eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
215 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
615 ویدیو
13 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر منبع با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
لو کنجکاو همونطور به طناب خیره شده بود ، اون با خودش گفت :” این طناب قبلا اینجا نبود؟ یعنی این چی میتونه باشه ؟ از کجا اومده اینجا؟” لو کنجکاو تصمیم گرفت که طناب رو دنبال کنه تا ببینه به کجا میرسه. به خاطر همین اون کنار طناب شروع کرد به قدم زدن و شن و ماسه هارو هم از روی طناب پاک میکرد. لو رفت و رفت و رفت.به نظرش میرسید که طناب برای همیشه ادامه داره و به جایی نمیرسه.اون خیلی طولانی بود بچه ها. لو کنجکاو باز هم رفت و رفت .اون حالا خیلی از خونش دور شده بود ،اماهنوز به نظر میرسید که طناب تمومی نداره و همچنان ادامه داره. بعد اون با خودش گفت :” من بالاخره میفهمم انتهای این طناب به کجا میرسه، من راز این طناب رو کشف میکنم” به خاطر همین لو شروع کرد به سوال پرسیدن از همسایه هاش.شاید کسی چیزی راجع به این طناب بدونه و بتونه به لو کمکی کنه.اون اول از یک ماهی مرجانی پرسید:”آیا تو میدونی انتهای این طناب که تو شن و ماسه کف اقیانوس افتاده به کجا میرسه؟ همونطوری که داری میبینی این طناب خیلی طولانیه” ماهی مرجانی یه نگاهی به طناب طولانی انداخت و گفت :” شاید این یه مار باشه که تازگیا به اینجا اومده و برای خودش خونه ای درست کرده، اون حتما همسایه جدیدمونه” لو کنجکاو یه کمی فکر کرد و بعد گفت :” نه به هیچ وجه، اصلا ماری به این طولانی وجود نداره، این نمیتونه مار باشه” لو رفت و رفت تا به یه ماهی صورتی رسید.لو ازش پرسید :” آیا تو میدونی انتهای این طناب که تو شن و ماسه کف اقیانوس افتاده به کجا میرسه؟ همونطوری که داری میبینی این طناب خیلی طولانیه” ماهی صورتی جواب داد:” من در این مورد چیزی نمیدونم.اصلا تا حالا همچین چیزی ندیدم ولی تو میتونی از لاک پشت سوالتو بپرسی شاید اون بدونه آخه اون در طول مهاجرت سالانه خودش چیزای زیادی رو میبینه” لو به سرعت به خونه لاک پشت رفت ولی اونو پیدا نکرد.لو از یه دلقک ماهی که داشتاون اطراف شنا میکرد درباره لاک پشت سوال کرد و دلقک ماهی به لو گفت که لاک پشت امروز مهاجرت خودش رو به یه جایدیگه شروع کرده و داره میره.لو تا اینو شنید به سرعت حرکت کرد تا قبل از رفتن لاک پشت بتونه با اون صحبت کنه. لو کنچکاو رفت و رفت تا اینکه به لاک پشت رسید ،لاک پشت به همراه چندتا لاک پشت دیگه داشتن داشتن توی اقیانوس شنا میکردن.لو به لاک پشت نزدیک شد و ازش پرسید :” دوست من آیا تو درباره انتهای این طناب کهتو شن وماسه کف اقیانوس افتاده چیزی میدونی؟ همونطوری که داری میبینی این طناب خیلی طولانیه” لاک پشت گفت :” توواقعا خرچنگ کنجکاوی هستی لو ، اینی که داری میبینی طناب نیست این اسمش کابله. صد تا از اینا تو اقیانوس وجود داره و هزاران کیلومتر هم ادامه دارن ، اونا به مردم کمک میکنن تا از راه دور به وسیله یک شبکه ارتباطی به اسم اینترنت با هم در ارتباط و گفتگو باشن” بعد لاک پشت رو کرد به لو کنجکاو و بهش گفت :” بامن بیا ، من بهت نشون میدم که این کابل تا کجا میره، هنوزیک کمی وقت دارم” بعد لاک پشت و لو با همدیگه به راه افتادن تا به نزدیکی یک کشتی رسیدن. لاک پشت گفت :” به این کشتی نگاه کن لو ، این کابل خراب و پاره شده رو تعمیر میکنه ، شاید یکی از کوسه ها اونو گاز گرفته باشه.” بعد لو پرسید :” اما آدما با اینترنت چه کاری انجام میدن ؟” لاک پشت گفت :” اونا از اینترنت چیزای خوب و مفید یاد میگیرن ، به همدیگه پیام میدن و حتی میتونن بازی کنن. این یه شبکه ایه که به سرعت پیام ها و اطلاعات رو جا به جا و منتقل میکنه، اصلا هم مهم نیست که چقدر دور باشی یا فاصله داشته باشی” لو کنجکاو که کلی اطلاعات درباره اینترنت یاد گرفته بود خوشحال شد و از لاک پشت تشکر کرد.بعد اون خودش رو برای اجرای یک نقشه خیلی مهم آماده کرد. لو رفت و رفت تا به یک کابل اضافه رسید بعد از اون استفاده کرد و یک مرکز ارتباط از راه دور برای همه موجودات اقیانوس باز کرد تا اونا بتونن با دوستای دیگه شون توی اقیانوس های دیگه حرف بزنن و بازی کنن.
