eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
196 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
762 ویدیو
15 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر صلوات برای ظهور آقا صاحب‌الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشی گفت: جونِ دادا پیشی! طرقه گفت: دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اون ورِ رودخونه برا خودش آلونک درست کرده پیش خودش چه نقشه‌ای چیده؟ پیشی: نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم. مگه چه نقشه‌ای چیده؟ طرقه: حدس که می‌تونی بزنی. پیشی گفت: شاید واسه رفیقمون... آره؟ پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برای خودش بی‌خیالِ بی‌خیال خوش و خرم بود... هرروز صبح، کله سحر از خواب بیدار می‌شد، می‌آمد لب پنجره کلبه‌شون، بال‌های خوشگلش را می‌کوبید به هم، صدای قشنگش را بلند می‌کرد و می‌خواند: «قوقولی قوقو سحر شد سیاهی دربه درشد فرشته ها دویدن ستاره ها رو چیدن خورشید خانم در اومد با یک شفق سراومد تا شب نکرده حاشا بچه ها بیاین تماشا!» آن وقت طرقه و پیشی پا می‌شدند، همه با لب خندان به هم صبح به خیر می‌گفتند و لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و بعد هرسه با هم راه می‌افتادند می‌رفتند لب چشمه، دست و روشان را می‌شستند، خودشان را تمیز می‌کردند، می‌آمدند صبحانه‌شان را می‌خوردند و به کارهای زندگی‌شان می‌رسیدند و، همین‌طور... تا دوباره شب می‌شد. روباهه، صبح به صبح، وقتی بانگ خروس زریِ پیرهن پری را می‌شنید، دردش یکی بود هزار تا می‌شد. تو دلش طرقه و پیشی را که باعث ناکامیش بودند نفرین می‌کرد و می‌گفت: «طرقه! سیا مثل لجن! اگه تو بیفتی گیر من خوراک شامت می‌کنم یه لقمه خامت می‌کنم آتیش به جونت بزنه به خون و مونت برنه! با پیشی زشت بی‌حیا بلا به جون گرفته‌ها نقطه رو رحمتم شدین اسباب زحمتم شدین... حالا ببینین، خط و نشون! با همه دنگ و فنگتون اگه نخورم خروسو من، اسممو روباه نمیگن اونو اگه من درنبرم از همه‌تون پخمه‌ترم! روباه ناقلا که همان نزدیکی پشت بُته مُته‌ها قایم شده بود، آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند... آن‌وقت آمد زیر پنجره نشست سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صداشم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن: «ای خروس سحری چش نخود سینه زری! پیرهن زر به برت بود پیش از این؟ تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟ شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو! یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!» خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همه نصیحت‌های گربه و طرقه یک‌سر از یادش رفت... جَلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلو انداخت و گفت: «به سفید که گفتن «زنگیه» معلومه که از چشم تنگیه اگه خروس زری منم اگه پیرهن پری منم نه پرم رنگش رفته نه سرم تاجش ریخته «پیرهن زر به برت بود» چیه؟ هست! «تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟ هست! پرایِ زر؟ ایناهاش، این پَر من! یاقوت سَر؟ ایناهاش این سَرِ من!» خروس زری برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته سرش را تا سینه از توی پنجره آورد بیرون. و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت، چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانه‌اش. خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیق‌هایش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغ و داد کردن:  «ـ گربه جان! ای امان! آقا روبا برد منو! ـ طرقه جان! ای فغان! آقا روبا خورد منو!» دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغ و داد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه. این یکی توکش زد. آن یکی پنجولش کشید، این یکی پنجولش کشید، آن یکی توکش زد... آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاره: خروس زریِ پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهار تا پا داشت، چهار تا پای دیگر هم قرض کرد و دِ فرار. روباه که اینجور دید، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که: دیروز زن مَش ماشالا بی‌درد مرغای محله رو خبر کرد پاشید واسشون یک چنگه چینه گفت:«زود بخورین خروس نبینه!» آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
تمساح به میمون گفت که با خانم تمساحه تو یه خونه ای که اونطرف رودخونست زندگی میکنه.میمون مهربون قصه ما وقتی اینو شنید رفت و یه تعدادی سیب قرمزشیرین از درخت چید و به تمساح داد تا اونارو بخونش ببره و با خانم تمساحه قسمت کنه. تمساح از میمون تشکرکرد و به سمت خونش به راه افتاد. وقتی خانم تمساحه سیبهای شیرین و آبدارو خورد کلی از مزه اونا خوشش اومد و دلش خواست که هر روز از این سیبا بخوره.به خاطر همین به آقا تمساحه گفت که بهش قول بده که هر روز براش از این سیهای خوشمزه و قرمزبیاره. بله بچه ها روزها میگذشت و دوستی بین میمون و تمساح عمیق تر میشد و اونها بیشتر وقت خودشون رو کنار هم میگذروندن. روزها با هم سیب میخوردن و برای همدیگه خاطره و داستان تعریف میکردن و بعد که تمساح میخواست برگرده به خونش کلی هم سیب قرمز از میمون برای خانم تمساحه میگرفت و میبرد . حالا بشنویم از خانم تمساحه ، خانم تمساحه که بدجنس بود دیگه به خوردن سیبهای قرمز راضی نبود و زیاده خواهی کورش کرده بود ، اون با خودش میگفت که اگر غذای میمون این سیبهای خوشمزه و آبداره پس گوشت اون هم حتما باید بسیار شیرین و لذیذ باشه. حالا اون میخواست خود میمون رو هم شکار کنه و بخوره. به خاطر همین یه روز که آقا تمساحه اومد خونه اینطور نشون داد که باور نمیکنه که یه تمساح با یه میمون دوست باشه. آقا تمساحه خیلی سعی کرد که به خانم تمساح بدجنس بگه که اون ومیمون یه دوستی واقعی دارن و میمون خیلی مهربون و خوش قلبه ولی خانم تمساح بدجنس گوشسش به این حرفا بدهکار نبود و میخواست هر جور شده دوستی اوناروبه هم بزنه و میمون رو شکار کنه. اون با خودش فکری کرد و نقشه ای کشید تا میمون رو شکار کنه. اینطوری شد که از آقا تمساحه خواست تا میمون رو به خونشون دعوت کنه اما آقا تمساحه قبول نکرد و به خانم تمساح بدجنس گفت که رد شدن میمون از رودخونه نشدنیه و اون نمیتونه به خونشون بیاد ولی خانم تمساحه که تصمیم گرفته بود هر جور شده میمون رو شکار کنه و گوشتش رو بخوره یه فکر دیگه ای کرد. یک روز ، خانم تمساحه اینطور نشون داد که خیلی ناخوشه و خودشو زد به مریضی. بعد به تمساح گفت که دکتر بهش گفته فقط باید قلب میمون بخوره تا حالش خوب بشه . پس اگر تو میخوای من دیگه مریض نباشم و حالم زودی خوب بشه باید قلب دوستت رو برای من بیاری و بهش گفت که اگر این کار رو انجام ندی من حتما از بین میرم. تمساح گیج شده بود .اون تو دردسر افتاده بود از یک طرف دوستی خودشو با میمون دوست داشت و میمون خیلی به اون و خانم تمساحه مهربونی کرده بود از طرف دیگر نمیتونست هیچ کاری هم برای خانم تمساحه انجام نده و ممکن بود اون از بین بره. بالاخره تمساح به درخت سیب قرمز رفت و میمون را دعوت کرد تا به خونه اونا بیاد. میمون گفت : ولی من که نمیتونم از رودخونه رد بشم . بعد تمساح به میمون گفت : تو میتونی روی پشت من بشینی تا من تورو به اونطرف رودخونه ببرم. میمون با خوشحالی قبول کرد و پشت تمساح سوار شد. وقتی که تمساح به وسط رودخونه رسید شروع به غرق شدن و زیر آب رفتن کرد. میمون که ترسیده بود ، وحشت زده از تمساح پرسید : چی کار داری میکنی ؟ چرا داری میری زیر آب .الانه که غرق بشم. تمساح برای میمون داستان روتعریف کرد و گفت که باید اون رو شکار کنه. میمون که غیر از مهربونی باهوش هم بود به اون گفت: با کمال میل حاضرم برای نجات جون خانم تمساحه قلبمو بهش بدم اما من قلبمو تو درخت سیب قرمز جا گذاشتم ، میشه عجله کنی و به عقب برگردی تا من قلبمو از روی درخت سیب قرمز بردارم.؟ تمساح نادون سریع و باعجله به سمت درخت سیب قرمز برگشت. میمون برای اینکه از خطر در امان باشه از درخت بالار فت و بعد رو به تمساح کرد و گفت: تو و خانم تمساحه خیلی نادونین ، ازطرف من به خانم تمساحه بگو هر کسی که زیاده خواهی و طمع کنه بازنده ست. این بود داستان زیبای تمساح و میمون زیرک . 💕 شب خوش گل‌های زیبای باغ زندگی 😘 💞با هم بگیم آقاجون خیلی دوست داریم خیلی دوست داریم💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
جوجه طلایی با ناراحتی گفت: پس چرا جوجه اردک می تواند ولی من نمی توانم؟ خانوم مرغه که عصبانیتش فروکش کرده بود جوجه طلایی را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم تو هم توانایی هایی داری که جوجه اردک نمی تواند انجام دهد، آن ها فرم بدن و پاهایشان به گونه ای است که می توانند شنا کنند، اما بعدها متوجه می شوی که در چه کارهایی مهارت داری اما آن ها ندارند. جوجه طلایی قانع شد و از مادرش تشکر کرد و قول داد که دیگر کار زشتی انجام ندهد و او را نگران نکند. یک روز که در مزرعه قدم می زدند با مامان اردک و جوجه اش برخورد کردند. جوجه اردک سریع پیش جوجه طلایی آمد و از بابت آن روز از او معذرت خواهی کرد و با هم شروع کردن به دنبال یافتن غذا. اردک کرمی در زمین پیدا کرد و با نوک پهنی که داشت هر کاری کرد نتوانست آن را بخورد ولی جوجه طلایی سریع با آن نوک باریک و تیزش کرم را یک لقمه ی چپ کرد. کمی جلوتر او یک زنبور را در هوا شکار کرد و یک کرم دیگر را از لونه اش به بیرون کشید و به جوجه اردک داد تا بخورد. جوجه اردک که ماتش زده بود گفت: تو در خوردن و شکار غذا بسیار زرنگ هستی. جوجه طلایی لبخندی زد و گفت که هر حیوانی توانایی های خودش را دارد… 💕 شب خوش گل‌ها خندون، خوب بخوابید😘 💞با هم بگیم آقاجون خیلی دوست داریم خیلی دوست داریم💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آهو احساس خیلی بدی داشت، غمگین بود و دلش نمی خواست در مورد نتیجه امتحانش با کسی حرف بزنه و توضیحی بده .. به همین خاطر با ناراحتی زودتر به خونه برگشت. آهو کوچولو کم کم از خودش ناامید شد و احساس می کرد که به درد هیچ کاری نمی خوره و نمی تونه هیچ کاری رو به خوبی انجام بده.تعطیلات تابستانی تموم شد و دوباره مدرسه ها شروع شد و آهو کوچولو دوباره به مدرسه رفت. آهو احساس می کرد که هیچ کدوم از درسهایی که معلم میگه رو نمی فهمه. اون از دوستهاش هم سوال نمی کرد چون می ترسید که اونها مسخره اش کنند. اون دیگه در این مورد با مامان و باباش هم صحبتی نمی کرد تا ناراحت نشن..وقتی نتیجه امتحانات اعلام شد آهو کوچولو باز هم نمره پایینی گرفته بود. آهو کوچولو اصلا دلش نمی خواست به خونه بره و ماجرا رو برای مامان و باباش تعریف کنه . اون همینطور در جنگل پرسه می زد که از نزدیکی  بوته ها صدایی شنید. پشت بوته ها پنهان شد و گوشهاش رو تیز کرد تا خوب بشنوه . گراز وحشی و شغالی که آهو تا حالا اونها رو ندیده بود و اهل جنگل بالایی بودند مشغول صحبت بودند.  شغال به گراز گفت:” با این تله خوبی که اینجا گذاشتیم شیر شاه رو گیر میندازیم. اون هر روز از اینجا رد میشه . پس حتما توی این تله گیر میفته . حتما پادشاه جنگل ما از گیر افتادن شیرشاه خوشحال می شه چون اون وقت اون می تونه پادشاه هر دو تا جنگل بشه و به خاطر این کار به ما جایزه میده..” آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
