بچه روباه که مادرش را دیده بود، گریه میکرد و از مادرش میخواست او را از دست عقاب آزاد کند. روباهِ مادر بازهم از عقاب خواهش کرد که بچهاش را آزاد کند، اما عقاب توجهی نکرد.
روباه مادر که دید، عقاب به خواهش و التماس او توجهی نمیکند. نشست و گریه کرد؛ اما بعد با خود گفت: «گریه که فایدهای ندارد. باید کاری بکنم.» او فکر کرد و عاقبت به این نتیجه رسید که از درخت بالا برود و بچهاش را نجات دهد؛ اما پوست تنهی درخت صاف بود و روباه سُر میخورد و پایین میافتاد.
روباه که دید نمیتواند از درخت بالا برود، بازهم فکر کرد. کمی دورتر ازآنجا شعلههای آتش بلند بود.
#صفحهسوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
پدرو مادرش دوباره ازش پرسیدن :” آیا امشب می تونیم قبل از خواب یکی از کتابهای تو رو بخونیم؟” ، لوکا گفت: “نه ، من خیلی احساس خستگی می کنم.”
اما لوکا احساس خستگی نمی کرد بچه ها. اون یک دروغ کوچیک دیگه بود. لوکا دلش می خواست اون کتاب رو بخونه. اون به اتاق خواب خودش برگشت و هر بار که نور فانوس دریایی می تابید لوکا یک کلمه از کتاب رو می خوند. نصفه شب که شد اون خیلی احساس خستگی کرد و فقط تونسته بود یک سوم از کتاب رو بخونه.
اما چه کتاب شگفت انگیزی بود ، لوکا هرگز این همه چیز رو در مورد جزر و مد نمی دونست، چه وقتی که آب دریا میاد بالا و مد اتفاق میفته و چه وقتی که آب دریا میره پایین و جزر میشه. چه وقتی که ماه با خودش جانورهای مختلف رو میاره بالا و چه وقتی که موج دریا به عقب بر میگرده و میتونه شما رو به کشور های دیگه ببره. لوکا هر صفحه ای از کتاب رو که ورق می زد ، میفهمید که هرگز نمی خواد کتاب رو پس بده و برش گردونه. اون تازه داشت می فهمید که چرا لی لی انقدر این کتاب رو دوست داره.
با این حال لوکا صبح روز بعد خیلی خیلی خسته بود و خیلی دیر از رختخواب بلند شد. پدر و مادرش از اینکه اونو انقدر خوابالو میدیدن تعجب کرده بودن. اونا به لوکا گفتن: ” لیلی اومده بود ، اون پرسید آیا کتابش رو اینجا جا گذاشته ؟”
ناگهان صورت لوکا داغ و قرمز شد، اما اون احساس کرد که انگار کلمات خودشون همینجوری دارن به زبونش میان ، اون گفت :” نه ، من کتابی ندیدم”
این بزرگترین دروغ کوچکی بود که لوکا گفت، و به نظرمیومد که دروغ هاش دارن یکی یکی روی همدیگه جمع میشن درست مثل موج های طوفان که پشت سر هم میان و روی هم جمع میشن.
شب بعد لوکا دلش میخواست همون کار شب اول رو انجام بده. اون یواشکی به اتاق خوابش رفت و کتاب لی لی رو خوند. کلمات مثل همیشه فوق العاده و شگفت انگیز بودن. اما این دفعه، با دفعه ی قبل یه کمی فرق داشت .چیزی در درون لوکا تغییر کرده بود و وقتی هر صفحه رو ورق می زد احساس عجیبی می کرد. اون مرتب لی لی رو توی زیر دریایی شناورش تصور می کرد ، اون لی لی رو میدید که به سقف تیره و تار زیر دریایی که هیچ کلمه ای روش نوشته نشده ، خیره شده بود. چقدر لی لی باید بدون کتاب خاص و دوست داشتنیش احساس تنهایی کنه و غصه بخوره ، در حالی که لوکا پنج تا کتاب داشت.
صبح روز بعد احساس درون لوکا بیشتر شده بود و اون احساس می کرد یک چیز خیلی سفت و بزرگی توی شکمشه ، درست به بزرگی وسفتی کتاب زیبایی که برداشته بود. این احساس سنگینی ای که لوکا داشت خیلی ناخوشایند بود و لوکا احساس بدی می کرد ، انقدری که نمیتونست تکون بخوره. احساس سنگینی همه جا باهاش بود و باعث میشد لوکا همینجوری پاهاش رو روی زمین بکشه . اون باعث میشد وقتی که به پدر ومادرش لبخند می زنه احساس غریبگی کنه و مرتب نگاهش رو از اونا بدزده و چون این احساس نمی ذاشت شبا خوب بخوابه وقتی که سعی میکرد چشم هاش رو باز نگه داره اونا شروع می کردن به سوختن .
