داستانکی درباره شهید ولی الله فلاحی
فرمانده ای که با خدا دوست بود
گنجشک کاکلی در جبهه ، روی یک خاکریز بلند نشسته بود .آقای فرمانده و چند نفر از رزمندگان از داخل خاکریز جلو می آمدند.
کاکلی خوشحال شد چون فرمانده را میشناخت و وقتها کنارش مینشست.
اسمش آقای فلاحی بود. آقای فلاحی گاهی وقتها برایش تکههای ریز نان خشک میریخت و با او حرف میزد.
کاکلی گفت: «بروم به دوستانم خبر بدهم تا آنها هم بیایند و فرماندهی مهربان را ببینند.»
پرید و خیلی زود چند تا از دوستانش رابه آنجا آورد .
فرمانده پشت خاکریز و با دوربین به تانکهای دشمن نگاه کرد .
آن ها می خواستند به طرف خاک کشور ما بیایند .
فرمانده با دیدن کاکلی و دوستانش خندید و گفت : سلام کاکلی زیبا ! اینها دوستان تو هستند؟
فوری یک مشت نان ریزه از جیبش در آورد و جلوی آنها ریخت . بعد گفت: «بخورید و زودتر از اینجا بروید. اگر تانکهای دشمن حمله کنند، ممکن است آسیب ببینند.»
صدای اذان ظهر بلند شد . فرمانده فوری دوربین خود را به دوستش داد و گفت : «الآن وقت نماز است . هیچ کاری مهم تر از خواندن، در اول وقت آن نیست.»
او ایستاد و نمازش را خواند. صدای گلولهی تانکها بلند شد.
فرمانده رو به یارانش فریاد زد: «با شجاعت، جلوی دشمن میایستم؛ خدا یار و یاور ماست !»
#شهیدولی_الله_فلاحی
سرلشکر شهید ولی الله فلاحی در سال ۱۳۱۰ در کولج طالقان به دنیا آمد.
او در زمان جنگ، فرماندهی شجاع بود.
سرانجام در هفتم مهرماه ۱۳۶۰، همراه دوستانش در حادثهای سقوط هواپیما به شهادت رسید.
او از کودکی به نماز و روزه زیاد اهمیت میداد.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110