روزنامه خیلی زود آتش گرفت. وروجک که خیلی ترسیده بود داد زد: «صبر کن، آتش نگیر!» بعد سعی کرد با فوت، آتش را خاموش کند؛ اما هرچه محکمتر فوت میکرد، شعله های آتش بیشتر میشد. رنگ وروجک مثل گچ، سفید شده بود. او میدانست که آب میتواند آتش را خاموش کند؛ اما برای این کار خیلی آب لازم بود و وروجک کوچکتر از آن بود که بتواند یک سطلِ بزرگِ آب را تکان دهد.
یکدفعه فکر دیگری به ذهن وروجک رسید. او شروع کرد به انداختن آب دهان روی آتش؛ اما این کار هم فایده ای نداشت و آتش همینطور بیشتر و بیشتر می شد.
وروجک که خیلی گیج شده بود، تصمیم گرفت با در قابلمه أتش را خاموش کند اما این کار باعث شد که رومیزی هم آتش بگیرد.
وروجک از ترس فریاد میزد: «بس است! خواهش میکنم خاموش شو!»
وروجک از ترس، تمام بدنش میلرزید. حالا دیگر آتش برایش قشنگ و جالب نبود. بلکه مثل یک هیولای بزرگ بود که همه چیز را میخورد. آتش میخواست تمام آشپزخانه و بعد تمام خانه را بخورد. وروجک که دید هیچ کاری نمیتواند بکند با ناامیدی پا به فرار گذاشت و با تمام نیرو فریاد زد: «آتش، کمک، آتش!»
مخفیگاه وروجک بین چوبهای داخل کارگاه بود. خوشبختانه فریادهای وروجک برایش شانس آورد.
#صفحهپنجم
ادامه دارد.....