همینطور که روزها یکی پس از دیگری میگذشتن ، لوکا آروم آروم می فهمید که چه کار بدی انجام داده. اون از اینکه به کسی نگفته بود که کتاب پیششه خیلی احساس ناراحتی و تاسف می کرد.اون نمی دونست که چرا این کار رو کرده . اما به هر حال کتاب لی لی مال لی لی بود و اون نباید این کار رو انجام می داد. لوکا كتاب رو برداشت ، اون کل راه رو به سمت زیر دریایی پیاده رفت ،وقتی رسید پرسید که آيا مي تونه با لی لی صحبت كنه؟ وقتی که لی لی جلوی دریچه ی زیر دریایی ظاهر شد ، صورتش به خاطر از دست دادن کتابش ناراحت و غمگین بود و چشماش هم به خاطر گریه های زیادی که کرده بود قرمز شده بودن. لوکا کتاب لی لی رو بهش برگردوند . اون گفت: ” تمام این مدت کتابت پیش من بود ، من می خواستم اونو بخونم. اما وقتی از من پرسیدی که کتابت پیش من جا مونده یا نه من راستش رو نگفتم ، من خیلی متاسفم ”
گفتن این حرف ها به لی لی خیلی سخت بود. این باعث میشد که لوکا از خودش خجالت بکشه و احساس شرمندگی کنه ، با اینکه اون نمی دونست چرا اصلا این کار رو کرده. او نگران این بود که لی لی فکر کنه که اون پسر مهربون و خوبی نیست.
اما به جاش وقتی لی لی کتابش رو یک بار دیگه بغل کرد صورتش از خوشحالی و شادی شروع به درخشیدن کرد بچه ها.
اون گفت: ” چقدر راست گفتن چیز خوبیه ، این باید برای تو خیلی سخت باشه. ممنونم ازت لوکا ” و لوکا ناگهان احساس کرد که از خوشحالی به اندازه ی فانوس دریاییش بلند شده و قد کشیده.
بعد لی لی از لوکا پرسید :” میخوای این کتاب رو با هم بخونیم؟ “. و از آن روز به بعد ، لوکا و لی لی دوستای خیلی خوبی برای هم شدن.
خب شما بهم بگید ببینم به نظرتون با دروغ گفتن چه احساسی به آدم دست میده؟ اصلا به نظرتون کوچیک و بزرگ بودن دروغ مهمه یا اینکه اصلا دروغ گفتن کار نادرست و اشتباهیه ؟
#صفحهسوم
ادامه قصه وروجک! آتش بازی نکن!
وقتی استاد اِدِر از خانه بیرون رفت، وروجک دوباره حوصله اش سررفت. این بار تصمیم گرفت به آشپزخانه برود و داخل قفسۀ خوراکیها را بگردد. او نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند. بالای اجاق یک جعبه پر از قوطی کبریت بود.
وروجک زود صورتش را برگرداند تا فکر بدی به سرش نزند و سعی کرد خودش را با خوراکیهای داخل قفسه سرگرم کند؛ اما در همین موقع چشمش به یک جعبۀ بزرگ افتاد، با احتیاط درِ آن را باز کرد. داخل جعبه چند تا شمع بود. وروجک با خودش گفت: «عجب! شمع که خوردنی نیست. پس جایش هم اینجا نیست.»
وروجک موهای قرمزش را تکان داد و با جدیت مشغول کار شد. او شمعها را یکی یکی از داخل جعبه بیرون کشید و با زحمت زیاد روی میز آشپزخانه برد. بعد نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش گفت: «خوب حالا شمعها را کجا بگذارم؟» یکدفعه فکر تازه ای به ذهنش رسید و تصمیم گرفت با شمعها یک جنگل درست کند و داخل آن گردش کند. موقعی که جنگل آماده شد، وروجک سعی کرد بدون اینکه شمعها بیفتد از وسط آنها با سرعت رد شود؛ اما این کار به این سادگی ها نبود. چون شمعها یکی یکی روی هم میافتادند و جنگل خیلی زود خراب میشد.
#صفحهسوم