eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
225 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
581 ویدیو
13 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر منبع با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ #عاشورایی 🎨نمونه نقاسی #عاشورایی 🥰 🍃بچه‌های حسینی من خوشحال میشم نقاشی بکشید و برام بفرستید💐 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ ی دست ورزی حال خوب کن... هم تشخیص رنگ .. هم تقویت عضلات سر انگشتان.... آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
🐿 سنجاب کوچولو سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می‌دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می‌رفت و با سبد پر از خوراکی‌های خوشمزه بر می‌گشت. سنجاب کوچولو هم آرزو می‌کرد کاش زودتر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختان بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام  و گردو و بلوط‌های خوشمزه و درشت بچیند. یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شدن خودش فکر می‌کرد، سنجاب‌های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟ چون دلش می‌خواست مثل آنها به هر طرف که می‌خواهد برود. وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت: من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه‌های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری! سنجاب کوچولو که فکر می‌کرد حالا بزرگ شده، گفت: این که کاری ندارد، من همین الان هم می‌توانم یک سبد پر ازمیوه‌های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجاب کوچولو که خیلی بچه‌اش را دوست داشت گفت: اگر تو می‌توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد. صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ، پرندگان پر سر و صدا و …. سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می‌دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن‌ها ، میمون‌هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتند و پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می‌پریدند…. سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی‌دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می‌دوید و نمی‌دانست باید چه نوع میوه‌ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه‌ای افتاد. اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس… چی شده… دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه‌های خوشمزه می‌گردم. بخصوص بلوط‌های درشت… اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می‌روم بلوط پیدا نمی کنم؟ خرس مهربان خنده‌ای کرد و گفت: هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی. مثلا اگر بلوط می‌خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه‌ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد. از این شاخه به آن شاخه… هرچه بلوط می‌دید می‌چید. سبدش کاملا پر شده بود. خرس قهوه‌ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده… ممکن است از آن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط‌های درشت بالا و بالاتر می‌رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد. سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط‌ها همه به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند… آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشده‌ام و باز هم باید صبر کنم. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 آقا جان بازم از دور سلام 💞 💝 به نام خدای مهربان 💝 💐🥰سلام گل‌های باهوش💐🥰 💞 با هم بگیم سلام آقاجون مهربون 💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥༅#پاندا ჻ᭂ࿐❁ 🎨نقاشی #پاندامرحله‌به‌مرحله 🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥༅#پاندا ჻ᭂ࿐❁ 🎨نقاشی #پاندافانتزی 🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ آخ جون 🧠 با استفاده یه عکس و چوب بستنی🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅•آخ‌جون 🎉 ساخت چند مدل سر مدادی زیبا 🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