اما عقاب به دادوفریاد روباه توجهی نکرد. دو بچه روباه دیگر از ترس همدیگر را بغل کرده بودند و می‌لرزیدند. عقاب، بچه روباهی را که شکار کرده بود، به لانه خود برد. لانه عقاب بالای درخت بزرگی بود. وقتی عقاب به لانه‌اش رسید، بچه روباه را به جوجه‌هایش نشان داد. جوجه‌ها از دیدن بچه روباه خوشحال شدند. آن‌ها که خیلی گرسنه بودند، تند و تند جیک‌جیک می‌کردند و بال‌های کوچکشان را تکان می‌دادند. آن‌ها به این وسیله به مادرشان می‌گفتند که خیلی گرسنه‌ایم. عقاب خوشحال بود. روباه که دید عقاب، بچه‌اش را با خود برد، به دنبال او راه افتاد. او رفت و رفت تا به درختی که عقاب بالای آن لانه داشت، رسید. روباه کنار درخت ایستاد و از آن پایین، التماس کرد: «آی عقاب! بچه مرا رها کن! او را به من برگردان!» آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
اما ویکتور، اصلا دوست نداشت مسواک بزند. ویکتور هر روز، بازی می کرد، می خورد، مسواک نمی زد و می خوابید. یک شب که ویکتور می خواست بخوابد، ناگهان یکی از دندان هایش درد گرفت. او دستش را روی دندانش گذاشت و داد می زد و می گفت:« آی دندوووونم، آی دندونم! مامان! دندونم خیلی درد می کنه!». همین که مادر صدای ویکتور را شنید فورا پیش او رفت. ویکتور را دید که از درد دندان به خودش می پیچد.   مادر که دوست نداشت ویکتور اذیت شود، به او یک قرص داد. ویکتور خورد و درد دندانش کم شد و خوابید. اما وقتی از خواب بیدار شد، دوباره مشغول بازی و خوردن شد. آخر شب مادر گفت:« عزیزم! بیا باهم مسواک بزنیم.». اما ویکتور که دردش خوب شده بود گفت:« نه مامان! من خوابم میاد. مسواکم دوست ندارم.» و بعد خوابید.   دوباره صبح از راه رسید. ویکتور بیرون رفت تا مثل همیشه چیز های خوشمزه بخورد و بازی کند. اما این صبح، با همه صبح ها فرق داشت. چون پرنده دانا پیش او آمده بود. پرنده دانا گفت:« دیشب تو خوابم تو رو دیدم. اینکه دندونت درد گرفته و اذیت شدی. بیا می خوام بهت چیزی رو نشون بدم.». ویکتور با خوشحالی قبول کرد. رفت و از مادرش اجازه گرفت و بعد همراه پرنده دانا رفت.   پرنده دانا، ویکتور را نزدیک رودخانه برد. آنها اسب‌های آبی زیادی را دیدند. پرنده دانا گفت:« می خوای بگم کدوم یکیشون مسواک نمیزنه؟!». ویکتور با تعجب گفت:« آره! اما چطور می‌خوای بفهمی؟ تا شب اینجا باشیم؟». پرنده دانا خندید و گفت:« الان می‌فهمیم. صبر کن اینجا.». سپس، به اسب چ‌های آبی نزدیک شد. پرنده دانا به نوبت با همه آنها صحبت کرد. بعد نزدیک ویکتور شد و گفت:« فهمیدم کی مسواک نمی‌زنه! می‌خوای ببینیش؟!اصلا بیا بریم پیششون، من باهاشون حرف می‌زنم. ببینم توام می‌تونی پیداش کنی. فقط به دندوناشون خوب و بادقت نگاه کن!».   