اون روز هم مثل روزای دیگه پویا پلیس مهربون رو در حال باز کردن راه ماشینا دید و از دور بهش لبخند زد. بعد از اینکه پویا و فرید به مدرسه رسیدن یه کم به همراه بقیه بچه ها ورزش کردنو رفتن سر کلاسشون. اون روز تو برنامه مدرسشون ورزش داشتن. معلم ورزش به بچه ها گفت : بچه ها با احتیاط و آهسته از پله ها بیاین پایین تا با همدیگه ورزش کنیم و شاد بشیم. فرید که خیلی زنگ ورزشو دوست داشت حرف معلم ورزششو یادش رفتو با عجله از کلاس خارج شد همینجوری که داشت تند تند پله هارو میومد پایین پاش پیچ خورد و افتاد زمین و دستش آسیب دید .فرید که دستش خیلی درد گرفته بود همش داشت گریه میکرد. .اقای ناظم به بابای فرید خبر داد و بابا و مامان فرید اومدن تا اونو با خودشون ببرن به دکتر. حالا بشنویم از پویا که از وقتی این اتفاق برای دوستش افتاده بود حسابی ناراحت و غمگین بود. اصلا اون روز خوشحال نبود همش به فرید فکر میکرد و منتظر بود تا زنگ مدرسه بخوره و به دیدن فرید بره. وقتی مدرسه تعطیل شد پویا از اینکه دید باید تنها برگرده خونه بیشتر ناراحت شد آخه اون همیشه با دوستش میرفت خونه. آهسته اهسته شروع کرد به راه رفتن سمت خونه ولی از اونجاییکه فکرش پیش اتفاق امروز بود حواسش پرت شدو راه خونشونو گم کرد. پویا یه لحظه دید که مغازه و خیابونا براش اشنا نیستن. خیلی ترسید . متوجه شد که گم شده و راه خونشونو گم کرده. حالا باید چی کار کنه؟ یاد حرف بابابزرگش افتاد که براش از اقا پلیس مهربونی گفته بود که وقتی کسی گم میشه بهش کمک میکنه تا خونشو پیدا کنه. حالا اون آقا پلس مهربونو از کجا پیدا کنه؟ چه جوری بهش خبر بده؟ پویا خیلی غمگین و ناامید شد و شروع کرد به گریه کردن. حالا بشنویم از اقا پلیس مهربون که داشت میرفت به سمت خونشون.پلیس مهربون که کارش تموم شده بود داشت قدم زنون به سمت خونشون میرفت که دید اون طرف خیابون پسر بچه ای یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه . اقا پلیس مهربون سریع از خیابون رد شد وبه پسر بچه گفت: سلام اقاکوچولو حالت چطوره؟ چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ پویا همینطور که اشک میریخت به اقا پلیس مهربون نگاهی کرد و با اینکه هنوز ناراحت بود ولی تو دلش احساس خوشحالی و راحتی کرد و به پلیس مهربون گفت: تو راه مدرسه حواسم پرت شد و راه خونمونو گم کردم. حالا هم نمیدونم چه جوری برم به خونمون. اقا پلیس گفت : غصه نخور پسرم ناراحت هم نباش من کمکت میکنم تا راه خونتونو پیدا کنی و زود برگردی پیش مامان و بابات. ولی اینو یادت باشه همیشه ادرس خونتونو تو کیف مدرست داشته باش و مواظب باش تا هیچوقت حواست پرت نشه. حالا راه بیفت تا بریم خونتونو پیدا کنیم. راستی نگفتی اسمت چیه؟ پویا گفت: ممنونم از اینکه بهم کمک میکنین تا برم خونه اسم من پویاست.بعد پلیس مهربون دست پویا رو گرفتو با هم به سمت خونه حرکت کردن. تو راه پویا برای پلیس مهربون از مغازه های و پارک کوچیکی که نزدیک خونشون بود گفت تا اقا پلیس مهربون راحت تر بتونه خونه پویا رو پیدا کنه .همینطور که پویا داشت از اتفاقی که برای دوستش تو مدرسه افتاده بود میگفت یه دفعه چشمش به مادرش افتاد که به خاطر اینکه پویا دیر کرده بود نگران شده بودو اومده بود سرکوچه. پویا یه عالمه خوشحال شد و خودشو انداخت تو بغل مادرش. مامان از اقا پلیس مهربون به خاطر کمکی که به پویا کرده بود تشکر کرد . پویا هم از اقا پلیس مهربون به خاطر مهربونی و کمکش تشکر کردو قول داد دیگه حواسش پرت نشه. اون شب پویا وقتی داشت میخوابید همش به اقا پلیس مهربون فکر کرد و منتظر بود تا فردا بشه و از پلیس مهربون برای فرید و بابابزرگش تعریف کنه. . کودکان از قصه آقا پلیس مهربون چه چیزهایی یاد میگیرند؟ شنیدن قصه پلیس کودکانه، می تواند کودکان را با شغل شریف پلیس و وظایف مهمی که بر عهده دارد، آشنا کند. قصه پلیس برای کودکان از نوع قصه های ماجراجویانه و هیجان انگیز کودکانه است. اکثر کودکان قصه صوتی و تصویری پلیس مهربون را دوست دارند و شنیدن قصه های پلیسی علاوه بر این که آن ها را با شغل پلیس ها آشنا می کند، می تواند به آن ها درباره سایر موضوعات مانند قوانین و مقررات نیز آموزش بدهد. 😴شب بخیر گل‌های زیبا 😘🥱😴 با هم بگیم آقاجون مهربون دوست داریم لطفاً زودتر بیا دلتنگیم 💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
گاو پر خور که تا به حال به صحرا نرفته بود آرام آرام پشت سر بقیه به راه افتاد. اما به خاطر پاهای گنده وگوشت آلودش نمی توانست به بقیه برسد بنابراین عقب ماند و راه را گم کرد. علف زار ها کم تر می شد و فقط خاک بود و بیابان. گاو شکمو که خیلی ترسیده بود به این طرف و آن طرف می رفت. چند ساعتی گذشت و گاو شکمو خیلی گرسنه اش شد. بقیه گاو و گوسفندان هم که دیده بودند گاو شکمو نیست به سگ گله خبر دادند. گاو شکمو روی زمین دراز کشیده بود به حرف دوستانش که می گفتند نباید آن قدر پرخوری کنی، فکر می کرد که یک باره صدای سگ آمد. با خوش حالی از جا پرید و به دنبال سگ گله راه افتاد و در راه تصمیم گرفت که از آن به بعد دیگر پرخوری نکند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند. بچه لاک پشت خیلی کوچک بود! پیشنهاد امروز تور روسیه,رزرو تور خارجی,رزرو تور روسیه تخفیف های داغ رزرو تور تابستانه روسیه! بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند. اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد. سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد. با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود. در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند. سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
صدایی جواب داد:” اینجا تپه خشکه ..” میتی به اطراف نگاهی کرد اما کسی رو ندید. میتی پرسید:” تو کی هستی؟”  صدا گفت:” من تپه خشک هستم از دیدنت خوشحالم.. یک موجود زنده بعد از مدتها به اینجا اومده . به من بگو چه کمکی می تونم بهت بکنم؟” میتی گفت:” فقط به من آب بده..من خیلی تشنمه ” تپه گفت:” اما اینجا آبی وجود نداره..” میتی گفت:” وای واقعا؟ پس تو واقعا خیلی خشک هستی..” تپه آهی کشید و گفت:” درسته، ولی من همیشه اینطوری نبودم ! یک زمانی اینجا پر از درختهای سرسبز و زیبا بود.. پرندگان روی درختها آواز می خوندند و صداشون همه جا پیچیده میشد. رودخانه ی پر آبی از این وسط می گذشت و آب زلالی داشت..” میتی گفت:” اما  اینهایی که می گی اصلا باورکردنی نیست!” تپه با ناراحتی گفت:” بله نه فقط تو بلکه هیچ کس دیگری هم باور نمی کنه که روزگاری اینجا سرسبز و پرآب بوده..”  میتی گفت:” آخه چطور ممکنه ؟ پس اون همه سرسبزی چی شد؟” تپه ی خشک گفت:” اون زمانی که من زیبا و سرسبز بودم آدمهای زیادی به اینجا اومدند و ساکن شدند. به مرور جمعیت خیلی زیادی اینجا ساکن شد و مردم شروع به قطع درختان کردند تا بتونند اینجا خونه بسازند. قطع بیش از اندازه درختها باعث شد باران کمتری بباره و رودخانه ها کم آب شدند.” میتی با ناراحتی گفت:” خب بعدش چی شد؟” تپه گفت:” تا زمانی که رودخانه و سرسبزی وجود داشت مردم موندند .. اما کم کم با خشک شدن رودخانه و درختها همه از اینجا رفتند. زمین من خشک و بایر شد و حالا دیگه هیچ درخت و گیاهی اینجا وجود نداره.. فقط کمی چمن خشک شده و بوته خار اینجا هست” میتی که با شنیدن حرفهای تپه حسابی ناراحت شده بود گفت: ” واقعا متاسفم! تو با چشم خودت شاهد نابودی و از بین رفتن خودت بودی.. من به اینجا اومدم تا جونم رو نجات بدم و اصلا نمی دونستم که اینجا کجاست!” تپه با تعجب پرسید:” جون خودت رو از دست کی نجات بدی؟” میتی گفت:” یک عقاب من رو تعقیب می کرد.. من به اینجا اومدم چون می دونستم عقاب به اینجا نمیاد..” تپه پرسید:” چرا به اینجا نمیاد؟”  