📣 صدای ماشین ها یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین انگشتش زخم شده. یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو ... صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید. بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو ... صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو ... بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو ... ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست راننده ای که زخم شده بود. آخه انگشتش خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو ...  آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو ... ◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙ابوذر روحی نماهنگ جدید خونده واسه اربعین چقدر خووووبه😍 💝 به نام خدای مهربان 💝 💐🥰سلام گل‌های باهوش💐🥰 💞 با هم بگیم سلام آقاجون مهربون 💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᭂ❁❥༺◍⃟📚჻ᭂ❁❥༅┄ 🎨 نقاشی با بکشیم 🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ آخ جون 🧠 مناسب خواهر برادری و مهد🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
یک افسانه قدیمی : شاگا هیراتا به نام خدا روزی روزگاری در زمان‌های خیلی قدیم، توله‌سگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی می‌کرد. بعضی وقت‌ها سه روز می‌گذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کرد. یکی از روزهای پاییز که باران تندی می‌بارید، پوچی خیس شده بود و از سرما می‌لرزید. به دنبال چیزی می‌گشت تا شکمش را سیر کند. با ضعف و بی‌حالی جلوی خانه‌ای ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد و با دیدن حیوان بینوا بر سرش فریاد کشید: «چه می‌خواهی؟ چرا این موقع شب، در می‌زنی؟؟» سگ بیچاره گفت: «ببخشید که مزاحم شدم. به‌قدری گرسنه‌ام که دیگر نمی‌توانم راه بروم. آیا می‌شود لطف کنید و کمی خوراکی به من بدهید؟» پیرمرد خسیس با عصبانیت نعره زد: «گم شو سگ بی‌سروپا. داشتم با لذت غذا می‌خوردم، ولی تو اشتهایم را کور کردی، اَه! حالا غذا برایم زهرمار می‌شود!» و فوری تکه هیزمی برداشت و به‌طرف سگ بیچاره پرتاب کرد. پوچی از درد زوزه‌ای کشید و زیر باران پا به فرار گذاشت. پیرمرد خسیس و بدجنس دوباره نشست تا غذایش را تمام کند. اما چیزی نگذشت که بشقابش را پس زد و با خودش گفت: «به خاطر آن سگ کثیف، غذا کوفتم شد. دیگر از خوردنش لذت نمی‌برم.» وقتی پوچی، بی‌رحمی پیرمرد خسیس را دید، از پیدا کردن غذا ناامید شد و خسته و گرسنه، از راهی که آمده بود برگشت. آن‌قدر باران روی او ریخته بود که از بدنش آب می‌چکید. به یاد روزهای خوش زندگی‌اش افتاد و از صاحب قبلی‌اش که مدتی پیش مرده بود، یاد کرد. با خودش گفت: «اگر او زنده بود، این‌همه بدبختی و گرسنگی نمی‌کشیدم.» همین‌طور که می‌رفت. به خانه‌ای رسید. می‌ترسید که در بزند، اما چون دیگر تحمل گرسنگی را نداشت، با ترس‌ولرز در زد. پیرمرد و پیرزن مهربانی در را باز کردند و با تعجب و خوش‌رویی به پوچی گفتند: «آه حیوان بیچاره وای، چقدر خیس شده! صبر کن، تا بدنت را خشک کنیم.» فوری پوچی را با پارچه خشک کردند و در گوشه‌ای از حیاط، جایی که گرم‌ونرم بود