آنها رفتند و پرنده دانا دوباره با آنها حرف زد. این بار ویکتور با دقت نگاه می‌کرد. یکی از آنها را دید که دندون‌های خیلی کثیف و زردی داشت. وقتی دهانش را باز می‌کرد، خیلی از دندان هایش سیاه بودند. حتی گاهی اوقات از درد دندان داد می‌زد. فورا ویکتور به پرنده دانا گفت:« این یکی مسواک نمی‌زنه! فهمیدم!». آنجا بود که ویکتور فهمید چرا مادرش به او می‌گوید مسواک بزند. آنها به خانه برگشتند و ویکتور به مادرش قول داد که هر شب، مسواک بزند. و از آن روز به بعد، هرشب ویکتور مسواک می‌زد تا مثل آن اسب آبی دندون‌هاش خراب نشود. 😴شب بخیر گل‌های زیبا 😘🥱😴 با هم بگیم آقاجون مهربون دوست داریم لطفاً زودتر بیا دلتنگیم 💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
گراز هم قبول کرد و تصمیم گرفتند جنگل را ترک نکنند. یک روز شیر و گراز بسیار تشنه بودند و به دنبال اب می گشتند. انها از دور برکه کوچکی را دیدند و به سرعت به سمت آن دویدند. وقتی به برکه رسیدند، متوجه شدند، آب درون برکه بسیار کم است و هردوی آنها نمی توانند تشنگی خود را رفع کنند. شیر به گراز نگاهی کرد و گفت: من سلطان جنگل هستم و از تو بسیار قوی ترم. ابتدا من آب می خورم. گراز از حرف شیر ناراحت شد و گفت: انگار یادت رفته که چطوری با هم آشنا شدیم. تو در دام گیر افتاده بودی و من تو را نجات دادم.   اگر تو را ازاد نمی کردم، الان من سلطان جنگل بودم پس بهتره من اول آب بخورم. شیر جلوی گراز را گرفت و نگذاشت به برکه نزدیک بشود و به او حمله کرد. انها چند ساعت با هم دعوا کردند و بلاخره خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند که ناگهان متوجه شدند که اطراف انها گرگ های وحشی ایستاده اند. گراز با تعجب به شیر گفت: به نظرت گرگ ها منتظر چه چیزی هستند؟ شیر گفت: انها منتظر هستند که ما خسته بشویم و به ما حمله کنند و خودشان سلطان جنگل بشوند. ما کار اشتباهی کردیم و به خاطر مساله کوچکی با هم دعوا کردیم. من از تو معذرت میخواهم. گراز هم از کار خود پشیمان شد و از شیر عذرخواهی کرد و انها تصمیم گرفتند که هرکدام مقدار مساوی اب بخورند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
پیامبر (ص) به امام حسن و امام حسین بیش از همه علاقه و محبت داشت و اغلب به دختر خود فاطمه (س) می فرمود:دو فرزند مرا نزد من بیاور. آنگاه آنها را در آغوش می گرفت و می بویید. امام حسن مجتبی (ع) با کودکان بسیار مهربان بود و به کودکانی که یتیم بودند، کمک می کرد. هیچ فقیری نبود که به در خانه امام حسن (ع) برود و ناامید برگردد، حتی خود ایشان به سراغ فقرا می رفتند و آن ها را به منزل دعوت می کردند و به آن ها غذا و لباس می دادند. امام حسن مجتبی (ع) در راه انجام کارهای خوب و خداپسندانه چیزهایی زیادی از اموال خود را می بخشید، به همین خاطر به امام حسن (ع) کریم اهل بیت می گفتند. امام حسن (ع) با حیوانات هم بسیار مهربان بود و از غذای خود به حیوانات می دادند. امام مهربان ما پس از شهادت پدرش به امامت رسیدند و ده سال رهبر مسلمانان بودند اما دشمنای دین خدا که از امام حسن علیه السلام می ترسیدند، امام حسن (ع ) را با زهر به شهادت رساندند. بچه ها! معاویه که دشمن اسلام بود و از امام حسن علیه السلام می ترسید، برای همسر امام حسن