک ها را به مادربزرگ داد.
مادربزرگ رها بخاطر لطف رها اشک شوق ریخت و خوراکی ها را با همه ی اعضای خانواده تقسیم کرد و خوردند.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🦋 پروانه ی وسواسی
یک پروانه بود وسواسی از صبح تا شب ده بار بال هایش را گردگیری می کرد. ده بار شاخک هایش را برق می انداخت. ده بار گلی را که رویش می نشست، آب می ریخت و می شست. شب که می شد، باز هم می گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست. »
یک شب دست های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم! »
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می کند. وای! دستم جان ندارد. »
پروانه ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟ »
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که
درد می کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم! » بعد دستش را
هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من! »
پروانه ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین! »
پروانه خانم هم نشست. پروانه ی همسایه تند و تند شیر هی گل ها را مالید روی دست پروانه
خانم. با برگ گل ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد،
خوب می شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم. »
پروانه خانم هم رفت و با پروانه ی همسایه پرواز کرد.
یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»
✍نویسنده: لاله جعفری
#قصه_شب
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسر و صدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد.
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آن را برداشت و به منزل برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلی دوست دارد.
#قصه_شب
🦋 پروانه ی وسواسی
یک پروانه بود وسواسی از صبح تا شب ده بار بال هایش را گردگیری می کرد. ده بار شاخک هایش را برق می انداخت. ده بار گلی را که رویش می نشست، آب می ریخت و می شست. شب که می شد، باز هم می گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست. »
یک شب دست های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم! »
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می کند. وای! دستم جان ندارد. »
پروانه ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟ »
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که
درد می کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم! » بعد دستش را
هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من! »
پروانه ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین! »
پروانه خانم هم نشست. پروانه ی همسایه تند و تند شیر هی گل ها را مالید روی دست پروانه
خانم. با برگ گل ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد،
خوب می شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم. »
پروانه خانم هم رفت و با پروانه ی همسایه پرواز کرد.
یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»
✍نویسنده: لاله جعفری
#قصه_شب
🍀 گنجشک فراموش کار
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود. او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید. اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود. روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید.
از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید. دخترک به او گفت: «چی شده گنجشک کوچولو؟» از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت: « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی؟ »
دخترک گفت: « معلوم است که نمی خواهم!»
گنجشک گفت: « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت: من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی.
سپس از گنجشک پرسید: « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد: در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ پ.
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو با هم وارد جنگل بزرگ شدند.
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگر گم نشود.
#قصه_شب
🐦داستان دو گنجشک🐦
🚺🚹🚼
📚روزي ، روزگاري ، دو گنجشک در سوراخي لانه داشتند .
سوراخ ، بالاي ديوار خانه اي بود و دو گنجشک به خوبي و خوشي در آن زندگي مي کردند . پس از مدتي آن دو گنجشک صاحب جوجه اي شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . يک روز که گنجشک پدر براي آوردن غذا رفته بود مار بدجنسي که در آن نزديکي ها بود به لانه آمد .
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روي ديوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزديک مار رفت . به او نوک زد اما فايده اي نداشت .مار بدجنس همانجا روي لانه گرفت و خوابيد .
کمي بعد گنجشک پدر رسيد . گنجشک مادر گريان و نالان قضيه را تعريف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمي شد کاري کرد . دو گنجشک تصميم گرفتد انتقام لانه را از مار بگيرند .
ناگهان گنجشک پدر فکر عجيبي کرد . براي همين هم فورا پريد و از اجاق خانه يک تکه چوب نيم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سريع پريد و توي لانه انداخت . چوب نيم سوز روي چوبهاي خشک لانه افتاد ودور غليظي بلند شد . افرادي که در خانه بودند اين کار عجيب گنجشک را ديدند .
آنها براي اين که خانه آتش نگيرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .
درست هنگامي که مار مي خواست از لانه فرار کند آنها مار را ديدند .
يکي از افراد با چوبي که در دست داشت ضربه محکمي به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد.
دو گنجشک در حالي که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جديد بسازند ...
😴شببخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
💕💕
#قصه_شب
🍃🍂 لانه پَر سیاه🍃🍂
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
🐧🐿
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پَر سیاه گفت: نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم! و بلوطک هم نرفت.
🐧🐿
پَر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات زشت است پَر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
🐧🐿
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات خالی است پَر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم خالی است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو وفندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه.... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
🐧🐿
پَر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟
🐧🐿
بلوطک پیشش برگشت و گفت: غصه نخور پَر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است. بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟
🐧🐿
پَر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم!
#تهیه: فهیمه امرالله_ ماهنامه نبات
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐂 گاو پرخور
تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ، انقدر می خورد تا غذا تموم بشه. هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن.
یه روز انقدر خورد و خورد تا مثل بادکنک باد کرد. تا خوابید روی زمین، همه چیز زیر شکمش گم شد. خانم مرغه دنبال جوجش می گشت. ببعی دنبال علفاش می گشت. سگه دنبال استخونش می گشت.
یه دفعه گوشه شکمش تکون خورد و یه جوجه از زیر شکمش اومد بیرون و گفت ای ی ی ش. لطفا شکمتونو یه خورده جمع کنید. من زیر شکم شما گیر کرده بودم.
گاوه خجالت کشید و گفت ببخشید حواسم نبود.
ببعی گوشه ی علفاشو دید که از زیر شکم گاو پر خور پیدا شده بود. اومد جلو و گفت لطفا این طرف شکمتونو یه خورده ببرید بالا من علفهامو بردارم. گاوه از خجالت عرق کرد. ببعی علفهاشو برداشت و با اخم از اونجا رفت.
بعد سگه اومد و گفت حالا که همه چیز از زیر شکم شما پیدا می شه لطفا یه نگاه کنید ببینید استخوون من زیر شکم شما نیست؟
گاو چاق و شکم گنده، از جاش بلند شد. ولی استخوونی روی زمین نبود. خوشحال شد و لبخند زد. سگه زیرشو نگاه کرد دید استخوونش به شکم گاوه چسبیده . استخوونشو برداشت و با اخم به اون نگاه کرد و گفت ایناهاش . اینجاست.
این دفعه دیگه گاو شکم گنده از خجالت سرخ شد. سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خودش دیگه تا شب بیرون نیومد.
شب که موقع شام شد تصمیم گرفته بود رژیم بگیره و کم غذا بخوره. شروع کرد به غذا خوردن.
وای وای انقدر غذا خوشمزه بود که دوباره همه چی یادش رفت و انقدر خورد و خورد که شکمش مثل یه دیگ گنده شد.
اما این بار گاو از بس خورده بود دل درد گرفت و به گریه افتاد. به خودش قول داد دیگه حتی اگه غذا خیلی خوشمزه بود حواسش باشه به اندازه غذا بخوره.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
.
#قصه_شب
اسراف نمی کنم ، زنده بمانم
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت: من بیشتر می خوام.
آهو خانم می گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود.
یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف.
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد.
دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده؟
گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم، لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه،
آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی؟
گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐓 خروس باهوش
مزرعه بزرگی در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شكار كند.
رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختف پريد.
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنيدم برای همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم.
روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند؟
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسيد: به كجا نگاه می كند؟
خروس گفت: از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمی دانم سگ است يا گرگ!
روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی ، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
خروس گفت : مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟
روباه گفت : می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد. و بعد پا به فرار گذاشت.
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110