و سقف داشت، به او پناه دادند. بعد هم برایش غذای گرم بردند. صبح روز بعد، زن و شوهر پیر در مزرعه شروع به کار کردند. پوچی که از غذا و استراحت شب پیش، جان تازه‌ای گرفته بود، به آنجا رفت تا هم از آن‌ها تشکر کند و هم در کَندن ترُب سفید، کمکشان باشد. آن‌ها گفتند: «تو چه حیوان مهربانی هستی که به ما کمک می‌کنی!» پیرمرد و پیرزن که تنها بودند. با آمدن پوچی، سرگرمی پیدا کردند. پوچی هم برای جبران محبت‌های آن‌ها، برایشان حسابی کار می‌کرد. یکی از روزها وقتی‌که پیرمرد زمین را شخم می‌زد، یک‌دفعه پوچی با «هاپ هاپِ» شدید به نقطه‌ای از زمین اشاره کرد و گفت: «اینجا را بکن، یالا این تکه از زمین را بکَن!» پیرمرد با تعجب گفت: «چرا اینجا را بکنم؟! این قسمت را قبلاً شخم زده‌ام.» ولی پوچی دست‌بردار نبود و اصرار می‌کرد که پیرمرد آن نقطه را گود کند. سرانجام پیرمرد تسلیم شد و به اصرار پوچی آن قسمت از زمین را کَند و گود کرد. وقتی‌که بیل پیرمرد کمی پایین‌تر رفت، ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید. صدا، صدای برخورد بیل با سکه‌های درشت طلا بود. چیزی نگذشت که سکه‌های طلا از توی گودال فواره زد. مطلب مرتبط:   خطر در خیابان: داستان آموزشی کودکان || در کوچه و خیابان مواظب باشید! پیرمرد که چشم‌هایش گِرد شده بود، داد کشید: «وای، چه چیز عجیبی» و رو به پوچی کرد و گفت: «خیلی ممنونم پوچی، که مرا مجبور به این کار کردی! وای چقدر سکه! زود بروم به زنم خبر بدهم. حتماً از خوشحالی بال درمی‌آورد.» و با خوشحالی دوید و رفت تا زنش را خبر کند. زن و شوهر پیر که قلبی مهربان داشتند و در روزهای خوشی هیچ‌وقت دیگران را فراموش نمی‌کردند، از سکه‌هایشان به آدم‌های فقیر و بی‌چیز دهکده هم بخشیدند. مردم ده از آن‌ها خیلی تشکر کردند. یکی از بچه‌های ده به دیگری گفت: «خدا را شکر! با این پول می‌توانیم برای مادر بیمارمان دارو تهیه کنیم.» و اما بشنوید از آن پیرمرد بداخلاق و خسیس که در آن شب بارانی به پوچی غذا نداد و دل او را شکست. پیرمرد وقتی این خبر را شنید از شدت حسادت و ناراحتی آرام نگرفت، با خودش گفت: «اگر می‌دانستم این‌طوری می‌شود، آن شب به این سگ لعنتی غذا می‌دادم. آه. لعنت بر این شانس!» پیرمرد فکر کرد و نقشه‌ای کشید. به خانه همسایه‌های مهربانش رفت و به پیرمرد و پیرزن که تازه داشتند به پوچی عادت می‌کردند، گفت: «این حیوان مال من است، چون اول به خانه من آمد که به او غذا بدهم. برای همین او را پس می‌گیرم.» زن و شوهر پیر، خیلی ناراحت شدند. هرچه به پیرمرد بدجنس التماس کردند که پوچی را پس نگیرد. قبول نکرد. رسیدن به مال و ثروت، همه‌ی فکر آن پیرمرد حقه‌باز را به خودش مشغول کرده بود. این شد که بازور، طنابی به گردن پوچی بست و او را کشان‌کشان به‌طرف خانه‌اش برد.
وقتی‌که به خانه رسیدند، پیرمرد فوری پوچی را به مزرعه‌اش برد و سرش داد زد که: «یالا بی‌معطلی جای طلاها را نشانم بده!» پوچی از شدت ناراحتی گریه‌اش گرفت. ولی پیرمرد بدجنس با عصبانیت او را کتک زد و بر سرش داد کشید: «زود بگو ببینم، گنج کجاست؟» پیرمرد همان‌جایی را که پوچی ایستاده بود با بیلش کند، چون فکر می‌کرد حتماً طلاها زیر پای پوچی است که ازآنجا تکان نمی‌خورد. همان‌طور که زمین را باخشم، گود می‌کرد، صدایی به گوشش خورد. – آخ جان! به گنج رسیدم! ولی نه‌تنها سکه‌ای در کار نبود، بلکه یک عالم آشغال و کرم و جانور از توی گودال فواره زد. پیرمرد که این صحنه را دید بَر سَرِ پوچی نعره زد: «ای خائن مرا مسخره کرده‌ای؟! حالا نشانت می‌دهم.» و با بی‌رحمی آن‌قدر پوچی بیچاره را کتک زد تا کشته شد. روز بعد، پیرمرد مهربان، بی‌خبر از همه‌جا با نگرانی به خانه پیرمرد بدجنس آمد. او آمده بود تا سراغ پوچی را بگیرد و حالش را بپرسد. پیرمرد