زهری فرستاد و به او گفت که اگر با این زهر امام حسن علیه السلام را به شهادت برساند، جایزه بزرگی به او خواهد داد. همسر بی‌وفای امام حسن علیه‌السلام هم به حرف او گوش کرد و یک روز خیلی خیلی گرم که امام حسن علیه السلام روزه گرفته بود و بعد از یک روز کار و تلاش به خانه بر می گشت تا روزه اش را افطار کند، همسرش یک ظرف شیر به حضرت داد و امام حسن ظرف شیر که همسر خیانت ش، در آن زهرریخته بود، را نوشید و امام مسموم شد و به شهادت رسید و نام آن، به عنوان یک انسان بد و خیانت کار توی ذهن همه مردم باقی ماند. ولی بچه ها! معاویه به قولش عمل نکرد و به همسر امام حسن (ع) جایزه نداد ، همه آدم های بد هیچ وقت به قول خود عمل نمی کنند. امام حسن (ع) 28 صفر به شهادت رسیدند و همه مسلمانان را عزادار نمودند. ما نیز شهادت امام خوبی ها را به شما تسلیت می گو ییم و امیدواریم که همه ما، دوستان خوب امام حسن مجتبی علیه السلام باشیم. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
قو گفت:” وقتی که با کسی دوست میشیم کم کم اون رو میشناسیم و خصوصیات اون رو می فهمیم.. چنین دوستی ای هیچ وقت از بین نمیره!.. دوستها باید اخلاق های خوب و بد همدیگه رو به هم بگن.. برای همین من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم” کبوتر با تعجب پرسید:” چه چیزی ؟” قو گفت:” تو چرا انقدر ترسو هستی؟ اینطوری حیوانات دیگه از ترس شما سواستفاده می کنند! مثلا تو به محض اینکه گربه سیاه رو می بینی چشمهاتو میبندی! فکر می کنی که وقتی چشمهاتو ببندی اون هم تو رو نمیبینه! مطمینا این ترس برای تو دردسر ساز میشه ..” دم سیاه من من کنان گفت:” خب چیکار باید بکنم؟” قو گفت:” باهاش بجنگ! سرنوشت همیشه به نفع افراد شجاع و جنگجو هست..” دم سیاه با تردید گفت:” اما آخه چطور؟” قو گفت:” کافیه از فکرت و مغزت استفاده کنی!” کبوتر ساکت شد.. اون با خودش فکر کرد که قو درست میگه.. چرا من همیشه قبل از جنگیدن شکست رو می پذیرم؟! از این به بعد دیگه اجازه نمیدم کسی من و دم طلا رو تهدید بکنه .. با اومدن فصل سرما و سرد شدن هوا کبوترها تصمیم گرفتند در بالکن کلبه چوبی ای که داخل جنگل بود لانه ای بسازند. دم طلا داخل لانه گرم و نرمی که ساخته بودند 2 تا تخم کوچیک گذاشت. اونها با دقت از تخم ها مراقبت می کردند . صاحب کلبه از اینکه کبوترها بالکن رو کثیف کرده بودند ناراحت بود و یک روز که دم سیاه و دم طلا برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بودند بدون اینکه متوجه تخم های کوچک باشه لانه رو برداشت و از بالکن به بیرون پرت کرد. همون موقع کبوترها به لانه برگشتند و با دیدن لانه شکسته شده و تخم هایی که وسط جنگل افتاده بود شکه شدند. دم طلا شروع کرد به گریه کردن.. همون موقع مرد دوچرخه سواری از کنار جنگل رد می شد و نزدیک بود با دوچرخه از روی تخم ها رد بشه.. دم سیاه به سرعت پرواز کرد و روی دسته دوچرخه نشست. دوچرخه به طرف دیگه ای چرخید و از کنار تخم ها رد شد و تخم ها سالم