کلاغ گفت:” چون درختی اینجا وجود نداره و عقاب دوست داره روی درختی بنشینه .. به همین خاطر دیگه من رو تعقیب نکرد.. اوووه اگر درختی اینجا بود الان من دیگه زنده نبودمم!” تپه گفت:” چه خوب که بعد از این همه سال برای یک نفر مفید بودم!”میتی گفت:” نه این  حرف رو نزن! تو حتی همین الان هم میتونی برای هر کسی مفید باشی! من به خاطر تو بود که نجات پیدا کردم و حاضرم برا ی تو هر کاری بکنم.. بعد از تابستان من و دوستانم به اینجا می آییم” تپه گفت:” خب بعدش چه اتفاقی می افته؟” میتی گفت:” فقط صبر کن و منتظر بمون تا ببینی چی مشه ، بهت قول میدم که بر می گردم..” بعد هم از تپه خداحافظی کرد و رفت. تپه ی خشک بعد از حرف زدن با میتی خیلی خوشحال بود و حالش بهتر شده بود. اون هر روز به حرفهای میتی و قولی که داده بود فکر می کرد. گاهی اوقات با خودش فکر می کرد که اگر میتی برنگرده چی؟ ولی اون فقط می تونست که صبر کنه و منتظر بمونه. تابستان تموم شد و با اومدن پاییز بارندگی ها شروع شد.. یک روز تپه ی خشک تعداد زیادی کلاغ رو دید که به سمتش می اومدند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
حالا نوبت گرگ ها بود. وقتی گرگ ها آمدند، هیچ غذایی روی سفره نبود. آن ها خیلی ناراحت شدند. وقت گرگ ها تمام شد و حالا نوبت روباه ها بود. روباه ها هم هیچ غذایی نداشتند. گرگ ها و روباه ها خیلی ناراحت و گرسنه بودند. یکی از آن ها گفت:« اشکال نداره. فردا غذا می خوریم. تحمل کنید.». فردا از راه رسید. دوباره سلطان جنگل، یک سفره پر از غذاهای خوشمزه آماده کرد. اول شیرها آمدند. دوباره شیرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمی توانستند راه بروند. وقت آن ها تمام شد. شیرها رفتند و ببرها کنار سفره نشستند. ببرها خوردند و خوردند تا باز هم هیچ غذایی روی سفره نماند. وقت ببرها هم تمام شد. ببرها هم آنقدر شکم شان پر بود که نمی توانستند راحت راه بروند. نوبت گرگ ها شد. باز هم هیچ غذایی نبود. وقت گرگ ها تمام شد. روباه ها آمدند و آن ها هم غذایی برای خوردن نداشتند. خیلی ناراحت و ناامید و گرسنه بودند. یک هفته گذشت و هیچ غذایی برای گرگ ها و روباه ها روی سفره نماند. آن ها خیلی لاغر و ناتوان شده بودند. تا اینکه نوبت ها عوض شد. دوباره روز شد. سلطان جنگل سفره را آماده کرد. این بار اول گرگ ها آمدند. آن ها از اینکه سفره را پر از غذا دیدند خیلی خوشحال بودند. گرگ ها هم مثل شیرها و ببرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمی توانستند راه بروند. وقت آن ها تمام شد و روباه ها کنار سفره نشستند. آن ها هم مثل ببرها انقدر غذا می خوردند که هیچ غذایی برای شیرها و ببرها نمی ماند. گرگ ها و روباه ها روز به روز چاق تر می شدند و نمی توانستند کاری بکنند. شیرها و ببرها هر روز لاغرتر می شدند و نمی توانستند کاری انجام دهند. یک هفته گذشت و ببرها وشیرها از شدت لاغری و ناتوانی خیلی اذیت می شدند. تا اینکه یکی از ببرهای زرنگ همه حیوانات را دور هم جمع کرد. ببر زرنگ به همه گفت:« اگه می خوایم همیشه حالمون خوب باشه و پر انرژی باشیم، باید به اندازه خودمون غذا بخوریم، نه کمتر، نه بیشتر. اگه زیاد بخوریم، چاق می شیم و بیحال. اگه اصلا نخوریم، لاغر و ناتوان می شیم.». همه حیوانات با نظر ببر موافق بودند و قول دادند به اندازه بخورند. از آن روز به بعد، همه هم سرحال بودند و هم پر انرژی و شاد.  آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110