بدجنس گفت: «من به آن سگ بی‌وفا غذا دادم، ولی او به من حمله کرد و پایم را گاز گرفت، من هم او را زدم، بعد نمی‌دانم چطور شد که یک‌دفعه افتاد و مرد!» پیرمرد مهربان با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. بعد با دلی شکسته و غمگین جنازه حیوان بیچاره را بغل کرد و به مزرعه‌اش برد. پیرمرد و پیرزن از کشته شدن حیوان خیلی ناراحت شدند و تا نیمه‌شب گریه کردند. صبح روز بعد، زن و شوهر مهربان در مزرعه‌ی پشت خانه، گودالی کندند و پوچی را در آنجا به خاک سپردند. موقع ریختن خاک، پیرمرد اشک می‌ریخت و می‌گفت: «اگر می‌دانستم این بلا بر سرت می‌آید، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم که پیرمرد بدجنس تو را با خودش ببرد. مرا ببخش حیوان بیچاره!» پیرزن هم یک بشقاب از شیرینی‌هایی که پوچی دوست می‌داشت پخت و به بچه‌ها داد. آن‌ها کنار گودال، نهال کوچولویی از درخت بلوط کاشتند. پیرزن که انگار با پوچی حرف می‌زد، گفت: «پوچی عزیز. این نهال بلوط، یادگاری توست. انگار تو خودِ این نهال هستی، ما از این نهال کوچولو نگهداری می‌کنیم.» پیرمرد و پیرزن هرروز به یاد پوچی بودند و خیلی دلشان برای او تنگ می‌شد هر وقت که دلشان تنگ می‌شد، به کنار نهال می‌رفتند و به پای آن آب می‌ریختند. نهال بلوط به‌سرعت رشد کرد و به درخت بزرگی تبدیل شد. آن‌ها اسمش را پوچی گذاشته بودند و با او حرف می‌زدند: – پوچی عزیز، ما امسال به خاطر کمک‌های تو محصول خوبی داشتیم. زندگی همه مردم ده با طلاهایی که تو به ما دادی خوب خوب شده است روزی ناگهان، هوا طوفانی شد و صاعقه بزرگی به درخت بلوط برخورد کرد. درخت با آن‌همه بزرگی و عظمت، آتش گرفت و بر زمین افتاد. زن و شوهر پیر، چون به درخت بلوط هم مثل خود پوچی علاقه داشتند، از افتادن درخت، بازهم غصه خوردند و اشک ریختند. فردای آن روز، پیرمرد از چوب درخت، یک هاون چوبی درست کرد تا برای تهیه کوفته‌برنجی از آن استفاده کنند. همان روز، پیرزن، برنج‌هایی را که با بخار پخته شده بود، در هاون ریخت. پیرمرد برنج‌ها را با دسته‌هاون کوبید، اما یک‌دفعه دانه‌های برنج به سکه‌های طلا تبدیل شد! پیرزن و پیرمرد، این بار هم مثل دفعه‌های پیش، پول‌ها را با مردم ده تقسیم کردند همسایه بدجنس بازهم با پررویی پیش پیرمرد آمد و علت ثروتمند شدن او و پیرزن را پرسید. وقتی‌که فهمید ماجرا از چه قرار است. با عصبانیت گفت: «این دفعه هم به خاطر کارهای گذشته‌ی من پولدار شدید! برای همین باید این هاون را به من قرض بدهید!» پیرمرد بداخلاق و پررو، هاون را به خانه‌اش برد تا در آن برنج بکوبد. او نمی‌فهمید که اگر زن و شوهر همسایه، ثروتمند می‌شوند، به خاطر مهربانی آن‌ها است. وقتی پیرمرد بدجنس شروع کرد به کوبیدن برنج‌ها، بازهم یک عالم سوسک و کرم و آشغال از توی هاون فواره کشید! پیرمرد نادان با تعجب از خودش پرسید: «چرا این‌طوری می‌شود؟! شاید برنجی که پخته‌ام کهنه بوده … این بار کمی برنج تازه می‌پزم ببینم چه می‌شود.» پیرمرد کمی برنج تازه خرید و دوباره شروع به درست کردن کوفته‌برنجی کرد، ولی بازهم از سکه خبری نشد. پیرمرد به‌قدری خشمگین شد که هاون را تکه‌تکه کرد و توی تنور انداخت و سوزاند. روز بعد، همسایه مهربان برای پس گرفتن هاون به خانه پیرمرد بدجنس رفت. پیرمرد به او گفت: «چون هاون خیلی سنگین بود و جابه‌جا کردنش خیلی مشکل بود. آن را سوزاندم تا سبک شود.» پیرمرد مهربان با ناراحتی خاکستر هاون را از توی تنور جمع کرد و با دلی شکسته و غمگین به‌سوی خانه‌اش به راه افتاد. در همان لحظه باد تندی وزید و یک‌مشت از خاکستر هاون را به هوا پاشید. خاکستری که به دست باد در هوا پخش شده بود، روی درخت خشکیده‌ای نشست، یک‌دفعه همه شاخه‌های لُخت درخت، پر از شکوفه شد. پیرمرد گفت: «چه اتفاق عجیبی!»