موندند. دم سیاه به سرعت تخم ها رو با منقارش برداشت و داخل گودالی گذاشت و روی اونها رو با علف و برگ خشک پوشوند. خطر کاملا برطرف شده بود و تخم ها بعد از دو روز ترک خوردند و جوجه ها بیرون اومدند. قو با دیدن جوجه کبوترها هیجان زده شد و به دم سیاه گفت:” بهت افتخار می کنم که تونستی با شجاعت خودت تخم ها رو نجات بدی ..” چند روز بعد هم دم طلا مشغول دونه خوردن بود که گربه سیاه که همیشه اونها رو اذیت می کرد بی سر و صدا از پشت بهش نزدیک می شد. دم سیاه با دیدن این صحنه، اول نمی دونست چیکار بکنه ولی سریع یاد حرفهای قو افتاد و کمی فکر کرد و سریع از بوته های خاری که روی زمین افتاده بود برداشت و از پشت به گربه پرتاب کرد. گربه که شوکه شده بود و دردش اومده بود میو میو کنان فرار کرد. قو و حیوانات دیگه جنگل اطراف دم سیاه و دم طلا جمع شدند. قو گفت:” تو با عقل و شجاعتت جان دم طلا و جوجه هات رو نجات دادی .. کسانی که می ترسند هیچ وقت نمی تونند مقاومت کنند و ادامه بدند. من به داشتن دوست شجاعی مثل تو افتخار می کنم..” دم سیاه که حالا از خودش راضی بود با غرور و خوشحالی گفت:” بله دوستم ! تو من رو شجاع کردی.. من ازت ممنونم..” و همه حیوانات جنگل دم سیاه رو تشویق کردند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
اما لوکا عاشق خوندن بود و بنابراین همه تلاشش رو می کرد تا اون کار رو انجام بده. اگرچه وزش باد شدید بود لوکا به بیرون رفت و توی باغ شروع به مطالعه و خوندن کتاب کرد اما قبل از اینکه لوکا بتونه بخونه باد کتابش رو ورق می زد.لوکا تو آشپز خونه هم کتاب می خوندبچه ها، اون وقتی که مادرش در حال پختن خوراک گوشت توی فر بود ، به آشپزخونه می رفت و نزدیک چراغ فر کتاب می خوند عزیزای دلم. به همین ترتیب ، لوکا هر چهارتا کتابش رو تو فانوس دریایی خوند و وقتی که کتاباش تموم میشدن لوکا دوباره شروع می کرد و اونارو از اول میخوند. با این حال زندگی کردن توی یک فانوس دریایی اونم با چهار تا دونه کتاب ، برای پسر کوچولویی که عاشق مطالعه و کتاب خوندن بود، خیلی زندگی هیجان انگیزی نبود بچه ها. پدر و مادرش متوجه علاقه و اشتیاق لوکا به کتاب خوندن نشدن و فکر کردن که اون ممکنه فقط تنها باشه و احساس تنهایی کنه. بنابراین، وقتی اونا با دختربچه ای که در یک زیردریایی در حال گذر زندگی می کرد،آشنا شدن، اون رو برای بازی با لوکا به خونشون دعوت کردن.اسم دختر کوچولو لی لی بود بچه ها .اتفاقا اون هم عاشق کتاب خوندن و مطالعه کردن بود. اما تو زیردریایی ها اتاق های زیادی برای کتاب وجود نداره. لی لی فقط یک کتاب داشت و اون کتاب هم در مورد جزر و مد بود ، به خاطر اینکه پدرش فکر می کرد که اگر میتونن فقط یک کتاب رو با خودشون تو زیر دریایی داشته باشن ، بهتره کتابی باشه که به درد دو نفر بخوره و هر دوتاشون بتونن ازش استفاده کنن. لیلی اون کتاب رو خیلی دوست داشت .کتابش یک جلد سبز داشت و روی اون برچسب های زیبای زیادی چسبونده شده بود به خاطر همین لی لی اونو با خودش به همه جا می برد. اون روز لی لی درحالیکه کتابش رو زیر بازوش گرفته بود و به خودش چسبونده بود ، به جلوی در فانوس دریایی اومد.اون گفت :” سلام ” و لوکا هم جواب داد :” سلام ” . اونا برای مدتی طولانی به همدیگه نگاه کردن.لوکا جلوی در و لی لی هم روی پله وایساده بود. در همین موقع مادر لوکا گفت :”میخوای لی لی رو به داخل خونه دعوت کنی؟” و لوکا هم همین کار رو انجام داد بچه ها. اول از همه اونا غذا خوردن ، بعد لوکا اتاقش رو که در طبقه ی بالا بود به لی لی نشون داد. اون به لی لی نشون داد كه چه جوری چراغ فانوس دریایی روی پایه ی خودش می چرخه و با نورش کل دریا رو روشن می کنه. همچنین لوکا چهار تا کتابش رو هم به لی لی نشون داد. لی لی دوست داشت به چهارتا کتاب لوکا نگاه کنه ، اما کتابش رو که محکم زیر بازوش نگه داشته بود و به خودش چسبونده بود رو به لوکا نشون نداد . لوکا می خواست از لی لی بخواد تا اون هم بتونه به کتابش نگاه کنه ، اما نمی دونست چه جوری باید این رو بپرسه.درست در همون لحظه ، آشوب و هیاهو و سر و صدای بزرگی از دور ، توی افق ظاهر شد. بله بچه ها جون طوفان بود! طوفانی بزرگ وسیاه و تاریک که خیلی سریع داشت به اونا نزدیک میشد. لی لی همون طور که رنگش پریده بود به سمت پنجره دوید. اون همونطور که جلوی پنجره ایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد ، چنان نگران بود که کتاب از زیر بازوش لیز خورد و روی زمین افتاد. اما لی لی اصلا متوجه نشد. لی لی ناگهان فریاد زد :” من باید برم ، مامان و بابام توی زیر دریایی هستن ” اون پله ها رو تا انتها دوید و پایین رفت، وبعد به سرعت به میان چمنزار دوید. لوکا از پشت پنجره به کفش های قرمز و کوچولوی لی لی که هنگام دویدن انگار داشتن پرواز می کردن خیره شده بود و نگاه می کرد. با اینکه طوفان بیرون از پنجره خیلی شدید بود ، ولی لوکا در درون خودش احساس آرامش و راحتی می کرد، چون لوکا دیده بود که کتاب لی لی از دستش رها شده و به روی زمین افتاده. اما لوکا به اون چیزی نگفته بود ، اگرچه می تونست همون موقع بهش بگه .لوکا فقط با خودش فکر کرد که ، بد نیست اگر بتونه برای مدت کوتاهی کتاب رو قرض بگیره. اون با خودش می گفت : لی لی بدش نمی آید. این فقط یک کتابه. بالاخره طوفان تموم شد. دریا هم آروم شده بود ، انگارکه خیلی خسته بود. شب زود رسید و لوکا در مورد کتاب به پدر و مادرش هیچ حرفی نزد. پدر و مادرش ازش پرسیدن :” با لی لی بهت خوش گذشت ؟ ” لوکا هم جواب داد :” بله ” اونا پرسیدن :” اون بالا تو اتاق چی کار کردین؟” ، لوکا گفت: “ما به چراغ فانوس دریایی نگاه کردیم.” لوکا یک دروغ کوچک گفت.به نظرش چیز خیلی بدی نبود. لوکا فقط نمی خواست پدر و مادرش بدونن که اون با لیلی چهارتا کتابش رو خونده چون ممکن بود اونوقت پدر و مادرش درباره ی کتاب لی لی هم ازش سوال کنن. لوکا نمی خواست پدر و مادرش در مورد کتاب لی لی چیزی بدونن، چون ممکن بود که بهش بگن که کتاب رو پس بده و برش گردون.
این قدر زیاد خوردو خورد که شکمش باد کردو دیگه نتونست راه بره. مجبور شد همون جا بخوابه. فردا صبح دوباره به سفرش ادامه داد، همین طور که سرش پایین بود و مشغول خوردن بود، یه جا گوشه ای از مسیر تصادف شده بودو یه عده آدم اونجا جمع شده بودند. بعضیا کمک می‌کردند، بعضیا درمورد تصادف صحبت می‌کردند ولی گاو قصه ما متوجه هیچی نشد. یکم جلوتر یه آبشار قشنگ یه منظره ی خیلی جالبی رو درست کرده بود. خیلیا مشغول تماشا بودند. بعضیا فیلم میگرفتن و عکس می‌گرفتند. اما گاو قصه ما همچنان سر به زیر بود و می خورد و می خورد. بازم خوردو خورد تا شکمش باد کردو مجبور شد چند ساعت همونجا بخوابه. خواب های طولانی بعد از چند ساعت خوردن به گاو خیلی کیف داد. گاو از سفرش خیلی راضی بود. آخه اینطوری خوردو خوابش بهتر شده بود و تعجب می‌کرد که وقتی دانا و حکیم شدن انقدر کیف داره چرا بقیه این کارارو نمیکنن. خلاصه بچه ها، سفرگاو سالها طول کشید. اما پرخوری و نفهمی گاو باعث شد اون هیچی از سفرش نفهمه و هیچی یاد نگیره . بعد از سال ها سفر ،گاو هیچ فرقی نکرده بود ولی اون با خودش فکر می‌کرد حکیم و دانا شده. اما وقتی که برگشت حتی یه داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کنه. البته اون به هرکی که می رسید راجع به همه چی نظر می‌دادو خیلی هم حرف میزد. اما بازم همه اونو یه گاو نفهم میدونستد و هیچکس اونو به عنوان یک گاو دانا و حکیم قبول نداشت. اما این چیزا مهم نبود بچه ها، آخه بالاخره گاو خودش نمیدونست چه قدر نادونه، اون خودش خودشو خیلی قبول داشت، برگشت و پیش مزرعه دار اومد. مزرعه دار تا گاو رو دید اونو نوازش کردو دوباره چوب بهش بست تا بتونه کشاورزی کنه. گاو که فکر میکرد دانا شده و دیگه نباید تو کارای کشاورزی کمک کنه، شروع کرد به ماما کردن،عصبانی شده بود. کشاورز یه نگاهی به گاو کردو گفت؟« چت شده چرا اینقدر ما ما میکنی؟دارم این چوبو بهت می بندم که بتونی راحتتر شخم بزنی.» ولی گاو که اعصابش خورد شده بود همینطور ماما می کرد. کشاورز از دست گاو عصبانی شد. چوب رو باز کردو گاو رو رها کرد. گاو هم رفتو رفت و ازونجا دور شد. اون دیگه نمیخواست به مزرعه برگرده. ولی اون دیگه جایی هم برای استراحت نداشت . اون اگه توی مسافرت چیزی یاد گرفته بودو دانا شده بود،  حتما الان کشاورز جور دیگه باهاش برخورد میکرد. ولی گاو قصه ما تو مسیر همش در حال خوردن بودو هیچ اتفاق تازه ای رو ندید
و بعد یاد گرفت که چطور با فوت کردن، آن را خاموش کند. استاد اِدِر به وروجک اجازه داد که چند بار این کار را تکرار کند تا این کار هم مثل بقیه کارها برای وروجک تکراری و خسته کننده شود و او دیگر دست به کبریت نزند. اما فکر استاد نجار نتیجۀ درستی نداشت. چون وروجک از این کار خیلی خوشش آمده بود و اصلاً دلش نمی‌خواست از این کار دست بکشد. استاد نجار قوطی کبریت را از جلوی وروجک دور کرد و با عصبانیت گفت: «وروجک خسته نشدی؟ دیدی که این کار زیاد هم جالب نیست!» وروجک توی دلش می‌گفت: «ولی من این کار را دوست دارم. دوست دارم.» وروجک خیلی فکر کرد تا سرگرمی دیگری پیدا کند؛ اما فکر آتش اصلاً از سرش بیرون نمی‌رفت؛ بنابراین داخل تابش نشست و شروع به شعر خواندن کرد. وروجک بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. همینطور که بُراده های چوب را با پا به هوا می‌پراند، چشمش به جعبه ابزار استاد اِدِر افتاد. با خودش گفت: «یعنی داخل آن، قوطی کبریت هم هست؟» اما هنوز به جعبه ابزار نرسیده بود که قوطی کبریت را روی میز دید. وروجک قوطی کبریت را برداشت و درِ آن را باز کرد؛ اما در همین موقع صدای بلندی را از پشت سرش شنید: «وروجک، مگر به تو نگفته بودم که وقتی تنها هستی، نباید به کبریت دست بزنی؟» وروجک از ترس، قوطی کبریت را روی زمین انداخت و گفت: «من فقط…» استاد اِدِر با عصبانیت فریاد زد: «زود باش اینها را از جلوی چشم من دور کن.» وروجک با ترس و لرز، سیخ کبریتها را از روی زمین جمع کرد و داخل قوطی گذاشت. ادامه دارد...